eitaa logo
ریحانه 🌱
12.3هزار دنبال‌کننده
2هزار عکس
543 ویدیو
17 فایل
روزهای جمعه و تعطیلات رسمی پارت نداریم عضو انجمن رسمی انلاین ایتا https://eitaa.com/anjoman_romam_eta/7 کپی از رمانهای داخل کانال ممنوع و حرام 🚫 تبلیعات کانال ریحانه https://eitaa.com/joinchat/632881253Ce4b7a15039
مشاهده در ایتا
دانلود
💕اوج نفرت💕 هر دو پایین تخت روی مبل راحتی قهوه ای رنگ نشسته بودن. رفتار شکوه خانم مصممم کرد تا جوری حرف بزنم که از اینجا برم. سلامی زیر لب دادم و روبروی عمو اقا نشستم. مرجان روی دسته ی مبل کنار من نشست. احمد رضا به اعتراض گفت: _اونجا جای نشستن نیست. از نگاه تیز برادرش حساب برد. بلند شد و ببخشیدی زبر لب گفت و کنار من نشست. نمی دونم مرجان به خاطر من این کار رو میکنه یا داره مخفیانه از مادرش حمایت میکنه. رو به عمو اقا گفت: _عمو شاید نگار بخواد با شما تنها حرف بزنه. یه لحظه با احمد رضا چشم تو چشم شدم و فوری نگاهم رو ازش گرفتم. عمو اقا با حرفی که زد اب پاکی رو روی دستم ریخت. _بزرگ تر این خونه احمد رضاست. هیچ حرف خصوصی تو این خونه نباید از نظارت احمدرضا دور بمونه. این یعنی امکان موافقتش با رفتن من صفره. رو به من گفت: _پیشونیت چی شده? یه لحظه سرم رو بالا اوردم و به چشم هاش نگاه کردم _این اعلام مخالفت شکوه خانم برای پیشنهاد اقا، برای موندن من توی این خونس. احمدرضاخودش رو روی مبل جابه جا کرد. _حرفی که زدم یه پیشنهاد نبود. یه تصمیمه که اجراشم میکنم. تو هم حتما دوباره حاضر جوابی کردی تنبیه شدی. تو تصمیمی که گرفتم موافقت و مخالفت هیچ کس هم تاثیری نداره. رو به عمو اقا ادامه داد: _عمو اقا از وقتی مادرش فوت کرده من گفتم نمیشه تنها زندگی کنه و باید بیاد پیش ما. _کار بسیار درستی کردی. اگه من هم بودم همین تصمیم رو می گرفتم. مرجان اب دهنش رو قورت داد و گفت: _عمو اقا نگار اینجا خیلی اذیت میشه همش باید روسری سرش باشه. از وقتی اومده رو مبل میخوابه، یه لباس نداره عوض کنه. عمو اقا یکم اخم کرد رو به احمد رضا که چپ چپ به مرجان نگاه میکرد گفت: _برای چی اینجا نگهش داشتی? احمد رضا سکوت کرد و همچنان نگاهش رو از مرجان بر نمی داشت. _حمایت فقط سقف نیست که خودش داره، رفاه و ارامش هم هست. بالاخره نگاه تیزش رو از مرجان گرفت و رو به عمو اقا گفت: _تخت و کمد میخوام براش سفارش بدم. میخواستم مثل مال مرجان باشه. لباس هم کمدش بیاد براش میخرم. عمو من قبلا به شما هم گفتم نگار برای من با مرجان هیچ فرقی نداره. صدای در اتاق حرف احمد رضا رو ناتموم گذاشت. بانو خانم اومد داخل برای من پشت چشم نازک کرد و گفت: _اقا جان نهار امادس. _برو الان میایم. به من نگاه کرد و زیر لب ایشی گفت و از اتاق بیرون رفت. عمو اقا فکری کرد و رو به احمد رضا گفت: _اگه نگار با مرجان برات فرق نداره جلوی رفتار های خدمتکارتون رو بگیر تا حد خودش رو بدونه. 💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
💕اوج نفرت💕 ایستادم احمد رضا فوری نگاهم کرد. _کجا? _ميرم اتاق مرجان درس بخونم. _نهار بخورید بعد بیاید اینجا درستون رو بخونيد. رو به مرجان گفتم: _من اشتها ندارم. نهارت رو خوردی بیا دنبالم. رو به عموآقا گفتم: _با اجازتون. منتظر شنیدن حرف هاشون نشدم و به اتاق مرجان رفتم. روی کاناپه نشستم از پنجره بالای تخت مرجان که روبروم بود و پرده مخمل صورتش کنار بود به آسمون نگاه کردم. خدایا ناشکری نمی کنم ولی کاش انقدر بی کس نبودم که همه بخوان برام تصمیم بگیرن. نفسم رو آه مانند بیرون دادم دراز کشیدم. دلم میخواست بخوابم ولی فکر و خیال نمی ذاشت. صدای در اتاق بلند شد فوری چشم هام رو بستم. در دوباره به صدا در اومد این بار همزمان با در زدن احمد رضا اسمم رو هم صدا کرد. _نگار. دوست نداشتم بیاد داخل. جواب ندادم تا فکر کنه خوابم و بره. ولی با حرفی که زد مطمعن شدم بیخیال نمیشه. _نگار من دارم میام داخل. تصمیم گرفتم از ژست خواب بیرون نیام. در اتاق باز شد یالله بلندی گفت چشم هام بسته بود و نمی دیدم که کجاست. _الان مثلا خوابی? جواب ندادم. _پاشو بیا نهار. جواب ندادم که ادامه