eitaa logo
ریحانه 🌱
12.7هزار دنبال‌کننده
1.9هزار عکس
537 ویدیو
17 فایل
روزهای جمعه و تعطیلات رسمی پارت نداریم عضو انجمن رسمی انلاین ایتا https://eitaa.com/anjoman_romam_eta/7 کپی از رمانهای داخل کانال ممنوع و حرام 🚫 تبلیعات کانال ریحانه https://eitaa.com/joinchat/632881253Ce4b7a15039
مشاهده در ایتا
دانلود
سلام دختر خانمی عقد کرده است ومتاسفانه در یک نزاع خانوادگی پدرش کشته شده والان شهرری منطقه قرچک هستش. پسر و دختر خیلی همدیگر رو دوست دارن ولی متاسفانه چون دختر جهزیه نداره و... خونواده پسر میخوان اینها رو از هم جداکنن، اگر اینها برن سر زندگیشون با حمایت ما این دو نفر زندگیشون حفظ خواهد شد. الان میخوایم برای دختر خانم جهیزیه تهیه کنیم. عزیزان هر چقدر که در توانتون هست حتی شده پنج هزار تومان کمک کنید. تا این دختر بره سر زندگیش. اجر همتون با حضرت زهرا سلام الله علیها🙏 ‼️لازم به ذکر است از شما این اجازه را به گروه جهادی بدهید تا در صورتی که احیانا مبلغی اضافه بماند صرف کارهای خیر بشود بزنید رو کارت ذخیره میشه ۶۲۲۱۰۶۱۲۱۲۲۴۴۵۵۴ لواسانی بانک پارسیان فیش واریزی رو برای این آیدی بفرستید🌹👇👇 @Mahdis1234 لینک‌قرار گاه جهادی شهید گمنام جبرائیل قربانی https://eitaa.com/joinchat/3165061169C62614d580a
ریحانه 🌱
سلام دختر خانمی عقد کرده است ومتاسفانه در یک نزاع خانوادگی پدرش کشته شده والان #مادر_در_زندان_زنا
عزیزان اجرتون با سید الشهدا هر چقدر در توان دارید واریز کنید هنوز اندازه یه خرید یخچال هم جمع نشده.
⭕️💢⭕️ خط خبری دشمن درباره قتل مرحوم مهرجویی و همسرش، امنیت ما را هدف گرفته است. شواهد و قرائن عملیات ترکیبی شامل زمینه چینی ، قتل یک چهره، تصویرسازی وقوع جرم توسط یک افغانی، ایجاد دوقطبی و نمایش ناامنی، سناریوی نخ نمای برای انحراف افکار عمومی از جنایات اسرائیل در غزه است. ✍ رضا حاتمی 🍃🌹🔸ـــــــــــــــــــــــــ صـــراط @roshangari_samen
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 🍀منتهای عشق💞 روبروی اقدس‌خانم ایستادیم. فوری جلو اومدن. _ سلام علی‌آقا؛ تسلیت می‌گیم، غم آخرتون باشه. زهره هم سلام گفت و من فقط نگاه کردم. مریم نازی به چشم‌هاش داد. _ تسلیت می‌گم علی‌آقا. زهرمار رو تسلیت می‌گم. تو که‌ جواب منفی دادی، اینجا چه غلطی می‌کنی! علی سرش رو پایین انداخت و بدون اینکه به مریم نگاه کنه، خیلی رسمی گفت: _ خواهش می‌کنم. لطف کردین تشریف آوردید؛ بفرمایین داخل. با اینکه علی زیاد تحویل‌شون نگرفته، اما توی دلم غوغاست. نکنه دوباره حرف‌شون جدی بشه و بخواد خودش رو کنار علی جا بده. پس من چی؟ اخم‌هام توی هم رفت.‌ مریم و مادرش وارد شدن و ما هم‌ پشت سرشون. زهره با آرنج به دستم زد. _ چرا سلام نکردی! _ خوشم نمیاد ازشون. _ قراره زن داداشمون بشه! مامان، مریم رو خیلی دوست داره. چند وقت رفت و اومد تا راضیش کنه که دوباره اجازه بده برن خواستگاریش. تو چشماش خیره شدم. _ علی خودش گفت که مامان بره؟ _ من نمی‌دونم کی گفته؛ علی گفته یا مامان سر خود رفته! اما می‌دونم که رضایتش رو گرفته.‌ این دخترم اول ناز کرده گفته نه؛ بعد دیده علی خیلی بدرد می‌خوره، پشیمون شده. زبونم‌ خشک‌ شد و راه رفتن برام‌ کاری سخت. پس علت اینکه اون روز اومده بود جلوی دَر، همین بود! _ تو از کی می‌دونی؟ _ از همون روز اولی که مامان داشت می‌رفت. _ چرا به من نگفتید! _ مامانم گفت؛ می‌ترسه تو یه چیزی بگی خراب بشه. ناامیدی سراغ قلبم اومد و تهش از حرف‌های زهره خالی شد. هول و وَلا توی دلم قل‌قل می‌کرد.‌ چرخیدم و به علی که با برادر عباس‌آقا صحبت می‌کرد، نگاهی انداختم.‌ اگر پای حرف مریم دوباره تو خونه باز بشه! من باید چی‌کار کنم؟ علی هم که انقدر تو انتخاب من مستأصل هست و هنوز تصمیمش رو نگرفته! چشم‌هام پر اشک شد و وارد خونه شدم. مطمئنم خاله الان بهم گیر میده که چرا گریه کردم؛ پس بهترین کار اینه که برم سراغ عمه بهش تسلیت بگم تا فکر کنه گریه‌های من برای اشک‌های عمه و دخترشه. جلوی رفتم و روبروی عمه نشستم. _ سلام. با این که اولین باره خودم بهش سلام کردم، اما انگار حواسش به همه چی بود. آب بینیش رو بالا کشید و گفت: _ علیک‌ سلام. وقت بخیر! _ ببخشید ما مدرسه داشتیم. چادرش رو روی سرش کشید و خیلی ریز دوباره شروع به گریه کردن کرد.‌ ایستادم به خاله نگاه کردم. انقدر حواسش به خوش‌آمدگویی به اقدس‌خانوم و دختر نحسش بود که اصلاً متوجه من نشد. چقدر دلم می‌خواد گریه کنم. دلم می‌خواد داد بزنم و حرف دلم رو به همه بگم. جای خالی و خلوتی پیدا کردم و نشستم. متأسفانه تنها جای خالی کنار من رو، اقدس‌خانوم و دخترش بعد از تسلیت به تعارف مامان نشستن. خاله روبروشون نشست و شروع به صحبت کرد. _ خیلی خوش آمدید. زحمت کشیدید. اصلاً انتظار نداشتم امروز تشریف بیارید.‌ اقدس‌خانم نگاهی به دخترش انداخت و گفت: اصرار مریم بود. من گفتم شاید خوبیت نداشته باشه بریم اونجا، اما مریم گفت دوست داره به‌ علی‌آقا تسلیت بگه. چهره‌م رو مشمئز کردم و بهشون نگاه کردم. خاله متوجه نگاهم شد.‌ رو به مریم گفت: _ عزیز دلم لطف داره؛ ولی کاش مریم‌ رو نمی‌آوردید! عروس که توی این جور مجالس نمیاد. تن صداش رو به پایین‌تر آورد و گفت: _ من تو انتخاب عروسم هیچ وقت اشتباه نمی‌کنم. هر دو با ناز خندیدند و مریم سرش رو پایین انداخت.‌ تو دل من دوباره غوغا شد. باید زودتر کاری بکنم تا علی به مریم فکر نکنه. اقدس‌خانم صداش رو مثل خاله پایین آورد و گفت: _ راستش زهراجان! شاید اینجا جاش نباشه، اما کمتر خونه‌اید و همش اینجایید؛ گفتم بهتون بگم مریم‌جان فکر‌هاش رو کرده و جوابش به علی اقا... وسط حرفش پریدم و گفتم: _ خاله راستی علی دم دَر کارتون داشت. خاله با چشم و ابرو به من گفت که ساکت باشم. رو به اقدس خانم گفت: _ شما بفرمایید! _ بله داشتم می‌گفتم... دلم می‌خواد حرفش رو قطع کنم؛ برای همین با صدای بلند عطسه نمایشی کردم.‌ اقدس‌خانم نگاهی به من کرد و دست‌هاش رو بهم قلاب کرد و گفت: _ اشکال نداره؛ دوباره حرفم قطع شد. باشه برای یه فرصت دیگه. _ خواهش می‌کنم، هر وقت که دوست داشتید بگید. این‌ رو گفت و با چشم و ابرو، آشپزخونه رو به من نشون داد.‌        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💞🍀════╗      @behestiyan ╚════💞🍀═╝ 🍀 💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 🍀منتهای عشق💞 الان برم می‌دونم می‌خواد دعوام کنه. از جام تکون نخوردم. تحمل‌شون‌ واقعاً برام کار سختیه. یک‌ نفر از مهمون‌ها رفت. من برای تصاحب جای خالیش، دستم رو روی زمین گذاشتم تا بایستم که اقدس‌خانم گفت: _ رویاجان یکم آب برای مریم میاری؟ نگاهی بهش انداختم و با حرص گفتم: _ نه. به یکی دیگه بگید. ایستادم و نگاه متعجب هر دوشون رو روی خودم احساس کردم.‌ واقعاً لازم بود برای آرامش روحی خودم این حرف رو بهشون بزنم. خاله بی‌خیال نشد و از تو آشپزخونه صدام زد. _ رویا یه لحظه بیا. اگر نرم جلوی همه هی صدام می‌کنه. وارد آشپزخونه شدم. _ بله. دستم رو گرفت و کشید کنار یخچال تا بقیه متوجه نشن. با اخم نگاهم‌ کرد. _ چته تو؟ خودم رو به اون راه زدم. _ هیچی! _ تو حتماً باید حرف بزنی؟ _ چی گفتم مگه... _ چرا حرفشون رو قطع می‌کنی؟ سرک کشیدم تا ببینم زن‌عمو که همیشه تو آشپزخونه هست، الان هم هست یا نه. از نبودش که مطمئن شدم، رو به خاله گفتم: _ حالا انگار کی هست. بعد هم این‌ اون شب به علی گفته سر خر نمی‌خوام؛ الان‌ پاشده اومده اینجا که چی بشه! دهنم رو کج و کوله کردم. _ تسلیت می‌گم. _ ای وای...ای وای... ای وای؛ از دست تو چی کار کنم! اصلاً به تو چه ربطی داره؟ صد بار بهت می‌گم تو کار بزرگترها دخالت نکن. _ اینا انقدر بیشعورن که نمی‌فهمن ما عزا داریم. شمرده شمرده گفت: _ به... تو... ربطی... نداره. یعنی سر هر چی من باید به علی بگم تا بهت بگه که حرف گوش کنی! اتفاقاً خوبه که علی بدونه من چه رفتاری انجام دادم؛ هم روی مُصر بودن من مطمئن می‌شه و هم شاید بیشتر بهم فکر کنه. _ به هر کی دوست دارید، برید بگید.‌ برو بگو اینا یه دفعه دل پسرم رو شکستن، تو خونه‌شون جواب منفی دادن‌؛ بعد من هنوز براشون سفره پهن می‌کنم. من نمی‌ذارم خاله! _ آخه دختر به تو چه! _ من کار خودم رو می‌کنم، شما کار خودت رو. درمونده نگاهم کرد. _ رویا برای بار آخر می‌گم. تمومش کن! تو چشم‌هاش نگاه کردم. از من می‌خواد چی رو تموم کنم.‌ واقعاً فکر کرده این حمایت من، از طرف یک خواهرِ برای علی! چرا متوجه نمی‌شی خاله! چرا درکم نمی‌کنی! چرا یک نگاه کوتاه به من نمی‌ندازی؟ وقتی دید جوابش رو نمی‌دم، عصبی بیرون رفت.‌ از پشت یخچال بیرون اومدم. تو حال رو نگاه کردم؛ خبری از اقدس‌خانم و مریم نبود. انگار خداروشکر بهشون برخورده و رفتند.‌ با خیال راحت بیرون اومدم و سمت حیاط رفتم. جلوی دَر ایستادم و بهشون نگاه کردم. رو به روی علی ایستاده بودند و علی سر به زیر با لبخند روی لب‌هاش ایستاده بود و خیلی ریز جواب تعارف‌های اقدس‌خانم رو می‌داد. خاله هم کنار‌شون ایستاده بود و با لبخند نگاهشون می‌کرد.        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💞🍀════╗      @behestiyan ╚════💞🍀═╝ 🍀 💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀
سلام این‌رمان‌۷۹۷ پارت هست. و کامل شده اگر مایل به خوندن‌ادامه‌ی رمان بصورت یکجا هستید باید حق اشتراک‌ رو پرداخت کنید. لازم به ذکر هست که رمان تا آخر توی کانال ریحانه بارگذاری میشه فقط کسایی که میخوان زود بخونن میتونن پرداخت کنن مبلغ چهل هزار تومن‌به این‌شماره کارت ارسال کنید. بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه 6274121193965407 فاطمه‌علی‌کرم. بانک اقتصاد نوین بعد واریز فیش رو ارسال کنید و فقط اسم‌رمان رو بعد از فیش ارسال کنید تا پیامتون رو زودتر باز کنم🌹 @onix12    
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 🍀منتهای عشق💞 اگر علی قصدش با مریم ازدواجه، پس چرا اون روز که من به خاله مامان نگفتم، اعتراضی نکرد! چرا وقتی می‌اومدیم خونه عمه، اقدس‌خانم جلوی دَر بود و من در رابطه باهاش خوب حرف نزدم، علی خندید و عکس العملی نشون نداد! یعنی علی من رو نمی‌خواد و فقط به خاطر احساس من کوتاه اومده و حرفی نمی‌زنه؟ رفتارهای ضد و نقیضش باعث شد تا احساس پوچی کنم. سرجام برگشتم. ناهار رو خونه عمه خوردیم.‌ عمه رضایت برای رفتن نداد و این بار نمی‌دونم آفتاب از کدوم طرف دراومده که خاله رو حسابی تحویل گرفتن. با تعارفشون شب هم موندیم. بعد از شام قصد رفتن کردیم و سوار ماشین شدیم. به خونه که رسیدیم؛ زهره از پله‌ها بالا رفت و در واقع خودش رو از دید علی خارج کرد. رفتارهای خاله برای ازدواج علی و مریم رو اعصابم بود. زودتر بالا رفتم؛ رختخوابم رو پهن کردم‌ و کنار زهره خوابیدم. صدا از کسی در نمی‌اومد. معلوم بود همه خسته هستن و قصد خوابیدن کردن. خونه در سکوت مطلق فرو رفته بود که صدای ضربه‌ به دَر اتاق علی و لحظاتی بعد صدای حرف زدن آروم خاله رو شنیدم. زهره فوری نشست. _ بدبخت شدم! الان بهش می‌گه. _ می‌خوای بریم گوش وایسیم ببینیم چی میگن. _ ول کن بابا! دوباره رضا می‌بینه آبرومون میره. _ نه رضا انقدر خسته بود که مستقیم رفت تو اتاقش. مطمئن باش الان بیهوش شده. بیا بریم ببینیم چی میگن. زهره موافق نبود اما حس کنجکاویش باعث شد تا قبول کنه. روسریم رو روی سرم انداختم و دَر اتاق رو نیمه باز کردم. از نبودن خاله که مطمئن شدم؛ آهسته بیرون‌ رفتیم. پشت دَر اتاق علی ایستادیم. گوشم رو به دَر چسبوندم.‌ دستم رو روی بینی‌م گذاشتم و بی‌صدا به زهره تأکید کردم که حرف نزنه. _ خاله گفت: _ جواب دختر اقدس‌خانم رو ندادی؟ _ چی بگم مامان! یه بار گفته نه دیگه. _ گفته نه، ولی پشیمون شده. _ اینقدر که شما رفتی، رودربایستی کرده. _ توی رودربایستی مونده که پاشده امروز اومده خونه‌‌ی عمه‌ت‌! راضی شده. تو چرا باید یه همچین دختر خوبی رو از دست بدی! _ خیلی خستم مامان، بذار باشه برای یه وقت دیگه. وقتی میگه بذار باشه برای یک وقت دیگه، دلم می‌خواد گریه کنم. خاله گفت: _ من هر بار میام در رابطه با مریم با تو صحبت کنم تو یه جورایی از زیرش در میری. علی به من بگو دردت چیه؟ _ درد ندارم مامان! اعصابم نمی‌کشه. راستی امروز رفتم دَرِ مدرسه؛ یکی از معلم‌های دخترها گفت، خانم مدیرشون با من کار داره! وقتی گفتم من در جریان‌ نیستم؛ تعجب کرد که به مادرش هم گفتیم، نمی‌دونم چرا بهتون نگفته. خاله چند لحظه‌ای سکوت کرد و گفت: _ دلم نمی‌خواست این روزها ناراحتت کنم. _ چی شده مامان؟ _ زهره باز تو مدرسه شیطونی کرده. صدای علی کاملاً جدی شد. _ چی کار کرده؟ _ اون‌ دختره که اون سری باهاش رفته بود بیرون، رفتی آوردیش! عصبی‌تر گفت: _ خب!؟ زهره دستم‌ رو گرفت و فشار داد. _ مثل این که با همون پشت مدرسه با هم حرف زدن. مدیرشون بعد اون اتفاق ممنوع کرده بود که با هم حرف بزنن؛ اما زهره اهمیت نداده. بهش میگن یا باید با تو بیاد مدرسه یا دیگه راهش نمیدن. زهره به من نمی‌گه که مدیرشون رویا رو هم تهدید می‌کنه که اگر به برادرتون نگید تو رو هم‌ راه نمی‌دم. رویا هم اومد به من گفت‌. من مجبور شدم برم مدرسه. رفتم ولی من رو قبول نکرد. گفت گفتنِ به شما هیچ فایده‌ای نداره، باید برادرش بیاد. _ شما چرا به من نگفتید؟ _ گفتم که نخواستم ناراحتت کنم‌؛ بعد هم درگیر صحبت در مورد مریم باهات بودم، دلم نمی‌خواست به راه دیگه کشیده بشه.‌ _ مامان من با زهره چکار کنم؟ _ به خدا نمی‌دونم. منم درمونده شدم. صدای خاله پر از استرس شد. _ کجا الان؟ زهره از دَر فاصله گرفت. _ برم ببینم چه مرگشه که دست گذاشته رو آبروی ما! _ بشین‌ بزار صبح. خیلی ترسیده، یه خورده آروم‌تر حرف بزن. به زهره اشاره کردم که نمیاد. ترسیده به دَر نزدیک شد. _ فردا میرم‌ مدرسه؛ ببینم مدیر‌شون چی می‌گه. بعد یه فکر اساسی براش می‌کنم. _ منم باهاتون بیام؟ _ کجا بیای؟ من خودم میرم. _ میام یه وقت یه کاری می‌کنی، پشیمونی به بار میاره. این جوری خیالم راحتِ. _ از چی می‌ترسی! می‌ترسی کتک بخوره؟ _ دختر بچه‌س علی‌جان‌! یه وقت یه بلایی سرش میاد... چایی‌ت رو بخور. شنیدن حرف‌های علی و مامان، حال هر دومون رو خراب کرد.