فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🥀شهیدانه
✦🌺❥🥀🕊❥🌺✦
🔸️روزمون رو شروع کنیم با سلام به شهدا..
🌹شهید عین الله بزرگی اتویی
..رفیق شهید،شهیدت میکند..🕊
#رفیق_شهیدم
#شهید
#شادی_روح_شهدا_صلوات
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
▪️🍃🌹🍃▪️
🎥 تونلهایی که باعث حیرت و شگفتی خبرنگار صهیونیستی اینترنشنال شد؛ تونلهایی که ساخته شده کمتر از متروی لندن نیست!
🔶 کارشناس برنامه با طعنه به خبرنگار این شبکه که از عظمت تونلهای کشف شده یاد میکرد گفت: سلاح برنده حماس تونلها نیستند بلکه جنگجویان حماس هستند که باعث شکست اطلاعاتی اسرائیل شدهاند.
#طوفان_الاقصی #فلسطین
🍃🌹▪️ـــــــــــــــــــــــــ
صـــراط
@roshangari_samen
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
▪️🍃🌹🍃▪️
🎥 قسام: دیر رسیدید ماموریت تمام شده بود
🔸گردانهای شهید عزالدین قسام با پخش ویدئویی در واکنش به کشف تونل خود در نزدیک مرز با فلسطین اشغالی تا پایگاه نظامی «ایرز»، خروج بخشی از مجاهدان حماس از این تونل و اجرای حمله «طوفان الاقصی» در هفتم اکتبر و به قتل رساندن نظامیان اسرائیلی را به نمایش گذاشت و تاکید کرد که «دیر رسیدید. ماموریت (از طریق این تونل) انجام شده بود.»
🔹در واقع، شاخه نظامی حماس با انتشار این فیلم این پیام را به اشغالگران صهیونیست رساند که کار ما با این تونل تمام شده بود و کشف آن دستاوردی نیست.
#طوفان_الاقصی #فلسطین
🍃🌹▪️ـــــــــــــــــــــــــ
صـــراط
@roshangari_samen
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت256
🍀منتهای عشق💞
با صدای علی هر سه به دَر نگاه کردیم.
_ رویا یه لحظه بیا!
جوری صدام کرد که انگار کار بدی کردم. فوری بیرون رفتم. توی چهارچوب دَر اتاقش ایستاده بود. با سر اشاره کرد. جلوتر رفتم. تن صداش رو پایین آورد.
_ دایی زنگ زد گفت از اتفاقهای امروز توی خونهش به مامان چیزی نگیم. حواست باشه.
درمونده نگاهش کردم که دستم رو خوند.
_ گفتی!؟
لبم رو به دندون گرفتم و شرمنده لب زدم:
_ ببخشید. دیر گفتی.
نگاه خیرهش رو بعد از چند ثانیه با تکونهای متأسف سرش از من برداشت.
_ چرا انقدر فضولی تو!
_ از دهنم پرید.
کلافه دستی به صورتش کشید.
_ آخه مگه یه اسم بود که از دهنت بپره؟ اندازهی پنج دقیقه باید حرف زده باشی تا کلش رو بگی!
سرم رو پایین انداختم.
_ ببخشید.
_ به مامان بگو به روی حسین نیاره. اگر بفهمه تو گفتی، دستش میگیره دیگه ولمون نمیکنه ها!
_ باشه میگم.
_ یه چایی بریز بیار اتاق من.
_ چشم.
نفس سنگینی کشید و دَر اتاقش رو بست. به اتاق برگشتم. خاله کاغذی رو که نشون زهره میداد، دست زهره داد.
_ چی کارت داشت؟
_ گفت چایی براش ببرم.
زهره گفت:
_ دو دقیقه فقط همین رو گفت؟!
خیره نگاهش کردم و دنبال کلمهای گشتم تا بگم که زهره ادامه داد:
_ جدیداً علی خیلی کارت داره! چیزی شده؟
خدایا کمکم کن؛ الان زهره همه چیز رو میفهمه. قیافهی حق به جانبی به خودم گرفتم.
_ طبق معمول امرونهی میکنه. چرا لباست این رنگیه؟ چرا خندیدی؟ چرا جلوی دَر نشستی؟ اینا گفتن خواستگارن باید پا میشیدی میرفتی.
_ الان این همه حرف زد!؟
از دست زهره حرصم گرفت.
_ نخیر؛ الان یه چیزی گفت به خاله بگم که تو نفهمی.
_ خب چرا خودش نگفت؟
_ چون چایی هم میخواست.
زهره لبهاش رو پایین داد و بیشتر حرصم داد. خاله ایستاد.
_ بیا بریم پایین ببینم چی گفته به من بگی!
_ باشه خاله شما برو، منم الان میام.
خاله که از اتاق بیرون رفت، نگاهی به زهره انداختم. اگر الان هر حرفی بزنم بیشتر شک میکنه.
_ این چه مانتوییه پوشیدی!
دکمههاش رو باز کردم.
_ دایی برام خرید.
_ خدا شانس بده! از دَر و دیوار برات میباره.
_ کجا باریده؟ یه مانتو خریده دیگه!
_ تو که نبودی زنعمو زنگ زد گوشی رو داد به آقاجون. اونم به مامان گفت امسال خودش میخواد برای تو خرید کنه. هر چی مامان گفت نه، آقاجون حرف خودش رو زد. تازه مامانخانم یادش افتاد که برای ما خرید نکرده.
پس چرا خاله این قسمتش رو به علی نگفت! مانتو رو آویزون کردم.
_ من اصلاً دوست ندارم با اونا برم خرید. چرا دست از سرم برنمیدارن!؟
_ آقاجون که ناراحت نمیشه. مثل همیشه بهش بگو پولش رو بده با ما بیا.
با اون همه پولی که داده به عمو که بده به من، دیگه روم نمیشه حرفی بزنم. روسریم رو روی سرم انداختم.