داد. _با شمام نگار خانم. میدونم بیداری. _اگه این اداها برای اینه که بري تو اون خونه. بهت بگم فایده نداره، به جای این بچه بازی ها بلند شو حرفت رو بزن. چشمم رو باز کردم نشستم. _گفتن حرف چه فایده ای داره? توی چشم هام خیره شد. _چرا اصرار داری بري? دستم رو گذاشتم روی صورتم و جای سیلی مادرش رو نشونش دادم. _چون شکوه خانم از من خوشش نمیاد. _تو بهش گفتی حقیر? پس معلومه اول رفته پیش مادرش. _حرفی که بهشون زدم یه چیزی مثل خودتي بود. اول ایشون به من گفت... _حالا مادرم عصبی بوده یه چی گفته. تو نباید جواب بزرگترت رو بدي. _آقا چرا من باید در برابر بی احترامی هایی که به خودم و خانوادم میکنه سکوت کنم. _چون من ميگم. با التماس گفتم: _بزارید من برم. _تو فکر میکنی اگه مادرم به بودنت راضی نشه، اینجا با اون خونه براش فرقی داره. _خب کلا از اینجا میرم . چشم هاش رو ریز کرد. _کجا اونوقت? _مگه نمیگيد اونجا برای منه ميفروشمش میرم پایین شهر یه خونه میخرم. بقيشم می زارم بانک. یا اصلا میرم سرکار دیگه درس نميخونم . ایستاد _اولا شما خیلی بیجا میکنی میخوای اونجا رو بفروشی. دوما خیلی غلط میکنی میخوای بري سر کار. فکر درس نخوندنم از سرت بیرون کن. ديگم نشنوم از این حرف ها سمت در رفت. _پاشو بیا نهار. _من دستم تو سفره ی شما نمیره. برگشت سمتم _خونت رو میدم اجاره، نصف کرایش رو میدم به مامان برای خرج و مخارجت، که خیالت راحت باشه دستت تو سفره بره. چون مال خودته، بقیه اش رو هم میزارم بانک برای خودت. پشت بهم کرد. _زود بیا. در رو بست و رفت. 💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
💕اوج نفرت💕 به چشم های پف کرده پروانه نگاه کردم. _خوابت میاد? _اره، ولی دوست دارم بقیه اش رو هم بشنوم. _من هم خوابم میاد بزار بقیه اش رو بعدا بگم.‌ بلند شدم‌ همون طور که سمت اتاق خوابم می رفتم گفتم: _پاشو بیا اتاق من بخوابیم. پروانه جوابم‌ رو نداد برگشتم‌ سمتش انگار ساعت ها خوابیده. لبخندی به مهربونی هاش که تو خواب هم از صورتش پیدا بود زدم پتو نازکی روش انداختم خودم هم روبروش روی مبل خوابیدم و به سقف خیره شدم. خدایا یعنی میشه امشب کابوس نبینم. از ترس نمی تونم بخوابم. کاش عمو اقا بهم بگه اونا شیراز چی کار دارن. پشت پلک هام سنگین شد چشم هام رو بستم خوابیدم. با تکون های دستی چشمم رو باز کردم. _نگار خوبی? دستم رو روی چشمهام کشیدم _چی شده? _تو خواب ناله میکنی. نشستم. دستم رو پشت گردنم گذاشتم. _ببخشید تو رو هم بیدار کردم. _سیاوش زنگ زد بیدار شدم. _فهمید اینجایی? _اره. _دعوات کرد. _فقط گفت پاشو نمازت رو بخون بعد هم قطع کرد. به ساعت نگاه کردم. _مگه اذان گفتن. _نه،سیاوش عادت داره نیم ساعت زود تر همه رو بیدار می کنه، تو هم پاشو نمازت رو بخون دوباره بخواب یه سجاده و چادر نماز هم بده من. خوابیدن روی مبل باعث خشکی استخوان های بدنم شده به سختی ایستادم و دست به کمر لنگون لنگون وارد اتاقم شدم. چادر و سجاده رو به پروانه دادم خودم هم وضو گرفتم بعد از خوندن نماز پروانه دوباره خوابید. ولی من هر کاری کردم نتونستم بخوابم سراغ کتاب هام رفتم و شروع به خوندن درس هام کردم. ساعت نه صبح رو نشون میداد و پروانه قصد بیدار شدن نداشت. اهسته طوری که سر و صدا نکنم بیرون رفتم چایی رو اماده کردم گوشی تلفن خونه رو از روی اپن برداشتم و رفتم تو بالکن که درش تو اشپزخونه بود. سوزسرمای اول صبح توی صورتم خورد و برام لذت بخش بود چون این سوز من رو یاد پدر باغبونم مینداخت. گاهی صبح ها باهاش می رفتم داخل حیاط. نفسم رو اه مانند بیرون دادم شماره ی عمو اقا رو گرفتم اهسته گفت: _جانم،نگارم چیزی شده. _سلام ،هیچی نشده فقط گفتم اگه اجازه بدید برم نون بخرم صبحانه بخوریم. _نه عزیزم، از خونه بیرون نمی ری تا برگردم. باشه? _اخه نون نداریم میخوام صبحانه... _الان هماهنگ می کنم مش رحمت برات بخره. با تاکید گفت: _ بیرون نمی ری. _چشم. _تا غروب میام خداحافظ. _خداحافظ. تماس رو قطع کردم. 💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
ریحانه 🌱
#پارت38 💕اوج نفرت💕 به چشم های پف کرده پروانه نگاه کردم. _خوابت میاد? _اره، ولی دوست دارم بقیه
