eitaa logo
ریحانه 🌱
12.4هزار دنبال‌کننده
2هزار عکس
541 ویدیو
17 فایل
روزهای جمعه و تعطیلات رسمی پارت نداریم عضو انجمن رسمی انلاین ایتا https://eitaa.com/anjoman_romam_eta/7 کپی از رمانهای داخل کانال ممنوع و حرام 🚫 تبلیعات کانال ریحانه https://eitaa.com/joinchat/632881253Ce4b7a15039
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از زیر چتر شهدا 🌹 🌱
این عشق عصبیم کرده بود پرخاشگر . بی منطق . دیگه دختر شاد و سر زنده قبلی نبودم . به مادرم هم نگفته بودم . فقط کارم شده بود شب ها قبل از هیئت دلشوره و انتظار رسیدن به ...😔 کم اشتهایی و غذا نخوردن و موقع خوابم فکر کردن بهش تاوقتی که خوابم ببره . به نظرم بهترین انتخاب بود . سید بر خورد خوبی با پسر بچه ها نداشت، پرخاشگری‌هاش رو میگذاشتم پای غیرتش . کارهای بچه گانش را پای سر زندگی . و اینکه موقع صحبت کردن توی چشم هایم نگاه می کرد را پای دوست داشتن به معنای واقعی کلمه...💔 https://eitaa.com/joinchat/3695968317C061460af4d
خبرشو12مرداد1402.mp3
6.92M
💠مهم ترین اخبار دیروز ۱۲مرداد۱۴۰۲ ●━━━━━────── ⇆ ◁ㅤ❚❚ㅤ▷ㅤ ↻ در خبرشو اخبار را با سبکی جدید بشنوید... ‌💠با ما همراه باشید 🍃🌹▪️ـــــــــــــــــــــــــ صـــراط @roshangari_samen
هدایت شده از منتهای عشق💗
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 🍀منتهای عشق💞 نفس سنگینی کشید. _ به زهرا اعتماد دارم ولی دلم همش شور می‌زنه. علی پسر خوبیه و این که حواسش به همه چی هست، خیالم رو راحت می‌کنه. ولی همیشه دلم پیش توئه. _ من اینجا خوشحالم عمو؛ خاله مثل مادرمه، بقیه هم مثل خواهر و برادرهای خودم. _ خدا رو شکر. لباس‌هات رو بپوش. بگو میلاد هم حاضر شه، بریم پارک زود برگردیم. _ عمو من نیام بهتره. نگاه سؤالیش رو بهم داد. _ با میلاد برید، من بمونم به خاله کمک کنم. _ دوست نداری بیای! _ نه بیشتر نگران قولم به میلاد بودم. سرش رو به نشونه‌ی تأیید تکون داد. دستش رو توی جیبش کرد، مقدار زیادی پول از کیفش بیرون آورد و گرفت سمتم. به پول‌ها نگاه کردم. _ خیلی ممنون، دارم. _ می‌دونم داری؛ اینا رو هم داشته باش. اگر قبول کنم، علی حسابی ناراحت میشه. _ دستتون درد نکنه عمو، نمی‌خوام. پول رو توی دستم گذشت. _ آدم دست عموش رو رد نمی‌کنه. دستم رو مشت کردم. اسکناس‌ها رو توش پنهان نکردم. عمو از اتاق بیرون رفت؛ من هم پشت سرش راه افتادم. سمت اتاق میلاد رفتم. دَر زدم و وارد شدم. میلاد با دومینوهاش جاده ساخته بود و ماشینش رو توش حرکت می‌داد. _ میلاد لباس‌هات رو بپوش بریم پارک. عین برق گرفته‌ها از جاش پرید، با ذوق گفت: _ آخ جون پارک... صداش آنقدر بلند بود که بعدش صدای خنده عمو بلند شد. به میلاد کمک کردم تا لباس‌هاش رو تنش کنه و همراه با عمو به طبقه پایین رفتیم. علی با دیدن میلاد که لباس پوشیده بود، کمی تعجب کرد. عمو فوری گفت: _ من و میلاد با هم بریم پارک، یه ساعت دیگه برمی‌گردیم. خاله چشم غره‌ی ریزی به من رفت و گفت: _حالا یه روز اومدید خونه ما که به زحمت بیافتید! عمو دست میلاد رو گرفت. _ چه زحمتی, میلاد نفس منه. بعد هم با خوشحالی بیرون رفتن. کاش می تونستم از روی این پول چهل تومن زهره رو بردارم ولی نباید این کار رو بکنم. خاله دنبال عمو به حیاط رفت. علی نشست روی زمین و دوباره به دیوار تکیه داد. _ رویا یه چایی برای من میاری؟ جلو رفتم و بشقاب میوه رو برداشتم. پول رو سمتش گرفتم. اخم بین ابروهاش نشست و تو چشم‌هام خیره شد. _ اینارو عمو داده به من؛ قبول نکردم ولی گفت آدم دست عموش رو رد نمی‌کنه. نفس سنگین کشید و نگاهش رو ازم گرفت. _ چقدر هست؟ _ نمی‌دونم. کمی فکر کرد و گفت: _ بده مامان برات نگه داره. _ چشم. _ اینا رو هم جمع کن یه چایی بیار، خیلی سرم درد می‌کنه. بشقاب‌ها رو توی ظرف میوه گذاشتم و به آشپزخانه رفتم. زهره گوشه‌ای نشسته بود و زانوهاش رو بغل گرفته بود. روبروش نشستم. _ نگران نباش؛ خاله نمیگه. _ میگه؛ خیلی عصبیه. _ اینجوری غصه بخوری درست میشه؟ بلندشو باهاش حرف می‌زنیم. دستم رو گرفت. _ ببخشید. لبخندی بهش زدم. _ بخشیدم. من دیگه با اخلاق‌های تو عادت کردم. روزی سه بار حال منو می‌گیری. بلند شو سالاد درست کنیم، خاله خیلی خسته شده. ایستادم سمت کتری رفتم؛ چای توی لیوان ریختم و به حال برگشتم. علی پاش رو دراز کرده بود و چشم‌هاش رو بسته بود. سینی رو جلوش گذاشتم. همزمان خاله دَر رو باز کرد و داخل اومد. ایستادم، پولی که هنوز توی مشتم بود رو به سمتش گرفتم. _ خال... مامان علی گفت این‌ها رو بدم به شما. خاله پول‌ها را گرفت و نگاهی به علی انداخت. برای شنیدن صحبت این مادر و پسر نایستادم و به آشپزخونه برگشتم. همراه با زهره شروع به درست‌کردن‌ سالاد کردیم. برای خوشحال کردن زهره و درآوردنش از این حال بهش گفتم: _ یه خبر خوش. ناراحت نگاهم کرد. _ دایی حسین هم نهار اینجاست. رنگ غم به یکباره از صورتش کنار رفت و خوشحال گفت: _ واقعاً! کی گفت؟ _ علی گفت؛ خیالت راحت به دایی میگیم به خاله بگه. نفس راحتی کشید. علاقه خاله به برادرش خیلی زیاد بود. هیچ وقت با این که دایی حسین هم سن علی بود، روی حرفش حرف نمی‌زد. ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💞🍀════╗      @baharstory ╚════💞🍀═╝ 🍀 💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 🍀منتهای عشق💞 سالاد رو درست کردیم و طبق سفارش خاله، نمکش رو هم کم زدیم. علی سالاد رو با آبغوره دوست نداره، زهره هم همیشه فراموش می‌کنه. برای همین اول یه کاسه سالاد کنار گذاشتم و با آبلیمو قاطی کردم. ساعت نزدیک یک بود. بوی غذا و سالاد دل ضعفه به همه‌مون داده بود. همه با احساس گرسنگی تو هال، نشسته بودیم و منتظر عمو و دایی موندیم.        رضا به خاله گفت: _ مامان میشه من بخورم؟ مردم از گشنگی. _ یکم صبر کن، الان میان. رو به علی که چشم‌هاش رو از سردرد بسته بود ادامه داد: _ علی جان، زنگ بزن به حسین ببین کجاست. رضا که حسابی کفری شده بود گفت: _ رویا خانم، اگه بیخودی به میلاد قول پارک نمی‌دادی، الان من سیر بودم. علی چشم‌هاش رو باز کرد و نیم نگاهی به من انداخت. _ نخیر، ربطی به پارک میلاد نداره. دایی هم نیومده. بعد من کی قول دادم، الکی حرف میزنی! علی با دست اشاره کرد که ساکت شیم. گوشی رو کنار گوشش گذاشت. _ اَلو حسین، کجایی؟ _ عِه، چه ماموریتی؟ _ نه به من گفتن برو. _ باشه، پس نمیای؟ زهره نگران نگاهش بین من و علی جابجا شد. خاله خودش رو سمت علی کشوند و گوشی رو ازش گرفت. _ حسین جان، الهی دورت بگردم چرا نمیای؟ ناراحت و وارفته گفت: _ نه قربونت برم، دلم هوات رو کرده. _ حالا شب شام بیا. _ ببینم چی میشه؛ نه منتظرم. _ الهی دورت بگردم، خداحافظ. تماس رو قطع کرد گوشی روی زمین گذاشت. رو به علی گفت: _ هنوز خوب نشدی؟ سرش رو با چشم‌های بسته بالا داد. رضا گفت: _ از گرسنگیه. منم سرم داره گیج میره؛ یه زنگ بزنید به عمو. خاله عصبی گفت: _ رضا یکم صبر کن... با بلند شدن صدای دَر خونه، رضا خوشحال از جاش بلند شد. _ سفره پهن کنید اومدن. سمت حیاط رفت تا در رو باز کنه. به جای خالی زهره نگاه کردم و رو به علی گفتم: _ می‌خوای یه مسکن برات بیارم. چایی هم خوردی، خوب نشدی!؟ سرش رو به نشونه‌ی تأیید تکون داد. وارد اتاق خاله شدم. از کشوی بالای درآور قرص برداشتم و به آشپزخونه برگشتم. زهره جلوی کابینت نشسته بود. با دیدن من گفت: _ تمرکزم رو از دست دادم؛ چند تا بشقاب در بیارم؟ _ دایی که گفت نمیاد. هفت نفریم. با لیوان آب، بالای سر علی ایستادم. چشمش رو نیمه باز کرد. قرص رو گرفت و با آب خورد. لیوان رو ازش گرفتم. در خونه باز شد، میلاد داخل اومد و بدون در نظر گرفتن چشم‌های بسته علی، روی پاش نشست. _ داداش من پیتزا خوردم. لبخند کمرنگی زد و بی‌جون گفت: _ خوش گذشت؟ _ خیلی... عمو اول بردم پارک. بعدشم پیتزا برام خرید. قرار شد یه بارم ببرم کوه، اونجا بهم کباب بده. با اومدن عمو، پاش رو جمع کرد. میلاد رو پایین گذاشت و ایستاد. عمو هم که حسابی از گشت و گزارش با میلاد خوشحال بود، با نشاط وارد خونه شد. رضا فوری گفت: _ عمو مُردیم از گشنگی... تو رو خدا سفره رو پهن کنید. عمو از لحن رضا خندش گرفت. _ والا این بویی که مادر تو راه انداخته، آدم سیر رو هم گرسنه می‌کنه. خاله لبخندی زد و گفت: _ شما لطف دارید. رو به من گفت: _ بیارید وسایل سفره رو. چشمی گفتم. زهره سرگردون کابینت‌ها رو می‌گشت. _ دنبال چی می‌گردی؟ _ کفگیرها رو پیدا نمی‌کنم. جلو رفتم و کشوی بالای کابینت رو بیرون کشیدم. _ اینجان دیگه. _ دیدم، نبود. با صدای بلند گفتم: _ خاله یه لحظه بیا.        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💞🍀════╗      @baharstory ╚════💞🍀═╝ 🍀 💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀
۳۸۳ ✍چند سالی بود ازدواج كرده و از زندگی زناشویی‌ام هم نسبتا راضی بودم. روزی در یك مغازه با زن جوان و زیبایی آشنا شدم. این زن كه «شیرین» نام داشت با همان نگاه اول مرا تحت تاثیر قرار داد طوری كه با یكدیگر شماره تلفنی رد و بدل كرده و ارتباط‌مان شروع شد. «شیرین» گفت به تازگی به علت اعتیاد همسرش از او جدا شده و تنها زندگی می‌كند، وی پس از چند ارتباط تلفنی و یك بار قرار گذاشتن در كافی شاپ فكر و ذهن مرا اسیر خود كرد طوری كه در همان روزهای اول به وی پیشنهاد كردم در ازای تامین مقداری از هزینه زندگی‌اش وی را به‌طور مخفیانه به صیغه موقت خود درآورم و .... برای دیدن ادامه داستان کلیک کنید...👇👇 https://eitaa.com/joinchat/1335361580Cc57190d80f