‌ دست از پا درازتر، با چهره‌های آویزون به اتاق برگشتیم. زهره از استرس خوابش نمی‌برد و من از ناراحتی.        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💞🍀════╗      @behestiyan ╚════💞🍀═╝ 🍀 💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 🍀منتهای عشق💞 لباس‌های مدرسه‌م رو پوشیدم و به زهره که با استرس نگاهم می‌کرد، خیره شدم. _ تو نمی‌خوای حاضر بشی! نگاهی به دَر انداخت. _ جرأت ندارم پام رو از دَر اتاق بیرون بذارم. درمونده روبروش نشستم. چند ضربه به دَر خورد. زهره فوری از ترس سرش رو روی بالشت گذاشت و پتو رو روی سرش کشید.‌ با ترس به دَر نگاه کردم؛ دَر باز شد. با دیدن خاله نفس راحتی کشیدم. خاله نگاهش بین من و زهره که خوابیده بود، جابه‌جا شد و گفت: _ این چرا بیدار نشده؟ جوابی ندادم. خاله چند قدمی جلو اومد و کنار زهره نشست. دستش رو روی بازوش گذاشت و کمی تکونش داد. _ زهره... زهره.‌.. بلند شو مدرسه‌تون دیر شد! زهره آروم پتو رو از روی صورتش کنار کشید و به مادرش نگاه کرد. _ مامان من می‌ترسم بیام پایین. خاله که از گوش ایستادن دیشب ما پشت دَر اتاق علی خبر نداشت؛ با تعجب گفت: _ از چی؟ زهره که کلاً یادش رفته چی به چیه، همه چیز رو لو داد و گفت: _ دیشب شنیدم داداش چی گفت! الان می‌خواد با من بیاد مدرسه. تو رو خدا تو هم بیا! خاله به جای اینکه به زهره واکنش نشون بده. چپ‌چپ به من نگاه کرد و گفت: _ این اخلاقت رو ترک نکردی! حق به جانب گفتم: _ به من چرا میگی! مگه من گوش وایستادم. انگار می‌دونست این قضیه از کجا آب خورده؛ نگاه چپ‌چپش رو بعد از چند ثانیه ازم برداشت و گفت: _ هر کی خربزه می‌خوره پای لرزشم می‌شینه؛ زهره‌خانم! اون لحظه که فقط به فکر خوشی هستی، باید فکر اینجاش رو هم می‌کردی که بالاخره یکی مُچت رو می‌گیره و آبروت می‌ره! _ آخه من که کاری نکردم. من فقط پشت حیاط مدرسه با هدیه حرف زدم. _ چی گفتید؟ _ هیچی به خدا! همین حرف‌هایی که همه با هم می‌زنن. _ مگه مدیرتون نگفت باهاش حرف نزن! زهره سرش رو پایین انداخت. _ ببخشید. _ ببخشید رو برو به داداشت بگو و مدیرتون. دستش رو روی زانو گذاشت و به سختی ایستاد. _ خدا سایه این برادرتون را از سر من کم نکنه؛ اگر علی نبود من از پس هیچ کدوم‌تون توی این خونه بر نمی‌اومدم.‌ بلند شید بیایید بیرون، صبحانه‌تون رو بخورید برید مدرسه. این بچه به خاطر شما، امروز دیر می‌ره سرکار! این رو گفت و از اتاق بیرون رفت. سمت دَر رفتم. _ رویا تو رو خدا من چکار کنم! _ چی بگم زهره! باید بریم پایین دیگه. _ پس صبر کن باهم بریم. با کندترین سرعت ممکن مانتوش رو پوشید و مقنعه‌اش رو دستش گرفت. همراه با کیف‌هامون از پله‌ها پایین رفتیم. وارد آشپزخونه که شدیم؛ علی سرش رو بالا گرفت و خیره و عصبی به زهره نگاه کرد. انگار عصبانیتش رو نگه داشته تا صبح سر زهره خالی کنه. منتظر بودم حرفی بزنه، اما فقط به نگاه چپ‌چپش اکتفا کرد. زهره کمی تو درگاه آشپزخونه ایستاد و با دست‌هاش بازی کرد. بالاخره خاله سکوت سنگین رو شکست. _ بیا بشین، براتون چای ریختم. هر دو سر سفره نشستیم. زهره کمی نون برداشت و بدون پنیر تو دهنش گذاشت. علی نگاهش رو برداشت و همه بی‌حرف صبحانه‌مون رو خوردیم. خاله از آشپزخونه بیرون رفت. زهره با استرس به مادرش نگاه کرد و توی خودش جمع شد.‌ _ مثل آدم‌ زندگی کردن، انقدر برات سخته؟ رضا که از هیچی خبر نداشت، متعجب نگاهش بین علی و زهره جابجا شد. زهره سرش رو پایین انداخت. _ این بار با دفعه‌های قبل فرق داره زهره! به روح بابا اگر اون چیزی که تو فکرمه رو مدیرتون بگه؛ بلایی سرت درمیارم که دیگه نتونی راه بری. رضا با چشم‌ و ابرو ازم پرسید چی شده؟ بی‌صدا لب زدم: _ با اون دختره... نگاه چپ‌چپ علی روی من باعث شد تا حرفم نصفه بمونه. _ تو چرا به جای اینکه به من بگی، رفتی به مامان گفتی؟ هم زمان خاله وارد آشپزخونه شد. چادر روی سرش، علی رو کلافه کرد‌. _ مامان شما کجا!؟ خاله اخم‌هاش رو تو هم کرد و بدون اینکه به علی نگاه کنه، گفت: _ من نیام هیچ کس حق نداره بره. کنار زهره نشست؛ لقمه‌ای براش گرفت و توی دستش گذاشت.‌ علی کلافه‌تر از قبل ایستاد و سمت دَر رفت. _ تو ماشین منتظرم.        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💞🍀════╗      @behestiyan ╚════💞🍀═╝ 🍀 💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀
سلام این‌رمان‌۷۹۷ پارت هست. و کامل شده اگر مایل به خوندن‌ادامه‌ی رمان بصورت یکجا هستید باید حق اشتراک‌ رو پرداخت کنید. لازم به ذکر هست که رمان تا آخر توی کانال ریحانه بارگذاری میشه فقط کسایی که میخوان زود بخونن میتونن پرداخت کنن مبلغ چهل هزار تومن‌به این‌شماره کارت ارسال کنید. بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه 6274121193965407 فاطمه‌علی‌کرم. بانک اقتصاد نوین بعد واریز فیش رو ارسال کنید و فقط اسم‌رمان رو بعد از فیش ارسال کنید تا پیامتون رو زودتر باز کنم🌹 @onix12    
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 🍀منتهای عشق💞 صدای بسته شدن دَر که اومد، رضا گفت: _ یکی به من نمیگه اینجا چه خبره!؟ خاله به میلاد اشاره کرد و رو به رضا گفت: _ امروزم تو میلاد رو ببر. میلاد به اعتراض گفت: _ مامان من با رضا نمی‌رم. تو راه اصلاً به من محل نمی‌ده. رضا آروم‌ زد پشت گردن میلاد. _ انتظار داری کولت کنم! _ نخیر؛ هر چی گفتم تشنمه، آب نخریدی برام. _ دو دقیقه صبر می‌کردی می‌رسیدی مدرسه می‌خوردی! حتماً من باید پول بدم تا تو راضی بشی؟ خاله از کیفش کمی پول سمت رضا گرفت. _ بیا، یه‌ چی خواست براش بگیر. نگاهی به زهره انداخت.‌ تو نگاهش هم دلخوری هست، هم دلسوزی. _ بلند شید که اونم‌ دیرش نشه. _ منم مثلاً توی این خونه‌م ها! نمی‌گید چه خبره؟ به زهره نگاه کردم؛ با این که هر بار جواب رضا رو می‌ده، ولی این بار سکوت کرد. خاله گفت: _ هیچی نیست.‌ تو دیگه خونه‌ی عمت نرو تا با هم بریم. _ چرا؟ _ چون‌ آبروریزی می‌کنی؛ دختر و پسر هیچ فرقی نمی‌کنن. یه خورده ملاحظه کن، ان شالله به زودی میریم برات خاستگاری. نیش رضا باز شد و چشمی گفت. ته‌ مونده‌ی چایی‌م رو خوردم و ایستادم. هر سه از خونه بیرون رفتیم و توی ماشین نشستیم. تا مدرسه هیچ کس حرف نزد و فقط سکوت بود. جلوی دَر مدرسه ماشین رو پارک کرد.‌ خاله و زهره پیاده شدن و سمت مدرسه رفتن. خواستم بیرون برم‌ که با صدای علی سمتش برگشتم. _ رویا! تو چشم‌هاش نگاه کردم. _ من از پنهان کاری بدم میاد.‌ این‌جوری بخوای ادامه بدی، آبمون تو یه جوب نمی‌ره. چند ثانیه‌ای نگاهم کرد و پیاده شد و دَر رو بست.‌ به جای خالیش خیره موندم. این حرفش برای آینده‌ و پیشنهادم بود یا زندگی روزمره‌ی الان‌مون! این‌بهترین فرصته تا ازش بپرسم. با عجله پیاده شدم و خودم رو بهش رسوندم. _ علی! با ریموت دَر ماشین‌ رو قفل کرد. _ منظورت از این حرف چی بود؟ _ کاملاً واضح بود. پنهان کاری نکن؛ خیلی ناراحت شدم به جای اینکه به خودم بگی به مامان گفتی! _ نه... میگم یعنی تو... انگشتش رو جلوی صورتم گرفت و تأکیدی تکون داد. _ یعنی برو درس‌ِت رو بخون و حواست رو فقط به درس‌ت بده! هاج‌ و واج نگاهش کردم. چرا نمی‌خواد توی این بحث به نتیجه برسیم! با تشر گفت: _ چرا خشکت زد. برو تو دیگه! آب دهنم رو قورت دادم و نگاه ازش برداشتم. وارد مدرسه شدیم. خاله چیزی کنار گوش زهره گفت. با دیدن علی هر سه سمت سالن رفتن.‌ از دور نگاهش کردم.‌ چرا من رو مستأصل نگه داشته! چرا حرفش رو بهم نمی‌زنه و نمی‌ذاره من هم بگم؟ اگر دلش با منِ، پس چرا در برابر مریم‌ و اقدس‌خانم هم با روی خوش حرف می‌زنه! اصلاً چرا به خاله نمیگه! گوشه‌ی حیاط نشستم‌ و منتظر خوردن زنگ شدم. با دیدن شقایق و مادرش که از پله‌ها پایین می‌اومدن، لبخند روی لب‌هام‌ نشست. ایستادم و سمتشون رفتم. با شقایق چشم‌توچشم‌ شدیم. خندید و به سرعتش اضافه کرد و خودش رو به من رسوند. بدون معطلی همدیگر رو بغل کردیم. _ رویا خیلی دوست داشتم ببینمت. ازش فاصله گرفتم. _کجا رفتی یهویی! به مادرش نگاه کرد. فوری سلام‌ کردم. با روی خوش جوابم رو داد و گفت: _ شقایق‌جان‌ من تو ماشین منتظرتم. _ باشه مامان. _ اینجا برای چی اومدی؟ _ برای انتقال پرونده به مشکل برخوردیم. داداشت برای چی اینجاست؟ _ هیچی؛ زهره با هدیه حرف زده، خانم مدیر فهمیده. _ چقدرم عصبی بود! _ کی، خانم مدیر؟ _ نه علی‌آقا. رویا تو ذات این زهره رو نشناختی؛ ازش دوری کن. من نفهمیدم‌ چی می‌گفتن! ولی شنیدم خانم مدیر می‌گفت این حرف‌ها به رویا نمی‌خوره.‌ فکر کنم‌ می‌خواد بندازه گردن تو! چشم‌هام از تعجب گرد شد. _ به من‌ چه! اون رفته پشت مدرسه حرف زده! _ اصلاً حرف پشت مدرسه نبود! به نظر من برو دفتر از خودت دفاع کن. مضطرب به پله‌ها نگاه کردم. دستش رو پشت کمرم گذاشت و سمت پله‌ها هولم‌ داد. _ برو تا دیر نشده! من بهت زنگ می‌زنم. خداحافظی کردم‌. با تردید پله‌ها رو بالا رفتم و وارد سالن شدم‌.‌ به انتهای سالن، جایی که دفتر خانم مدیر بود نگاه کردم.‌ نکنه برم‌ برام‌ بد بشه! اگر شقایق درست گفته باشه و زهره در نبود من هر چی دلش خواست بگه چی؟        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💞🍀════╗      @behestiyan ╚════💞🍀═╝ 🍀 💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 🍀منتهای عشق💞 آروم‌ و آهسته سمت دفتر رفتم. چشم‌هام رو بستم تا از بین سر و صدای دخترها، صدایی از داخل دفتر بشنوم.‌ علی گفت: _ من خودم حلش می‌کنم؛ خیلی ممنون که اینقدر حواستون به همه چی هست. _ خواهش می‌کنم. این آخرین هشدار من به زهره بود؛ بار دیگه‌ای وجود نداره. _ مطمئن باشید دیگه تکرار نمی‌شه.‌ فقط اگر اجازه بدید زهره رو امروز ببرم‌ خونه، از فردا بیاد. خاله نگران گفت: _ چرا خونه؟ از درسش عقب می‌مونه! _ نمی‌مونه! باید باهم‌ حرف بزنیم. _ حالا بعدازظهر میاد خونه دیگه! خانم مدیر گفت: _ امروز کلاس مهمی نداره؛ می‌تونید ببریدش. اگر می‌خواید رویا رو هم‌ ببرید. علی گفت: _ نه رویا بمونه مدرسه. خیلی لطف کردید. با ما دیگه کاری ندارید؟ _ معینی اینجا چرا وایستادی؟ به خانم‌افشار، مربی پرورشی‌مون نگاه کردم. _ هیچی خانم؛ الان میریم‌. هم زمان علی و بعدش خاله و زهره از دفتر بیرون‌ اومدن. خاله سؤال خانم افشار رو جور دیگه‌ای تکرار کرد. _ تو چرا نرفتی سر کلاست!؟ هیچ حرفی برای گفتن ندارم. سرم رو پایین انداختم. گوش ایستادنم اصلاً بدرد نخورد؛ چیزی که شقایق گفت رو نشنیدم و توی دردسر هم افتادم. خانم افشار رو به علی گفت: _ خوشحالم که تشریف آوردید.‌ امیدوارم مشکل حل شده باشه. علی نگاه پر از تهدیدی به زهره انداخت. _ قطعاً امروز حل می‌شه! با اجازتون. سمت حیاط رفت. خانم افشار که متوجه منظور علی شد، نگاهی به زهره انداخت و مسیرش رو سمت علی کج کرد.‌ _ آقای معینی! دنبالش راه افتاد و با کمی فاصله از ما، شروع به صحبت با علی کرد. خاله فرصت رو غنیمت شمرد و بازوی زهره رو گرفت. _ این چرت و پرتا چی بود که گفتی! خجالت نکشیدی؟ با صدای بلند علی همه بهش نگاه کردیم. _ بیاید دیگه! زهره دست خاله رو گرفت. _ مامان تو رو خدا زنگ بزن به دایی بیاد. _ با این چرت و پرتایی که تو گفتی، دایی‌تم بیاد کاری‌ نمی‌تونه کنه. رو به من‌ گفت: _ سر این گوش ایستادن‌هات، آخر یه کاری دست خودت میدی. دست زهره رو گرفت و سمت علی رفتن. توی این همه تهدید، نفهمیدم زهره در رابطه با من چی گفته! خانم‌ افشار نزدیکم شد. _ معینی برادرت خیلی عصبانی بود. خواهرت گفت بهت بگم‌ زنگ‌ بزنی به دایی‌ت. رفتنشون رو با چشم‌ دنبال‌ کردم. _ معینی با توأم! نگاهم رو به خانم افشار دادم. _ بیا برو تو دفتر، زنگ بزن به دایی‌ت! _ چشم خانم. دَر رو باز کرد و رو به مدیر گفت: _ اجازه بدید معینی از تلفن استفاده کنه. _ چی شده؟ _ میگم‌ براتون. رو به من ادامه داد: _ عجله کن تا دیر نشده! دستم رو به حالت اجازه بالا گرفتم‌ و سمت تلفن رفتم. شماره‌ی دایی رو گرفتم و بعد از خوردن چند بوق، صداش توی گوشی پیچید: _ بفرمایید. _ سلام دایی، منم. _ خوبی رویا! تو مگه الان‌ نباید مدرسه باشی؟ _ مدرسه‌م‌. دایی برو خونه‌ی ما! _ چرا چی شده؟ اگر بگم‌ به خاطر زهره، نمی‌ره. نیم‌نگاهی به خانم افشار و مدیر انداختم. _ حال خاله خوب نیست. نگران پرسید: _ چرا چی شده!؟ علی هم‌ واسه این مرخصی گرفت؟ _ دایی زود برو خونه‌ی ما! _ باشه الان میرم. تماس رو بی‌خداحافظی قطع کرد. گوشی رو سر جاش گذاشتم.        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💞🍀════╗      @behestiyan ╚════💞🍀═╝ 🍀 💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀
سلام این‌رمان‌۷۹۷ پارت هست. و کامل شده اگر مایل به خوندن‌ادامه‌ی رمان بصورت یکجا هستید باید حق اشتراک‌ رو پرداخت کنید. لازم به ذکر هست که رمان تا آخر توی کانال ریحانه بارگذاری میشه فقط کسایی که میخوان زود بخونن میتونن پرداخت کنن مبلغ چهل هزار تومن‌به این‌شماره کارت ارسال کنید. بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه 6274121193965407 فاطمه‌علی‌کرم. بانک اقتصاد نوین بعد واریز فیش رو ارسال کنید و فقط اسم‌رمان رو بعد از فیش ارسال کنید تا پیامتون رو زودتر باز کنم🌹 @onix12    