_ حالا یه کاریش میکنم. من برم یه چایی بیارم برای علی. تو هم میخوری؟
_ مامان که نمیذاره جز اتاق علی جونش چایی بیاری بالا!
_ حالا شاید آوردم. میخوای یا نه؟
_ نه. دستت درد نکنه.
از اتاق بیرون رفتم و به خاله که با سینی چایی پایین پلهها منتظرم بود نگاه کردم.
_ دلم شور میزنه. زود باش بگو علی چی گفته بهت؟
سینی رو ازش گرفتم.
_ خاله میشه به دایی نگی من بهت گفتم؟
_ پس بگم کی گفته؟
_ اصلاً یه جوری برخورد کن که انگار نمیدونی تا خودش بگه.
_ چرا؟
_ زنگ زده به علی گفته که به شما نگیم.
لبهاش رو پایین داد و تو فکر رفت.
_ باشه نمیگم. ببر چاییش رو بالا تا یخ نکرده.
چشمی گفتم و از پلهها بالا رفتم. پشت دَر اتاقش ایستادم و چند ضربه به دَر زدم. با بیا تو گفتنش، دستگیرهی دَر رو پایین دادم و وارد شدم. گوشهی اتاق سجادهاش رو پهن میکرد.
_ دستت درد نکنه. بذار کنار بالشتم.
کاری که گفت رو انجام دادم. صاف ایستادم و نگاهش کردم.
_ ما که رفتیم آقاجون زنگ زده به خاله گفته امسال خودش میخواد برای من لباس بخره.
جدی نگاهم کرد که ادامه دادم:
_ الان زهره گفت:
عصبی دستی به گردنش کشید.
_ این چه کاریه آخه!
_ الان من چی کار کنم؟
_ هیچی. هر وقت زنگ زدن میگی دوست ندارم بیام.
تأکیدی گفت:
_ رویا نِمیری ها!
سرم رو بالا دادم.
_ مطمئن باش تو بگی نرو، کل دنیا هم جمع شن نمیتونن من رو ببرن.
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@behestiyan
╚════💞🍀═╝
پارتاول
https://eitaa.com/behestiyan/16
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت257
🍀منتهای عشق💞
آهسته لب زدم:
_ الان زهره جلوی خاله به من گیر داده که تازگیها علی خیلی کارت داره.
_ عجب! به اون چه ربطی داره!؟
_ نمیدونم. فقط فکر کردم باید بدونی.
_ کار خوبی کردی گفتی. برو با مامان حرف میزنم به آقاجون بگه نه.
دیگه جرأت نکردم بگم شنبه مهنازخانم داره میاد و از اتاقش بیرون اومدم. به اتاق برگشتم و بعد کلی فکروخیال با شنیدن صدای دایی، پایین رفتم. توی راهپله بودم که خاله گفت:
_ کار خوبی کردی.
_ فقط چون اعصابم بهم ریخته بود گفتم. ان شاالله یه هفته بعد عید قرار میذارم بریم. اون پولم ربختهم به حسابت.
_ به خدا راضی نبودم.
_ چرا آبجی! تو خودت الان لازم داری. ان شالله همهش رو به شادی مصرف کنی.
پام رو روی آخرین پله گذاشتم و سلام کردم. جواب سلامم رو دادن. کنار دایی نشستم.
_ راستی بابت مانتو دستت درد نکنه.
دایی با دست آروم به کمرم زد.
_ یه رویا که بیشتر نداریم.
رو به خاله ادامه داد:
_ اون مانتو عیدش نیستا! عید هم باید براش بخری.
_ عید که پدربزرگش میخواد ببرش.
_ خاله من نمیخوام با اونا برم. دوست دارم با شما باشم.
_ خالهجان آقاجونت رو نمیشناسی!؟ من هر چی گفتم نه، گفت امسال فرق داره؛ باید با من بیاد.
_ اَه. چه گیری افتادیم.
سرزنشوار گفت:
_ رویا! اَه یعنی چی!؟
کلافه گفتم:
_ خاله من نمیخوام با اونا برم...
_ در هر صورت اَه نداریم.
لبهام رو پایین دادم و نگاهم رو از خاله گرفتم. دایی گفت:
_عقد اون پتومت کی هست؟
_ کیا؟
_ رضا و زنش.
_ آهان. با عموش حرف زدم فردا میبریم محضر محرم بشن. هفتم عید هم عقدشون میکنن، از اون ور هم میریم شمال.
_ کسی رو نمیبرید محضر؟
_ برای عقد چرا، برای صیغهشون نه. من و علی میریم؛ از اونا هم مامان و باباش.
دایی یاعلی گفت و ایستاد.
_ من دیگه برم آبجی.
خاله هم ناراحت ایستاد.
_ کجا!؟ شام بمون.
_ نه. فقط اومدم بهت بگم که فردا کنسل شده.
_ لااقل صبر کن علی بیدار شه بعد!
_ نه آبجی خیلی کار دارم. بنّا آوردم یه کم خونه رو به روز کنم. بالا سرشون نباشم، میترسم خرابکاری کنن.
سمت دَر رفت.
_ حسینجان پول کم آوردی رودربایستی نکنی ها! هر چقدر خواستی هست.
دایی دَر حیاط رو باز کرد.
_ نه هست، نگران نباش. فعلاً خداحافظ.
_ خدا پشت و پناهت.
با نگاه دایی رو بدرقه کرد و دَر رو بست. رو به من گفت:
_ برو علی رو بیدار کن بگو بیاد.
_ خاله بذار بخوابه، خستهست.
خاله نگاهی به ساعت روی دیوار انداخت.
_ دیر شده! جایی کار داریم. برو بیدارش کن.
_ بیدارم مامان.
هر دو به بالای پلهها نگاه کردیم.
_ خداروشکر مادرجان. حاضر شو بریم.
_ یکم ضعف دارم. یه عصرونه بخوریم بعد.
خاله رو به من گفت:
_ یه نیمرو درست کن علی بخوره تا من برم حاضر شم.
