eitaa logo
ریحانه 🌱
12.3هزار دنبال‌کننده
2هزار عکس
546 ویدیو
17 فایل
روزهای جمعه و تعطیلات رسمی پارت نداریم عضو انجمن رسمی انلاین ایتا https://eitaa.com/anjoman_romam_eta/7 کپی از رمانهای داخل کانال ممنوع و حرام 🚫 تبلیعات کانال ریحانه https://eitaa.com/joinchat/632881253Ce4b7a15039
مشاهده در ایتا
دانلود
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 🍀منتهای عشق💞 پوزخندی زد و به دیوار پشت سرش تکیه داد. _ دو تا می‌زد تو دهن تو، این جوری پرو نمی‌شدی. تو تربیت دختر خودش مونده. این رو از جای دست علی توی صورتش می‌شه فهمید. _ نخیر اشتباه می‌کنید. زهره از پله‌ها افتاده زمین.‌ توی اون خونه برعکس فکر شما برای تربیت، همه با هم با احترام حرف می‌زنن. اندازه‌ای که الان شما تو این اتاق به من توهین کردید توی این دوازده سال خونه‌ی خاله‌م بهم توهین نشده. می‌دونی چیه عمه؟ شما حسودید. چون خاله‌م به حرف شما گوش نکرد و تو ختم عموم هیچ کاره بودید، ناراحتید. با سیلی که به صورتم زد، اشک تو چشم‌هام جمع شد. با نفرت نگاهش کردم و بغض توی گلوم گیر کرد. _ می‌دونی چرا الان جواب این سیلی که بهم زدید رو بهتون نمیدم؟ چون همون خاله‌ای که می‌گید نتونسته تربیتم کنه، بهم یاد داده که شما مثلاً بزرگ‌تری. تن صداش رو بالا برد: _ دختره‌ی بی‌تربیت؛ به من میگی حسود!؟ اگر اختیارت با من بود... فوری ایستادم و ازش فاصله گرفتم. با گریه گفتم: _ فعلاً که نیست! پس حد خودتون رو بدونید. شما حق ندارید رو من دست بلند کنید! دَر اتاق باز شد و خاله نگران نگاهم کرد. گریه‌م شدت گرفت. _ خاله وقتی بهت می‌گم نمیرم تو اتاق می‌گی برو، می‌شه این! دستم رو جای سیلی عمه گذاشتم. _ من‌ رو زد. خاله به عمه که هنوز نشسته بود، نگاه کرد و دلخور گفت: _ دستت درد نکنه آبجی! _ به من می‌گه خاله‌ت ادبت نکرده! می‌گه ما فقیریم. تقریباً همه تو اتاق اومدن.‌ خانم‌جون و آقاجون دلخور از خاله به عمه نگاه می‌کردن.‌ انقدر دلم شکسته و به غرورم برخورده که نمی‌تونم ساکت بمونم. همچنان که گریه می‌کردم گفتم: _ همه‌ی اینا نقشه‌ش بود. نهار بمونید ناراحت می‌شم برید! فامیلای عباس‌آقا رو فرستاد برن که حرف‌های تلخش رو به من بزنه. سمانه کنار مادرش نشست. _ حرف دهنت رو بفهم رویا! _ شماها همتون با عقده و کینه‌ی چند ساله ما رو دعوت کردید اینجا! آقاجون دستم رو گرفت. _ بیا بریم بابا. مثلاً عزاداریم نباید صدا از خونه بیرون بره! _ چرا؟ که آبروشون نره! بعد هر چی دلش بخواد به من بگه! خاله کلافه گفت: _ رویا بس کن! با دست عمه رو نشون دادم. _ این من رو زد! _ این‌ نه و عمه! عیب نداره بیا برو بیرون. _ چرا عیب نداره خاله! دوازده ساله پیش شمام از گل نازک‌تر بهم نگفتید... عمه گفت: _ بی‌ادبی کردی کتک خوردی. این سیلی رو خیلی وقت پیش باید می‌خوردی. با تعجب به خاله نگاه کردم. _ هیچی نمی‌خوای بهش بگی! علی جلو اومد. بازوم رو گرفت و از اتاق بیرون کشید. انگشتش رو جلوی صورتم گرفت. _ داری از حد می‌گذرونی.