💕اوج نفرت💕 برگشتم داخل صدای گوشی پروانه می اومد ولی خواب بود و بیدار نمی شد. کنارش نشستم. _پروانه، بیدار نمیشی? با چشم های بسته به زور گفت: _این رو مخ کیه ول نمی کنه. خم شدم و گوشیش رو از رو میز برداشتم. صفحه ی موبایلش رو نگاه کردم. _نوشته قلبم، نا قلا کیه نکنه مهردادناصریه. گوشی رو اروم از دستم گرفت _ نه بابا ،سیاوشه. اسم برادرش رو قلبم ذخیره کرده کاش من هم یه خواهر یا برادر داشتم و انقدر تنها و غریب زندگی نمی کردم. گوشی رو کنار گوشش گذاشت و با صدای خواب الو گفت: _جانم. یه دفعه چشم هاش رو باز کرد و فوری نشست. _الان . _کی بهت گفت? مضطرب به من نگاه کرد. _نمیشه، صبر کن الان میام پایین. صدای فریادی از اون طرف اومد پروانه گوشی رو از کنار گوشش فاصله داد. _سیاوش چرا داد می زنی? _منم و نگار. _نمیشه،پدرش بفهمه ناراحت میشه. _به خدا مهمی این چه حرفیه! _نه نه سیاوش این کار رو نکن خودم الان... _الو... درمونده به من نگاه کرد. _داره میاد بالا، میخواد مطمعن شه اینجا خونه ی توعه. _خب بزار بیاد. _اخه پدر خوندت ناراحت نشه? _اون غروب میاد نمیفهمه، بزار بیاد خیالش راحت شه. فوری سمت اتاقم رفتم و مانتو روسریم رو پوشیدم برگشتم تو حال. _اصلا نمی دونم کی به این گفته من اینجام، دیشب گفت ها باورم نشد. _شاید بابات گفته. _نه بابام بهش رو نمی ده. بلند خندیدم. _پس حتما جن داره. چپ چپ نگاهم کرد _نگار الان وقت شوخیه این داره میاد بالا من رو بکشه. _خیالت راحت جلوی من کاریت نداره، میبرت خونه به حسابت میرسه. _خیلی نامردی، به تو هم می گن دوست. _میخوای الان .... صدای در خونه باعث شد تا شوخیم رو ادامه ندم سمت در رفتم و از چشمی بیرون رو نگاه کردم رو به پروانه لب زدم. _خودشه. شب بند رو پیچوندم و در رو باز کردم. مردی با قد متوسط رو به بلند موها و محاسن مشکی، کاملا موجه. _سلام اقای افشار خیلی خوش اومدید بفرمایید داخل. نیم نگاهی به من کرد و فوری سرش رو پایین انداخت. _سلام ،ببخشید من اومدم جلوی درتون اگه لطف کنید به پروانه بگید بیاد ما رفع زحمت می کنیم. _چشم الان بهش میگم. در رو نیمه باز گذاشتم که صدای مش رحمت اومد انگار یکی اب یخ رو روی سرم ریخت. مش رحمت نگهبان اپارتمانیه که توش زندگی می کنیم حتما به عمو اقا میگه که سیاوش اینجا بوده. فوری برگشتم جلوی در پروانه هم خودش دنبالم اومد . مش رحمت پیرمرده ولی خیلی سرحال وسالمه. رو به روی سیاوش نون به دست ایستاده بود، تا من رو دید با اخم گفت: _بیا دخترم، بابات گفت نون بخرم بدم خونه. اشاره کرد به سیاوش و به کنایه گفت: _گفت مهمون داری. پروانه سرش رو ازدر بیرون اورد سیاوش که تا حالا سرش پایین بود نگاه چپ چپی به پروانه انداخت و گفت: _زود حاضر شو بریم. _ الان میام. رو به مش رحمت گفتم: _عمو ایشون برادر دوستمه اومده دنباش. مش رحمت پشتش رو به من کرد و رفت سمت اسانسور _اصلا به من چه که برام توضیح میدی. 💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
💕اوج نفرت💕 ترس تمام وجودم رو گرفت، پروانه خداحافظی کرد و رفت. من موندم و عمو اقایی که الان با توپ پر به خونه می اومد. روی مبل روبروی در ورودی خونه نشستم و چشم به در دوختم. تقریبا دو ساعت منتظر بودم که صدای پیچیدن کلید توی قفل در، کل خونه روی سرم اوار کرد. در باز شد و عمو اقا وارد شد. کمی خیره نگاهم کرد. کیفش رو روی جا کفشی گذاشت. انگار قلبم کنار گوشم بود، صدای تپیدنش رو به وضوح میشنیدم. سرش رو به نشونه ی تاسف تکون داد و نگاه تیزش رو از روم برداشت و وارد اتاقش شد. باید از خودم دفاع می کردم اروم دنبالش رفتم و توی چهار چوب در ایستادم. روی تخت نشسته بود و دستش رو توی موهای پر پشت جو گندمیش فرو کرده بود. اروم و بی جون لب زدم. _س...