چشمی گفتم و وارد آشپزخونه شدم.
_ علیجان، داییتون پول رو ریخت به حساب.
_ میخوای چیکارش کنی؟
_ خیلی کمه، ولی گذاشتم برای پول پیشِ خونهی تو و رضا.
_ بده به رضا؛ حالا من یه فکری میکنم. اون واجبتره.
_ برای من هر دوتون واجبید. بعد هم من پول دست رضا نمیدم. خودم میرم براش قولنامه میکنم. عقل درست و حسابی نداره.
ظرف نیمرو رو توی سفره گذاشتم.
_ آمادهست.
سری تکون داد و وارد آشپزخونه شد.
_ رویا من الان دارم با مامان میرم جایی. نیام ببینم عمو اومده دنبالت، باهاش رفتیا!؟
_ نه نمیرم.
_ هیچ بهونهای رو ازت قبول نمیکنما!
_ مطمئن باش.
_ پاشو برو بالا. ما که رفتیم، با زهره پایین رو تمیز کنید.
چشمی گفتم و ایستادم. اگر عمو بیاد، خودم رو میزنم به مریضی.
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@behestiyan
╚════💞🍀═╝
پارتاول
https://eitaa.com/behestiyan/16
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
سلام
اینرمان۷۹۷ پارت هست. و کامل شده
اگر مایل به خوندنادامهی رمان بصورت یکجا هستید باید حق اشتراک رو پرداخت کنید.
لازم به ذکر هست که رمان تا آخر توی کانال ریحانه بارگذاری میشه فقط کسایی که میخوان زود بخونن میتونن پرداخت کنن
مبلغ چهل هزار تومنبه اینشماره کارت ارسال کنید.
بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه
6274121193965407
فاطمهعلیکرم.
بانک اقتصاد نوین
اگر اونکارت نشد به این کارت بریزید.
6037997239519771
فاطمه علی کرم بانکملی
بعد واریز فیش رو ارسال کنید و فقط اسمرمان رو بعد از فیش ارسال کنید تا پیامتون رو زودتر باز کنم🌹
@onix12
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔶 خودش می لرزه ولی با بوسه میخواد اضطراب برادرش رو کم کنه... این نسل دنیا رو متحول میکنه / احمد قصری
#طوفان_الاقصی #فلسطین
🍃🌹▪️ـــــــــــــــــــــــــ
صـــراط
@roshangari_samen
💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت258
🍀منتهای عشق💞
خاله و علی رفتن. من و زهره شروع به نظافت کردیم. هر چند که از صبح تمیزش کردیم ولی به خاطر شب عید دوباره انجامش دادیم.
زهره دو طرفه خوشحاله؛ هم برای اینکه از خواستگارش خوشش اومده، هم اینکه محاسباتمون اشتباه بود و مدرسه تعطیل شد و تا بعد از تعطیلات عید قرار نیست هدیه رو ببینه.
فقط امیدوارم اون آتویی که هدیه داره و زهره ازش میترسه، به زندگی و آیندهی زهره لطمه وارد نکنه.
میلاد از ترس این که علی دعواش کنه، دیگه از اتاق بیرون نیومد. رضا هم حال همه رو بهم زد از بس که با تلفن حرف زد.
طلبکار از پلهها پایین اومد.
_ یه چی نیست من بخورم.
زهره از بالای چشم نگاهش کرد.
_ عشقتون سیرتون نکردن؟
_ تو هم برای من دُم درآوردی! یه چیزی درست کن من بخورم. مُردم از گرسنگی.
_ تشریف ببرید خونهی گنجی که پیدا کردی. اونا که بهت ماشین و پول دادن؛ بگو غذا هم بدن.
رضا خیز برداشت سمت زهره.
_ آخه به تو چه...
زهره جیغ کشید و پشت من پناه گرفت. همزمان دَر خونه باز شد. علی نیمنگاهی به رضا که دیگه ایستاده بود انداخت و داخل اومد.
_ چه خبرته صدات رو انداختی تو گلوت!؟
_ من یا این زهره؟
دَر رو بست و کفشش رو داخل جاکفشی گذاشت.
_ هر کی بود دیگه بسه! مامان داره جلوی دَر با کسی حرف میزنه. آبروریزی راه نندازید.
_ شما کجا بودید؟
_ رفته بودیم برای مهشید عیدی بگیریم.
سمت پلهها رفت و پاش رو روی اولین پله گذاشت.
رضا طلبکار و حق به جانب گفت:
_ رفتید برای زن من عیدی خریدید، بعد نه من بودم نه زنم!؟
علی مسیر رفته رو سمت رضا برگشت. عصبی گفت:
_ آره. رفتیم شما رو هم نبردیم. تو هم هر وقت دستت رفت توی جیب خودت، دست زنت رو بگیر ببر خرید.
با دست آروم به کتف رضا زد.
_ حرفم رو بفهم. دستت توی جیب خودت، نه این و اون! این و اونی که میگم منظورم من و مامان نیست! جیب عمو و آقاجون هست.
رضا تسلیم شد.
_ چشم داداش.
علی نگاهش رو توی صورت رضا بالا و پایین کرد و سمت پلهها رفت.
_ رویا یه لیوان آب بیار بالا.
_ باشه الان میارم.
وارد آشپزخونه شدم. رضا با صدای آرومی رو به زهره گفت:
_حالا میمردی یه چیزی بدی من بخورم؟
برای اینکه دعواشون نشه گفتم:
_ رضا بیا من برات درست کنم.
با ناراحتی اومد تو آشپزخونه.
_ خودمم میتونم درست کنم. ولی رویا این رفتارهای زهره یادت بمونه. اگر علی گفته بود با سر میرفت؛ ولی برای من ارزش قائل نیست.
_ اونم خسته شده، از صبح داره کار میکنه.
_ علی میتونست آب بخوره بعد بره بالا، ولی گفت براش ببری. تو هم گوش کردی.
