eitaa logo
ریحانه 🌱
12.7هزار دنبال‌کننده
1.9هزار عکس
540 ویدیو
17 فایل
روزهای جمعه و تعطیلات رسمی پارت نداریم عضو انجمن رسمی انلاین ایتا https://eitaa.com/anjoman_romam_eta/7 کپی از رمانهای داخل کانال ممنوع و حرام 🚫 تبلیعات کانال ریحانه https://eitaa.com/joinchat/632881253Ce4b7a15039
مشاهده در ایتا
دانلود
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 🍀منتهای عشق💞 وارد کوچه شدیم. از ندیدن ماشین علی جلوی دَر، هم خوشحال شدم هم نگران. خوشحال شدم از اینکه خونه نیست و نگران شدم که چرا تا الان خونه نیومده. نکنه اومده دیده ما نیستیم، رفته خونه عمو دنبال‌ِمون! وای خدا من تا کی باید این استرس‌ها را با خودم این‌طرف اون‌طرف ببرم! زهره نگاهی کرد و دستگیره دَر رو کشید. _ عمو دستت درد نکنه. _ خواهش می‌کنم دخترم‌، وظیفه‌م بود. شماها با مهشید هیچ فرقی برام ندارید. پیاده شد و دَر رو بست. _ عمو یه سؤال ازت بپرسم؟ _ چی؟ _ دیروز شما به مهشید گفتی که من گفتم بیاید ببریدش؟ _ نه نگفتم؛ چی شده مگه؟ _ نمی‌دونم خودش می‌گفت دوست داره بیاد! اما بعد از اینکه رفتید، رضا اومد اتاق ما کلی دادوبیداد کرد. فکر می‌کرد که زهره گفته. می‌گفت چرا گفتید بیاد مهشید رو ببره؟ عمو خندید: _ نه من نگفتم. نمی‌دونم از کجا فهمیده. حالا برم خونه می‌پرسم. _ ولش کن رضا یه خورده حساس شده. در رابطه با مهشید زود عصبانی می‌شه. _ اولش همه این‌طوری هستن. این روزها می‌گذره. همه‌مون این روزها رو دیدیم.‌ فقط خدا کنه تا روز آخر هم اینقدر علاقه داشته باشه و عاشق هم باشند. رویاجان هر چیزی خواستی زنگ بزن من برات بیارم. اگه یه وقت چیزی دلت خواست یا توی مدرسه پول خواستن، حتماً بهم بگو تهیه می‌کنم. تو، زهره یا میلاد هم فرق نداره. خاله‌ت یه زن خود ساخته‌ست. دوست نداره از ما پول بگیره. بهش حق می‌دم. دوست داره با عزت‌نفس زندگی کنه. دلش نمی‌خواد زیر منت خانواده شوهرش باشه. اما من این‌جوری نگاه نمی‌کنم. شما بچه‌های برادرم هستید و با مهشید و محمد‌ فرقی برام ندارید. _ باشه عمو چشم، دستت درد نکنه. تو خونه‌ی خاله برای ما چیزی کم‌ نیست.‌ فردا می‌خواستیم بریم لباس بخریم. می‌دونم که خاله پول گذاشته بود کنار. _ خاله‌ات مدیره. چیزی کم نمی‌ذاره.‌ همیشه کارش با برنامه‌ریزی بوده.‌ من دلم می‌خواد یه کاری برای بچه‌های برادرم بکنم. با میلاد صحبت کن؛ فردا صبح زود میام اونم می‌برم برای خرید. نه راستی نگو... این‌جوری خاله‌ت برنامه‌ریزی می‌کنه، نمی‌ذاره. _ چشم نمی‌گم. دستتون درد نکنه. فعلاً خداحافظ. _ به سلامت. دَر ماشین رو بستم و سمت زهره رفتم. _ خداروشکر این دوتا نیستند. _ کیا؟ _ رضا و علی دیگه! الان علی می‌خواست کلی غر بزنه که چرا رفتید خرید. رضا هم که آماده جنگ و دعوا با منه. _ خدا کنه که این‌جوری که تو می‌گی باشه! من می‌ترسم ما دیر کرده باشیم، علی رفته باشه خونه عمو. _ نه دیگه این‌جوری هم آبروریزی نمی‌کنه. کلید رو توی دَر انداخت و بازش کرد. _ زهره، خاله هم مخالف بود که ما با عمو بریم خرید؛ تو رودربایستی هیچی نگفت. _ محلش نذار؛ تنها چیزی که مهم نیست حرف‌های مامانِ. نگاهی به زهره انداختم. چقدر بد در رابطه با مادرش صحبت می‌کنه! هم الان، هم دیروز تو آشپزخونه. دنبالش رفتم و وارد خونه شدیم. خاله چادر نماز روی سرش بود و قرآن می‌خوند. با دیدن ما قرآن رو بست و برای اینکه بداخلاقی نکنه، لبخندی اجباری زد. سلام کردیم و جواب‌مون رو داد. _ مبارک‌تون باشه. ببرید توی کمد آویزون کنید. زهره لباس رو درآورد و به خاله نشون داد. _ قشنگه مامان؟ خاله نگاهی بهش انداخت. _ آره عزیزم خیلی قشنگه؛ مبارک باشه. _ برای تو رو ببینم‌ رویا. منتظر بودم تا این جمله رو بگه. لباس رو درآوردم‌ و از روی چادر روی بدنم گرفتم. با محبت نگاهم کرد و گفت: _ دستش درد نکنه، مبارکت باشه. ببرید تو کمدتون آویزان کنید تا پنجشنبه چروک نشه. چشم گفتیم و سمت پله‌ها رفتیم. _ ناهار خوردید؟ _ بله. زهره از پله‌ها بالا رفت. سمت خانه برگشتم. _ بچه‌ها کجان؟ فقط منظورم علیِ اما مجبورم این‌طوری بپرسم. _ علی امشب شیفته. گفت آخر شب میام. رضا رفت دنبال مهشید. میلادم بالا تو اتاقشه. قهر کرده که چرا برای من لباس نمی‌خری. هر چی می‌گم صبر کن امشب علی میاد، فردا گفته مرخصی می‌گیره می‌رم برات می‌خرم! اخم‌هاش رو باز نمی‌کنه و با منم حرف نمی‌زنه. منم حوصله ندارم. آخه بگو بچه اینا اگر لباس خریدن چون عید مانتو خریدن! تو که عید رفتی لباس روی مانکن تن خودت کردی. همه چی داری، لباس می‌خوای چی‌کار کنی؟ تو کلش نمی‌ره.‌ ما بچه بودیم کی این‌جوری بود؟ الان پاشو کرده تو یه کفش که من بازم لباس می‌خوام. _ من الان می‌رم آرومش می‌کنم. _ اگه تونستی خدا خیرت بده، حوصله ندارم. _ چشم.        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💞🍀════╗      @behestiyan ╚════💞🍀═╝ پارت‌اول https://eitaa.com/behestiyan/16 🍀 💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 🍀منتهای عشق💞 از مدرسه که فاصله گرفتیم، نگاهی به زهره انداختم و نفس راحتی کشیدم.‌ _ حالا قراره کجا بریم؟ _ می‌خوام ببرم براتون لباس بگیرم. زهره گفت: _ دستتون درد نکنه عمو، مامانم فردا می‌خواد برامون بگیره. _ من بگیرم عیب داره؟ بذار منم یه کاری برای بچه‌های برادرم بکنم. زهره لب‌هاش رو پایین داد و رو به من که بهش نگاه می‌کردم بی‌صدا لب زد: _ چه عجب من رو هم حساب کرد. عمو گفت: _ شیطون داری چی می‌گی؟ زهره خجالت‌زده خندید. _ هیچی عمو. _ پس اجازه بدید من به خاله‌م بگم. _ خودم بهش می‌گم. _ نه گوشی‌تون‌ رو بدید من بهش بگم. از اینکه ما با شما بیرونیم که ناراحت نمی‌شه؛ اما خب دلش شور می‌زنه. خودم‌ بهش می‌گم عمو. سرش رو تکون داد. به زحمت گوشی رو پشت فرمون از جیبش در آورد و سمتم گرفت. شماره خونه رو گرفتم. صدای خاله توی گوشی پیچید. _ سلام آقامجتبی. _ سلام خاله. _ سلام تو پیش عموتی!؟ زهره کجاست؟ _ عمو اومده جلوی دَر مدرسه دنبالمون؛ می‌خواد برای پس‌فردا برامون لباس بخره. _ کی بهش گفته بیاد؟ من که خودم می‌خوام براتون بخرم! _ می‌دونم خاله؛ عمو می‌گه. منم گفتم باید به شما بگم. _ از دست اینا من چی‌کار کنم؟ از هر طرفی راه می‌رم که به من لطف و عنایت نکنن، انگار نه انگار. من خودم براتون پول کنار گذاشتم که لباس بخرم. _ خاله حالا عمو بخره که چیزی نمی‌شه! عصبی‌ گفت: _دهنت رو ببند! این طوری حرف نزن می‌فهمه. ای وای از دست شما بچه‌ها! انگار تیشه به ریشه آدم می‌خواید بزنید. بیشتر آبروی من رو بردی! درمونده لب زدم: _ چه کار کنم خاله؟ _ هیچی، نمی‌تونم بگم نه. کلی ناراحتی و دلخوری پیش میاد. از اول نباید سوار ماشین می‌شدید. _ خاله..! _ بلدی بپیچونی از خونه‌ی سرایدار مدرسه بیای بیرون، این جوری بلد نیستی؟ بغ کرده به روبرو نگاه کردم. عمو گفت: _ گوشی رو بده به من بگم. _ نمی‌خواد گوشی رو بدی، بگو خاله موافقت کرد. تماس رو قطع کرد. همان‌طور که گوشی کنار گوشم بود گفتم: _ الهی قربون خاله مهربونم برم. _ می‌دونم فدات بشم. _ باشه ‌چشم می‌گم. _ خداحافظ. نمایشی تماس رو قطع کردم. _ گفت برید. _ ناراحتی کرد؟ _ نه عمو خیلی هم خوشحال شد. گفت تشکر هم‌ بکنم. گوشی رو روی داشبورد گذاشتم. نمی‌دونم چه‌جوری باید رفتار کنم! یه دفعه می‌گه نرو، یه دفعه می‌گه برو. یه دفعه می‌گه چرا رفتی؟ نفهمیدم چه کاری خوبه، چه کاری بد. اون بار گفت کار خیلی بدی کردی که خودت تنهایی رفتی خونه‌ خانم‌جون؛ این بار می‌گه چطور اون بار پیچوندی این بار نتونستی! همه اینا وقتی حل می‌شه که علی تکلیفم رو معلوم کنه. امیدوارم زودتر این اتفاق بیفته. به محض اینکه عنوان کنه، من دیگه فقط حرف علی رو گوش می‌کنم و اجازه نمی‌دم یک روز عمو برام تصمیم بگیره یک روز خاله. همیشه پاساژی که عمو برای من خرید می‌کنه با اون جایی که خاله ما رو برای خرید می‌بره، زمین تا آسمون فرق می‌کنه. برای من اصلاً مهم نیست که از کجا لباس بخرم. اما زهره حسابی خوشحاله و سعی می‌کنه خوددار باشه تا عمو متوجه نشه. اما با شناختی که من ازش دارم متوجه ذوق و هیجانش می‌شم. اول کار عمو به هر دومون گفت که قیمت لباس‌ها اصلاً مهم نیست، فقط باید پوشیده باشه. زهره کمی دمغ شد اما من اعتراض نکردم. وارد مغازه شدیم. هر دو لباس‌های خیلی زیبا و شیکی انتخاب کردیم. عمو حساب کرد و بعد از ناهاری که بیرون بهمون داد، سوار ماشین شدیم و به خونه برگشتیم. فقط خدا کنه علی ناراحتی نشه از اینکه با عمو رفتیم و این خوشحالی از دماغم بیرون نیاد.        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💞🍀════╗      @behestiyan ╚════💞🍀═╝ پارت‌اول https://eitaa.com/behestiyan/16 🍀 💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀
سلام این‌رمان‌۷۹۷ پارت هست. و کامل شده اگر مایل به خوندن‌ادامه‌ی رمان بصورت یکجا هستید باید حق اشتراک‌ رو پرداخت کنید. لازم به ذکر هست که رمان تا آخر توی کانال ریحانه بارگذاری میشه فقط کسایی که میخوان زود بخونن میتونن پرداخت کنن مبلغ چهل هزار تومن‌به این‌شماره کارت ارسال کنید 6037997239519771 فاطمه علی کرم بانک‌ملی بعد واریز فیش رو ارسال کنید و فقط اسم‌رمان رو بعد از فیش ارسال کنید تا پیامتون رو زودتر باز کنم🌹 @onix12    
هدایت شده از زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🇮🇷✊ همه می آییم... 🇮🇷‼️🇮🇷‼️🇮🇷‼️🇮🇷‼️
هدایت شده از زیر چتر شهدا 🌹 🌱
با گریه میگفت_ من جز تو کسی رو ندارم، زنت همه رو بر علیه من کرده، اگر منو حمایت نکنی من کجا برم! و بعد اصلا باورم نمیشد سرشو گذاشت رو سینه شوهرم هر دو همدیگر رو به آغوش کشیدن، چند لحظه‌ در آغوش همدیگه بودند، بعد جدا شدند همسرم صورتش را بوسید گفت_ نگران نباش همه چی درست میشه و من همینجوری وا مونده بودم که... https://eitaa.com/joinchat/3022192798C43e1b256ae
Takbir-22-bahman-3.mp3
585.9K
راس ساعت ۲۱ 🕘 همه با هم فریاد می زنیم الله اکبر 📢 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
هدایت شده از زیر چتر شهدا 🌹 🌱
با گریه میگفت_ من جز تو کسی رو ندارم، زنت همه رو بر علیه من کرده، اگر منو حمایت نکنی من کجا برم! و بعد اصلا باورم نمیشد سرشو گذاشت رو سینه شوهرم هر دو همدیگر رو به آغوش کشیدن، چند لحظه‌ در آغوش همدیگه بودند، بعد جدا شدند همسرم صورتش را بوسید گفت_ نگران نباش همه چی درست میشه و من همینجوری وا مونده بودم که... https://eitaa.com/joinchat/3022192798C43e1b256ae
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃🌹🍃 آیا راهپيمايی رفتن فایده ای هم داره؟! 🍃🌹🇮🇷ـــــــــــــــــــــــــ صـــراط @roshangari_samen
🍃🌹🍃 عهد میبندم… که میمونم پای کار این نظام🇮🇷✌🏻 🗣 فائزه طلایی🇮🇷 🍃🌹🇮🇷ـــــــــــــــــــــــــ صـــراط @roshangari_samen
🔵آیا میدانید گروه خونی هر انسانی مهمترین مسئله حیاتی برای هر انسان است!؟🤔 روی گروه خونی مورد نظر خود کلیک کنید متوجه میشید چه چیزهایی باعث انواع بیماری و بی میلی و سردی و...میشود 😔👌 🩸گروه خونی +O 🩸گروه خونی -O 🦠 🩸گروه خونی +AB🩸گروه خونی-AB💉 🩸گروه خونی +A 🩸گروه خونی -A 🌡 🩸گروه خونی -B 🩸گروه خونی +B🧪گروه خونی (O) در فصل گرما خیلی این موارد خیلی رعایت کنند حتما اطلاع رسانی کنید👆👆