‌ یک کلمه‌ی دیگه حرف بزنی من می‌دونم تو! خودم رو مظلوم کردم و چشم‌هام پر از اشک شد. _ من رو زد! ناراحت به صورتم نگاه کرد. سوئیچش رو از جیبش بیرون آورد و سمتم گرفت. _ بیا برو تو ماشین، ما هم الان میایم. _ بذار یه چی بهش بگم‌ بعد برم. به دَر اشاره کرد. _ همین که خونه‌ش رو ترک‌ می‌کنیم بسه. برو تو ماشین. به ناچار پا کج کردم و وارد حیاط شدم. کنترل صدای گریه‌م دست خودم نیست. توی ماشین نشستم و دستم رو روی صورتم گذاشتم.‌ دَر ماشین باز شد و زهره و میلاد اومدن. به غیر از صدای گریه‌ی من، هیچ صدایی تو ماشین نبود. میلاد گفت: _ رویا همه با عمه قهر کردن.‌ جوابی ندادم. _ به خاطر تو. با نزدیک شدن خاله و علی و رضا، میلاد هم ساکت شد. همه توی ماشین نشستن و بدون اینکه حرفی بزنن، سمت خونه راه افتادیم.        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💞🍀════╗      @behestiyan ╚════💞🍀═╝ پارت‌اول https://eitaa.com/behestiyan/16 🍀 💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀
سلام این‌رمان‌۷۹۷ پارت هست. و کامل شده اگر مایل به خوندن‌ادامه‌ی رمان بصورت یکجا هستید باید حق اشتراک‌ رو پرداخت کنید. لازم به ذکر هست که رمان تا آخر توی کانال ریحانه بارگذاری میشه فقط کسایی که میخوان زود بخونن میتونن پرداخت کنن مبلغ چهل هزار تومن‌به این‌شماره کارت ارسال کنید. بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه 6274121193965407 فاطمه‌علی‌کرم. بانک اقتصاد نوین اگر اون‌کارت نشد به این کارت بریزید. 6037997239519771 فاطمه علی کرم بانک‌ملی بعد واریز فیش رو ارسال کنید و فقط اسم‌رمان رو بعد از فیش ارسال کنید تا پیامتون رو زودتر باز کنم🌹 @onix12    
🍃🌹🍃 🌿اَلسَّلامُ عَلَيْكَ يا اَبا عَبْدِاللهِ وَعَلَى الاَْرْواحِ الَّتي حَلَّتْ بِفِنائِكَ عَلَيْكَ مِنّي سَلامُ اللهِ اَبَداً ما بَقيتُ وَبَقِيَ اللَّيْلُ وَالنَّهارُ وَلا جَعَلَهُ اللهُ آخِرَ الْعَهْدِ مِنّي لِزِيارَتِكُمْ، اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَيْنِ وَعَلى عَلِيِّ بْنِ الْحُسَيْنِ وَعَلى اَوْلادِ الْحُسَيْنِ وَعَلى اَصْحابِ الْحُسَيْن🌿 علیه السلام
🔹🍃🌹🍃🔹 🔺داستانک‌هایی که صهیونیست‌های منحوس راوی آنها بوده‌اند... ▫️ایده و محتوا: محمدسعید غلامی ▫️طراح گرافیک: محمدجواد عباسی 🍃🌹🔸ـــــــــــــــــــــــــ صـــراط @roshangari_samen
7.56M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔹🍃🌹🍃🔹 💚 جهان به حسرت دیدار رویت آغشته است... 🇪🇸 دیشب آهنگ سلام فرمانده تو قلب بارسلون پخش شد. دوستم می‌گفت حدود هفت هزار نفر اومده بودن😍 👤 Farnaz Karimi عجل الله 🍃🌹🔸ـــــــــــــــــــــــــ صـــراط @roshangari_samen
9.41M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔹🍃🌹🍃🔹 💠 استاد مسعود عالی 💥 شکایت از شیطان در روز قیامت!! 🍃🌹🔸ـــــــــــــــــــــــــ صـــراط @roshangari_samen