_ خب تو هم کار داری به خودم بگو.
خیار و گوجه رو شستم و توی بشقاب گذشتم.
_ خودت خرد میکنی؟
نشست و با اخم شروع به خرد کردن کرد. پنیر و نون رو هم گذاشتم و با لیوان آب از پلهها بالا رفتم.
دَر اتاقش باز بود. تک سرفهای کردم و وارد شدم. وسط اتاق ایستاده بود. لیوان آب رو سمتش گرفتم. از من گرفت و به دَر اشاره کرد.
_ ببندش.
فوری دَر رو بستم و نگاهش کردم. معذب دست توی جیبیش کرد. جعبهی کوچیکی رو بیرون آورد و سمتم گرفت.
_ این رو برای تو خریدم.
ناباورانه اما ذوق زده نگاهش کردم.
_ برای من! به چه مناسبت؟
سرش رو پایین انداخت و دستی به گردنش کشید.
_ مامان گفت دختری که نامزد میکنه و برای یکی نشونش میکنن، عیدای بزرگ براش عیدی میخرن. خب تو هم... نامزد... منی دیگه!
نگاه ناباورم سرشار از خوشحالی شد. دست دراز کردم و جعبه رو ازش گرفتم.
_ وای... علی! من اصلاً انتظار نداشتم.
دَر جعبه رو باز کردم و با دیدن انگشتر ظریفی که نگین قرمز خیلی ریزی روش بود، لبخندم پهنتر شد و فوری دستم کردم.
_ چقدر قشنگه!
با لبخند به دستم نگاه کرد.
_ مبارکت باشه.
نگاهم رو به چشمهاش دادم.
_ حتماً که مبارکه. خیلی خوشحالم کردی.
اشک شوق توی چشمهام جمع شد.
_ دستت درد نکنه.
چهرهام رو آویزون کردم.
_ ولی من نمیتونم برای تو عیدی بخرم.
_ تو همین که من هر چی میگم میگی چشم، برای من بهترین عیدیه.
دستم رو جلوی صورتم گرفتم.
_ خاله نگفت برای کی میخری؟
_ نذاشتم متوجه بشه. رویا این انگشتر مال توعه ولی درش بیار. میذارم تو مدارکم، بعداً که به همه گفتیم دستت کن.
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@behestiyan
╚════💞🍀═╝
پارتاول
https://eitaa.com/behestiyan/16
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت259
🍀منتهای عشق💞
ملتمسانه نگاهش کردم.
_ توروخدا بذار دستم بمونه.
_ نمیخوام کسی بفهمه.
_ قول میدم نذارم کسی ببینه. میذارمش تو کیفم.
_ میترسم زهره ببینه.
سرم رو بالا دادم.
_ نه، مطمئن باش نمیذارم بفهمه.
_ باشه، پس خیلی مراقب باش.
ذوق زده نگاهم رو به انگشتر دادم و لب زدم:
_ چشم. من برم پایین؟
_ انگشتر رو در بیار، بذار تو کیفت برو. به خودتم مسلط باش.
تشکری کردم و از اتاقش بیرون اومدم و به اتاق خودمون رفتم. چقدر به نظرم دستم زیباتر شده. این قشنگترین هدیهاییِ که تو عمرم از کسی گرفتم. از نگاه کردن بهش سیر نمیشم. دلم میخواد تمام کارهام رو کنار بذارم و فقط بهش نگاه کنم.
صدای خاله که من رو صدا میزد رو شنیدم.
_ رویا یه لحظه بیا پایین.
فوری انگشتر رو توی کیفم پنهان کردم و پایین رفتم. میلاد کنار خاله ایستاده بود.
_ بله خاله!
_ تو هنوز با این دختره شقایق در ارتباطی؟
_ نه خونشون رو که بردن، از مدرسهی ما هم رفتن؛ دیگه ندیدمش.
_ الان یکی اومده بود دم دَر با تو کار داشت؛ گفت از شقایق برات پیغام داره.
_ چه پیغامی!
نگاه خیرش، خبر از باور نکردن حرفهام میداد. پاکتنامهای که زیر چادرش بود رو سمتم گرفت.
_ این رو داد، گفت بدم به تو.
دست دراز کردم تا نامه رو بگیرم اما خاله کمی عقب کشید.
_ رویا من قبلاً هم بهت گفتم این دختر خوبی نیست. با تو چی کار داره؟
_ خاله من که نمیدونم چی گفته! باید نامه رو بخونم بعد بگم.
دستش رو دراز کرد. اینبار نامه رو ازش گرفتم و فوری بازش کردم. خط اول نوشته بود:
«سلام رویا. حتماً تنهایی بخون»
الکی نگاهم رو توی نامه چرخوندم.
_ اینم خل شده. از اون ور شهر نامه داده، دلم برات تنگ شده!
کاغد رو مچاله کردم. رضا ناخواسته به کمکم اومد.
_ میشه اگر صلاح میدونید عیدی مهشید رو به منم نشون بدید؟ منم حساب کنید؟
خاله چپچپ نگاهش کرد.
_ مگه تو گفتی پول از کجا آوردی براش خرید کردی یا مگه ما رو حساب کردی؟
از فرصت استفاده کردم و کاغذ ماچاله شده رو توی جیبم گذاشتم.
_ مامان گیر دادیا! من که نمیخواستم خرید کنم؛ رفتیم بیرون گفت، منم دیدم زشته نخرم، خریدم.
_ بخر؛ روزی صدبار ببرش خرید. مگه من میگم نخر؟ برای زنت خرج نکنی برای کی بکنی؟ من میگم پول از کجا آوردی؟
رضا به نشونهی اعتراض، برو بابایی گفت و به حیاط رفت.
میلاد فوری گفت:
_ مامان برم به داداش بگم رضا باهات بد حرف زد؟
خاله نفس سنگینی کشید.
_نه؛ آقامیلاد فضولی کار بدیه. بمون تو خونه من الان میام.