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 🍀منتهای عشق💞 پشت میزم نشستم. تمام هوش و حواسم به خونه و زهره‌ست. گاهی هم ذهنم پیش حرف‌های علی توی ماشین میره. چرا من رو مستأصل نگه داشته! کاش می‌شد از مدرسه فرار کنم زودتر به خونه برم ببینم چه اتفاقی افتاده. اما از عواقبش می‌ترسم؛ هم توی مدرسه، هم توی خونه. مجبورم تا زنگ آخر صبر کنم. اگر تو این شرایط شقایق رو نمی‌دیدم بیشتر باهاش حرف می‌زدم. برعکس همیشه معلم از نبودن زهره سؤالی نپرسید؛ این یعنی آبروی زهره توی کل مدرسه رفته و همه فهمیدند که علی، زهره رو با خودش خونه برده. هر سه زنگ مدرسه تموم شد و بالاخره زنگ آخر به صدا در اومد. دلم می‌خواد بال در بیارم و تا خونه پرواز کنم و زودتر برسم. اهمیتی به بچه‌های دور معلم ندادم. کیفم رو برداشتم و فوری از کلاس بیرون اومدم. با سرعتی که بیشتر شبیه دویدن بود، خودم رو به خونه رسوندم. سر کوچه با دیدن ماشین دایی، نفس راحتی کشیدم و نفس‌نفس‌زنون سمت خونه رفتم. میلاد جلوی دَر، در حال بازی کردن بود. با دیدنم فوری سمتم اومد و سلام کرد. جوابش رو دادم. _ تو خونه چه خبره؟ _ نمی‌دونم! من و رضا تا رسیدیم، مامان بیرونم کرد. _ رضا کجاست؟ _ توی خونه، فقط نذاشتن من باشم! _ خیلی خب، یکم دیگه بازی کن تا خاله صدات کنه. میلاد که از خداشِ توی کوچه بمونه، بلافاصله شروع به بازی با دوستش کرد. فوری وارد حیاط شدم. صدا از خونه در نمی‌اومد. آهسته کفشم رو درآوردم و با احتیاط داخل خونه شدم. با ورودم همه نگاهم کردن. سلام کردم و دَر رو بستم. علی سر جای همیشگیش نشسته بود و دستش رو روی چشم‌هاش گذاشته بود. دایی روبه‌روش روی یک پا نشسته بود و حالتی به خودش گرفته بود که هر لحظه ممکن بود علی رو بگیره و از حمله‌ی احتمالیش به زهره که تو آشپزخونه پنهان شده بود، جلوگیری کنه.‌ خاله جلوی دَر آشپزخونه ایستاده بود. رضا هم روی پله‌ها نشسته بود. نگاه همه جز علی باعث شد تا کمی موذب بشم. سرم رو پایین انداختم و کنار خاله ایستادم. با صدای علی تمام بدنم لرزید. _ کی به تو گفت زنگ بزنی به این!؟ منظورش از این، دایی بود. دایی که همیشه جانب شوخی رو در نظر می‌گرفت تا جو رو آروم کنه، این بار متوجه حساسیت علی شد و برعکس همیشه حرفی نزد.‌ ناخواسته دامن خاله رو توی مشتم گرفتم. _ با توام رویا! با تت پته لب زدم: _ خا... خانم افشار... گفت. _ خانم افشار از کجا می‌دونه که شما یه دایی دارید که منتظرِ تو این خونه یه اتفاقی بیفته، زودتر از همه جلوی خونه سبز بشه! از این که باهام تند حرف زد، بغض به گلوم نشست. با فریادش توی خودم جمع شدم. _ انقدر بدم میاد یه سؤال می‌پرسم جوابم رو نمی‌دید! فوری گفتم: _ نمی‌دونم از کجا، فقط به من گفت زنگ بزن به دایی‌ت بره خونه. _ من با تو کار دارم رویا! بشین تا نوبتت بشه. خاله آهسته و بی‌صدا کنار رفت و با دست اشاره کرد که وارد آشپزخونه بشم. با دیدن زهره، که دستمال خونی رو جلوی بینی‌ش گرفته بود تا ازخونریزی بیشتر جلوگیری کنه، متوجه شدم که دایی نتونسته کاملاً جلوی علی رو بگیره. کنارش نشستم. چشم‌هاش قرمز و پف کرده بود و جای دست علی روی صورتش مونده بود. نگاهم رو از صورتش گرفتم و به زمین دادم.‌ زهره هم ترجیح داد توی این شرایط حرفی نزنه. صدا از کسی در نمی‌اومد. خاله گفت: _ الان این جوری می‌کنی یه اتفاقی برات می‌افته! اشتباه کرده تو هم تنبیه‌ش کردی. بسه دیگه! این قیافه چیه به خودت گرفتی؟ چند ثانیه سکوت بود که علی محکم و جدی گفت: _ زهره تو دیگه حق مدرسه رفتن نداری! می‌شینی خونه تا تکلیفت رو معلوم کنم. هر لحظه صداش نزدیک‌تر می‌شد. _ اصلاً لیاقت از خونه بیرون رفتن رو نداری. این همه دخترا میرن مدرسه درس میخونن، کدومشون خانواده‌هاشون رو این جوری درگیر کردن که تو کردی! می‌شینی توی خونه تا تکلیفت رو روشن کنم. آدم می‌شی و دیگه از این غلط‌های اضافه نمی‌کنی. زهره از ترسش گریه هم نمی‌کر‌د. شاید این حرف علی رو جدی نگرفته، این وسط من‌ چی کارم که با من بد حرف زد! صدای خاله که با دایی حرف می زد، به ما فهموند که علی دیگه پایین نیست. _ حسین جان خدا خیرت بده؛ اگر تو نیومده بودی، نمی‌دونستم چی می‌شد. _ آبجی من فکر می‌کنم تو اشتباه می‌کنی! امر کردی بیا، منم اومدم؛ اما این راه و رسمی که زهره پیش گرفته، اصلاً درست نیست. جمع کردنش فقط از علی برمیاد. بذار کار خودش رو بکنه.        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💞🍀════╗      @behestiyan ╚════💞🍀═╝ 🍀 💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 🍀منتهای عشق💞 _ مگه قراره یه نفر واسه یه اشتباه چقدر تنبیه بشه. دیگه بس‌ِشه دیگه! تو نیامده بودی، ول نمی‌کرد. _ بذار کتک بخوره، شاید آدم بشه. منم جای علی بودم می‌زدمش. _ خیلی خب، تو نمی‌خواد شعله آتیش رو بیشتر کنی! _ دست شما درد نکنه. اون از علی که به من میگه این دَرِ خونه سبز می‌شه؛ اینم از شما که میگی شعله آتش زیاد می‌کنی! این‌ وسط چهار تا مشت و لگد قرار بود نثار من بشه، که شد.‌ خاله از دَر آشپزخانه فاصله گرفت. _ ناراحت نشو، منظورم این نبود. _ باشه کار نداری؟ زهره فوری ایستاد و پشت خاله رفت. رو به دایی گفت: _ دایی می‌شه نری؟ دایی نگاه پر از سرزنشش رو به زهره داد و متأسف سرش رو تکون داد. زهره سر به زیر شد. خاله جلو رفت و دستش رو پشت کمر دایی گذاشت. _ حالا یه امروز رو بمون. _ کار دارم آبجی، مرخصی نگرفتم یه دفعه همین جوری ول کردم اومدم. زودتر باید برگردم از کار بیکار نشم.‌ _ خیلی خب باشه برو. _ کاری نداری؟ _ اگر تونستی شب بیا. خداحافظی کرد و رفت. با رفتن دایی، رضا میدان رو برای خودش خالی دید. _ صبح این بود که به من نمی‌گفتید! خاله نگاهش کرد و وارد آشپزخونه شد. زهره هم ایستادن اونجا رو جایز ندونست و سرجاش برگشت. کیفم رو از روی شونه‌م پایین انداختم و روبروی رضا ایستادم. _ تو چرا به من نگفتی؟ _ سر سفره خواستم بگم، علی نذاشت. _ الان همه خونه‌ی عمه هستن، ما اینجا اسیر زهره خانمیم‌. _ تو نگران عمه‌ای یا مهشید؟ سینه سپر کرد. _ تو چی کار به این کارها داری! _ آره فقط تو باید کار داشته باشی. _ رویا می‌زنم لهت می‌کنما! یه قدم جلوتر رفتم. _ من اینجام، مثلاً چه غلطی می‌خوای بکنی؟ صدای علی از بالای پله‌ها باعث شد تا هم من، هم رضا از ترس از جامون بپریم. با خشم رو به من گفت: _ بیا بالا کارت دارم! این رو گفت و به اتاقش برگشت. ترسیده به خاله که صدای علی رو شنیده بود و از آشپزخونه بیرون می‌اومد، نگاه کردم. خدا رو شکر که علی بالای پله‌ها این رو گفت و رفت. رو به خاله گفتم: _ خاله با من چی کار داره؟ دستش رو با پایین دامنش خشک کرد. _ لا اله الا الله! چه گرفتار شدم امروز. پله‌ها رو یکی یکی بالا رفت. اول و آخر من باید به اتاق علی برم. اما با من چی کار داره! حتماً به خاطر زنگ زدنم به دایی که گفت بشین نوبتت بشه، می‌خواد دعوا کنه. چه توضیحی باید بهش بدم. اصلاً اگر بگه چرا دروغ گفتی که خاله حالش بده، من باید چی بگم! به زهره نگاه کردم و زیر لب غریدم: _ همه‌ش تقصیر توئه، ببین تو این خونه چی کار می‌کنی! زهره زبونش خیلی درازه، اما الان جو خونه جوری نیست که بخواد جواب کسی رو بده. نگاهش رو با ناز ازم گرفت و به زمین داد. یاد حرف شقایق افتادم؛ «ذات زهره خرابه.» وارد آشپزخونه شدم. _ توی دفتر چی به خانم مدیر و علی گفتی که خانم مدیر می‌گفت رویا اهل این کارها نیست؟ طلبکار گفت: _ می‌خواستی گوشت رو تیزتر کنی، همش رو بشنوی. _ نشنیدم، الان بهم بگو! دوباره نگاهش رو ازم گرفت و جوابم رو نداد. نکنه تهمتی که زهر توی دفتر به من زده رو علی باور کرده و من از همه جا بی‌خبرم‌! _ زهره توروخدا اگه حرفی زدی بگو رفتم بالا بتونم از خودم دفاع کنم. _ من در رابطه با تو حرف نزدم، اشتباه شنیدی. _ من نشنیدم، خانم‌ افشار گفت. _ کم دروغ بگو! اون لحظه خانم‌ افشار توی دفتر نبود. _ کدوم لحظه!؟ پس گفتی. خوب بگو دیگه! خاله وارد آشپزخونه شد و گفت: _ برو بالا ببین چی کارت داره. _ خاله می‌ترسم. _ گفت کاریت نداره، می‌خواد باهات حرف بزنه. برو. _ خاله! نگاهم کرد. _ جانم. _ میگم زهره توی دفتر، چی در رابطه با من به خانم مدیر و علی گفت؟ علی از بابت اون عصبانی نباشه! شماتت بار به زهره نگاه کرد و گفت: _ نه هیچکس چرت و پرت‌هایی که این گفت رو باور نکرد. برو بالا ببین چی‌کارت داره. _ می‌شه بهم بگید... دستش رو پشت کمرم گذاشت و از آشپزخونه هولم داد بیرون. _ برو دیگه الان صداش در میاد. _ حداقل یه لیوان آب بده ببرم براش. خاله به تأیید حرفم سرش رو تکون داد.‌ لیوان آب رو پر کرد و توی پیش دستی گذاشت و دستم داد. کیفم رو پایین پله‌ها گذاشتم و بالا رفتم. احساس می‌کنم قلبم به جای سینه‌م، توی گلوم می‌تپه.        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💞🍀════╗      @behestiyan ╚════💞🍀═╝ 🍀 💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀
سلام این‌رمان‌۷۹۷ پارت هست. و کامل شده اگر مایل به خوندن‌ادامه‌ی رمان بصورت یکجا هستید باید حق اشتراک‌ رو پرداخت کنید. لازم به ذکر هست که رمان تا آخر توی کانال ریحانه بارگذاری میشه فقط کسایی که میخوان زود بخونن میتونن پرداخت کنن مبلغ چهل هزار تومن‌به این‌شماره کارت ارسال کنید. بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه 6274121193965407 فاطمه‌علی‌کرم. بانک اقتصاد نوین بعد واریز فیش رو ارسال کنید و فقط اسم‌رمان رو بعد از فیش ارسال کنید تا پیامتون رو زودتر باز کنم🌹 @onix12    
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
. پادگان نظامی اسرائیل غاصب در اسرائیل، چیزی به نام مردم معمولی وجود ندارد. صهیونیست‌ها تلاش می‌کنند تا نشان دهند که حمله فلسطینی‌ها علیه مردم عادی است. اما در واقعیت، همه ساکنان سرزمین‌های اشغالی، یا مسلح هستند؟ یا عضو ارتش؟ ما رسما با یک رژیم "تروریستی" طرف هستیم. @Aftabe_hedayat
38.62M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
طوفان کفن‌پوشان مردم عراق در حمایت از مردم مظلوم فلسطین @Aftabe_hedayat
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 🍀منتهای عشق💞 آب دهنم خشک شده. کاش می‌تونستم کمی از این آب را بخورم، اما لرزش دستام کار دستم میده. پشت دَر اتاقش ایستادم و دَر زدم. با گفتن جمله بیا تو، دستگیره دَر رو پایین دادم و وارد اتاق شدم. با ورود به اتاقش، زیر نگاه عصبیش تاب نیاوردم و سرم رو پایین انداختم. چند قدم بهش نزدیک شدم.‌ بدون اینکه حرف بزنه، آب رو از دستم گرفت و روی میزش گذاشت. ناخواسته ازش فاصله گرفتم. روزنامه‌ای که روی میز بود رو برداشت و از حرص توی دستش فشار داد. _ من رو نگاه کن. سرم رو بالا گرفتم و تو چشم‌هاش خیره شدم. _ تو چرا به جای اینکه به من حرف بزنی، میری به مامان میگی؟ مگه بهت نگفتم به خودم بگو! _ آخه... مامان... ارتباط چشمیم رو باهاش قطع کردم. سرگردون به هر جایی جز چشمش نگاه کردم. روزنامه رو زیر چونه‌م گذاشت و صورتم رو بالا گرفت. خیره تو چشم‌هام، ریز سرش رو تکون داد. _ مگه بهت نگفتم حرفی شد به خودم‌ بگو؟ ریتم قلبم با نگاهش بهم ریخت.‌ انگار یه چیزی توی دلم پایین افتاد. روزنامه رو از زیر چونم برداشت. _ سؤال‌هام جواب نداره؟ آب دهنم رو به سختی قورت دادم. _ مامان گفت بهت نگم. _ نمی‌خواد ادا در بیاری، وقت‌هایی که عصبانی‌ام‌ بگی مامان. ازم‌ فاصله گرفت و روی زمین نشست. _ رویا دارم یه کارهایی می‌کنم که خودت داری خرابش می‌کنی.‌ کاش جرأت داشتم‌ و می‌پرسیدم‌ داری چی کار می‌کنی! _ برو تو اتاقتون تمام کتاب‌های زهره رو بیار اینجا. _ یعنی واقعاً دیگه نمی‌ذاری درس بخونه؟ _ تو به این کارها، کار نداشته باش. کاری که گفتم‌ رو انجام بده. سرم‌ رو پایین انداختم. _ می‌شه من این کار رو نکنم؟ طلبکار گفت: _ یعنی چی؟ _ به مامان بگی بهتره نیست! _ نه، می‌خوام به تو بگم. _ آخه چرا من! _ چون من از مامان‌ توقع ندارم به حرفم گوش کنه، ولی از تو دارم. علی داره با این حرف‌هاش من رو عذاب می‌ده. چرا بهم نمی‌گه تصمیمش چیه؟ _ برو انقدر حرف نبر. _ خب پس تا شب صبر کن. تهدیدوار گفت: _ همین الان رویا! _ آخه من الان اگر این کار رو بکنم، زهره... عصبی روزنامه‌ای که کنارش گذاشته بود رو دوباره برداشت. فوری حرفم رو عوض کردم و قدمی به عقب برداشتم. _ باشه، باشه الان میرم‌ میارم. منتظر نموندم و فوری از اتاقش بیرون رفتم. درمونده به دَر اتاق نگاه کردم.‌ من اگر این کار رو بکنم، زهره دوباره باهام لج می‌شه. خاله از پایین پله‌ها نگاهم کرد. با دست اشاره کردم تا بالا بیاد. روبروم ایستاد. دستم رو روی بینی‌م گذاشتم و به اتاق خودم و زهره اشاره کردم. خاله متوجه منظورم شد و بی‌حرف دنبالم اومد. تن صدام رو پایین آوردم و دست خاله رو گرفتم. خواستم حرف بزنم که خاله متعجب گفت: _ چرا اینقدر یخ کردی؟ _ عیب نداره. خاله علی به من گفت تمام کتاب‌های زهره رو ببرم اتاقش. خاله کلافه نچی کرد و دستش رو روی پیشونیش گذاشت و زیر لب گفت: _ چه خاکی به سرم بریزم! _ من الان چی کار کنم! نبرم علی دعوام می‌کنه، ببرم زهره پوستم رو می‌کنه. نفس‌های عمیق و پشت سرهمش رو بیرون داد. _ الان باهاش حرف می‌زنم. فوری مانع شدم. _ نه خاله تو رو خدا نگو! به من می‌گه چرا هر چی بهت می‌گم میری به مامان میگی. الان تو اتاق کلی دعوام کرد. اخم کمرنگی وسط پیشونی خاله نشست. _ یعنی حرفت رو به من نزنی؟ _ حالا اینا رو ول کن؛ من چی کار کنم! نگاهی به وسایل زهره انداخت.‌ _ تا من بالام ببر بزار اتاقش، زهره نفهمه تو بردی. _ واقعاً نمی‌ذاره دیگه بیاد مدرسه!؟ _ نمی‌دونم به خدا، کی به تو گفت زنگ بزنی به دایی‌تون؟ _ خانم افشار. _ خدا الهی خیرش بده. نبود معلوم‌ نبود چه بلایی سر زهره می‌آورد. ببر این کتاب‌ها رو، شاید از عصبانیتش کم بشه.        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💞🍀════╗      @behestiyan ╚════💞🍀═╝ 🍀 💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 🍀منتهای عشق💞 کتاب‌ها رو برداشتم و از اتاق بیرون رفتم.‌ پشت دَر اتاق علی ایستادم. رضا همزمان از پله‌ها بالا اومد و با دیدن کتاب‌ها توی دستم، جلو اومد و گفت: _ چرا می‌بری اونجا؟ درمونده نگاهش کردم. _ علی گفت. _ واسه چی؟ _ نمی‌دونم. تو رو خدا به زهره نگو! _ مال زهره‌ست اینا!؟ _ به خدا من هیچ کارم، علی گفت ببرم‌ اتاقش. نچی کرد و به پایین پله‌ها نگاهی انداخت. _ واقعاً دیگه نمی‌ذاره بره؟ _ من نمی‌دونم رضا؛ نگی به زهره! _ نمی‌گم بابا، گیر دادی به یه حرف ول نمی‌کنی! با صدای عصبی علی به دَر نگاه کردم. _ رویا... چند ضربه به دَر زدم که رضا آهسته گفت: _ بپرس واقعاً نمی‌ذاره بره! _ پرسیدم، گفت به تو ربطی نداره. _ دوباره بپرس منم بشنوم. دستگیره رو پایین دادم و داخل رفتم. نگاهی بهم انداخت و با تشر گفت: _ از اتاق من‌ تا اتاقتون نیم ساعت راهه؟ به دَر اشاره کردم. _ خاله بیرون باهام حرف می‌زد. _ بذارشون‌ رو میز، برو بیرون.‌ کتاب‌ها رو روی میز گذاشتم و سؤالی نگاهش کردم. متوجه نگاهم شد. _ چیه؟ گوشه‌ی لبم رو به دندون گرفتم. خدا بگم‌ رضا رو چی کار کنه! سؤالی که جوابش رو چند لحظه پیش بهم نداد، باید دوباره بپرسم. _ می‌شه یه سؤال بپرسم؟ با سر اجازه داد. _ واقعی واقعی دیگه نمی‌ذاری زهره بیاد مدرسه؟ _ مگه الان بهت نگفتم تو کار بزرگتر‌ها دخالت نکن! _ یه سؤال فقط پرسیدم. _ رویا این رو آویزه‌ی گوشت‌ کن؛ اینی که دارم می‌گم‌ برای آیندمون هم... رضا پشت دَر هست و نباید این حرف‌ها رو بشوه. با صدای کمی بلند که بتونم‌ علی رو ساکت کنم، گفتم: _ باشه ببخشید، دیگه نمی‌پرسم. متعجب نگاهم کرد. خودش هم فکرش رو نمی‌کرد که من در برابر حرف از آینده‌ای که الان مشترک خطابش کرد، این طور پاسخ بدم و نذارم حرفش رو تموم کنه. ابروهاش بالا رفت. نمی‌دونم از این چراغ سبزی که علی بهم داد خوشحال باشم‌ یا از این که نذاشتم حرفش رو بزنه ناراحت.‌ نگاهش انقدر عمیق و معنی‌دار بود که نتونستم سکوت کنم.‌ با سر به دَر اتاقش اشاره کردم و لب زدم: _ رضا پشت دَرِ. متعجب‌تر از قبل، به در نگاه کرد و بلافاصله ایستاد و سمت دَر رفت. بدون معطلی دَر رو باز کرد.‌ سمت میز بودم و دیدی نسبت به بیرون نداشتم. دلم نمی‌خواست بگم‌ رضا داره چی‌کار می‌کنه؛ اما واقعاً توی اون شرایط چاره‌ای برام نمونده بود. _ خاک‌ تو سرت رضا! صدای رضا که حسابی خجالت کشیده بود رو شنیدم. _ من داشتم‌ رد می‌شدم. _ همیشه رد میشی، گوشت رو می‌چسبونی به دَر اتاق من؟! _ یهو خوردم زمین، برای اینکه تعادلم حفظ بشه به دَر اتاقت تکیه کردم. این بار صدای خاله اومد. _ تو رو خدا بسه! خونه‌ی ما شده شبیه این خونه مجردیا که یکسره از توش صدا در میاد. همه ساکت شدن‌.‌ موندن تو اتاق علی اصلاً به نفعم نیست. الان‌ میاد دق‌ودلی همه چی رو سر من خالی می‌کنه. آهسته سمتش رفتم. متوجه‌ام شد. بدون اینکه نگاهش رو از رضا که سرش پایین بود برداره، خودش رو کنار کشید تا رد بشم.‌ خاله رو به من گفت: _ برو به میلاد بگو بیاد تو دیگه بسه! علی با تشر به رضا گفت: _ تا وقتی تو، تو خونه‌ای، دخترا باید برن دم‌ دَر؟ رضا حق به جانب گفت: _ به من چه! مامان به رویا گفت. _ جواب منو نده رضا! رو به من گفت: _ تو هم برو سفره رو پهن کن، یه زهرمار بخوریم. چشمی گفتم و با عجله بدون اینکه به رضا نگاه کنم‌ از پله‌ها پایین رفتم.        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💞🍀════╗      @behestiyan ╚════💞🍀═╝ 🍀 💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀
سلام این‌رمان‌۷۹۷ پارت هست. و کامل شده اگر مایل به خوندن‌ادامه‌ی رمان بصورت یکجا هستید باید حق اشتراک‌ رو پرداخت کنید. لازم به ذکر هست که رمان تا آخر توی کانال ریحانه بارگذاری میشه فقط کسایی که میخوان زود بخونن میتونن پرداخت کنن مبلغ چهل هزار تومن‌به این‌شماره کارت ارسال کنید. بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه 6274121193965407 فاطمه‌علی‌کرم. بانک اقتصاد نوین بعد واریز فیش رو ارسال کنید و فقط اسم‌رمان رو بعد از فیش ارسال کنید تا پیامتون رو زودتر باز کنم🌹 @onix12    
هدایت شده از ریحانه 🌱
_گل‌باقالی، اونجا وایسنتا به من ذل بزن. یه چاقو بردار جلدی بشین پیاز ها رو پوست بگیر برای من‌که به زور از آقاجان جدا شدم پیاز پوست کندن توی این لحظه بهترین کاره. به بهانه‌ی بوی پیاز میتونم تا دلم میخواد گریه کنم با بغض اولین پیاز رو برداشتم که در باز شد و زنی میانسال جدی اما با صورتی مهربون وارد شد. همه به احترامش ایستادن و نگاهی بهش انداختم و فوری ایستادم. با اخم رو به خاور گفت: _کی گفت این رو به کار بکشید؟ خاور هول شد و دستش رو با گوشه‌ی چادرش که دور کمرش گره زده بود پاک کرد _ببخشید. مونس آوردش اینجا فکر کردم برای کمک اومده! خونسرد نگاهم کرد _مونس غلط کرد. https://eitaa.com/joinchat/1734934546C9ef95d0bac
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 🍀منتهای عشق💞 وارد آشپزخونه شدم. زهره روبروی آینه کوچیکِ بالای سینک ایستاده بود و انگشتش رو آروم زیر کبودی زیر چشمش که کم کم داشت خودش رو نشون می‌داد، می‌کشید. با دیدن من فوری دستش رو انداخت. _ علی چی کارت داشت؟ چی باید به زهره بگم تا هم شک نکنه، هم دست از سرم برداره. _ هیچی، فقط دعوام کرد که برای چی زنگ زدی به دایی. بعد اینکه چرا مدیرتون گفته با من برید مدرسه، به جای اینکه به من بگی به مامان گفتی. سرش رو پایین انداخت و گفت: _ دستت درد نکنه به دایی زنگ زدی؛ هرچند زیاد با من خوب نیست ولی اگر نبود معلوم نبود چی می‌شد. _ من واقعاً به خاطر اتفاقی که برات افتاده متأسفم.‌ چشم‌های پر از اشکش رو ازم گرفت. شیر آب رو باز کرد و آبی به صورتش زد. _ خون بینیت کی بند اومد؟ _ هی قطع می‌شه، دوباره میاد. _ رویا به نظرت علی نمی‌ذاره من دیگه مدرسه برم؟ دلم براش سوخت. اصلاً دوست ندارم این خبر بد رو بهش بدم.‌ _ نمی‌دونم فکر کنم الان عصبانیه، صبر کن عصبانیتش بخوابه، شاید بذاره. اشک روی صورتش ریخت. _ هیچ وقت قسم نمی‌خورد! قسم خورد که نمی‌ذاره برم. _ صبر کن آروم‌ می‌شه؛ نهایتش بلند می‌شیم میریم خونه آقاجون از آقاجون می‌خوایم بهش بگه. _ آره همین مونده حرفم توی کل فامیل بپیچه که علی زهره رو زده، اجازه‌ هم نمی‌ده بره مدرسه. _ دیگه چاره‌ای می‌مونه؟ باید یه کاری بکنیم یا نه؟ با صدای لرزون گفت: _ آخه اگه من مدرسه نیام چی کار کنم؟ زهره اصلاً آدمی نیست که بشه بهش اعتماد کرد و باهاش حرف زد؛ وگرنه الان بهش می‌گفتم چی توی رفتارهای زشت می‌بینی که ازشون دست بر نمی‌داری؟ اون روز که خونه‌ی عمه می‌رفتیم از چی لذت بردی که به پسره نگاه کردی و خودت رو توی خطر انداختی؟ هم آینده‌ت رو و هم اون لحظه‌ت رو خراب می‌کنی! اصلاً مگه‌ خانم مدیر بهت نگفته با هدیه حرف نزنی! مگه خاله و علی منعت نکرده بودن؛ چرا باهاش حرف زدی؟ چرا هر کی هر کاری رو بهت میگه نکن، انجام میدی؟ به جای گفتن این حرف‌ها فقط در‌ آغوش گرفتمش و شروع به نوازش کمرش کردم.‌ دستم روی بازوش خورد که با گفتن آخ، ازم فاصله گرفت. نگاهی به بازوش انداختم و متأسف سرم رو تکون دادم. وسایل سفره روی زمین چیدم. زهره پرسید: _ علی میاد پایین برای نهار؟ _ خودش گفت پهن کنم. _ من چی کار کنم؟ نه می‌تونم بمونم اینجا، نه می‌ذاره برم بالا. _ حالا چند تا قاشق زوری بخور. _ از گلوم پایین نمی‌ره. میلاد عصبی وارد خونه شد و دَر رو به هم کوبید. _ مامان... مامان... صدای خاله از بالای پله‌ها که کم‌کم بهمون نزدیک می‌شد اومد. _ جانم پسرم؟ _ چرا به رضا میگی بیاد دنبال من! همش منو می‌زنه.‌ رضا هم همیشه دق‌ودلیش رو سر میلاد خالی می‌کنه. خاله روبروی میلاد ایستاد و شروع به وارسی صورتش کرد. _ کجات زده؟ _ گوشم رو پیچوند. رضا دَر را باز کرد. خاله با تشر گفت: _ چرا میلاد رو زدی؟ _ بهش میگم بیا تو، میگه به تو چه! خاله لبش رو به دندون‌ گرفت و رو به میلاد گفت: _ آره میلاد! صد بار نگفتم به برادر بزرگت احترام بذار. _ این برادر بزرگ‌ من نیست که! داداش علی هست. رضا پوزخندی زد و رو به خاله گفت: _ بیا تحویل بگیر مامان‌خانم! میلاد گفت: _ به تو ربطی نداره، من حرف داداش‌ علی رو گوش می‌کنم. تو خودت بدی. خودم دیدم با مهشید سر کوچه حرف می‌زدی! خاله نگاهش بین رضا که با چشم و ابرو برای میلاد خط و نشون می‌کشید و میلاد جابجا شد.        