سلام
اینرمان۷۹۷ پارت هست. و کامل شده
اگر مایل به خوندنادامهی رمان بصورت یکجا هستید باید حق اشتراک رو پرداخت کنید.
لازم به ذکر هست که رمان تا آخر توی کانال ریحانه بارگذاری میشه فقط کسایی که میخوان زود بخونن میتونن پرداخت کنن
مبلغ چهل هزار تومنبه اینشماره کارت ارسال کنید.
بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه
6274121193965407
فاطمهعلیکرم.
بانک اقتصاد نوین
اگر اونکارت نشد به این کارت بریزید.
6037997239519771
فاطمه علی کرم بانکملی
بعد واریز فیش رو ارسال کنید و فقط اسمرمان رو بعد از فیش ارسال کنید تا پیامتون رو زودتر باز کنم🌹
@onix12
🍃🌹🍃
🌿اَلسَّلامُ عَلَيْكَ يا اَبا عَبْدِاللهِ وَعَلَى الاَْرْواحِ الَّتي حَلَّتْ بِفِنائِكَ عَلَيْكَ مِنّي سَلامُ اللهِ اَبَداً ما بَقيتُ وَبَقِيَ اللَّيْلُ وَالنَّهارُ وَلا جَعَلَهُ اللهُ آخِرَ الْعَهْدِ مِنّي لِزِيارَتِكُمْ، اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَيْنِ وَعَلى عَلِيِّ بْنِ الْحُسَيْنِ وَعَلى اَوْلادِ الْحُسَيْنِ وَعَلى اَصْحابِ الْحُسَيْن🌿
#امام_حسین علیه السلام
#سلامصبحبخیر
🔹🍃🌹🍃🔹
🔺داستانکهایی که صهیونیستهای منحوس راوی آنها بودهاند...
▫️ایده و محتوا: محمدسعید غلامی
▫️طراح گرافیک: محمدجواد عباسی
#طوفان_الاقصى #فلسطین
🍃🌹🔸ـــــــــــــــــــــــــ
صـــراط
@roshangari_samen
7.56M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔹🍃🌹🍃🔹
💚 جهان به حسرت دیدار رویت آغشته است...
🇪🇸 دیشب آهنگ سلام فرمانده تو قلب بارسلون پخش شد.
دوستم میگفت حدود هفت هزار نفر اومده بودن😍
👤 Farnaz Karimi
#امام_زمان عجل الله
🍃🌹🔸ـــــــــــــــــــــــــ
صـــراط
@roshangari_samen
9.41M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔹🍃🌹🍃🔹
💠 استاد مسعود عالی
💥 شکایت از شیطان در روز قیامت!!
🍃🌹🔸ـــــــــــــــــــــــــ
صـــراط
@roshangari_samen
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت168
🍀منتهای عشق💞
ماشین رو جلوی حیاط پارک کرد و همه پیاده شدیم. کارت بانکیش رو سمت رضا گرفت گفت:
_ رضا برو سر کوچه، کباب بگیر بیار.
رضا کارت رو گرفت. خاله گفت:
_ نمیخواد؛ الان یه خاگینه درست میکنم.
میلاد گفت:
_ مامان چون ما فقیریم نباید کباب بخوریم؟
خاله درمونده به میلاد نگاه کرد.
_ نه مامان جان، کی گفته ما فقیریم.
رو به رضا گفت:
_ برو بگیر.
علی متأسف سرش رو تکون داد. دَر رو باز کرد و کنار ایستاد. یکییکی وارد خونه شدیم. هر کس گوشهای نشست و در سکوت به روبرو خیره شد.
خاله کنارم نشست. با دست صورتم رو سمت خودش چرخوند. دستش رو روی صورتم کشید و با بغض گفت:
_ دردت اومد؟
نگاهم رو پایین انداختم.
_ الهی خالهت بمیره.
این رو گفت و من رو تو آغوش گرفت و با صدای بلند گریه کرد. از گریهی خاله گریهم گرفت.
_ خاله دردم نگرفت. فقط ناراحت شدم.
ازم فاصله گرفت و اشکم رو پاک کرد.
_ میدونم چی کارش کنم. صبر کن!
علی گفت:
_ ول کن مامان! دیگه نمیریم خونشون. جواب عمه رو هر چی بدی بیشتر نیش میزنه.
_ با خودش کار ندارم. به همون بزرگتری شکایت میکنم که امروز بهش گفت تو بیخود کردی دست روی رویا بلند کردی. خدا رو شکر که سربلند بودم و خودش تأیید کرد که رویا دختر خوبیه و فقط نمیتونه جلوی زبونش رو بگیره.
_ خاله گفت شما بلد نیستید تربیت کنید. گفت از پس زهره هم برنیومدید. گفت ما فقیریم. واقعاً باید سکوت میکردم!؟
_ آره خاله جان. نباید جوابش رو میدادی.
با حرفی که علی زد، ذوق زده نگاهش کردم.
_ مامان من با شما مخالفم. خیلی هم کار خوبی کردی که جواب دادی. گاهی باید جلوی بعضی حرفها ایستاد.
_ هر چی هم باشه، بزرگترِ!
_ اصلاً کار خوبی کردم عباسآقا تو کما بود بهتون نگفتم.
هر دو متعجب نگاهم کردن. صدای بلند رضا اومد.
_ رویا سفره رو پهن کن.
خاله رو به زهره گفت:
_ پاشو برو سفره رو پهن کن.
زهره بیحرف به آشپزخونه رفت. بعد از خوردن ناهار، ظرفها رو شستم که صدای خاله اومد:
_ سلام آقاجون.
_ اصلاً خوب نیستم. آقاجون من امروز فقط به احترام شما چیزی به مریم خانم نگفتم!
