🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت186
🍀منتهای عشق💞
تو درگاه آشپزخونه ایستادم. انگار نه انگار همه ناهار خوردن. همگی مشغول آش خوردن بودن و رضا و زهره سَرِ کشک دعواشون شده بود.
_ فکر میکنی همیشه همه کشکها رو تو باید بخوری!؟
_ زهره تو چرا سرت تو بشقابِ منِ؟
_ تو همه کشکها رو برمیداری، به من کشک نمیرسه. آش تو سفیدِ، مال من هیچی نداره.
خاله از تو یخچال شیشه کشک رو درآورد و گفت:
_ بیا اینم کشک! دعوا نکنید.
_ مامان این کشکش سفته؛ خوش مزه نیست.
_ ادا در نیار زهره! بخور.
نگاهی به من کرد و دلخور گفت:
_ بیا تو هم بخور.
_ اشتها ندارم.
_ آش سفره حضرت ابوالفضلِ. بیا بخور نذریه.
_ نمیخوام.
به ظرفهای غذای گوشه آشپزخونه نگاه کردم. چقدر هم زیاد فرستادن. انقدر از اقدسخانم و مریم بدم میاد که حتی یک قاشق از این غذا رو هم نمیخورم.
_ دایی من حاضرم.
خاله گفت:
_ الان که زوده!
_ نه باید زود برگردم برم جایی کار دارم. علی گفت دستش بنده، رویا رو ببرم امامزاده؛ وگرنه نمیاومدم.
_ دستت درد نکنه، الهی قربونت برم. علی سرش خیلی شلوغه، به رویا هم قول داده بود. صبح گفت شاید نتونه بیاد. خودم میخواستم ببرمش.
_ خودت هم حاضر شو بیا بریم.
_ نه من کار دارم. ببین بچهها نمیخوان بیان.
قبل از اینکه کسی حرفی بزنه دایی گقت:
_ ولش کن فقط رویا رو میبرم. میخواد با خودش خلوت کنه.
زهره شاکی گفت:
_ ما هم خواهرزادههاتیم مثلاً!
_ تو یه خواهرزاده غرغرویی که هیچ وقت راضی نیست.
سمتم اومد، دستم رو گرفت. هر دو از خونه بیرون رفتیم و سوار ماشین شدیم. به جهت مخالف دایی نشستم و از شیشه بیرون رو نگاه کردم.
_ چرا لباس گرم نپوشیدی؟
_ گرمه.
_ کجا گرمه! هوا خیلی سرده.
_ من گرممِ، دیگه دایی ول کن.
_ تو چرا پشتت رو کردی به من؟
صاف نشستم.
_ بیا الان خوبه؟
_ تو همی، اعصابم خورده.
_ مدلم این جوریه.
نچی کرد و گوشیش رو درآورد. چند لحظه بعد گفت:
_ سلام علی.
با شنیدن اسمش ته دلم خالی شد.
_ دارم میبرمش.
_ قهر کرده انگار.
_ دوست داشته با تو بره.
_ نمیدونم چی بگم... یه لحظه گوشی با خودش حرف بزن.
گوشی رو سمتم گرفت.
_ با تو کار داره.
صورتم رو ازش برگردوندم و به حالت قهر گفتم:
_ من کار ندارم.
دایی با صدای بلند خندید و گوشی رو سمت گوشش گرفت.
_ داره ناز میکنه. حرف نداره باهات.
_ چه میدونم این جوری میگه.
_ باشه خیالت راحت.
_ نه حواسم هست. کی کارت تموم میشه؟
باشه خداحافظ.
تماس رو قطع کرد و گفت:
_ درگیرِ نمیتونه، وگرنه پای قولهاش هست.
جوابی ندادم. تا امامزاده نه من حرف زدم، نه دایی.
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@behestiyan
╚════💞🍀═╝
پارتاول
https://eitaa.com/behestiyan/16
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت187
🍀منتهای عشق💞
به محض رسیدن به امامزاده، با هم وارد امامزاده شدیم. بعد از فرستادن فاتحه و زیارت از امامزاده به سمت قبر بابا و مامان که هردوشون یک شبِ من رو توی بچگی تنها گذاشتن رفتم. همیشه وقتی به اینجا میام انقدر دلم میگیره که فقط بیصدا اشک میریزم.
چه خوب که عمو هم همون جا کنارشون دفن کردن. وقتی به اینجا میام، انگار به یک مهمانی خانوادگی پا میذارم. خوبی اعضای این خانواده اینه که هر چقدر هم گریه کنم کاری بهم ندارند و آزادم میذارن.
پنج ساله بودم که تنهام گذاشتن و الان حتی از چهرههاشون جز عکسی که خاله ازشون داره چیزی یادم نمیاد. از زمانی که یادمه کنار خاله و عمو زندگی کردم. پنج ساله که عمو هم از کنارم رفته.
اما انقدر این خانواده البته به غیر از زهره که اختلاف اونم مثل دعوای خواهریه، با من خوب و گرم رفتار کردن که هیچ وقت احساس نکردم خانواده ندارم. اما نمیدونم چرا انقدر دلم اینجا میگیره.
