بعد از عروسی خواهرم و دیدن رفتارخوب شوهرش، چشمش برادرش رو گرفت و برای اینکه خودم رو بهش قالب کنم هر روز به بهانه های مختلف میرفتم خونهی خواهرم و دلبری میکردم. موفق شدم و قرا شد منم بگیرن برای اون یکی پسرشون ولی درست شب خواستگاری وقتی وارد اتاق شد...
از اون به بعد خودم رو مخفی میکردم. دلم نمیخواست هیچ کس من رو ببینه
https://eitaa.com/joinchat/3022192798C43e1b256ae
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾
🍁
#پارت_
#رمان_آنلاین_
به قلم ✍️ #زهرا_حبیباله (لواسانی)
رسیدیم حرم، عمه رو کرد به احمد رضا
عمه جون شما چقدر تو حرم میمونید؟
_زیارت کنیم میریم
_پس شما برید من میخوام اینجا یه خورده دعا کنم
رو کرد به من
به نیت تو میخوام دعا کنم
سر چرخوند سمت احمد رضا
شما زیارت کنید برید من خودم میرم خونمون
با عمه خداحافظی کردیم، قدم برداشتیم سمت حرم، احمد رضا رو کرد به من
چرا عمه بهت گفت، به نیت تو میخوام دعا کنم
خودم رو زدم به ندونستن، خنده مصنوعی کردم
چه میدونم، حتما از من خوشش اومده
نه این نیست، من فهمیدم منظورش چیه؟
_به نظرت چیه؟
نگرانه چرا ما بچه دار نمیشیم، فکر میکنه اشکال از توعه
من به فکر اون کار ندارم، ولی ما بچه دار نمیشیم، چون ما مشگل داریم، بچه هم نمیخواهیم
دستش رو گرفتم، فشار دادم
چون خیلی همدیگر رو دوست داریم و خوشبختیم، واااای که چقدر دلم میخواد، الان اینجا بچرخم داد بزنم بگم، آهای مردم، ما خییییلی خو شبخیتم، همه بدونید، عشق من توی دنیا تک
احمد رضا کمی دست من رو فشار داد
بسه مریم، جَو گرفتت ها،
دستم رو از دستش رها کردم، ایستادم رو به روش، یقه کتش رو گرفتم خودم رو لوس کردم
بگو تو هم دوستم داری
بازوی من رو گرفت، لبخند زد
منم دوست دارم، عاشقتم، ولی اینجا جای این حرفها نیست
خب چیکار کنم الان حسش اومد
با متانت گفت
الان شما حس خودتون رو کنترل کنید، ان شاالله رفتیم خونه، اونجا همش قربون هم میریم
یقه کتش رو ول کرد
اطاعت قربان
این حسی که ما نمیتونیم بچه دار بشیم، احمد رضا رو خیلی آزار میده ، تا جایی که بعضی وقتها احساس میکردم، داره افسرده میشه، هر وقت حس میکردم داره اینطوری میشه، با حرکتهای نمایشی تلاش میکردم از این حال درش بیارم...