سلام. سرش رو بالا اورد و چشمش به چشم هام دوخت اون هم منتظر توضیحاتم بود. _عمو برادر پروانه اومد دنبالش. _ادرس اینجا رو کی بهش داد? _نمیدونم، ولی به پروانه گفته بودم به کسی ادرس نده. ایستاد و چند قدم سمتم اومد. _نگار بهت گفته بودم نباید ادرس اینجا رو کسی بدونه. نگفته بودم? _به خدا من بهشون آدر... _بسه، نمیخواد توضیح بدی. اونم از دیشب که از رستوران غذا گرفتی. شرمنده سرم رو پایین گرفتم. _از فردا دانشگاه بی دانشگاه فوری بهش نگاه کردم. _اخه چرا? _چون قرارمون بود. _من که بهش ادرس ندادم. _به خواهرش که دادی. _عمو اقا اخه به من چه ... _گفتم اگه اعتماد نداری بهش، باهاش نگرد. گفتم دوست ندارم ادرس اینجا رو کسی داشته باشه. _ببخشید. _میبخشم ولی از تصمیمم کوتاه نمیام، برو با من هم بحث نکن. اومد جلو در اتاق رو به روم بست ناباورانه به در بسته جلوم خیره شدم. اشک روی گونم ریخت سر یه اشتباه کوچیک که من توش بی تقصیرم نمی زاره برم دانشگاه. خدایا بد بختی های من کی تموم میشه. سمت اتاق خودم ناامید قدم برداشتم. چشمم به گوشی پروانه افتاد موقع رفتن انقدر عجله کرده که گوشیش رو جا گذاشته. گوشی رو برداشتم و وارد اتاق شدم گوشه اتاق کز کردم اروم اشک ریختم. با لرزش گوشی توی دستم بهش نگاه کردم نوشته بود خونه با فکر اینکه پروانه از خونه زنگ زده تا گوشیش رو پیدا کنه جواب دادم. _بله. _ای وای اونجا جامونده! ناخواسته گریم شدت گرفت. _نگار چی شده. _دیگه نمی زاره بیام دانشگاه. _کی? با هق هق گفتم: _عمو اقا. _اخه سر چی? _میگه چرا داداشت اومده در خونه. میگه چرا بهش ادرس دادی. _نگار به خدا من ادرس ندادم بهش، نمی دونم چه جوری پیدام کرد. _باشه، فقط دعا کن من بمیرم. 💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
ریحانه 🌱
#پارت40 💕اوج نفرت💕 ترس تمام وجودم رو گرفت، پروانه خداحافظی کرد و رفت. من موندم و عمو اقایی که الان
💕اوج نفرت💕 با شنیدن صدای عمواقا که من رو صدا میکرد بی خداحافظی قطع کردم. اشکم رو پاک کردم و از اتاق بیرون رفتم. توی اشپزخونه مشغول بود. پشت اپن ایستادم. _بله. _بیا نهار، به نون های صبح هم دست نزدی، صبحانه نخورده ضعف میکنی. پشت میز نشستم با بی اشتهایی تمام نهارم رو خوردم. عمو اقا روی مبل نشست و منتظر چایی شد ظرف ها رو شستم و چایی ریختم و کنارش نشستم. دلم رو به دریا زدم، هر چند میدونم جوابش چیه. _عمو اقا من ادرس ندادم... _نگار اون مسئله تموم شدس، حرفش رو پیش نکش. _اخه من درسم رو دوست دارم. تن صداش رو بالا برد _صد بار بهت گفتم وضعیتت رو، گفتم یا نگفتم? _گفتید ولی... کامل برگشت سمتم و طلب کار گفت: _نگار من چرا اون خونه ی ویلایی و بزرگ با تمام امکانتان و اون باغ بزرگ کنارش ول کردم اومدم تو این اپارتمان? سرم رو پایین انداختم. _به غیر از ارامش تو دلیل دیگه ای هم داشته? با سر گفتم نه. _برای چی میگم کسی ادرس اینجا رو پیدا نکنه? جواب ندادم که ادامه داد: _اگه اون بفهمه تو اینجایی، با اون همه عصبانیت به خاطر چهار سال غیبتت برسه اینجا، منم نباشم جنازت به پزشک قانونی هم نمیرسه. _پروانه اینا کجا اون کجا. _دست به دست ادرس میرسه بهش. _اخه من که ادرس ندادم. _کوتاهی که کردی. _عمو آقا... صدای در خونه باعث شد تا سکوت کنم و بقیه ی حرفم رو بخورم _یه چی سرت کن ببین مش رحمت چی میگه. دانشگاه هم تعطیل، دیگم نمیخوام در این رابطه حرفی بشنوم. با بغض ایستادم روسریم رو روی سرم انداختم و سمت در رفتم قبل از اینکه در رو باز کنم از چشمی بیرون رو نگاه کردم سر جام خشکم زد. پروانه دوباره اینجا چی میخواد، کاش توی این اوضاع برنمیگشت. 💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
💕اوج نفرت💕 اهسته در رو باز کردم، خواستم حرف بزنم که صدای مرد مسنی باعث شد تا کل بدنم یخ کنه. نگاهم رو نا باورانه از پروانه بهش دادم که پروانه گفت: _نگار، پدرم هستن. انقدر از عکس العمل عمو اقا استرس داشتم که توانایی حرف زدنم رو از دست دادم. با دیدن پدر پروانه همون یه ذره امیدم برای راضی کردنش هم از بین رفت. _خوبی نگار? نا امید به پروانه نگاه کردم که صدای عمو اقا تمام ارزو هام رو روی سرم خراب کرد. _کیه نگار? چی باید می گفتم خواستم برگردم و بگم هیچکس که با حرفی که پدر پروانه زد سر جام خشک شدم. _اردشیر! این عمو اقا رو از کجا میشناسه، نکنه اشنایشون به تهران برگرده و تمام حرف های عمو اقا درست از اب دربیاد. عموآقا اروم