نمیدونم چرا هیچوقت نمیتونم درمورد علی با پدر و مادرم صحبت کنم. انگار خجالتی تو وجودم هست که دوست ندارم بهشون بگم. شاید هم چون من یک دختر هفده ساله هستم که به پسر عموم که تقریبا دوازده سال از خودم بزرگتره، دل بستم.
دایی به اطراف نگاه کرد و گفت:
_ من برم آب بیارم.
بدون اینکه سرم رو بلند کنم با سر حرفش رو تأیید کردم. دور شدن دایی از من باعث شد تا صدای گریهم رو رها کنم.
خیلی زودتر از زمانی که فکرش رو میکردم برگشت و ظرف یک بار مصرف آب رو کنارم گذاشت.
_ حواسمون نبود گل بخریم! تا تو قبر رو بشوری من برم بخرم.
باشهای گفتم و ظرف رو برداشتم. آب رو آروم روی قبر دو طبقه پدر و مادرم ریختم و با جون و دل دست کشیدم. تمام گرد و خاک روی قبر رو پاک کردم. حتی یک غبار هم روش نموند.
نگاهی به اسم هردوشون کردم که چقدر غریبانه کنار هم نوشته شده بود. سالروز وفاتشون یک روز بود. دستی روی اسمشون کشیدم که صدای علی باعث شد تا با تعجب به عقب برگردم.
_ سلام خانم قهر قهرو!
با دیدنش ناخواسته لبخندم کش اومد.
_ سلام. اومدی!
_ وقتی تو ماشین حاضر نشدی باهام حرف بزنی، گفتم علی هر کاری دستتِ بذار زمین، برو ببین این دختر چشه.
سرم رو پایین انداختم .توی وجودم جشن و پایکوبی برپاست اما به ظاهر نمیتونم نشونش بدم. روی یک زانو کنارم نشست. با انگشت چند ضربه به سنگ قبر زد و شروع به خوندن فاتحه کرد. ظرف آب رو ازم گرفت و سر قبر پدرش رفت و روی قبر ریخت.
_ میخواستم بشورم؛ گفتم اول این رو بشورم بعد برم اون جا.
_ عیب نداره. دایی کجاست؟
_ رفته گل بخره.
سنگ بزرگی را کنار قبر بابا گذاشت.
_ بشین روی این.
کاری که گفت رو انجام دادم و بهش نگاه کردم. علی زودتر حرف بزن که دلم داره پاره پاره میشه!
کمی مکث کرد و بدون اینکه بهم نگاه کنه گفت:
_ به حرفات خیلی فکر کردم. نمیدونم حسی درونم بوده یا نه؛ یا کلاً نبوده و تو بیدارش کردی. اما الان علاقهای تو وجودم از تو هست که نمیتونم درکش کنم.
تمام خوشبختی دنیا با این حرف مال من شد. لبخند روی صورتم پهن شد و نتونستم نگاهم رو از نگاهش بگیرم. هر چند که سرش رو پایین انداخته بود و به چشمهام نگاه نمیکرد.
آب دهنم رو صدادار قورت دادم و گفتم:
_ این یعنی...
وسط حرفم پرید.
_ آره یعنی بهت فکر کردم. خیلی هم فکر کردم چون فاصله سنیمون خیلی زیادِ. این خیلی جای فکر داشت.
از گوشهی چشم نگاهم کرد. فوری لبخندم رو جمعوجور کردم تا بیشتر از این بند رو آب ندم.
_ به تمام زوایا فکر کردم. خیلی راه طولانی جلومون هست. اولین قدم آقاجونِ. رضایت گرفتن ازش خیلی کار سخت و مشکلیه. باید طوری مطرح کنم که حرف و حدیثی پیش نیاد. بعد راضی کردن خود مامانِ.
خیلی ازت ممنونم که حرف منو گوش کردی به هیچ کس نگفتی. فقط خدا میدونه و دایی که من مطمئنم به کسی حرفی نمیزنه.
رویا باشه هرچی تو بگی، ولی صبر کن. من با خودم کنار اومدم اما باید یه راهی پیدا کنم و طوری عنوان کنم که باعث دلخوری هیچکس نشه.
_ چشم.
اینقدر سریع گفتم که یه لبخند کجی گوشهی لبهاش نشست.
_ این چشم واسه همیشه باشه نه فقط واسه وقتایی که خیلی خوشحالی. مثلاً دیشب انتظار داشتم پایین نیای.
_ ببخشید دیگه نمیام.
خنده صداداری کرد و گفت:
_ دیشب اگه بهت میگفتم، میدونستم با این حالت نمیتونی جلوی خودت رو بگیری و یکی متوجه میشه.
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@behestiyan
╚════💞🍀═╝
پارتاول
https://eitaa.com/behestiyan/16
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
سلام
اینرمان۷۹۷ پارت هست. و کامل شده
اگر مایل به خوندنادامهی رمان بصورت یکجا هستید باید حق اشتراک رو پرداخت کنید.