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌
#پارت_اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/49516
❣جمعهها پارت نداریم❣
🍁
🍁🌾
🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾
🍁
#پارت_
#رمان_آنلاین_
به قلم ✍️ #زهرا_حبیباله (لواسانی)
وارد حرم شدم، حس خیلی خوبی پیدا کردم، اینجا هم حال و هوای حرم امام رضا علیه السلام رو داره، چشمم افتاد به خانم خیلی جوانی که یه بچه تپل مپل، بغلشِه، با حسرت نگاهم به بچه دوخته شد، یاد حرف عمه افتادم که گفت امروز میخوام به نیت تو دعا کنم، توی دلم گفتم، خیلی هم خوب عمه جان دعا کن، ان شاالله که دعات مستجاب بشه، منم دعا میکنم، که تا سال دیگه این موقع یه بچه بغلم باشه، حرم رو زیارت کردم اومدم بیرون، احمد رضا توی حیاط منتظرمِ، اومدم کنارش، رو کرد به من
بریم یه خورده بگریم، شام بخوریم بریم خونه
_عالیه بریم
کلی تو شهر چرخیدیم، رفتیم رستوران، شام خوردیم، هم زمان که از رستوران خواستیم بیایم بیرون، گوشی من زنگ خورد
موبایلم رو. از توی کیفم در آوردم، نگاه به صفحه گوشی انداختم، رو. کردم به احمد رضا
خاله کبری است
الو سلام خاله حالت خوبه؟
ممنون عزیزم. خوبم، مریم جان گفتی رسیدی ترمینال بگو احمد رضا میاد دنبالت، من ترمینالم
خوشحال گفتم
راست میگی خاله ترمینالی
آره عزیزم تر مینالم، صبح که به شما زنگ زدم توی اتوبوس بودم
گوشی رو از جلوی دهنم برداشتم، گفتم
احمد رضا، خاله کبری اومده تر میناله، میای بریم دنبالش؟
_آره بگو ما نیم ساعت دیگه پیش شما هستیم
گوشی رو گذاشتم کنار دهنم بگم، صدای خاله اومد
شنیدم عزیزم، من اینجا منتظرتونم
باشه خاله الان میایم، خداحافظ
خدا نگهدار
پاتند کردیم به سمت پارکینگ، سوار ماشین شدیم، اومدیم تر مینال، از در سالن وارد شدیم، دیدم خاله تنها نشسته رو صندلی، تا مارو دید خوشحال از روی صندلی بلند شد، نزدیکش شدیم، با احمدرضا سلام و احوالپرسی کرد، با منم سلام و روبوسی، احمد رضا چمدون خاله رو برداشت همگی باهم نشستیم توی ماشین، اومدیم خونه، پدر شوهرم مادر شوهرم از خاله استقبال گرمی کردند رو کردم به خاله
شام که نخوردید؟
_نه خاله من غذای توی راهی رو دوست ندارم، دلم داره ضعف میره...
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌
#پارت_اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/49516
❣جمعهها پارت نداریم❣
🍁
🍁🌾
🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
وی ای پی رمان حرمت عشق
رمان کامله😍
۷۸۹ پارت داره
۵۰ هزار تومن
۵۸۹۲۱۰۱۴۶۱۴۴۴۵۰۳
انصار لواسانی
بعد ارسال فیش اسم رمان رو حتما بگید
فیش رو برای این آیدی ارسال کنید
@shahid_abdoli
فیش رو همون روز ارسال کنید
بعد از واریز هم فقط خودتون میتونید بخونید و نباید لینک رو به کسی بدید❌
با تراکتورم داشتم زمین رو شخم میزدم که صدیقه دختر مشد عباس با یه بقچه اومد نزدیکم و گفت
حسن برات چاشت آوردم
همینطوری که روی تراکتور نشسته بودم گفتم
دستت درد نکنه چرا زحمت میکشی
صدیقه جواب داد
چه زحمتی برای بابام میارم دیگه برای تو هم میارم
دورو برم رو نگاه کردم گفتم
امروز که بابات نیومده...
یه لحظه تو دلم گفتم این صدیقه دلش پیش من گیر کرد که هر روز برای من چاشت و عصرانه میاره حرفم رو ادامه ندادم و مکثی کردم و به خودم گفتم خوبه از خودش بپرسم اگر صدیقه من رو بخواد خب منم اون رو میخوام رو کردم سمتش و گفتم...
https://eitaa.com/joinchat/3695968317C061460af4d
بعد از عروسی خواهرم و دیدن رفتارخوب شوهرش، چشمش برادرش رو گرفت و برای اینکه خودم رو بهش قالب کنم هر روز به بهانه های مختلف میرفتم خونهی خواهرم و دلبری میکردم. موفق شدم و قرا شد منم بگیرن برای اون یکی پسرشون ولی درست شب خواستگاری وقتی وارد اتاق شد...