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 🍀منتهای عشق💞 ماشین رو جلوی حیاط پارک‌ کرد و همه پیاده شدیم. کارت بانکیش رو سمت رضا گرفت گفت: _ رضا برو سر کوچه، کباب بگیر بیار. رضا کارت رو گرفت. خاله گفت: _ نمی‌خواد؛ الان یه خاگینه درست می‌کنم. میلاد گفت: _ مامان چون ما فقیریم نباید کباب بخوریم؟ خاله درمونده به میلاد نگاه کرد.‌ _ نه مامان جان، کی گفته ما فقیریم. رو به رضا گفت: _ برو بگیر. علی متأسف سرش رو تکون داد. دَر رو باز کرد و کنار ایستاد. یکی‌یکی وارد خونه شدیم. هر کس گوشه‌ای نشست و در سکوت به روبرو خیره شد.‌ خاله کنارم نشست. با دست صورتم رو سمت خودش چرخوند. دستش رو روی صورتم کشید و با بغض گفت: _ دردت اومد؟ نگاهم رو پایین انداختم. _ الهی خاله‌ت بمیره. این رو گفت و من رو تو آغوش گرفت و با صدای بلند گریه کرد. از گریه‌ی خاله گریه‌م‌ گرفت. _ خاله دردم نگرفت. فقط ناراحت شدم.‌ ازم‌ فاصله گرفت و اشکم رو پاک‌ کرد. _ می‌دونم چی کارش کنم. صبر کن! علی گفت: _ ول کن مامان! دیگه نمی‌ریم خونشون.‌ جواب عمه رو هر چی بدی بیشتر نیش می‌زنه. _ با خودش کار ندارم. به همون بزرگ‌تری شکایت می‌کنم که امروز بهش گفت تو بیخود کردی دست روی رویا بلند کردی. خدا رو شکر که سربلند بودم و خودش تأیید کرد که رویا دختر خوبیه و فقط نمی‌تونه جلوی زبونش رو بگیره. _ خاله گفت شما بلد نیستید تربیت کنید. گفت از پس زهره هم برنیومدید. گفت ما فقیریم. واقعاً باید سکوت می‌کردم!؟ _ آره خاله جان. نباید جوابش رو می‌‌دادی. با حرفی که علی زد، ذوق زده نگاهش کردم. _ مامان من با شما مخالفم. خیلی هم کار خوبی کردی که جواب دادی. گاهی باید جلوی بعضی حرف‌ها ایستاد. _ هر چی هم باشه، بزرگ‌ترِ! _ اصلاً کار خوبی کردم عباس‌آقا تو کما بود بهتون نگفتم. هر دو متعجب نگاهم کردن. صدای بلند رضا اومد. _ رویا سفره رو پهن کن. خاله رو به زهره گفت: _ پاشو برو سفره رو پهن کن. زهره بی‌حرف به آشپزخونه رفت. بعد از خوردن ناهار، ظرف‌ها رو شستم‌ که صدای خاله اومد: _ سلام آقاجون. _ اصلاً خوب نیستم.‌ آقاجون‌ من امروز فقط به احترام شما چیزی به مریم خانم نگفتم! بغضش ترکید و اینبار با گریه گفت: _ دوازده ساله اجازه ندادم کسی از گل بالاتر بهش بگه. _ نه آقاجون این کار رو نکنید. خط قرمز من رویاست. من هر چی توهین به خودم می‌شد و به خاطر شما ندید گرفتم؛ ولی این یکی رو شرمنده. نه ازش برای من پیغام بیارید نه پیغام ببربد. _ الان زنگ زدم ازتون خواهش کنم دیگه از ما نخواید وقتی مریم اونجاست ما هم بیایم! _ حرف عصبانیت نیست. حرف توهینِ! _ خیلی لطف می‌کنید. خداحافظ. دستم رو خشک کردم و بیرون رفتم.‌ جای سیلی عمه روی صورت من اصلاً درد نمی‌کنه اما قلب خاله شکسته و انگار حالا حالاها ترمیم‌ نمی‌شه.        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💞🍀════╗      @behestiyan ╚════💞🍀═╝ پارت‌اول https://eitaa.com/behestiyan/16 🍀 💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