با دست من رو کنار زد و به سمت پدر پروانه رفت. _مرتضی! تو اینجا چی کار میکنی? همدیگر رو گرم تو اغوش گرفتن و بعد از سلام و احوال پرسی تازه متوجه رنگ روی پریده ی من شدن. پروانه سمتم اومد و دستم رو گرفت پدر پروانه هم به اسرار عمو اقا داخل اومد. از هیچی سر در نیاوردم، فقط از بین حرف های پروانه فهمیدم برای بردن گوشیش اومده. پدرش هم وقتی فهمیده من به خاطر حضور پسرش قراره تنبیه بشم اومده تا پدر من رو راضی کنه و براش توضیح بده که اشنا در اومدن. عمو اقا انقدر از حضور دوستش خوشحال بود که اخم وسط پیشونیش که به خاطر سهل انگاری من، که مطمعن بودم روزها مهمون پیشونیشه از بین رفته بود. از خاطرات جونیشون و دانشگاه رفتشون تا همکاریشون تو پرونده های مختلف گفتن و معلوم شد که چهار ساله همیدگرو ندیده بودن. عمو اقا به خاطر من حتی محل کارش رو تغییر داده بود. البته پیدا کردن بهترین وکیل شهر کار سختی نیست، ولی عمو اقا دیگه وکالت رو کنار گذاشته و فقط وکیل چند تا شرکت خصوصی شده از جمله احمد رضا. پدر پروانه بعد از تموم شدن خاطراتش چاییش رو خورد و رو به عمو اقا گفت: _تو چرا یهو غیبت زد? _دخترم چهار سال پیش برگشت، منم از کارم کم کردم بیشتر پیش هم باشیم. نگاه پر از محبت پدر پروانه خوشحالم نکرد. نکنه پروانه از حرف هایی که براش زدم به پدرش گفته باشه و پدرش الان بدونه که من دختر واقعیه عمو اقا نیستم. _راستش من برای دیدن تو نیومده بودم اردشیر. اصلا نمی دونستم خونت اینجاست. دخترم گفت که به خاطر حضور پسرم جلوی در خونه ی دوستش پدرش عصبانی شده و نمی زاره دیگه بیاد دانشگاه. اومدم اینجا برات توضیح بدم که با اخلاقی که ازت میشناسم کارم سخت شد. عمو اقا چپ چپ نگاهم کرد. خواستم بگم که از کجا فهمیدن که با دستش اشاره کرد تا سکوت کنم. نگاه پدر پروانه بین من و عمو اقا جابه جا شد. _اردشیر من باید برات توضیح بدم. عمو اقا نگاهش رو از روی من برداشت و گفت: _من کاری به هیچی ندارم.یه قراری بین من و دخترم بوده باید بهش پایبند می بوده، چون بیشتر از روزی هزار بار شرایطش رو براش توضیح دادم. _باشه، من میگم خودت قضاوت کن. دیروز پروانه اومد گفت دوستم با پدرش زندگی میکنه، پدرش براش کار پیش اومده و قراره شب نباشه. من عین چشم هام به پروانه اعتماد دارم. گفت میخوام شب برم پیشش، گفتم برو. شب برادرش اومد سراغش رو گرفت گفتم خونه ی دوستش نگاره اینم روی گوشی خواهرش مکان یاب نصب کرده با اون ادرس رو پیدا کرده میاد اینجا. اون لحظه کسی تو نگهبانی ساختمونتون نبوده از یکی از همسایه ها طبقه و واحدتون رو میپرسه، میاد بالا، که کار خیلی اشتباهی کرده و من حتما باهاش برخورد میکنم. نفس راحتی کشیدم. 💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
ریحانه 🌱
#پارت42 💕اوج نفرت💕 اهسته در رو باز کردم، خواستم حرف بزنم که صدای مرد مسنی باعث شد تا کل بدنم یخ کن
💕اوج نفرت💕 حالا ازت خواهش میکنم به خاطر رویی که بهت انداختم یه بار دیگه تصمیم بگیر. ایستاد و رو به پروانه گفت: _پاشو بابا. مطمعنم اینا از در برن بیرون عمواقا دوباره اجازه ی توضیح دادن رو بهم نمی ده. پس باید الان حرف بزنم. _پروانه جان صبر کن گوشیت رو برات بیارم. رو به عمو اقا ادامه: _اخه اینجا جامونده، صبح زنگ زد پیداش کنه من داشتم گریه می کردم، فهمید چی شده. سمت اتاقم رفتم و گوشیش رو اوردم. پدر پروانه جلوی در داخل خونه ایستاده بودو اروم با عمو اقا حرف می زد. گوشی رو توی دست پروانه گذاشتم. _ممنون که اومدید. _ببخشید، سیاوش همه چی روبهم ریخت. میخواستم تا غروب بمونم برام تعریف کنی. _دعا کن عمو اقا قانع شه بزاره بیام دانشگاه. _باشه عزیزم. _بیا دیگه دخترم. _خداحافظ. دستش که به سمتم دراز بود رو گرفتم با لبخند جوابش رو دادم. بعد از خداحافظی گرمی که این دو دوست قدیمی داشتن بالاخره من با عمو اقا تنها شدیم. دوباره نگاهش پر از دلخوری شد روی مبل نشست. _برو تو اتاقت، جلوی چشم هام نباش. بدون حرف و نا امید به اتاقم برگشتم با اینکه برای رفتن به دانشگاه امیدی نداشتم کتابم رو برداشتم شروع به خوندن کردم. فردا با استاد