کیفش رو برداشت و رفت پیش رضا.
زهره گفت:
_ بخون ببینیم شقایق چی گفته؟
_ ولش کن، مهم نیست.
سمتم اومد.
_ باز کن بخونیم دیگه!
نیمنگاهی به میلاد انداختم.
_ برو پشت پنجره ببین اگر رضا با خاله بد حرف زد به علی بگیم.
فوری رفت. کاغذ مچاله شده رو از جیبم بیرون آوردم.
_ سلام رویا. حتماً تنهایی بخون. امیدوارم متوجه منظورم بشی. اون یه عکسهایی داره که دیروز دستش دیدم. میخواد ازشون استفاده کنه، ازش باج بگیره. مثل اینکه تو مدرسه باهاش حرف نزده. بگو مواظب باشه. به نظر من زودتر به خالهت بگید. شمارهم رو آخر نامه مینویسم. اگر نخواستید به خالهت بگید، زنگ بزن من کمکتون میکنم عکسها رو ازش بگیریم.
به زهره نگاه کردم. لبش رنگ گچ دیوار شده. سرش گیج رفت. دستم رو گرفت تا زمین نیافته.
_ چه عکسهایی ازت داره؟
_ باهاش رفته بودم کوه. نمیدونستم این جوری میشه!
_ زهره خاک تو سرت!
چشمهاش پر اشک شد.
_ اشتباه کردم.
_ کی رفتید آخه؟
_ همون بار که بردنمون نمایشگاه تو نیومدی. گفتی میخوای زبان بخونی.
متجب نگاهش کردم.
_ بعد تو چه جوری پیچوندی رفتی!؟
_ منم مثل تو رضایتنامه ندادم، گفتم نمیام.
تخفیف یلدایی🍉 کل رمان ۳۰ تومن
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@behestiyan
╚════💞🍀═╝
پارتاول
https://eitaa.com/behestiyan/16
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
سلام
اینرمان۷۹۷ پارت هست. و کامل شده
اگر مایل به خوندنادامهی رمان بصورت یکجا هستید باید حق اشتراک رو پرداخت کنید.
لازم به ذکر هست که رمان تا آخر توی کانال ریحانه بارگذاری میشه فقط کسایی که میخوان زود بخونن میتونن پرداخت کنن
مبلغ چهل هزار تومنبه اینشماره کارت ارسال کنید.
بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه
6274121193965407
فاطمهعلیکرم.
بانک اقتصاد نوین
اگر اونکارت نشد به این کارت بریزید.
6037997239519771
فاطمه علی کرم بانکملی
بعد واریز فیش رو ارسال کنید و فقط اسمرمان رو بعد از فیش ارسال کنید تا پیامتون رو زودتر باز کنم🌹
@onix12
ریحانه 🌱
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 #پارت259 🍀منتهای عشق💞 ملتمسانه نگاهش کردم.
تخفیف یلدایی🍉 کل رمان ۳۰ تومن
🍃🌹🍃
یمن: هدف آمریکا نظامی کردن دریای سرخ است
دفتر سیاسی انصارالله:
🔹آمریکا رژیم صهیونیستی را برای تداوم وحشیگری خود علیه غیرنظامیان غزه تشویق میکند.
🔹هدف واشنگتن نظامی کردن دریای سرخ است و یمن به حمایت از مردم فلسطین تا زمان توقف تجاوزات ضد غزه ادامه میدهد.
🔹ائتلاف بینالمللی اعلام شده توسط آمریکا به بهانه محافظت از کشتیرانی در دریای سرخ، بخش جدانشدنی از تجاوزات ضد ملت فلسطین و غزه و امت عربی - اسلامی است.
#طوفان_الاقصی #فلسطین
🍃🌹🔸ـــــــــــــــــــــــــ
صـــراط
@roshangari_samen
#یلدایمهربانی
دوستان برآنیم به مناسبت یلدای مهربانی
مشکل دو خانواده رو حل کنیم
عزیزان یه خانواده چهارساله ازدواج کردن وتوان خرید یخچال نداشتن وندارن همسرشونم راننده بودن بعداز تصادف ماشین قابل تعمیرشدن نبوده وبدنه ماشین فروخته میشه چند وقته بچه دارشدن و از یه فیبر بجای یخچال استفاده میکنن که روزانه یخ براشون میبرن که مواد غذایی که داخل فیبر دارن خراب نشه
خانواده دوم همسرشون کارگره بخاطر شرایط کرایه وخرج زندگی مشکلات زیادی براشون پیش اومده و چند خانواده یاعلی گفتن شروع به جمع آوری کمک یا صدقه کنن که بتونن یه مبلغی جمع آوری بشه که یه کاری برای این بنده خدا راه اندازی کنن که زندگیشون از هم نپاشه
دوستان
از#پنجهزارتومنتاهرچقدکهدرتوانتونه
#صدقه یا کمک واریز بزنید به نیت اهل بیت یا امواتتون یا سلامتی خودتون وخانواده تون
مطمئن باشید برکتش به زندگیتون برمیگرده
رویشماره کارت بزنیدکپی میشه
5894631547765255محمدی رسید واریزی رو برای ادمین ارسال کنیدممنون از همراهیتون👇👇👇👇 @Karbala15 https://eitaa.com/joinchat/317063367C46e6a1462c
ریحانه 🌱
#یلدایمهربانی دوستان برآنیم به مناسبت یلدای مهربانی مشکل دو خانواده رو حل کنیم عزیزان یه خانواده
چراغ هارو به نیت اهل بیت روشن کنید
اجرتون با حضرت مادر(س)
#یلدا_مهربانی
https://eitaa.com/joinchat/317063367C46e6a1462c
چشم ها بند به رقص کمند دخترکی
درد ها وصل به قلب ترک عروسکی
خنده می کنند در بزم نامردان
مردانی که به ظاهر می بینند دلبرکی
پر کرده محفل گناهشان را،
بوی خون جگر آدمکی
این تندیس گران مایه که هر دم می رقصد
نیست جز برایشان زیبا روی مترسکی
دنیای هوس را باد یقین است که می بردش
شاید هم اه نگاه نم گرفته ی دخترکی
نها🌱
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
▪️🍃🌹🍃▪️
چرا نمیشه خدا رو دید؟
بزرگترین مانع برای لمس و فهم خدا، در وجود ما چیه؟
🍃🌹🔸ـــــــــــــــــــــــــ
صـــراط
@roshangari_samen
خلاف عادت.mp3
7.94M
▪️🍃🌹🍃▪️
نه کسی توی دانشگاه «خدا شناس» میشه،
نه توی حوزههای علمیه،
نه هیچ کلاس دیگهای!