‹💔› - اندڪی‌چشم‌هایَت‌رابه‌من‌قرض‌می‌دهے؟ میخواهم‌ببینم‌دنیارا‌چگونه‌دید؎ ڪه‌از‌چشمـت‌افتاد . . . (( شھیدمصطفی‌صدر‌زاده
هدایت شده از زیر چتر شهدا 🌹 🌱
از کارهای شوهرم با خبر بودم ی شب که همه خونمون دعوت بودن صدای در بلند شد پدرشوهرم در و باز کرد سرو صدا و جیغ های زنی به گوشمون‌ رسید شوهرمو صدا میکرد و میگفت بیا تکلیف منو مشخص کن برادرهام‌به شوهرم حمله‌کردن و حسابی زدنش گفتن باید خواهرمون رو طلاق بدی اما پدرشوهرم‌ حرفی زد که همه خشکمون زد باورمون نمیشد که... https://eitaa.com/joinchat/1960640682C4ba40e21a9 ادامه داستان هیجان انگیز وعبرت آموز👆
🍃🌹🍃 🌿اَلسَّلامُ عَلَيْكَ يا اَبا عَبْدِاللهِ وَعَلَى الاَْرْواحِ الَّتي حَلَّتْ بِفِنائِكَ عَلَيْكَ مِنّي سَلامُ اللهِ اَبَداً ما بَقيتُ وَبَقِيَ اللَّيْلُ وَالنَّهارُ وَلا جَعَلَهُ اللهُ آخِرَ الْعَهْدِ مِنّي لِزِيارَتِكُمْ، اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَيْنِ وَعَلى عَلِيِّ بْنِ الْحُسَيْنِ وَعَلى اَوْلادِ الْحُسَيْنِ وَعَلى اَصْحابِ الْحُسَيْن🌿 علیه السلام
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 🍀منتهای عشق💞 با یادآوری حضور علی و صدا کردن خاله به جای مامان، لبم رو به دندون گرفتم و با ترس به زهره گفتم: _ چکار کنم، الان میاد؟ خاله وارد آشپزخانه شد. _ جانم چی شده؟ _ مامان کفگیرها کجان؟ سمت مخالف ما رفت و از کایینت بالای ظرفشویی، کفگیرها رو بیرون آورد. _ میلاد بر می‌داره باهاشون شمشیر بازی می‌کنه؛ همشون رو غر کرده. گذاشتم اینجا دستش نرسه. نگاهی به رنگ و روی پریده من کرد و گفت: _ چی شدی تو؟ _ حواسم نبود گفتم خاله، الان علی ناراحت میشه. نفس سنگین کشید. _ علی تو حیاطه، نشنیده. بیارید سفره رو زودتر، الان رضا آبرومون رو میبره. خاله سفره رو برداشت و بیرون رفت. زهره گفت: _ تو شانس داری، الان اگه من بودم پشت سرم ظاهر می‌شد. ناراحت نگاهش کردم. واقعاً دلم براش می‌سوزه. بشقاب‌ها رو برداشتم و بیرون رفتم. سفره رو پهن کردیم و سالادی رو که مخصوصِ علی با آبلیمو درست کرده بودم، جلوش گذاشتم. نهار رو در فضای گرم و صمیمی با شوخی‌های عمو با رضا خوردیم. حق با رضا بود؛ علی بعد از خوردن نهار حالش خوب شد. میلاد هم که سیر بود و حسابی خسته، گوشه اتاق خوابش برد. علی، میلاد رو بغل کرد و از پله‌ها بالا رفت تا توی اتاقش بذاره. رضا که حسابی خورده بود، کنار پنجره نشست. دلش می‌خواست دراز بکشه ولی با حضور عمو نمی‌تونست. با این حال یکم خودش رو رها کرد. حضور علی باعث شد تا رضا خودش رو جمع‌وجور کنه. کنارمون نشست. سفره رو مرتب دستمال کشیدم و تا کردم که عموم گفت: _ رویا، آخر هفته دیگه حاضر باش، میام دنبالت بریم خونه آقاجون. نگران به خاله نگاه کردم. خاله کلافه