امینی کلاس داریم طبق معمول اول هر کلاس یا از من درس می پرسه یا از همه امتحان می گیره. کاش عمو اقا کوتاه بیاد و اجازه بده برم. چند ساعتی تو اتاق بودم که صدای در اتاقم بلند شد. کتاب رو گوشه ی اتاق پرت کردم و به در خیره شدم اروم باز شد. عمو اقا با ظرف میوه وارد شد. ظرف رو روی میزم گذاشت. _میوت رو بخور. نیم ساعت دیگه بیا شام بخوریم. _چشم. اینو گفت و از اتاق بیرون رفت. شام رو هم در سکوت خوردیم. بعد از مرتب کردن اشپزخونه به اتاقم برگشتم. روی تخت دراز کشیدم چشمم رو بستم و خوابیدم. با چشم های عصبی توی چهار چوب در به من خیره بود به پنجره ی باز نگاه میکرد سمتم اومد و بازوم رو توی دست هاش گرفت از خونه بیرون بردم. مرجان دنبالمون می دوید و شکوه خانم با لبخند رضایت بخشی نگاهم میکرد. صدای دایی دایی گفتن های مرجان کل حیاط رو برداشته بود. _نگار . بیدار شو. چشمم رو باز کردم عمو اقا بالای سرم نشسته بود. از ترس تمام بدنم می لرزید. کمکم کرد تا بشینم. موهام رو از جلوی صورتم کنار زد و لیوان اب رو دستم داد. لرزش دستم بالا بود این باعث شد تا اب رو روی چونه و یقه ی لباسم بریزم دستش رو روی دستم گذاشت و از لرزش دستم کم کرد نگران گفت: _بازم همون کابوس? نفس نفس زدم با سر حرفش رو تایید کردم. _اروم باش عزیزم، دیگه قرار نیست اون روز ها تکرار بشه. بغض گلوم رو قورت دادم. _می...تر...سم تو رو ...خدا پیشم بمونید. سرم رو توی سینش گرفت موهام رو بوسید. _من هیچ وقت ترکت نمیکنم، مطمعن باش. _چرا عمو اقا. دستش رو روی بینش گذاشت. _هیسسس بگیر بخواب. سرم رو روی بالشت گذاشتم. _ساعت چنده? _نزدیک اذانه. برای اخرین بار باید شانسم رو امتحان کنم. _عمو اقا. مهربون نگاهم کرد. _جانم. _تو رو خدا ببخشید، بزارید برم دانشگاه. اروم پلک هاش رو روی هم گذاشت و بازشون کرد. _این همه سختیری برای ارامش خودته. _میدونم، قول میدم دیگه تکرار نشه. عمیق نگاهم کرد و نفس سنگینی کشید. _باشه عزیزم. بلند شو نمازت رو بخون، دیگه نخواب که خواب نمونی. باورم نمیشه کوتاه اومده. _چشم ،خیلی ممنون. 💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
💕اوج نفرت💕 به سختی با درد شدید مچ پام بلند شدم. نمازم رو خوندم و با ذوق حاضر شدم. بعد از خوردن مفصل صبحانه به سمت دانشگاه حرکت کردیم. جلوی در دانشگاه خواستم از ماشین پیاده شم که عمو اقا مچ دستم رو گرفت. _نگار جان، دخترم، حواست هست? دیگه سفارش نکنم? _خیالتون راحت. _برو به سلامت. _ساعت اخر میاید دنبالم? _نه امروز کارم زیاده خودت بیا. یکم برای رفتن دست دست کردم _چیه بابا? _اخه، چیزه. با اینکه خیلی راحت بهم پول میده ولی روم نمیشه ازش بخوام. لبخندزد و سرش رو تکون داد از توی جیبش یه مقدار پول ستم گرفت. پول رو گرفتم خداحافظی کردم. وارد دانشگاه نشده بودم که صدای پروانه باعث شد تا بایستم. _صولتی... برگشتم سمتش با شتاب سمتم اومد. _سلام. _سلام، خدا رو شکر اجازه داد بیای? تا صبح بیدار بودم برات دعا کردم. _دستت درد نکنه،اره صبح گفت... به پشت سرم نگاه کردو خودش رو مشمعز کرد. خواستم برگردم که شونه هام رو گرفت. _برنگرد الان فکر می کنه خیلی مهمه. _کی? _امینی، من این کلاغ رو دیدم دوباره روزم خراب شد. خیلی طبیعی برگشتیم و به راهمون ادامه دادیم پشتش به ما بود. اروم گفتم: _پروانه این که هم خوشگله، هم خوشتیپ، چرابهش میگی کلاغ. _چون نحسه، خیلی هم بد اخلاقه. _یه ساعت سر کلاسشی. دیگه چی کار اخلاقش داری! من که ازش خوشم میاد، یه حس خواصی نسبت بهش دارم. با مشت محکم به بازوم زد. _از چیه این خوشت میاد. جای مشتش که خیلی درد گرفته بود رو ماساژ دادم. _ چرا می زنی? _اخه یه چی میگی ادم حرصش میگیره. _خب اگه قرار باشه همه از اقای ناصری خوششون بیاد که سرت بی کلاه میمونه. نمایشی زد روی دهنش. _این دهن لال میشد، به تو نمی گفت که از ناصری خوشش میاد. اینا رو ول کن بقیه ی حرف هات رو کی می زنی? بعد از کلاس میگم برات. عوارد کلاس شدیم. این ساعت باید از هم جدا بشینیم، چون با استاد امینی کلاس داریم. 💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
ریحانه 🌱