خداشناسی، خدافهمی، خدابینی، دقیقا همون جایی اتفاق میفته که داری ازش فرار میکنی!
#استاد_شجاعی | #استاد_میرباقری
🍃🌹🔸ـــــــــــــــــــــــــ
صـــراط
@roshangari_samen
Hadis-Kasa-pdf1400.pdf
3.75M
🔘 فایل PDF «متن حدیث کساء و فضیلت و سندیت آن»
⬅️چله حدیث کساء
#امام_زمان عج
#حضرت_زهرا_سلام_الله_علیها
🍃🌹🔸ـــــــــــــــــــــــــ
صـــراط
@roshangari_samen
من و پسر دائیم همدیگر رو دوست داشتیم و کسی از این موضوع اطلاع نداشت چند تا خواستگار برام اومد و من همه رو گفتم نه، آخرین خواستگارم رو وقتیذگفتم نه بابام برگشت سمت من یه سیلی زد تو صورتم و فریاد زد، تو بیخود میکنی که این پسره همه چی تموم رو میگی نمیخوام، اگر منتظری که من بدمت به مرتضی باید این آرزو رو به گور ببری... دنیا دور سرم چرخید، بابام گفت مرد زندگی یک روز و دوروز نیست، که آدم بگه تموم میشه میزارمش کنار، این حرف رو گفت و از خونه رفت بیرون، قهر پدرم هفت سال طول کشید تا اینکه...
https://eitaa.com/joinchat/3695968317C061460af4d
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت260
🍀منتهای عشق💞
_ چی کار کنم رویا؟
بغضش سر باز کرد و اشکش جاری شد.
_ باید به خاله بگیم.
_ تو رو خدا نه! بفهمه من رو بیچاره میکنه.
_ وای زهره اگر مهنازخانم اینا بفهمن!
به دیوار تکیه داد و با گریه گفت:
_ چه غلطی بکنم!
_ من که میگم باید به خاله...
نگاه پر از التماسش رو به چشمهام داد.
_ رویا توروخدا زنگ بزن به شقایق ببین اون چی میگه! گفت میتونه عکسا رو ازش بگیره.
_ دردسر میشه برامون. بذار بزرگترها حلش کنن.
_ اخلاق مامان من رو نمیدونی؛ بفهمه سیاوش به من دست زده، ازدواجم رو بهم میزنه.
آروم توی صورتم زدم.
_ مگه به تو دست زده!؟
شرمنده سرش رو پایین انداخت.
_ فکر میکردم قراره ازدواج کنیم. دستم رو میگرفت.
_ یعنی خاک تو سرت کنن! هر کی گفت میخوام بگیرمت، باید دستش رو بگیری؟
درمونده لب زد:
_ سرزنش من الان چه فایدهای داره؟ یه فکری بکن.
_ به علی بگیم؟
طلبکار جلو اومد و نامه رو از دستم کشید.
_ تو اصلاً کمک نکنی بهتره. بذار خودم به شقایق زنگ میزنم.
_ خیلی خب قهر نکن؛ کمک میکنم.
_ رویا تا قبل از بیستم باید ازش بگیریم.
_ چرا بیستم؟
_ جواد گفت بیستم عقدمون باشه.
دهنم از نوع خطاب کردنش باز موند.
_ شما تا اونجا رو هم حرف زدید!؟
_ رویا من به چی فکر میکنم تو به چی!
خم شدم و نامه رو ازش گرفتم.
_ باشه؛ با شقایق حرف میزنم. فقط باید صبر کنی یه فرصتی که هیچ کس خونه نباشه.
فوری ایستاد و دستم رو گرفت.
_ به خدا برات جبران میکنم. من اصلاً دیگه مدرسه نمیرم.
_ خل شدی؟ دیپلمم میخوای نگیری؟
_ آره وقتی آرامشم رو میگیره.
_ آرامشت رو اشتباهاتت گرفته نه درس و مدرسه. من جای تو بودم تمام اشتباهاتم رو قبل ازدواج بهش میگفتم. الان بدونه خیلی بهتره. بعداً که بفهمه اعتمادش رو بهت از دست میده.
_ نمیفهمه.
_ تو فکر کن یه بار که باهاش رفتی بیرون، برادر هدیه هم بیاد اون جا. اگر اون جا بگه؛ هم آبروت میره، هم زندگیت بهم میریزه. اما اگر الان بگی بعداً استرس نداری.
_ رویا زده به سرت! خودت قبل ازدواج دوست پسر داشته باشی به خواستگارت میگی؟
_ رویا غلط میکنه از این کارها بکنه!
هر دو ترسیده به علی نگاه کردیم. اخم وحشتناکش، ته دل هر کسی رو خالی میکرد.
_ مگه بهش نگفتی؟
زهره سرش رو پایین انداخت.
_ با توأم زهره!
آهسته لب زد:
_ نه.
_ خیلی اشتباه کردی. من به مامان میگم خودش به مادرش بگه.
زهره از ترس و خجالت سرش رو بالا نمیگرفت. نگاه علی به میلاد افتاد که هر دو دستش رو روی شیشه گذاشته بود و از پشت پرده بیرون رو نگاه میکرد.
_ میلاد اون جا چیکار میکنی؟
میلاد که انگار فقط حواسش به خاله و رضا بود جواب نداد.