لازم به ذکر هست که رمان تا آخر توی کانال ریحانه بارگذاری میشه فقط کسایی که میخوان زود بخونن میتونن پرداخت کنن
مبلغ چهل هزار تومنبه اینشماره کارت ارسال کنید.
بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه
6274121193965407
فاطمهعلیکرم.
بانک اقتصاد نوین
اگر اونکارت نشد به این کارت بریزید.
6037997239519771
فاطمه علی کرم بانکملی
بعد واریز فیش رو ارسال کنید و فقط اسمرمان رو بعد از فیش ارسال کنید تا پیامتون رو زودتر باز کنم🌹
@onix12
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔹🍃🌹🍃🔹
#کلیپ
✘ اسمی از خدا، که جهان درون ما رو بزرگ میکنه و کمکم از همه بچهبازیها و ضعفها نجاتمون میده!
🍃🌹🔸ـــــــــــــــــــــــــ
صـــراط
@roshangari_samen
🔹🍃🌹🍃🔹
🔴 تجدید گوشمالی
چندسال پیش امارات در خلیج فارس با کمی گوشمالی، سرخط شد.
با مواضع اخیر این خائنین بزدل در قضیه #فلسطین و همدستی گستاخانه و عریان با صهیونیست ها به نظر می رسد وقت گوشمالی مجدد فرا رسیده است ...
#طوفان_الاقصی
#غزه
✍ "قاسم اکبری"
🍃🌹🔸ـــــــــــــــــــــــــ
صـــراط
@roshangari_samen
🔹🍃🌹🍃🔹
🔹اتفاقات اخیر غزه نشون داد نه فقط ملت ایران که همه ملتهای دنیا عاشق مبارزه با صهیونیستها هستن!
#طوفان_الاقصی #غزه #فلسطین
🍃🌹🔸ـــــــــــــــــــــــــ
صـــراط
@roshangari_samen
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت188
🍀منتهای عشق💞
_ نمیخواستم به این زودی در رابطه با این موضوع باهات حرف بزنم. اما احساس کردم داری اذیت میشی. قطعاً بعد از ازدواج رفتارهامون با هم فرق میکنه. حواست باشه توی جمع و مهمونی یا حتی تو خونه، تابلوبازی در نیاری.
_ باشه.
با صدای متعجب دایی به طرفش برگشتیم:
_ عه تو کی اومدی!
_ کارها تموم شد، اومدم.
لحنش مثل قبل شد و دیگه خبری از اون همه مهربونی نبود.
_ بلندشو بسه دیگه، بریم خونه.
فوری ایستادم. در واقع با این رفتارش بهم فهموند که جلوی دایی هم دیگه نباید حرفی بزنم. دایی شاخههای گلی رو که خریده بود، روی سنگ قبر گذاشت.
_ تازه اومدیم. بذار یکم بشینیم!
_ خیلی خستهم حسین. از صبح کف خیابون بودم؛ خودت که خبر داری.
دایی نگاهی به من کرد.
_ این چه زود پا شد ایستاد.
خندهش رو جمعوجور کرد.
_ الان آشتی کردید!
علی خونسرد نگاهش رو به من داد.
_ مگه قهر بودی؟
انقدر خوشحالم که هیچی نمیتونه ناراحتم کنه. با سر جواب نه دادم.
_ قهر که بود. معلوم نیست چی بهش گفتی که نیشش بازه.
فوری خندم رو جمع کردم. دایی نشست و فاتحه خوند. علی گفت:
_ من با ماشین اومدم. خودم رویا رو میبرم. کاری نداری؟
_ نه، برو به سلامت. فقط به آبجی بگو من شام میام اون جا.
اینبار نیش علی باز شد.
_ چه شامی هم بشه. مامان چه کیفی کنه.
با صدا خندیدن. دایی رو به من گفت:
_ چیری بهش نگیا! خودم میخوام بگم.
_ چشم.
علی سؤالی نگاهش کرد.
_ به رویا گفتی!؟
_ آره دیگه؛ وقتی تو بشی داداش، رویا هم میشه زن...
لبخندم دندون نما شد که علی با اخم گفت:
_ عه... بس کن دیگه حسین!
فوری لبخندم روجمع کردم. رو بهم گفت:
_ بیا برو سمت ماشین دیگه!
چشمی گفتم و راه افتادم. صدای پاهاشون رو از پشت سرم میشنیدم.
_ چرا نذاشتی بگم؟
_ زیاد بهش رو بدم، نمیتونم جمعش کنم.
_ یعنی چی!؟
_ یعنی باید اول عنوان کنم، بعد اجازه بدم احساساتش رو بروز بده.
حرف علی کمی بهم برخورد، اما دلم نمیخواد هیچ ناراحتی حال امروزم رو خراب کنه. قبل از این که به دَر ماشین برسم قفل دَر باز شد. سمتشون چرخیدم و برای دایی دست تکون دادم. زیاد ازم فاصله نداشت.
_ برو به سلامت.
_ دستت درد نکنه آوردیم.
تو یک قدمیم ایستاد.
_ هر کاری داشتی به خودم بگو.
علی از گوشهی چشم نگاهمون کرد.
_ باشه دایی.