#پارت44 💕اوج نفرت💕 به سختی با درد شدید مچ پام بلند شدم. نمازم رو خوندم و با ذوق حاضر شدم. بعد از
💕اوج نفرت💕 روی صندلی نشستم و خدا رو شکر کردم از اینکه دوباره اینجام. باید تمام تلاشم رو بکنم تا این اتفاق تکرار نشه. در کلاس باز شد و مثل همیشه استاد امینی سلام بلندی گفت با قدم های بلند و محکم خودش رو به صندلیش رسوند. کیفش رو روی میز گذاشت و کتش رو درآورد روی دسته ی صندلی گذاشت. به سمت دانشجو ها چرخید. _خب. با چشم دنبال من میگشت، چون روی من متوقف شد. _خانم صولتی برنامه ی امروز چیه? اب دهنم رو قورت دادم و ایستادم. _سلام، استاد اون جلسه نگفتید. -پس یه برگه بزارید رو میز. سمت تخته رفت و ماژیک رو بردا‌شت. بدون در نظر گرفتن اعتراض دانشجو ها که بیشتر شبیه پچ پچ بود گفت: -یه امتحان از درس دوجلسه پیش می‌گیرم، بعد درس جدید رو میدم. منتظر جواب از هیچ کس نشد و سه سوال روی تخته نوشت. -پنج دقیقه وقت دارید. یک ثانیه بگذره برگه از کسی نمی گیرم. بدون اینکه به کسی نگاه کنه روی صندلیش نشست شروع به خوندن کتابش کرد. جواب سوال ها رو روی برگه نوشتم و برگه رو پشت رو روی میزم گذاشتم. هنوز یک دقیقه از مهلتش مونده بود به پروانه نگاه کردم که نا امید منتظر نگاهم بود. با صدای استاد شوکه شدم و نگاهش کردم. -خانم صولتی سرتون رو برگه ی خودتون باشه لطفا. اینکه سرش رو کتابش بود چطوری من رو دید! -استاد من جواب ها رو نوشتم. آروم سرش رو بالا اورد و طلب کار نگاهم کرد. -پس چرا تو کلاس چشم می چرخونید. -همینجوری. -همینجوری سرت روی میز خودت باشه. -استاد... -اگه همینطوری به جواب دادن ادامه بدی سه جلسه از کلاس اخراجت میکنم. روی نمره ی اخر ترمت هم نمی تونی حساب کنی. باید ساکت میشدم. ایستاد اومد سمتم. برگم رو از رو میز برداشت با دقت نگاهش کرد. _شانس اوردی درست نوشتی، قصد پاره کردنش رو داشتم‌. بغض توی گلوم رو کنترل کردم که متاسفانه لرزش چونم از دیدش مخفی نموند. نگاهش بین چشم هام جابه جا شد و با برگم سمت میزش رفت. -وقت تمومه خانم صولتی برگه ها رو جمع کن بیار اینجا. دوست دارم بگم به من چه ولی جراتش رو ندارم. برگه ها رو جمع کردم روی میزش گذاشتم. قبل از اینکه به صندلیم برسم صدای شروع درسش و کلاس پیچید. 💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
💕اوج نفرت💕 با اینکه خیلی ناراحتم ولی تمام حواسم رو به درس دادم تا خوب یاد بگیرم. بالاخره کلاسش تموم شد و بیرون رفت. دانشجوها یکی یکی از کلاس بیرون رفتن پروانه فوری کنارم اومد. -به خدا این مشکل روحی روانی داره، عین جن میمونه، سرش پایینه، میبینه داریم چی کار می کنیم! توی چشم هام نگاه کرد. -الهی بمیرم برات که از اول صبح بد آوردی. -مهم نیست. -پاشو بریم بیرون. ایستادن و باهاش همقدم شدم. وارد حیاط شدیم. تا شروع کلاس بعدی نیم ساعت وقت مونده، روی صندلی گوشه ی حیاط نشستیم. -حوصله داری بقیه اش رو بگی? -اره عزیزم. دوباره به خاطرات چهار سال پیش سفر کردم. فکر می کردم عمو اقا با هام موافقه و میتونم برگردم خونه ی خودمون، ولی تیرم به هدف نخورد. ساعت اخر مدرسه بود. دلم میخواست برم سر خاک پدر و مادرم. ولی باید تا پنج شنبه صبر میکردم که خود احمد رضا ببرم. نمی تونستم صبر کنم، هنوز زنگ نخورده بود که از مدرسه بی اجازه بیرون اومدم. ماشین گرفتم‌و مستقیم رفتم سر خاکشون. کنار پدر و مادرم نشستم و فقط گریه کردم. درد دل کردم. از بی کسیم گفتم، از تنهاییم‌گفتم، از بی بزرگتریم گفتم، از حرف های سنگین شکوه خانم، از سیلی که بهم زد، از اجبار برای موندنم تو اون خونه، از گرسنگیم. اصلا حواسم به ساعت نبود. همونجا انقدر گریه کردم که خوابم برد. وقتی بیدار شدم هوا تاریک بود. ترسیده بودم. هم از تاریکی هوا هم از برخورد احمد رضا بلند شدم خودم رو جمع جور کردم و با سرعت به سمت خیابون دویدم. ساعت دستم نبود و نمیدونستم الان چه ساعتیه. هیچ ماشینی تو خیابون نبود گریم‌گرفته بود و بی هدف به اطراف نگاه می کردم. نور چراغ ماشینی از دور بهم‌نزدیک میشد. نمی دونستم باید خوشحال باشم یا ناراحت. یعنی این ماشین کمکم‌میکنه، یا