_ آقامیلاد با شمام!
فوری جلو رفتم و میلاد رو تکون دادم.
_ میلاد علی کارت داره.
مظلوم برگشت و به علی نگاه کرد.
_ میگم اون جا داری چیکار میکنی؟
_ رضا به مامان گفت برو بابا. رویا گفت وایسم نگاه کنم اگر دوباره با مامان بد حرف زد به تو بگم.
نگاه چپچپ علی خیلی سریع از من گرفته شد. این میلاد هر وقت لو میره همه رو همراه خودش لو میده.
_ بیا برو اون ور، این کار خوبی نیست.
_ آخه رویا گفت!
_ ظهر هم رویا گفت اون چرت رو بگی؟ میلاد جدیداً به این نتیجه رسیدم که به شدت نیاز به تنبیه داری.
میلاد زد زیر گریه و با صدای بلند خاله رو صدا کرد. خاله با سرعت داخل اومد. نگاهی به علی انداخت و میلاد رو بغل کرد. علی عصبیتر از قبل گفت:
_ چرا بیخودی گریه میکنی! مگه من چی بهت گفتم؟
میلاد با گریه همه چیز رو تعریف کرد. پنهانی از خاله فاصله گرفتم. علی فقط چپچپ نگاه میکنه، خاله واقعاً میزنه.
_ خیلی خب مامانجان، آروم باش.
نگاه تیزش رو به من داد.
_ اونی رو که باید تنبیه کنی این رویاست که داره رفتارهای زشت خودش رو یاد میلاد هم میده.
میلاد رو کنار گذاشت و ایستاد. اگر سکوت کنم دیگه جلوی خاله رو نمیشه گرفت. طلبکار گفتم:
_ من که انقدر بدم چرا نگهم داشتی؟ الان زنگ میزنم به عمو بیاد این دختر بیتربیتِ بدرد نخور رو ببره همون جایی که میخوانش.
به حالت قهر سمت پلهها رفتم. از کنار علی رد شدم و پلهها رو بالا رفتم. در واقع فرار کردم.
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@behestiyan
╚════💞🍀═╝
پارتاول
https://eitaa.com/behestiyan/16
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت261
🍀منتهای عشق💞
صدای خاله رو شنیدم.
_ نمیخواستم ناراحتش کنم! علی تو چرا این جوری به میلاد نگاه میکنی؟ بچهم مگه چیکار کرده؟
علی هم تن صداش رو کنترل کرد، هم خیلی آروم و با احترام گفت:
_ مادر من، یک کلمه بگو کارهای میلاد به من ربطی نداره.
ایستادم و به علی نگاه کردم.
_ نه من این حرف رو نزدم، فقط...
با حفظ کنترل رفتارش، حرف خاله رو قطع کرد.
_ فقط نداریم. اگر میبینی کار بچهها به اینجا رسیده، چون تا اومدم یه حرفی بزنم نذاشتید! همش گفتی بچهن. فقط وقتی گند بزرگشون رو زدن، من رو کوک کردی که بزنشون. الان این وضع شده.
_ مگه چی شده؟ شکر خدا همهشون دارن خوشبخت میشن.
_ اگر به محرم نامحرم نکردن رضا و گند زهره میگی خوشبختی! من دیگه حرفی ندارم.
_ درست میشه.
_ پس بیزحمت خودتون به خواستگاراش بگید که خانم قبلاً چه غلطی کرده.
مسیرش رو کج کرد و از پلهها بالا اومد. لباسم رو از سرشونه گرفت و با حرص با خود همراه کرد. لباسم رو طوری رها کرد که برای کنترل خودم قدمی برداشتم.
انگشتش رو تهدیدوار جلوم تکون داد.
_ فکر نکن نفهمیدم از چه حربهای استفاده کردی!
آب دهنم رو قورت دادم.
_ انتظار داشتی بایستم خاله من رو بزنه؟
_ نه انتظار داشتم یه عذرخواهی بابت رفتار اشتباهت میکردی.
_ توی این خونه همه اشتباههای بزرگتری کردن؛ کدومشون عذرخواهی کردن که دیوار من رو از همه کوتاهتر پیدا کردی!
چپچپ نگاهم کرد و نفس عمیقی کشید.
_ من چیکار به همه دارم؟ از تو باید انتظار داشته باشم یا نه؟
نگاهم رو از چشمهاش گرفتم و به دکمهی لباسش دادم.
_ سؤالم جواب نداشت؟
_ آره.
_ آره چی رویا؟
_ باید انتظار داشته باشی.
دستوری گفت:
_ برو پایین از مامان معذرتخواهی کن! بگو فقط برای این گفتی که خودت رو نجات بدی.
ملتمسانه نگاهش کردم.
_ بذار بعداً میگم.
به پلهها اشاره کرد و تأکیدی گفت:
_ الان!
_ آخه الان میزنم. میترسم.
_ نمیزنه؛ برو.
_ توروخدا!
_ فکر کن این تنبیه رفتار زشتته. برو پایین.
نگاهی به پلهها انداختم و درمونده چشمی گفتم.
پلهها رو پایین رفتم. خاله همون جا نشسته بود. سرچرخوندم به علی که بالای پلهها هر دوستش رو توی جیبش کرده بود و منتظر بود، نگاه کردم.
جلوتر رفتم و با فاصله از خاله نشستم.
_ ببخشید.
نفسش رو آه مانند بیرون داد.
_ تو ببخش عزیز خاله.
_ من اشتباه کردم. ترسیدم من رو بزنی، الکی اون جوری گفتم که آروم بشید.
رنگ نگاهش دلخور شد و از من گرفت.
_ حق با علیِ. خب منم مادرم، دلم نمیاد.
_ عیب نداره خاله. الان ناراحتی این جوری گفت؟
_ نه بچهم گیر کرده بین ما. تمام مسئولیت زندگی روی دوشش هست. امروز نذاشت من به پسانداز دست بزنم. خودش پول انگشتر مهشید رو داد.