از علی هم خداحافظی کرد و سوار ماشینش شد. علی سمت ماشینش رفت و با صدای آهسته شروع به صحبت کرد.
روی صندلی جلو نشستم و منتظرش موندم. چند دقیقهای تنها موندم تا بالاخره دَر ماشین رو باز کرد و پشت فرمون نشست.
_ بستنی میخوری؟
نمیدونم چشه! یه لحظه میخنده و شوخی میکنه، لحظهی بعد اخم میکنه و بداخلاق میشه. انگار از نگاهم ذهنم رو خوند.
_ رویا چقدر زود یادت میره!
_ چی؟
_ بهت گفتم توی جمع تابلوبازی درنیار! دایی هم جمع حساب میشه.
_ دایی که میدونه.
_ میدونم میدونه. اما اگر جلوش عادی نشون بدیم، هی میخواد شوخی کنه سربسر من بذاره.
لبهام رو جلو دادم و دلخوری رو توی چشمهام ریختم.
_ به من میگی به دایی رو ندم، به دایی میگی به رویا رو نمیدم؟
ابروهاش با اینکه اخم وسط پیشونیش نشست، بالا رفت.
_ این عادت گوش ایستادن رو از خودت دور کن! برات دردسر ساز میشه.
_ گوش نایستادم؛ شنیدم.
سرش رو تکون داد و نفس سنگینش رو بیرون داد. ماشین رو روشن کرد و راه افتاد.
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@behestiyan
╚════💞🍀═╝
پارتاول
https://eitaa.com/behestiyan/16
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت189
🍀منتهای عشق💞
بستنی رو که به پیشنهاد خودش گرفته بود، توی هوا خیلی سرد خوردیم و به خونه برگشتیم.
به محض ورودمون به حیاط، خاله خوشحال و ذوق زده به سمت علی اومد.
_ چرا انقدر دیر اومدی؟
_ صبح که گفتم کارم طول میکشه!
خاله نگاهی به من انداخت.
_ برو تو، زیر کتری رو روشن کن تا من بیام.
چشمی گفتم و کفشهام رو درآوردم که خاله گفت:
_ امروز با مریم حرف زدم.
فوری به علی نگاه کردم. نگاه خیرهای بهم انداخت و سربزیر شد. خاله متوجه نگاهش شد و با تشر رو به من گفت:
_ برو دیگه!
ناراحت دَر خونه رو باز کردم و داخل رفتم.
همش تقصیر علیِ. اگر از اول یه نه محکم میگفت، کار به اینجا نمیرسید.
روی اولین پله روبروی دَر نشستم. صدای رضا از بالای پلهها اومد.
_ کی برگشتی؟
سرم رو چرخوندم و نگاهش کردم.
_ الان.
دو تا پله بالاتر از من نشست.
_ میشه یه خواهش ازت بکنم نه نگی؟
_ چه خواهشی؟
_ من با آقاجون حرف زدم. گفت توی اولین دورهمی مهشید رو برام خواستگاری میکنه.
_ مگه خاله نگفت صبر کن!
_ الان چند وقته همین رو میگه. مهشید اومد گفت، من گفتم. اصلاً انگار براش مهم نیست!
_ خب من چه کمکی میتونم بکنم؟
_ اگر دعوتمون کردن، تو نگو عمه هست من نمیام.
_ عمه باشه، من نمیام.
_ رویا خواهش میکنم. بیا بهش محل نده. اصلاً بهت قول میدم یه لیوان چایی داغ بریزم رو عمه که انتقامت رو بگیرم.
چشمهام برق زد.
_ قول میدی؟
انگار خودش هم مشتاقه.
_ به جون مهشید! قول مردونهی مردونه.
_ باشه میام.
دَر خونه باز شد و هر دو به علی و خاله که داخل میاومدن، نگاه کردیم. متوجه نگاه معنیدار علی به خودم و رضا شدم و ایستادم.
خاله دمق گفت:
_ روشن نکردی زیر کتری رو که؟
_ یادم رفت.
غرغرکنون وارد آشپزخونه شد.
_ چند وقته حرف نمیزنه. من رفتم و اومدم، کلی قرار گذاشتم، الان میگه نمیخوام!
لبخند روی صورتم پهن شد و به علی که روبروی تلویزیون نشسته بود نگاه کردم. بدون اینکه سرش رو سمتم بچرخونه گفت:
_ رویا یه گلگاوزبون برام دم کن. نهارم نخوردم، برام بیار.
خاله عصبی گفت:
_ علی چی برات گرم کنم؟ غذای خودمون یا نذری!
قبل از اینکه علی جواب بده، وارد آشپزخونه شدم و گفتم:
_ من براش گرم میکنم.
دستمالی که دستش بود رو روی کابینت گذاشت. با این که میدونم چه خبره ولی پرسیدم:
_ چرا ناراحتی خاله؟
_ دارم از خجالت آب میشم! مریم اصلاً راضی به ازدواج نبود؛ انقدر رفتم و اومدم تا امروز گفتن هر وقت خواستید بیاید. اومده میگه نمیخوامش!
_ خالهجان اونا اول جواب نه دادن، بعدش پشیمون شدن اومدن دَر خونمون!