اذیتم‌میکنه. خیلی ترسیده بودم با خودم‌گفتم کاش صبر می‌کردم تا پنج شنبه. ماشین به من که رسید از سرعتش کم کرد و ایستاد هر رو درش باز شد و دو مرد سمتم اومدن. با دیدن احمد رضا و عمو اقا هم خوشحال شدم هم ترسیدم. احمد رضا عصبی و با سرعت سمتم می اومد. عمو اقا فقط چند قدم باهاش فاصله داشت. اگه چراغ های ماشین خاموش بود اصلا چهرش رو نمی دیدم. ناخواسته سمت عمو اقا رفتم و پشتش پنهان شدم. اون هم که از عصبانیت احمد رضا با خبر بود بهم پناه دادو رو به احمد رضا گفت: -صبر کن بزار باهاش حرف بزنیم با صدای تقریبا بلندی گفت: -چه حرفی عمو. رو به من ادامه داد: دختره ی نفهم، از مدرسه فرار کردی ا ومدی اینجا? 💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
ریحانه 🌱
#پارت46 💕اوج نفرت💕 با اینکه خیلی ناراحتم ولی تمام حواسم رو به درس دادم تا خوب یاد بگیرم. بالاخره ک
💕اوج نفرت💕 صداش هر لحظه بالا تر میرفت. -از ظهر که مدیرتون بهم زنگ زده تو خیابونا دارم دنبالت میگردم. خیز برداشت سمتم که عمو اقا دستش رو گرفت. -چه خبرته احمد رضا، انقدر دیر به دیر اوردیش که خودش این کار رو کرده. _عمو سه روز پیش اینجا بوده، مدرسه رو ول کرده اومده اینجا. دستش رو از شونه ی عمو اقا بالا اورد و گرفت سمتم. -اگه دستم بهت برسه، چنان درسی بهت بدم که هیچ وقت یادت نره. عمو اقا که دیگه کنترل احمد رضا براش سخت شده بود با فریاد به من گفت: -برو بشین تو ماشین. یکم مات از دادی که سرم زده بود نگاهش کردم که دوباره گفت: -برو دیگه. فوری سمت ماشین احمد رضا رفتم‌ و روی صندلی عقب سمت شاگرد نشستم. به خودم‌ می لرزیدم. کار اشتباهی کرده بودم، بدون اطلاع اون‌همه ساعت گم شده بودم‌. اما هیچ مردی تا حالا اونجوری تهدیدم نکرده بود و سرم فریاد نکشیده بود هم بهم برخورده هم بهشون حق می دادم. یکم جلوی ماشین حرف زدن. عمو اقا قصد اروم کردن احمد رضا رو داشت و احمدرضا کلافه و عصبی دست هاش رو لای موهاش میکشید و بی خوردی به زمین لگد میزد. بالاخره اروم شد. اومدن تو ماشین ماشین رو روشن‌کرد و حرکت کرد. عمو اقا تازه شروع به سرزنشم کرد. -شما چرا انقدر بی فکری دختر، اومدن سر خاک پدر و مادرت حق طبیعیه توعه، ولی نباید به کسی بگی? بعد هم هر چی یه زمانی داره، موندن تو قبرستون یه ساعت، دو ساعت، یازده ساعت تو قبرستون چی کار می کردی? رو به احمد رضا گفت: -این حق نداره تا دو ماه بیاد اینجا تا ادب بشه. احمد رضا جواب نداد که عمو اقا با تشر بهش گفت: -شنیدی? انگار تو خودش نبود با تشر عمو اقا فوری جواب داد: -بله .چشم. -شما هم این رفتار ها دفعه ی اخرتونه. تنبیهی که برام در نظر گرفته بود خیلی سخت بود. ولی نمی تونستم اعتراض کنم و فقط اروم اشک میریختم. چشمی زیر لب گفتم. دیگه کسی حرفی نزد توی خودم بودم و به این‌فکر میکردم که احمد رضا واقعا اروم شده یا به خاطر حضور عمو اقا ساکت شده که ماشین ایستاد. عمو اقا رو به احمد رضا گفت: -دیگه سفارش نکنم؟ -چشم. در ماشین رو باز کرد. تمام‌بدنم یخ کرد یعنی تا اخر با ما نمیاد. نگاهم به ماشینش افتاد که گوشه ی خیابون پارک بود بعد از خداحافظی با احمد رضا سمت ماشینش رفت. احمد رضا جلوی کاپوت ماشین ایستاده بود و منتظر رفتن عمو اقا بود ماشین رو روشن کرد و از ما دور شد به محض اینکه از دید ما رفت احمد رضا با حرص برگشت سمتم در سمت من رو باز کرد خم شد. دستش رو اورد سمتم تا بازوم رو بگیره از ترس قالب تهی کرده بودم فوری گفتم: -اقا ببخشید. غلط کردم. دیگه تکرار نمیشه معذرت میخوام. تمام رگ های دست و گردنش بیرون زده بود. از شدت حرص قفسه ی سینه ش بالا و پایین‌میشد. کمر صاف کرد در رو با شدت تمام به هم کوبید طوری که فکر کردم تکه تکه شد. چند تا لگد به لاستیک‌ماشینش کوبید و پشت فرمون نشست. با سرعت میروند و من خدا رو شکر میکردم که خیابون ها خلوتن، جلوی در خونه پارک کردو پیاده شد در حیاط رو که تا زمان زنده بودن پدرم، همیشه بازش میکرد رو باز کرد و ماشین رو داخل برد. دستم سمت دستگیره ی در رفت تا بازش کنم‌. که با صداش خشکم زد. 💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