سرچرخوندم به بالای پلهها نگاه کردم. رفته بود.
خاله غمگین به ساعت نگاه کرد.
_ ساعت نه و نیم شد! میخواستم عیدی مهشید رو امشب ببرم.
_ صبح ببرید خب!
_صبح میخوایم بریم خرید.
_ خب اول ببر، بعد بریم خرید.
به آشپزخونه نگاه کرد.
_ شام نداریم. با زهره یه چی درست کن، برم بالا از دل علی در بیارم. بچهم حق داره. دیگه تو کارش دخالت نمیکنم.
از خستگی به زحمت ایستاد و پلهها رو بالا رفت. زهره الان بدتر از همه اعصابش خورده. هیچ کمکی نمیتونه بهم بکنه.
املت درست کردم و کمتر از ده دقیقه همه دور سفره نشستن. رضا و میلاد املت دوست ندارن اما از ترس علی حرفی نزدن و خوردن.
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@behestiyan
╚════💞🍀═╝
پارتاول
https://eitaa.com/behestiyan/16
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت262
🍀منتهای عشق💞
شام رو در سکوت خوردیم. شرایط خونه انقدر متشنج بود که هیچ کس جرأت حرف زدن نداشت. علی اما خونسرد بود. شاید هم آرامش قبل از طوفانِ.
وقتی مطمئن شد همه غذاشون رو خوردن گفت:
_ مامان من بالا هم بهت گفتم، اگر قراره...
خاله حرفش رو قطع کرد.
_ من دیگه کاری ندارم؛ حرفم نمیزنم. خودت میدونی.
علی نگاهش رو از خاله گرفت و به سفره داد. زیر لب گفت:
_ خیلی خب.
سرش رو بالا گرفت و نگاهش رو به رضا داد.
_ آقارضا، فردا غروب محرمتون میکنن تا تاریخ عقد. یکم خوددار و قانع باش. قرار نیست زنت هر چی خواست تو براش فراهم کنی! زندگی بالا و پایین داره. سعی کن عادتش بدی اندازهی درآمدت ازت توقع داشته باشه که دستت رو جلوی این و اون دراز نکنی. احترام مامان رو حفظ کن که اگر روزی زنت به تبعیت از تو با مامان بد حرف بزنه، اون روم رو نشونت میدم.
نگاهش رو به زهره داد. تیزی نگاهش باعث شد تا زهره سربزیر بشه.
_ تو هم بشین به کارهای گذشتت فکر کن؛ ازشون درس بگیر و دیگه تکرارشون نکن.
زهره از خجالت سرش رو هم بالا نیاورد. علی رو به میلاد گفت:
_ تو هم رفتارت رو درست کن. انقدر بچه نیستی که این کارها رو میکنی. یه بار دیگه حرف نامربوط بزنی من میدونم با تو! مامان هم دیگه جلوم رو نمیگیره.
نگاهش رو اینبار به من داد.
_ اما تو رویا! دست از فضولی کردن بردار. فالگوش ایستادن و یواشکی حرف گوش کردن، کار دستت میده.
خیره تو چشمهاش گفتم:
_ چشم.
لبخند معنیدارش رو به خواهر و برادراش داد.
_ فقط یه چشم باید بشنوم.
زهره و رضا با هم خیلی آهسته گفتند چشم.
نفسش رو سنگین بیرون داد.
_ مامان شما هم زنگ بزن به مهنازخانم، هر چی که بالا بهت گفتم رو بهش بگو.
خاله مضطرب نگاهش کرد.
_ علیجان من اگر بگم...
_ مامان شما قول دادی!
_ بالام نذاشتی برات توضیح بدم...
_ این حرف باید گفته بشه. اگر نگی خودم با پسره حرف میزنم. من الان خودم رو میذارم جای اون. اگر روزی، یه جایی از زندگی متوجه بشم که زنم اینکار رو کرده و من ازش بیخبر بودم و بهم نگفته، همون روز پایان زندگی مشترکمون هست. چرا چیزی رو که برای خودمون نمیپسندیم برای دیگران بپسندیم!
خاله درمونده گفت:
_ باشه. میگم بهش.
_ من خستهم، میخوام برم بخوابم. فردا صبح اول میریم خونهی عمو، بعد هر جایی دوست داشتید میریم.
_ باشه، برو پسرم. گلگاوزبون دم کنم بیارم؟
ایستاد.
_ نه؛ فقط تو رو خدا دیگه سروصدا نکنید بخوابیم.
این رو گفت و از آشپزخونه بیرون رفت. خاله با صدای آهستهای گفت:
_ دیگه تمام اختیارتون دست علیِ. حواستون رو جمع کنید.
زهره با التماس گفت:
_ مامان میخوای به مهنازخانم بگی؟
خاله سرزنشوار نگاهش کرد.
_ یه طوری میگم که فقط گفته باشم.
رضا گفت:
_ مامان من به مهشید بگم فردا میخوایم بریم اون جا؟
_ نه صبر کن خودم به زنعموت میگم. پاشید برید بخوابید صبح زود بیدارتون میکنم.
رضا و مهشید ایستادن و بیرون رفتن.
_ خاله میشه من نیام؟
_ نه.
_ الان برسیم اون جا، عمو هی میخواد همه چی رو ربط بده به من و محمد.
_ نمیکنه.
_ من رو بذارید خونه، خودتون برید.
_ رویا بحث نکن! پاشو برو بخواب. نمیشه تنها بمونی.
_ خب میرم خونهی آقاجون.
کلافه نگاهم کرد.
_ خاله یه لحظه گوش کن.
با صدای بلند گفت:
_ علی...
فوری ایستادم.
_ باشه خب میام؛ چرا قاطی میکنی!؟
بیرون رفتم و پلهها رو بالا رفتم.
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@behestiyan
╚════💞🍀═╝
پارتاول
https://eitaa.com/behestiyan/16
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