_ از این نازها همه دخترا میکنن.
_ خب این دفعه نازش خریدار نداشت. برگشته به علی میگه تو تو زندگیت پیشرفت نمیکنی...
_ رویا خیلی ناراحتم! هیچی نگو که همش رو سر تو خالی میکنم.
_ علی گفت که دایی گفته، شب شام میاد اینجا؟
هر دو دستش رو روی صورتش کشید.
_ نه نگفت. یکم قرمهسبزی میذاری برای شب؟
_ چشم میذارم. شما برو استراحت کن.
زیر قابلمه رو روشن کردم و کمی گلگاوزبون هم دم کردم.
سرم رو از آشپزخونه بیرون بردم تا علی رو صدا کنم. میلاد جلوش نشسته بود و التماس میکرد.
_ خب منم دوست دارم بریم مسافرت.
_ نمیگم که نمیریم! میگم صبر کن.
_ همه تابستون رفتن.
علی با خنده گفت:
_ کجا دوست داری بریم؟
_ نمیدونم، فقط مسافرت دوست دارم.
_ باشه به مامان میگم، هماهنگ میکنیم که بریم.
_ به منم پول میدی؟
_ پول میخوای چیکار!
_ اون جا خرید کنم.
علی دستی به سر میلاد کشید.
_ هر چی بخوای، خودم برات میخرم.
همیشه با میلاد از همه مهربونتره. گلویی صاف کردم:
_ ناهار رو گرم کردم.
میلاد گفت:
_ منم گرسنمه.
دنبال علی راه افتاد.
خودم هم حسابی از حرفهای علی انرژی گرفتم و احساس ضعف میکنم. سفره رو پهن کردم و هر سه شروع به خوردن کردیم.
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@behestiyan
╚════💞🍀═╝
پارتاول
https://eitaa.com/behestiyan/16
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
سلام
اینرمان۷۹۷ پارت هست. و کامل شده
اگر مایل به خوندنادامهی رمان بصورت یکجا هستید باید حق اشتراک رو پرداخت کنید.
لازم به ذکر هست که رمان تا آخر توی کانال ریحانه بارگذاری میشه فقط کسایی که میخوان زود بخونن میتونن پرداخت کنن
مبلغ چهل هزار تومنبه اینشماره کارت ارسال کنید.
بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه
6274121193965407
فاطمهعلیکرم.
بانک اقتصاد نوین
اگر اونکارت نشد به این کارت بریزید.
6037997239519771
فاطمه علی کرم بانکملی
بعد واریز فیش رو ارسال کنید و فقط اسمرمان رو بعد از فیش ارسال کنید تا پیامتون رو زودتر باز کنم🌹
@onix12
همسرمبا دادو بیداد خودش رو به خواسته هاش میرسوند هیچ ابایی نداشت که خانوادهم متوجه دعواهامون بشن.تصمیم گرفتم تنبیهش کنم تا دست از کارهاش برداره
وقتی با داد و بیداد ازم فرش نو خواست ازش خواهش کردم تمومش کنه اما اون شروع به جیغ جیغ کرد که مادرم رو بالا بکشه و دوباره به خواستهاش برسه.
نمیدونم چی شد و چقدر عصبی شدم که یک دفعه دستم بالا رفت و محکم روی صورتش نشست...
https://eitaa.com/joinchat/2967208113Cc7564cb966
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💢⭕️💢
گریه مدیر بیمارستان اندونزی غزه از جنایات اسرائیل
🔹دکتر عاطف الکحلوت مدیر بیمارستان اندونزی واقع در شمال غزه با گریه پیامی برای تمامی وجدانهای زنده دنیا ارسال کرد و گفت شکایت این جنایات را به خدا میبریم.
🍃🌹🔸ـــــــــــــــــــــــــ
صـــراط
@roshangari_samen
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔹🍃🌹🍃🔹
پرچم جمهوری اسلامی ایران و تمثال مبارک امام خامنه ای روی نرده های کاخ سفید 🧐🤨🧐🤨
این ایرانیا تا کاخ سفید را حسینیه نکنند دست برنمیدارند 😅
🍃🌹🔸ـــــــــــــــــــــــــ
صـــراط
@roshangari_samen
🔹🍃🌹🍃🔹
🔊حنا مهامد خبرنگار، با صورتی مجروح که ناشی از حملات صهیونیستها به غزه است، به صفحه تلویزیون بازگشت
اراده ای که امروز در جهان برای معرفی چهره واقعی رژیم صهیونیستی توسط مردم در حال انجام است واقعا بی سابقه است
تاکنون ۴۷ خبرنگار توسط رژیم جانی اسرائیل به شهادت رسیدند
#طوفان_الاقصی #فلسطین
🍃🌹🔸ـــــــــــــــــــــــــ
صـــراط
@roshangari_samen
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت190
🍀منتهای عشق💞
علی تشکر کرد و ایستاد.
_ گلگاوزبون رو بیارم بالا؟
_ نه؛ همین پایین میخوابم.
از آشپزخونه بیرون رفت و به جای اینکه مسیر مستقیم به سمت تلویزیون رو طی کنه، پاش رو کج کرد و سمت اتاق خاله رفت.