🍃🌹🍃 مدیر شرکت پخش فرآورده‌های نفتی ضمن تکذیب استانی‌شدن کارت‌های سوخت گفت: مردم بدون هیچ محدودیتی در همهٔ استان‌ها می‌توانند از سهمیهٔ سوختشان استفاده کنند. 🍃🌹🇮🇷ـــــــــــــــــــــــــ صـــراط @roshangari_samen
هدایت شده از پای منبر مولا
شما دعوتید به بزرگترین گروه شرح نهج البلاغه ایتا 🎁🎁🎁🎁🎁🎁🎁 بدون قرعه کشی برنده کمک‌هزینه سفر به امام رضا و ده‌ها جایزه نفیس به ارزش 110میلیون ریال شوید. 808 گروه‌ شرح‌نهج‌البلاغه «پای منبر مولا»: ╭═━⊰🍂🌺🌺🍂⊱━═╮ https://eitaa.com/joinchat/2066481246Cb13f0be69d ╰═━⊰🍂🌺🌺🍂⊱━═╯
هدایت شده از زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌸🌸🌸🌸
47.43M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔺مستند جنجالی « تہران پایتختــ ایرانـ استــ » 🎞این مستند در سال ۱۴۴۵ [۱۲ سال قبل از انقلاب] توسط کامران شیردل ساخته شد و روایتگر مشکلات مردم شهر تهران ، به عنوان پیشرفته ترین شهر ایران می‌باشد! 😏در نهایت این مستند کوتاه توسط وزارت فرهنگ‌ و هنر حکومت پهلوی توقیف شد و پس از پیروزی انقلاب ، این مستند با اشاره به پیروزی شکوهمند انقلاب مردم ایران در ابتدای مستند، در سال ۱۳۵۹ منتشر گشت! 🍃🌹🇮🇷ـــــــــــــــــــــــــ صـــراط @roshangari_samen
هدایت شده از زیر چتر شهدا 🌹 🌱
کمی خودش رو به سمت من جلو داد_ بیا همین جا با هم نذر کنیم خداوند پیوند من و شما رو به هم وصل کنه امسال اربعین پیاده با هم بریم کربلا. حرفاش خیلی بهم امید داد کمی جابجا شدم و از ته دلم گفتم_ ان‌شاالله. صدای تقه در و بعد صدای فاطمه خانم اومد: اگر صحبتتون تموم شده تشریف بیارید پیش ما. علی نگاهی به ساعتش انداخت_ رو کرد به من یک ربع هم نیست ما اومدیم صحبت کنیم_ دلشوره به دلم افتاد راست میگه وقتی نیست ما اومدیم اینجا. علی گفت... https://eitaa.com/joinchat/4132962888Ce54afeabfb
ریحانه 🌱
کمی خودش رو به سمت من جلو داد_ بیا همین جا با هم نذر کنیم خداوند پیوند من و شما رو به هم وصل کنه امس
پدرم از دواج مجدد کرد و مادرم رو طلاق داد. مادرم رفت خارج پدرم هم به بهانه اینکه چرا چادر سرت میکنی و نماز میخونی من رو از خونش بیرون کردو منم پناه آوردم به خونه دوستم، عاشق و دلباخته یک پسر مومن و محجوب شدم اومدن خونه دوستم خواستگاریم ولی پدرش مخالفت میکنه که چرا ما باید از این دختر خونه دوستش خواستگاری کنیم😢 https://eitaa.com/joinchat/4132962888Ce54afeabfb
حصار و خاکریزی که اگر سست شود همه چیز از دست خواهد رفت ! برای کسب اطلاعات بیشتر وارد کانالمون شو!👇🏻 https://eitaa.com/joinchat/4282843726C485a05f85d