از اون به بعد خودم رو مخفی میکردم. دلم نمیخواست هیچ کس من رو ببینه
https://eitaa.com/joinchat/3022192798C43e1b256ae
هدایت شده از قرارگاه جهادی شهید مفقودالاثر جبرائیل قربانی🌷
#یلدای_مهربانی❤️
همه بچه ها جشن ها و شادی هارو دوست دارند الانم که #شب_یلدا در پیشه قراره همه سر سفره #یلدا_بنشینن. بچه ها چشمشون به دست پدرو مادرشونه اما بعضی از خونواده که یا بی سر پرست و یا بد سرپرست هستند از این #شب_شادی_یلدا محرومند. بیاید با کمکهامون هر چقدر که در توانتون هست حتی شده با پنج هزار تومان کمک کنید تا این بچه ها هم طعم شادی رو بچشند❤️
بزنید رو کارت ذخیره میشه👇👇
5892107046739416
گروه جهادی شهدای دانش آموزی
زیرنظر پایگاه بسیج شهید عبدلی
حوزه بسیج ۲۸۸نجمه اسلامشهر
فیش واریزی رو برای این آیدی بفرستید🌹👇👇
@shahid_abdoli
لینکقرارگاه گروه جهادی
https://eitaa.com/joinchat/3165061169C62614d580a
در ضمن این اجازه رو به گروه جهادی بدید تا احیانا اگر مبلغی اضافهتر جمع شد صرف کارهای خیر بکنه🌹
فاطمه شناسی.mp3
11.52M
✨ چند دقیقه «فاطمه شناسی»
(مهمترین کُدهای زندگی حضرت فاطمه سلاماللهعلیها برای هر کس که بخواهد راز پنهان او را بداند!)
#پادکست_روز | #استاد_شجاعی
#استاد_رفیعی | #شهید_سلیمانی
منبع : جلسه ۷ از مبحث مقام عرشی حضرت زهرا سلام الله علیها
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾
🍁
#پارت_115
#رمان_آنلاین_
به قلم ✍️ #زهرا_حبیباله (لواسانی)
مادر شوهرم رو. کرد به من
مریم جان برو برای خاله غذا بیار
رفتم توی آشپزخونه برنج و خورشت قیمه گرم کردم، سفره انداختم، و سبزی خوردن و. دوغ رو هم اماده کردم همه رو گذاشتم توی سفره رو کردم به خاله
بفرمایید سر سفره
خالم اومد نزدیک سفره بسم الله گفت، شروع کرد به غذا خوردن، صدای بسته شدن در حیاط اومد، احمد رضا رو. کرد به مامانش
علی رضاست؟
_آره
_مامان جدیدا علی رضا با بچههای خوبی نمیگرده، حواستون بهش هست؟
پدر شوهرم گفت، تو با محمد رضا باید حواستون به علی رضا باشه
احمد رضا سرش رو به تایید حرف باباش، تکون داد
چشم بابا
علی رضا وارد خونه شد، با همه مخصوصا خاله کبری سلام و احوالرسی گرمی کرد، مادر شوهرم رو. کرد بهش
بشین شام بیارم بخور
_ممنون مامان خوردم سیرم
احمد رضا بهش گفت
دفترچه سربازیت رو گرفتی؟
_میگیرم حالا
علی رضا شب بخیر گفت رفت اتاقش، خاله کبری رو کرد به من
خاله جون دستت درد نکنه بیا سفره رو جمع کن، سرچرخوند سمت مادر شوهرم
خدا به سفرهتون برکت بده، خیلی خوشمزه بود، دست شما هم درد نکنه
_خواهش میکنم، نوش جونتون
سفره رو جمع کردم، ما هم شب بخیر گفتیم، سه تایی اومدیم توی اتاقهای خودمون، احمد رضا رفت توی اتاق خواب، بخوابه، رخت خواب خاله رو توی اتاق پذیرایی انداختم، خاله لباسش رو عوض کرد، نشست روی رخت خواب به من گفت
مریم بیا بشین یه چند دقیقه با هم حرف بزنیم
نشستم کنارش، دست من رو گرفت
خب بگو ببینم اوضاع و احوال چطوره، از زندگیت راضی هستی؟
آره خاله، اینها خیلی خوبن، من از همشون راضی هستم
خب، خدا رو شکر، حالا بگو ببینم تو چرا بچه دار نمیشی؟
خاله خیلی رفتیم دکتر، دکتر میگه شما نمیتونید بچه دار بشید
گره ای توی ابروش انداخت
چرا، حالا اشکال از کدومتون هست
_از من
واااا یعنی چی؟
_دیگه خواست خداست
توکلت بخدا باشه، دکتر که خدا نیست
بله عمه منم امید وارم
_مادر شوهرت میدونه؟
بله اتفاقا همین امروز عمه مادر شوهرم اومد اینجا، هی گیر داد که چرا بچه دار نمیشی، منم بهش گفتم، مادر شوهرمم، شنید...