حتماً از این که خاله از دستش ناراحتِ، عذاب وجدان داره. اگر میلاد رو میتونستم دست به سر کنم، حتماً پشت دَر اتاق خاله میرفتم تا حرفشون رو بشنوم.
صدای دَر حیاط بلند شد. به میلاد نگاه کردم و گفتم:
_ تو برو دَر رو باز کن.
انگار کسی که پشت دَرِ، فرشتهاییه که خدا برای کمک به من فرستاده.
میلاد از آشپزخونه بیرون رفت. فوری ایستادم و بعد از شنیدن صدای بسته شدن دَر خونه، از آشپزخونه بیرون رفتم و در نزدیکترین فاصله امن، بین آشپزخونه و اتاق خاله ایستادم.
_ یه حرفی میزنی علی! اصلاً انگار نه انگار که من توی این خونه مادرم. اون از رضا، که یک سر مهشید مهشید میکنه و صبر نکرد من یه دختر براش انتخاب کنم؛ اینم از تو!
تو که این دختر رو نمیخواستی، چرا من رو سکه یه پول کردی!
_ به خدا از روز اول بهت گفتم؛ اون روز که تو اتاق جواب رد داد، خورد تو ذوقم. ولی شما رفتی بالا، اومدی پایین، گفتی دختر خوبیه؛ نباید از دستش بدیم. دیگه چه جوری باید بهت میگفتم نه!
_ الان من چیکار کنم؟
_ هیچی، برو بگو پسرم گفته پشیمون شدم، نمیخوام.
_ به همین راحتی! میدونی چقدر بهت دلبسته شده.
_ اشتباه کرده. همون شب توی اتاق وقتی اونجوری به من گفت؛ منم بهش گفتم این حرف شما رو توهین به خودم و خانوادم حساب میکنم. مامان من باید با یکی ازدواج کنم که به این روش زندگی کردنم عادت داشته باشه.
_ همچین دختری پیدا نمیشه که حاضر باشه بیاد با خانوادهی شوهرش زندگی کنه، بعد هم بدونه شوهرش باید خرج این همه آدم رو بده!
_ من پیداش میکنم.
_ بیخودی نگرد، نیست. من خودم زنم، درک میکنم. دخترا توی هر شرایطی هم بزرگ شده باشن، حاضر نیستن به یه همچین زندگی تن بدن.
صدایی شببه به بوسیدن اومد و علی مهربون گفت:
_ الهی دورت بگردم؛ مگه نمیخوای من همسرم رو دوست داشته باشم! مریم خانوم رو دوست ندارم.
لبخند روی صورتم پهن شد. خودم میدونستم ولی از شنیدنش از زبون خود علی، خیلی خوشحال شدم.
با شنیدن صدای زهره از ترس جیغ خفهای کشیدم.
_ داری چی کار میکنی؟
سمتش برگشتم و هول شده دستم رو روی بینیم گذاشتم.
_ هیس! ساکت.
پوزخندی زد و تقریباً با صدای بلندی گفت:
_ وایستادی حرف گوش کنی!
همزمان علی از دَر اتاق بیرون اومد و نگاهم کرد. رو به زهره گفت:
_ چه خبره اینجا!؟
توی سرم احساس سرما کردم. خداروشکر که زهره هنوز شرمنده کارهای قبلیشه. علی چپچپ نگاهم کرد و به دیوار تکیه داد.
_ الان...
دَر خونه باز شد و میلاد داخل اومد.
_ داداش دم دَر کارت دارن.
تکیهاش رو از دیوار برداشت و انگشتش رو روبروی صورتم گرفت و تهدیدوار گفت:
_ حرف میزنیم با هم!
از کنارم رد شد و بیرون رفت. خاله ناراحت گفت:
_ رویا این چه کاریه آخه!
به سرویس بهداشتی اشاره کردم.
_ میخواستم برم دستشویی.
زهره گفت:
_ نه وایستاده بود. داره دروغ میگه!
خاله ناراحت گفت:
_ زهرهخانم نمیخواد از آبِ گلآلود ماهی بگیری! برو به کار خودت برس.
همونطور که از پلهها بالا میرفت گفت:
_ فرق گذاری توی این خونه بیداد میکنه!
خاله گوشم رو گرفت و کمی کشید.
_ دست بردار. پسفردا که شوهر کنی، همه میگن خالهش یادتش نداده.
قصد رها کردن گوشم رو نداشت. دستم رو روی دستش گذاشتم.
_ باشه خاله، ولش کن کَندیش...
گوشم رو رها کرد. با دست روی گوشم رو ماساژ دادم.
_ رویا یه بار دیگه ببینم، من میدونم و تو!
میلاد گفت:
_ اون وقت رویا هم میره خونهی آقاجون.
خاله با اخم به میلاد نگاه کرد.
_ تو لازم نکرده حرف بزنی!
میلاد اخم کرد و از پلهها بالا رفت. خاله به اتاق برگشت.