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💞🍀════╗      @behestiyan ╚════💞🍀═╝ 🍀 💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 🍀منتهای عشق💞 _ چی میگه این‌ رضا! رضا چپ‌چپ به میلاد نگاه کرد و نزدیکش شد. _ غلط اضافه می‌کنه. میلاد پشت خاله پنهان شد. _ خودم دیدم. دیروز زن‌داداش مریم تو کوچه داداش علی رو دید سلام کرد، داداش اصلاً نخندید، فقط جواب سلامش رو داد؛ اما تو می‌خندیدی. _ مامان من یه دونه می‌زنم تو دهن اینا! خاله نگاه سرزنش بارش رو از روی رضا برداشت. _ میلاد تو به این کارها کار نداشته باش. _ نمی‌خوام. می‌خوام تو کوچه بازی کنم، این برای اینکه مهشید رو ببینه نمی‌ذاره. _ احمق بیشعور، علی گفت بیام بیارمت داخل! _ بازی دیگه بسه. برو بالا لباس‌هات رو عوض کن، بیا پایین ناهار بخوریم. میلاد عصبی پله‌ها رو بالا رفت. باید به میلاد بگم دیگه به مریم نگه زن داداش. زهره آهسته گفت: _ رضا هم وقت گیر آورده! من دارم تو استرس می‌میرم، این‌دوباره دعوا راه می‌ندازه. خاله وارد آشپزخونه شد. نگاهی به وسایل سفره که روی زمین گذاشته بودم انداخت. سالادی رو از توی یخچال که معلوم نیست کی درست کرده بود، بیرون آورد.‌ _ اینم بریزید تو کاسه. _ برای علی برنداشتی! خاله سؤالی نگاهم کرد و گفت: _ مگه نمیاد پایین؟ _ چرا میاد، سالاد با آبغوره دوست نداره با آبلیمو می‌خوره. _ ای وای اصلاً یادم نبود. _ الان براش درست کنم؟ با صدای علی همه بهش نگاه کردیم. _ نه نمی‌خوام؛ بشینید بخوریم. زهره تو حصار خاله نزدیک سفره شد و نشست. به خاطر عصبانیت علی، زمانی طول نکشید که همه سر سفره حاضر آماده نشستن. به غیر از میلاد هیچکس اشتهای غذا خوردن نداره. رضا گاهی به من، گاهی به میلاد چپ‌چپ نگاه می‌کنه.‌ اگر پشت دَر نبود، من حتماً حرف‌های آخرم رو با علی می‌زدم و متوجه می‌شدم که بالاخره منظورش از آینده مشترکی که ازش حرف زد چی بود! علی با اینکه غذایی که برای خودش کشیده بود رو تموم‌ کرده، اما قصد رفتن نداره.‌ نگاهی به بشقاب‌های خالی انداخت و گفت: _ مامان از فردا طوری برنامه‌ریزی کن که زهره یک ثانیه هم تو خونه تنها نباشه. هر کار اشتباهش رو من از چشم شما می‌بینیم. رو به زهره گفت: _این بار هم‌ که لازم ببینم تنبیه بشی، بی‌سرو‌صدا می‌برمت یه جایی که هیچ کس نباشه جلوم رو بگیره. پس بار آخرت باشه غلط اضافی می‌کنی! زهره که تلاش داشت هر لحظه خودش رو بیشتر به خاله نزدیک‌ کنه گفت: _ چشم. _ این‌ چَشمت اگر مثل دفعه‌ی پیش باشه، من می‌دونم تو! خاله با آرنج به پهلوی زهره زد و زهره گفت: _ دیگه تکرار نمی‌شه. _ امیدوارم. ایستاد و سمت دَر رفت. _ ساعت پنج حاضر باشید بریم خونه‌ی عمه.        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💞🍀════╗      @behestiyan ╚════💞🍀═╝ 🍀 💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀
سلام این‌رمان‌۷۹۷ پارت هست. و کامل شده اگر مایل به خوندن‌ادامه‌ی رمان بصورت یکجا هستید باید حق اشتراک‌ رو پرداخت کنید. لازم به ذکر هست که رمان تا آخر توی کانال ریحانه بارگذاری میشه فقط کسایی که میخوان زود بخونن میتونن پرداخت کنن مبلغ چهل هزار تومن‌به این‌شماره کارت ارسال کنید. بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه 6274121193965407 فاطمه‌علی‌کرم. بانک اقتصاد نوین بعد واریز فیش رو ارسال کنید و فقط اسم‌رمان رو بعد از فیش ارسال کنید تا پیامتون رو زودتر باز کنم🌹 @onix12    
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 🍀منتهای عشق💞 ابن رو گفت و بالا رفت.‌ زهره ناامید به خاله نگاه کرد. _ مامان تو رو خدا یه کاری کن! _ تمام راه‌ها رو به روی خودت بستی. اون حرف‌هایی که تو توی مدرسه به مدیرتون گفتی و برادرت شنید؛ چی بود آخه! _ هیچ کس حرف من رو باور نمی‌کنه. _ تو هنوزم دست برنداشتی، بعد می‌خوای من برات چی کار کنم! به سفره اشاره کرد. _ خوردن جمع کن. برم بالا ببینم برای مدرسه‌ت راضی می‌شه یا نه. _ من الان تمام بدنم درد می‌کنه.‌ چه جوری وایسم ظرف بشورم؟ رو به خاله گفتم: _ من می‌شورم. نگاه خاله بعد از حرف من روی زهره ثابت موند و متأسف سرش رو تکون داد. با صدای علی همه به دَر نگاه کردیم. _ میلاد غذات رو خوردی، بیا بالا اتاق من. میلاد ته‌ مونده دوغ توی لیوانش رو خورد و با عجله بیرون رفت.‌ رضا گفت: _ مامان ما تا کی باید به خاطر عباس‌آقا صبر کنیم؟ _ مگه قراره چی کار کنیم؟ دلخور و طلبکار گفت: _ یادتون رفت؟ من و مهشید دیگه. خاله کلافه نگاهش رو از رضا گرفت. _ بس کن آقا رضا! اولاً حداقل یه دو سه ماه‌ی باید صبر کنیم؛ دوماً صد بار گفتم اول علی بعد تو! _ علی که زن بگیر نیست. _ همون طور که زن گرفتن تو دست خودت نیست، زن نگرفتن علی هم دست خودش نیست. چهلم شوهر عمه‌تون سَر شه، میرم اجازه می‌گیرم‌ که مریم رو نشون کنیم تا بعد. خاله دوباره شروع کرد. اگر رضا پشت دَر نبود، الان حرف دل علی رو شنیده بودم و انقدر اذیت نمی‌شدم. _ خاله مگه علی نمی‌گه مریم رو نمی‌خواد! چرا اصرار دارید؟ _ کی گفت نمی‌خوام! _همش میگه، شما گیر دادید به مریم. چقدر هم زشته. این همه دختر برید سراغ یکی دیگه. از خودش بپرسید شاید کس دیگه‌ای رو دوست داشته باشه. _ چه حرف‌هایی می‌زنی رویا! علی و دوست داشتن! اینقدر فکر بچه‌م پاکه که به این چیزها فکر نمی‌کنه. _ حالا شما ازش بپرسید، شاید خودش گفت. خاله با تردید نگاهم کرد. _ فکر نکنم این جوری باشه.‌ اگر بود، خب می‌گفت بهم! _ شاید روش نمی‌شه. شاید شرایطش پیش نیومده که بگه.‌ با حس سایه‌ی کسی تو چهارچوب دَر، سر چرخوندم. علی میلاد رو روی سرشونه‌هاش نشونده بود و خیره به من نگاه می‌کرد. خاله نگران گفت: _ تو مگه گردنت درد نمی‌کنه! میلاد دیگه بزرگ‌ شده، نشونش اونجا. میلاد رو که حسابی خوشحال بود روی زمین گذاشت. نگاهش رو از من گرفت و به خاله داد. _ من و میلاد می‌ریم بیرون یه دوری بزنیم برمی‌گردیم.‌ مامان یه لحظه بیا، کارت دارم. دل تو دلم نیست. یعنی چی می‌خواد بگه! بعد از رفتن خاله، بدون درنظر گرفتن رضا و زهره، فوری پشت پنجره ایستادم و کمی بازش کردم. _ چی شده پسرم؟ _ میلاد بچه‌س؛ این شرایط رو درک‌ نمی‌کنه. نمی‌خوام چیزی براش کم بذارم. می‌برمش بیرون یکم از این فضا دور باشه. _ علی‌جان بد عادتش نکن. دوباره نری کلی وسیله براش بخری ها! _ نه حواسم هست. کاری نداری؟ _ راستی این رویا چی می‌گه؟ کاش می‌تونستم الان صورت علی رو ببینم. _ نمی‌دونم چی می‌گه؟ _ نگو که نشنیدی! _ آهان، در رابطه با ازدواج؟ شب با هم حرف می‌زنیم. _ نمی‌شه الان‌ بگی؟ _ چی بگم مادر من! _ تو...کس دیگه‌ای رو دوست... داری؟ تمام حواسم رو جمع کردم‌. چشم‌هام رو بستم که بهتر بشنوم که میلاد گفت: _ داداش ماشینت که پنچر شده! همین جمله باعث شد تا علی جواب سؤال خاله رو نده و من باز هم سردرگم بمونم.        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💞🍀════╗      @behestiyan ╚════💞🍀═╝ 🍀 💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