خاله خیلی ناراحت شد، ولی تلاش میکنه ناراحتیش رو بروز نده، بهش گفتم
خاله انگار شما میخواستی یه حرفی به من بزنی
لبخند تلخی زد
ای واای، آره، راست میگی، میخواستم یه چیزی بگم
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌
#پارت_اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/49516
❣جمعهها پارت نداریم❣
🍁
🍁🌾
🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾
🍁
#پارت_116
#رمان_آنلاین_
به قلم ✍️ #زهرا_حبیباله (لواسانی)
جانم بگید
مامانت قبل از اینکه به رحمت خدا بره یه مقدار طلا و سکه داد به من امانت، گفت هر وقت مریم ازدواج کرد دیدی شوهرش آدم خوبیه بده بهش، گفت اینها ارث بهش رسیده بوده، ترسیدم رو کنم، مینا هی حق حق کنه ازم بگیرش
الانم برات امانت نگه داشتم، من جرات نکردم با خودم بیارمش، فقط گفتم بدونی که این امانت پیش من هست، از اونجایی که ترسیدم قبل از اینکه به تو بگم یه وقت اجل بهم مهلت نده به بچههام، هم گفتم، حالا اگر صلاح میدونی به شوهرت بگو، با هم بیاید کنگاور بگیرید
یاد مامان مهربونم افتادم، بغض گلوم رو گرفت اشک توی چشمم حلقه بست،
خاله دستم رو گرفت
_مریم جان، گریه نکن براش فاتحه بخون، گریه اولاد پدر مادر رو رنج میده، و همینطور فاتحه خوندن شادشون میکنه
نتونستم جلوی اشکهام رو بگیرم، از چشمم جاری شدن، با دست اشکهام رو پاک کردم
_خاله من همیشه دلم میخواست برای بابا مامانم خیرات بدم، ولی پول نداشتم، داداشم خیلی کم بهم پول تو جیبی میداد، من شبهای جمعه فقط براشون شکولات، یه وقتها هم خرما میخریدم خیرات میدادم، الان خیلی خوشحال شدم، با طلاهایی که مامانم برام گذاشته، یه خیرات خوب براشون میدم
خیرات خیلی خوبه ولی زیاده روی کردن خوب نیست، مریم جان احساساتی عمل نکن
همهش رو که نه یه بخشییش رو
حالا من یه پیشنهاد بهت بدم دوست داشتی قبول کن
باشه خاله بگید
همسایه بغلی ما سه تا دختر داره، باباشونم کارگرِ، جهاز دخترش مونده، دو تیکه از وسایل جهازش رو بگیر ثوابش رو هدیه کن به روح پدر مادرت
دو تیکه نه خاله، هرچی که لازم داره، نگید احساساتی شدی، بزار مشگل اون دختر هم حل بشه
یه خورده اش رو خودشون گرفتن، باشه بقیه اش رو هم، من با اجازت چند سکه میفروشم، میرم براش میخرم
ولی خاله ایکاش زودتر گفته بودی چون من میخواستم برای خودم جهاز بخرم پول نداشتم، همه رو پدر شوهرم خرید
آخه مامانت خیلی سفارش کرد که مطمئن شو شوهرش ادم خوبیه.
شوهرم حرف نداره خاله، خیلی آقاست، خونوادشم خوبن، خیلی مهربونن، مومنن، اهل تفریح و. گشت و گذارن
_خب خدا رو شکر، با داداشت آشتی کردید؟
_نه، هرچی زنگ میزنم جواب نمیده، با خط ناشناسم که زنگ میزنم تا ببینه منم فوری قطع میکنه
داداشت بچه خوبیه، گیر یه زن مکار حسود افتاده
آهی کشیدم
آره دودشم توی چشم من رفت،
یه لحظه به خودم گفتم، خاله کبری مهمونت هست ول کن این حرفها رو، لبخندی زدم
خاله فردا بعد از صبحانه اول بریم زیارت شاهچراغ بعدم بریم جاهای دیدنی شیراز...