تا یه بلایی سر من نیاد، هیچ کس توی این خونه آروم نمیشینه. قبل از این که علی بیاد، باید برم تو اتاق تا بیشتر از این خجالت زده نشم.
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@behestiyan
╚════💞🍀═╝
پارتاول
https://eitaa.com/behestiyan/16
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت191
🍀منتهای عشق💞
انقدر پایین نرفتم که صدای دایی از پایین اومد.
_ یکی دیگه از طرفدارهات اومد. میتونی بری پایین.
_ زهره من چی کار کنم تو دست از سر من برداری!
_ دنبال یه دردسر جدیدی واسه من؟
_به من چه!؟ من کی برات دردسر درست کردم؟
_تمام دردسرهای من زیر سر توعه!
طلبکار نگاهش کردم.
_ زهره تو میری بیرون، نه نگاهت رو کنترل میکنی نه حرکاتت رو؛ بعد میگی تقصیر منِ؟!
_ کاملاً تقصیر توعه! کی بشه انتقامم رو ازت بگیرم.
دیگه تحمل زهره رو ندارم. روسریم رو سرم کردم و از اتاق بیرون رفتم. پلهها رو پایین رفتم و به دایی که کنار علی نشسته بود سلام کردم.
جواب سلامم رو داد. وارد آشپزخونه شدم.
_ خاله کمک نمیخوای؟
بدون این که نگاهم کنه گفت:
_بهت گفتم قرمه سبزی بذار! چرا نذاشتی؟
_ وای ببخشید، یادمرفت. بدید من سالاد درست کنم.
_ خودم درست کردم. این ظرف میوه رو بذار جلوی داییت.
ظرف رو برداشتم و بیرون رفتم. کنار دایی نشستم. با علی مشغول صحبت بودن. رضا هم پایین اومد و کنارمون نشست.
دایی آهسته گفت:
_ نگفتید که؟
همزمان که سرم رو بالا دادم، علی هم گفت نه. رضا کنجکاوانه پرسید:
_ چی رو؟
به من اشاره کرد.
_ این چه رازیه که این فضول هم میدونه!
طلبکار نگاهش کردم.
_ به من میگی فضول!؟
علی رو به رضا گفت:
_ توروخدا شروع نکنید، به خدا اعصاب ندارم!
بدون ملاحظه حرف علی گفتم:
_ رضا یکی طلبت! صبر کن ببین کی این فضول رو بهت برگردونم.
دایی با صدای بلند گفت:
_ آبجی بیا کارت دارم.
_ صبر کن یه سینی چایی بریزم میام.
علی رو به رضا گفت:
_ پاشو برو سینی رو بیار.
دلم از رضا گرفته، باید سرش خالی کنم. پوزخندی زدم و گفتم:
_ بپا دستت با شتاب نخوره زیر سینی.
رضا نگاهش بین من و علی جابجا شد. علی متأسف سرش رو تکون داد و نگاهش رو به فرش داد. خاله با سینی از آشپزخونه بیرون اومد و بیخبر از همه جا گفت:
_ من خیلی خسته شدم؛ رضا قندون روی کابینتِ، میری بیاری؟
نگاه تیزش رو از روی من برداشت و سمت آشپزخونه رفت.
خاله رو به دایی گفت:
_ بچهها گفتن که گفتی شام میخوای بیای، دلم یکم شور افتاد.
_ شور چرا؟
_ نمیدونم. انقدر که توی این خونه خبر بد رو ناجور میگن که آدم میترسه.
علی نفسش رو سنگین بیرون داد. رضا قندون رو جلوی سینی گذاشت و نشست.
_ حالا چی هست خبرت؟
خجالت زده سرش رو پایین انداخت. علی گفت:
_ میخواد زن بگیره.
خاله ذوق زده نگاهش کرد.
_ الهی دورت بگردم، آره...!؟ کی هست؟
دایی صورتش سرخ شد و سرش رو پایینتر گرفت.
_ نمیشناسیدش شما. یه مدتیه با هم آشنا شدیم.
رنگ نگاه خاله عوض شد و دلخور گفت:
_ خودت رفتی حرفها رو زدی، حالا اومدی به من میگی؟
_ نه به خدا آبجی! دو سه جلسه فقط همدیگر رو دیدیم که ببینیم تفاهم داریم یا نه؟
خاله نگاهش رو به فرش داد و اخمهاش تو هم رفت.
_ آبجی باور نداری از علی بپرس! از اول دَر جریان بود.
علی فوری گفت:
_ چی کار من داری؟ به من فقط گفت...
دایی حرفش رو قطع کرد.
_ علی الان اصلاً وقت شوخی نیست!
علی بیصدا لب زد:
_ تو کی به من گفتی؟
دایی با التماس دستی به صورتش کشید. خاله سرش رو بالا آورد.
_ خیلی خب، نمیخواد بندازید گردن هم.
_ من که به جز تو کسی رو ندارم.
_ حسین ندیده نشناخته که نمیشه!
_ برای همین یکم باهاش آشنا شدم.
خاله نفسش رو پرصدا بیرون داد.
_ اسمش چیه؟
_ فرزانه. فرزانه محبی.
_ چند سالشه؟
_ بیست و شش سالشه. معلمِ.