بغضش ترکید و اینبار با گریه گفت:
_ دوازده ساله اجازه ندادم کسی از گل بالاتر بهش بگه.
_ نه آقاجون این کار رو نکنید. خط قرمز من رویاست. من هر چی توهین به خودم میشد و به خاطر شما ندید گرفتم؛ ولی این یکی رو شرمنده. نه ازش برای من پیغام بیارید نه پیغام ببربد.
_ الان زنگ زدم ازتون خواهش کنم دیگه از ما نخواید وقتی مریم اونجاست ما هم بیایم!
_ حرف عصبانیت نیست. حرف توهینِ!
_ خیلی لطف میکنید. خداحافظ.
دستم رو خشک کردم و بیرون رفتم.
جای سیلی عمه روی صورت من اصلاً درد نمیکنه اما قلب خاله شکسته و انگار حالا حالاها ترمیم نمیشه.
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@behestiyan
╚════💞🍀═╝
پارتاول
https://eitaa.com/behestiyan/16
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت169
🍀منتهای عشق💞
صدای خاله از خواب بیدارم کرد.
_ رویا بلند شو دیگه! صد بار صدات کردم.
زهره با التماس گفت:
_ مامان تو رو خدا برو بهش بگو بذاره منم برم.
_ چی بگم؟ اصلاً روم میشه حرف بزنم؟ غلط اضافه کردی به جای پشیمونی و عذرخواهی جلوی مدیرتون به رویا تهمت میزنی!
_ هییییس! تو رو خدا الان میشنوه.
_ من نمیتونم ضمانت تو رو بکنم.
_ تو رو روح بابا. قول میدم دیگه تکرار نشه.
_ قسمم نده! اگر یه درصد مطمئن بودم روم رو زمین نمیندازه، منتظر التماس تو نمیشدم.
بغض کرد.
_ مامان تو روخدا!
_ حالا یه چند روز صبر کن، شاید خودش کوتاه اومد.
بازوم رو تکون داد.
_ رویا بلند شو دیگه!
چشمم رو باز کردم و کشوقوسی به بدنم دادم.
_ سلام.
_ علیک سلام. چه عجب!
_ مگه ساعت چنده؟
_ شش و نیم.
نشستم و به زهره که چشمهاش اشکی بود نگاه کردم.
_ خاله زوده که! یه ربع دیگه میام.
خواستم بخوابم که گفت:
_ علی میخواد بره. گفت صدات کنم باهات کار داره.
خواب از سرم پرید.
_ چی کار داره؟
بلند شد و سمت دَر رفت.
_ نمیدونم؛ به من نگفت. زود باش بیا پایین. یه دست لباس خوب تنت کن، بعد مدرسه قراره عموت بیاد ببرت خونهی اقاجون.
لبهام آویزون شد.
_ من نمیخوام برم اونجا.
دستش رو روی سرش گذاشت و حرصی گفت:
_ ای وای... از دست شماها! حاضر شو انقدر چونه نزن.
دَر اتاق رو باز کرد و عصبی بیرون رفت. به زهره نگاه کردم. برای نجات دادن خودش به من تهمت زده. کاش یکی بهم میگفت چی گفته.
_ رویا تو به علی مدرسهی من رو میگی؟
_ نمیذاره؛ بیخود التماس نکن.
سرش رو روی زانوش گذاشت و ریز ریز گریه کرد.
تیشرت صورتی رنگی پوشیدم. دکمههای مانتوم رو میبستم که ضربهی محکمی به دَر اتاق خورد. زهره سرش رو بلند کرد و هر دو با ترس به دَر اتاق نگاه کردیم. رضا کلافه گفت:
_ رویا گمشو پایین دیگه! یه ملت باید بیان دنبالت تا تشریف بیاری!
از لحنش بدم اومد.
_ اصلاً دلم نمیخواد بیام؛ به توچه!؟
_ جهنم نیا.
با صدای بلند گفت:
_ مامان به علی بگو رویا میگه پایین نمیام؛ به هیچ کس هم ربطی نداره.
با عجله مقنعهام رو پوشیدم. کیفم رو برداشتم و از اتاق بیرون رفتم. جلوی دَر اتاقش ایستاده بود.
_ تو مریضی!
_ رو اعصابم راه نرو که دقودلی همه چی رو سر تو خالی میکنما!
دهنم رو کج کردم و و با لحن خودش گفتم:
_ مثلا چه غلطی میخوای بکنی!
دو قدم بلند سمتم برداشت که با صدای علی سر جاش ایستاد.
_ چه خبرته رضا!؟
_ از این بپرس.
_ بیا برو پایین. زنعمو باهات بد حرف زده، سر این و اون خالی نکن!
پوزخند زدم.
_ پس بگو از کجا پری. انقدر اخلاقت خرابِ که هیچ کس بهت زن نمیده. باید...
علی با تشر اسمم رو صدا کرد:
_ رویا...! بیا برو صبحانت رو بخور.
نیمنگاهی به رضا انداختم.
_ خاله گفت کارم داری.
_ امروز عمو میاد دنبالت ببرت خونهی آقاجون.
_ نمیشه نرم؟
_ نه، ولی حواست رو جمع کن اگر محمد اونجا بود یک کلمه باهاش حرف نمیزنی. رویا بفهمم یا بشنوم حتی جواب سلامش رو دادی من میدونم با تو!
سرم رو بالا دادم.
_ من با اون حرف ندارم.
تأکیدی سرش رو تکون داد.
_ غروب هم خودم میام دنبالت.
_ غروب دیر نیست! از سر کار بیا دیگه.
به پلهها اشاره کرد و کلافه گفت:
_ بیا برو پایین.
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@behestiyan
╚════💞🍀═╝
پارتاول
https://eitaa.com/behestiyan/16
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