گفت: _ خیر باشه انشالله! _ آقاجون دیشب گفت دلش تنگ شده؛ گفت جمعه شب، شام همه بریم خونشون ولی رویا رو از پنجشنبه ببرم. _ الان فصل امتحاناتشه؛ حالا بذارید عید میاد. _ والا زن داداش، من هیچ کارم. آقاجون دستور داده، زنگ بزن به خودش بگو. بعد هم چرا فکر می‌کنی قرار رویا رو بخوریم تموم شه. الان دوازده سالِ، هر وقت میگیم رویا بیاد خونه آقاجون، رنگ روتون عوض میشه. خاله نگاهی به من کرد و گفت: _ برو یه سینی چایی بیار. می‌خواد من رو از فضا دور کنه، تا راحت‌تر حرفش رو بزنه. با این که آقاجون و خانم‌جون خیلی به من محبت دارند ولی من اصلا دوست ندارم تنها اونجا برم. وارد آشپزخونه شدم و کنار زهره که در حال شستن ظرف‌ها بود، ایستادم. هوش و حواسم توی اتاق بود، اما دلم نمی‌خواد خاله حتی ذره‌ای ازم دلگیر بشه. تو آشپزخونه موندم کنار زهره و نگران ظرف‌ها رو شستم. زهره با صدای آرومی گفت: _ فردا زیست امتحان داریم. _می‌دونم. _اصلا نخوندم؛ با این استرس‌ها هم نمی‌تونم بخونم. خانم مطلبی هم جاهامون رو عوض کرده، نمی‌تونم از رو تو بنویسم. چکار کنم؟ حواسم به اتاق و حرف‌هایی که دوست نداشتند من بشنوم بود. با آرنج به پهلوم زد. _ با تو بودم‌‌ ها! _ ول کن، حالا امتحانش که مهم نیست. _ مهم نیست! مطلبی گیر داده هر هفته ازم می‌پرسه. صدای خاله بلند شد: _ رویا جان چایی چی شد؟ دستم رو شستم. _ اصلاً حواسم نبود گفت چایی ببرم. با سینی چایی به حال برگشتم. عمو ایستاده بود با خاله و علی حرف میزد. _ باشه من به آقا جون میگم امتحان داشت، ولی جمعه همه‌تون بیاید. _ کجا! تازه چای آوردم.        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💞🍀════╗      @baharstory ╚════💞🍀═╝ 🍀 💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 🍀منتهای عشق💞 به سینی چای دستم نگاه کرد. _ دستت درد نکنه. زن عموت زنگ زده برم خونه. جلو اومد و پیشونیم رو بوسید. _ جمعه منتظرتم. به خاله نگاه کردم و چشمی زیر لب گفتم. چایی رو روی زمین گذاشتم. همراه با علی و خاله برای خداحافظی، عمو رو تا دم در بدرقه کردم. در خونه که بسته شد، خاله رو به من گفت: _ رویا تو یه لحظه برو داخل. نگاهم بین علی و خاله جابجا شد. _ میشه من قبلش با شما حرف بزنم؟ _ نه برو تو الان میام. _ آخه کارم... علی حرفم را قطع کرد. _ برو تو دیگه. ناچار به گوش کردن شدم. برخورد علی با ما زیاد تند نیست. البته به وقتش جدی و محکمِ، ولی اصولاً به تذکر دادن اکتفا می‌کنه. اما زهره با استرسش من رو هم ترسونده. وارد خونه شدم و از پشت شیشه دَر آهنی نگاهشون کردم. پرده توری اجازه نمی‌داد که اونها متوجه بشن که من پشت دَر ایستادم. صدای زهره رو شنیدم. _ چرا نیومدن داخل؟ بدون این که برگردم، جوابش رو دادم. _ خاله به من گفت تو برو داخل. _ رویا تو رو خدا، یه کاری کن. چرخیدم و بهش نگاه کردم. _ چرا ترسیدی؟ نهایت علی بهت میگه دفعه آخرت باشه. _ آخه بار آخری که مامان شکایتم رو بهش کرد؛ گفت منتظر یه بهونم، حواست باشه. _ چکار باید بکنم! بگو بکنم. به تلفن خونه نگاهی کرد. _ زنگ بزن به دایی بگو زودتر بیاد. _ بعد اگر علی دید چی بگم؟ _ بگو می‌خوای حال دایی رو بپرسی. _ با گوشی رضا زنگ بزنیم بهتره که. _ اون نون به نرخ روز خور، میگه به علی. _ نه بابت دیشب عذاب وجدان داره، نمیگه. با شنیدن این جمله منتظر من نشد و به سمت پله‌ها پا تند کرد. با برخورد دَر خونه به کمرم، از در فاصله گرفتم و به خاله که چشماش قرمز و اشکی بود نگاه کردم. _ چی شده خاله؟ آب بینیش رو بالا کشید. _ هیچی خاله جان؛ اگر کاری نداری بیا کمک من این ظرف‌ها رو جابجا کنیم. _ کار که ندارم، یکم درس دارم اونم بعد از کمک به شما می‌خونم. به پشت سرش نگاه کردم. علی تو حیاط با تلفن همراهش حرف میزد. _ زهره کجاست؟ _ رفت بالا پیش رضا. سمت آشپزخونه رفت و زیر لب غر زد: _ دختره چشم سفید، ولش کنی از کار کردن فرار می‌کنه. با کمک خاله ظرف‌ها رو جابه‌جا کردم. به خاطر چشمای اشکیش، جرأت نکردم حرفی از زهره بزنم. ترسیدم عصبانیتش بیشتر بشه. تا الان که به علی نگفته. به اتاقم برگشتم و بدون معطلی شروع به خوندن درس زیست کردم. زهره هم دیگه به اتاق نیومد و این باعث خوشحالیم شد، چون حواسم بیشتر به درسم بود. بعد از خوردن شام، خاله اجازه نداد ظرف‌ها رو بشوریم. بعد از یه دورهمی خانوادگی که علی بهش معتقد بود، همه به اتاق خوابمون برگشتیم. رختخوابم رو انداختم و برنامه فردا صبح مدرسه رو توی کیفم گذاشتم. صدای در اتاق بلند شد و بلافاصله صدای رضا اومد. _ زهره یه لحظه بیا. زهره با ذوق به دَر نگاه کرد. _ اومدم. از اتاق بیرون رفت. نه به ناراحتی و استرس صبحش؛ نه شادی و نشاط و خوشحالی الانش. مقنعم رو که شسته بودم، اتو زدم و مرتب روی پشتی کنار اتاق پهن کردم. اتو رو از برق کشیدم و برعکس رو به دیوار گذاشتم. زهره خیلی مشکوک وارد اتاق شد. چیزی رو داخل کیف مدرسش پنهان کرد. بدون توجه به من، برق رو خاموش کرد و خوابید. _ زهره خانم داشتم کار میکردما! یه دقیقه دوستی یه دقیقه دشمن. _ هیسسسسس! با کمک نوری که از شیشه بالای دَر میومد، چهار دست و پا خودم رو به رختخوابم رسوندم. دراز کشیدم که صدای بلند خاله باعث شد تا زهره عین برق گرفته‌ها سر جاش بشینه. _ علی یه لحظه بیا پایین. _ یا پیغمبر می‌خواد بگه. چکار کنم؟ پشت بهش کردم و پتو رو روی سرم کشیدم. به تلافی رفتار چند ثانیه پیش خودش گفتم: _هیسسسسس! _ رویا غلط کردم؛ تو رو خدا بلند شو. _ چکار می‌تونم بکنم؛ بخواد بگه میگه دیگه.        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💞🍀════╗      @baharstory ╚════💞🍀═╝ 🍀 💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀
هدایت شده از ریحانه 🌱
برای رهایی از افسردگی براي رهايي از اضطراب براي رهايي از افكار منفي براي رهايي از خاطرات گذشته پست های این کانال مشکلات زندگی خیلی هامونه✨✨ 👇 https://eitaa.com/joinchat/3225157676Cb1ca1c809a
5.35M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
▪️🍃🌹🍃▪️ وضعیت نظام پزشکی باغ اروپا!!!😬 فکرشو بکن😅😅 📝 پاورقی 🍃🌹▪️ـــــــــــــــــــــــــ صـــراط @roshangari_samen