_ حالا کی قراره بریم؟
_ قرار شده شما زنگ بزنی با مادرش هماهنگ کنی.
_ خانوادهش میدونن که با هم حرف زدید؟
دایی دوباره سرش رو پایین انداخت.
_ فقط مادرش میدونه.
_ خدا آخر عاقبت من رو با شماها بخیر کنه. این از تو...
به علی اشاره کرد.
_ اینم از این آقا.
علی کمی جابجا شد.
_ من که از اول گفتم مامان!
خاله با تندی گفت:
_ حرفت رو قطعی نگفتی علی! منم فکر کردم...
_ مامان میشه این بحث رو تموم کنی؟
رضا گفت:
_ من رو یادتون نره.
خاله چپچپ نگاهش کرد.
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@behestiyan
╚════💞🍀═╝
پارتاول
https://eitaa.com/behestiyan/16
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
سلام
اینرمان۷۹۷ پارت هست. و کامل شده
اگر مایل به خوندنادامهی رمان بصورت یکجا هستید باید حق اشتراک رو پرداخت کنید.
لازم به ذکر هست که رمان تا آخر توی کانال ریحانه بارگذاری میشه فقط کسایی که میخوان زود بخونن میتونن پرداخت کنن
مبلغ چهل هزار تومنبه اینشماره کارت ارسال کنید.
بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه
6274121193965407
فاطمهعلیکرم.
بانک اقتصاد نوین
اگر اونکارت نشد به این کارت بریزید.
6037997239519771
فاطمه علی کرم بانکملی
بعد واریز فیش رو ارسال کنید و فقط اسمرمان رو بعد از فیش ارسال کنید تا پیامتون رو زودتر باز کنم🌹
@onix12
هدایت شده از سابقه گسترده طلایی💛
😱😱 ثروت ساز ترین روش پاکسازی خانه❌❌
🔴میدونستی اگه این سه تا کار و اول صبح انجام بدی برکت وارد زندگیت میشه؟
⭕️ میدونستی اگه چهار گوشهی خونه ت آب و نمک بذاری انرژیهای منفی رو از خونهت فراری میدی ؟
🚫 میدونستی حتی جاکفشی خونه تو هر ماه باید پاکسازی کنی؟روشش توی کانال هست
🔴 سه وسیله که پول و برکت و از خونه ت دور میکنه
🔰وقتی با کانال آشنا شدم کاسه برکت و گذاشتم یه وام ۴۰ میلیونی قرض الحسنه به حساب همسرم واریز شد😍پدرم ۷ میلیون بی مناسبت به کارتم واریز کردحقوق همسرم این ماه ۵ میلیون بیشتر شد🤩 لینک کانال و برات میذارم وارد شو و تکنیک ها رو انجام بده
👇👇👇
https://eitaa.com/joinchat/2119565536Cedeb2b7fa6
منم کاسه برکت وگذاشتم وام ۱۰۰ میلیونی برام جور شد
هدایت شده از ریحانه 🌱
کاسه برکت اینقد برام خیر و برکت داشت که نمیدونم کدومش و بگم🥳 اول اینکه ۴ تا واریزی داشتم به مبلغ ۲ میلیون،۱۰ میلیون،۱۵۰۰ ، ۲۵۰۰ 💸 دوم اینکه مسافرت رفتیم و سوم اینکه پدر و مادرم و برادرم برای دو تا پسرم پلاک و زنجیر طلا گرفتن😱
یعنی این کانال معجزه است👇👇👇
https://eitaa.com/joinchat/2119565536Cedeb2b7fa6
منم کاسه برکت و گذاشتم تونستم یه چرخ خیاطی صنعتی بخرم 😍
_گلباقالی، اونجا وایسنتا به من ذل بزن. یه چاقو بردار جلدی بشین پیاز ها رو پوست بگیر
برای منکه به زور از آقاجان جدا شدم پیاز پوست کندن توی این لحظه بهترین کاره. به بهانهی بوی پیاز میتونم تا دلم میخواد گریه کنم
با بغض اولین پیاز رو برداشتم که در باز شد و زنی میانسال جدی اما با صورتی مهربون وارد شد.
همه به احترامش ایستادن و نگاهی بهش انداختم و فوری ایستادم. با اخم رو به خاور گفت:
_کی گفت این رو به کار بکشید؟
خاور هول شد و دستش رو با گوشهی چادرش که دور کمرش گره زده بود پاک کرد
_ببخشید. مونس آوردش اینجا فکر کردم برای کمک اومده!
خونسرد نگاهم کرد
_مونس غلط کرد.
https://eitaa.com/joinchat/1734934546C9ef95d0bac
ریحانه 🌱
_گلباقالی، اونجا وایسنتا به من ذل بزن. یه چاقو بردار جلدی بشین پیاز ها رو پوست بگیر برای منکه به ز
خان یه دختری رو به اجبار میاره عمارتش که باهاش ازدواج کنه. اهل خونه از همه جا بی خبر مبرنش مطبخ کار کنه😱
#ارباب_رعیتی
متفاوت با هر رمانی که تا الان خوندید😍