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃🌹🍃 ❌وطن، هتل نیست... که با هر کم و زیاد شدن خدماتی غُر و نق بزنیم و بگیم ای وااای چرا درست نمی‌کنند... 🎙علی زکریایی 🍃🌹🇮🇷ـــــــــــــــــــــــــ صـــراط @roshangari_samen
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃🌹🍃 🔴 اینجا راهپیمایی ۲۲بهمن در ایران نیست، اینجا کشمیر هندوستان است... 🍃🌹🇮🇷ـــــــــــــــــــــــــ صـــراط @roshangari_samen
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 🍀منتهای عشق💞 وارد کوچه شدیم. از ندیدن ماشین علی جلوی دَر، هم خوشحال شدم هم نگران. خوشحال شدم از اینکه خونه نیست و نگران شدم که چرا تا الان خونه نیومده. نکنه اومده دیده ما نیستیم، رفته خونه عمو دنبال‌ِمون! وای خدا من تا کی باید این استرس‌ها را با خودم این‌طرف اون‌طرف ببرم! زهره نگاهی کرد و دستگیره دَر رو کشید. _ عمو دستت درد نکنه. _ خواهش می‌کنم دخترم‌، وظیفه‌م بود. شماها با مهشید هیچ فرقی برام ندارید. پیاده شد و دَر رو بست. _ عمو یه سؤال ازت بپرسم؟ _ چی؟ _ دیروز شما به مهشید گفتی که من گفتم بیاید ببریدش؟ _ نه نگفتم؛ چی شده مگه؟ _ نمی‌دونم خودش می‌گفت دوست داره بیاد! اما بعد از اینکه رفتید، رضا اومد اتاق ما کلی دادوبیداد کرد. فکر می‌کرد که زهره گفته. می‌گفت چرا گفتید بیاد مهشید رو ببره؟ عمو خندید: _ نه من نگفتم. نمی‌دونم از کجا فهمیده. حالا برم خونه می‌پرسم. _ ولش کن رضا یه خورده حساس شده. در رابطه با مهشید زود عصبانی می‌شه. _ اولش همه این‌طوری هستن. این روزها می‌گذره. همه‌مون این روزها رو دیدیم.‌ فقط خدا کنه تا روز آخر هم اینقدر علاقه داشته باشه و عاشق هم باشند. رویاجان هر چیزی خواستی زنگ بزن من برات بیارم. اگه یه وقت چیزی دلت خواست یا توی مدرسه پول خواستن، حتماً بهم بگو تهیه می‌کنم. تو، زهره یا میلاد هم فرق نداره. خاله‌ت یه زن خود ساخته‌ست. دوست نداره از ما پول بگیره. بهش حق می‌دم. دوست داره با عزت‌نفس زندگی کنه. دلش نمی‌خواد زیر منت خانواده شوهرش باشه. اما من این‌جوری نگاه نمی‌کنم. شما بچه‌های برادرم هستید و با مهشید و محمد‌ فرقی برام ندارید. _ باشه عمو چشم، دستت درد نکنه. تو خونه‌ی خاله برای ما چیزی کم‌ نیست.‌ فردا می‌خواستیم بریم لباس بخریم. می‌دونم که خاله پول گذاشته بود کنار. _ خاله‌ات مدیره. چیزی کم نمی‌ذاره.‌ همیشه کارش با برنامه‌ریزی بوده.‌ من دلم می‌خواد یه کاری برای بچه‌های برادرم بکنم. با میلاد صحبت کن؛ فردا صبح زود میام اونم می‌برم برای خرید. نه راستی نگو... این‌جوری خاله‌ت برنامه‌ریزی می‌کنه، نمی‌ذاره. _ چشم نمی‌گم. دستتون درد نکنه. فعلاً خداحافظ. _ به سلامت. دَر ماشین رو بستم و سمت زهره رفتم. _ خداروشکر این دوتا نیستند. _ کیا؟ _ رضا و علی دیگه! الان علی می‌خواست کلی غر بزنه که چرا رفتید خرید. رضا هم که آماده جنگ و دعوا با منه. _ خدا کنه که این‌جوری که تو می‌گی باشه! من می‌ترسم ما دیر کرده باشیم، علی رفته باشه خونه عمو. _ نه دیگه این‌جوری هم آبروریزی نمی‌کنه. کلید رو توی دَر انداخت و بازش کرد. _ زهره، خاله هم مخالف بود که ما با عمو بریم خرید؛ تو رودربایستی هیچی نگفت. _ محلش نذار؛ تنها چیزی که مهم نیست حرف‌های مامانِ. نگاهی به زهره انداختم. چقدر بد در رابطه با مادرش صحبت می‌کنه! هم الان، هم دیروز تو آشپزخونه. دنبالش رفتم و وارد خونه شدیم. خاله چادر نماز روی سرش بود و قرآن می‌خوند. با دیدن ما قرآن رو بست و برای اینکه بداخلاقی نکنه، لبخندی اجباری زد. سلام کردیم و جواب‌مون رو داد. _ مبارک‌تون باشه. ببرید توی کمد آویزون کنید. زهره لباس رو درآورد و به خاله نشون داد. _ قشنگه مامان؟ خاله نگاهی بهش انداخت. _ آره عزیزم خیلی قشنگه؛ مبارک باشه. _ برای تو رو ببینم‌ رویا. منتظر بودم تا این جمله رو بگه. لباس رو درآوردم‌ و از روی چادر روی بدنم گرفتم. با محبت نگاهم کرد و گفت: _ دستش درد نکنه، مبارکت باشه. ببرید تو کمدتون آویزان کنید تا پنجشنبه چروک نشه. چشم گفتیم و سمت پله‌ها رفتیم. _ ناهار خوردید؟ _ بله. زهره از پله‌ها بالا رفت. سمت خانه برگشتم. _ بچه‌ها کجان؟ فقط منظورم علیِ اما مجبورم این‌طوری بپرسم. _ علی امشب شیفته. گفت آخر شب میام. رضا رفت دنبال مهشید. میلادم بالا تو اتاقشه. قهر کرده که چرا برای من لباس نمی‌خری. هر چی می‌گم صبر کن امشب علی میاد، فردا گفته مرخصی می‌گیره می‌رم برات می‌خرم! اخم‌هاش رو باز نمی‌کنه و با منم حرف نمی‌زنه. منم حوصله ندارم. آخه بگو بچه اینا اگر لباس خریدن چون عید مانتو خریدن! تو که عید رفتی لباس روی مانکن تن خودت کردی. همه چی داری، لباس می‌خوای چی‌کار کنی؟ تو کلش نمی‌ره.‌ ما بچه بودیم کی این‌جوری بود؟ الان پاشو کرده تو یه کفش که من بازم لباس می‌خوام. _ من الان می‌رم آرومش می‌کنم. _ اگه تونستی خدا خیرت بده، حوصله ندارم. _ چشم.        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💞🍀════╗      @behestiyan ╚════💞🍀═╝ پارت‌اول https://eitaa.com/behestiyan/16 🍀 💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 🍀منتهای عشق💞 از پله‌ها بالا رفتیم. لباسم رو مرتب توی کمد آویزان کردم و سمت اتاق میلاد رفتم. دَر رو باز کردم و با دیدن صحنه روبرو متعجب به میلاد نگاه کردم. عکس‌های رضا و مهشید رو پاره کرده و روی زمین ریخته بود. داخل رفتم و دَر رو بستم. _ میلاد تو چی‌کار کردی!؟ نگاهی بهم انداخت و اَخم‌هاش رو تو هم کرد. _ اینجا اتاق من هم هست! برداشته عکس‌هاش رو چسبونده روی دیوار اتاق. _ خیلی کار بدی کردی! رضا بیاد تو رو می‌کشه. _ بیخود می‌کنه؛ مامانم نمی‌ذاره. _ نگاه کن توروخدا... شروع به جمع کردن عکس‌ها کردم. اینقدر بد پاره شده بودن که با چسب هم نمی‌شد درستشون کرد. _ من جای تو باشم حالا‌حالاها جلوی رضا آفتابی نمی‌شم. _ اتفاقاً می‌خوام جلوش باشم که اگه به من حرف بزنه منم هر چی فحش بلدم‌ به‌ مهشید بگم. چقدر عصبیِ! رگ‌های گردنش بیرون زده و موهاش پریشون شده. عکس‌ها رو روی زمین رها کردم. ایستادم و دَر رو از پشت قفل کردم تا کسی وارد نشه‌‌. کنار میلاد نشستم و توی آغوش گرفتمش.‌ _ چی شده داداش کوچولوی من؟ _ شما لباس خریدید، مامان نمی‌خواد برای من بخره. _ گفته که می‌خره! _ الکی می‌گه. می‌خواد شب علی بیاد... زد زیر گریه و بقیه حرف‌هاش رو با گریه گفت. _ جلوی اون‌ بگه نمی‌خریم.‌ منم نمی‌تونم اون موقع حرف بزنم. سرش رو عقب آوردم و با تعجب گفتم: _ میلاد! به خاطر لباس گریه می‌کنی؟ با گوشه‌ی آستینش اشک‌هاش رو پاک کرد. _ آره دلم لباس می‌خواد. دوست دارم. همه چندتا چندتا لباس دارین من یه لباس مهمونی دارم. هر جا می‌خوایم بریم با همون می‌رم. منم دوست دارم مثل دوستام چندتا لباس مهمونی داشته باشم. اشکش رو پاک کردم. _ الهی دورت بگردم؛ آدم به خاطر این چیزای الکی گریه نمی‌کنه که! _ الکی نیست رویا! خجالت می‌کشم. من دوست دارم لباس جدید داشته باشم. نگاهی به دَر انداختم و تُن صِدام رو پایین آوردم. _ یه چیزی بهت بگم، قول می‌دی به مامان نگی؟ با سر تأیید کرد. _ اول اشک‌هات رو پاک کن و گریه نکن تا بتونم بگم. یه خبر خوبِ. نگاهم کرد.‌ دست لای موهاش کشیدم و مرتب کردم.‌ انگشت کوچکم رو سمتش گرفتم. _ باید قول بدی.        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💞🍀════╗      @behestiyan ╚════💞🍀═╝ پارت‌اول https://eitaa.com/behestiyan/16 🍀 💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀
ریحانه 🌱
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 #پارت362 🍀منتهای عشق💞 از پله‌ها بالا رفتی
تخفیف به مناسبت اعیاد شعبانیه😍 پارت های پایانی رمان فقط ۳۰ تومن😍 بزنید رو شماره کارت ذخیره میشه
6037997239519771
فاطمه علی کرم بانک‌ملی فیش رو بفرستید به این ایدی @onix12 فیش رو همون روز ارسال کنید غیراین قبول نمیکنم🌹                    بعد از خرید: این رمان نزد همتون به امانت گذاشته میشه کپی پیگرد قانونی و الهی داره. رمان رو برای کسی نفرستید. چه با نام‌نویسنده چه بی نام‌ نویسنده. حتی برای خودتون ذخیره نکنید. نویسنده تحت هیچ شرایطی راضی نیستن نقد نمیپذیرم❌     
Ziarate Ale Yasin- Ali Fani.mp3
5.76M
🍃🌹🍃 🌸▫️صوتِ " زیارتِ آل یاسین " با صدای "علی فانی " 🍃🌹🇮🇷ـــــــــــــــــــــــــ صـــراط @roshangari_samen