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌
#پارت_اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/49516
❣جمعهها پارت نداریم❣
🍁
🍁🌾
🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾
🍁
#پارت_117
#رمان_آنلاین_
به قلم ✍️ #زهرا_حبیباله (لواسانی)
دستت درد نکنه خاله جون. من دوست دارم فقط برم جاهای زیارتی، همین شاه چراغ برام بسه
خاله شما هنوز آرامگاه حافظ رو نرفتی ببینی که چقدر آدم آرامش داره، دفعه اول که من رفتم به احمدرضا گفتم چقدر اینجا من آرامش دارم گفت چون خدا بیامرز حافظ کل قران بوده، به همین دلیل هم لقب حافظ گرفته وگرنه اسمش شمس الدین هست معروفیتش به حافظ برای حفظ کل قران هست
باشه خاله جون حالا آرامگاه حافظ هم بریم یه فاتحه بخونیم،
خاله سعدی چی؟
خاله جان گفتم من فقط زیارت دوست دارم
این دو جا رو بیا بقیه اش رو دوست نداری نیا
_ جوان تر که بودم، خیلی دوست داشتم هرشهری میرم جاهای دیدنیش رو ببینم اما به این سن رسیدم فقط دوست دارم برم زیارت بشینم توی حرم نماز بخونم، برای اموات قرآن بخونم دعا بخونم مخصوصاً زیارت عاشورا
باشه خاله، پس با اجازه ات من برم بخوابم، که بتونم، برای نماز صبح بیدار شم
برو خاله، شب بخیر
با صدای اذان گوشی احمدرضا برای نماز صبح، بیدار شدیم، من دیگه من نخوابیدم، گوجه ریز کردم ریختم ماهیتابه، گذاشتم روی اجاق گاز، زیرشم کم کردم، هوا که روشن شد به احمدرضا گفتم برو نون تازه بخر، تخم مرغ رو ریختم توی گوجهها، هم زدم، آماده شد، زیرش رو خاموش کردم، رفتم در اتاق مادرشوهرم در زدم، گفتم
اجازه هست
بیا تو مریم جان در رو باز کردم
سلام مامان
سلام عزیزم صبح بخیر
من املت درست کردم، بیارم اینجا باهم بخوریم
مادر جوندبابا جون حالشون چطوره، خوبن
آره توی اتاق خودشون خوابیدن
مامان، ما امروز میخوایم بریم شاهچراغ، بعدش بریم آرامگاه حافظ و سعدی، شما هم بیاید باهم بریم
بزار. زنگ بزنم به مهری زن محمد رضا بیاد اینجا پیش پدر مادرم منم باهاتون میام
ممنون مامان، برم خاله رو صدا کنم بیاد صبحانه بخوریم بریم
مگه خوابه
آره، نمازش رو خوند خوابید...
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌
#پارت_اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/49516
❣جمعهها پارت نداریم❣
🍁
🍁🌾
🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾
🍁
#پارت_118
#رمان_آنلاین_
به قلم ✍️ #زهرا_حبیباله (لواسانی)
برگشتم اتاق خاله رو صدا زدم
خاله جان خاله جان
چشمهاش را باز کرد
جانم خاله
ببخشید میاید بریم اتاق مادرشوهرم اونجا صبحانه بخوریم؟
باشه خاله جون چه عیبی داره این ها اینقدر خوب و مهربون هستن که آدم احساس غریبی نمی کنه
دست و صورتش رو شست اومدیم با هم از اتاق بریم بیرون، هم زمان احمدرضا در رو باز کرد، با سگرمههای تو هم، وارد خونه شد
خاله گفت:
من میرم شما خودتون بیایید
_باشه خاله جان برید ما هم الان میایم
خاله رفت در اتاقم بست
رو کردم به احمد رضا چرا اینقدر چهرهات گرفته است؟
_ دیشب با خاله چی پچ پچ میکردین؟
_آخی، الهی، برای این ناراحتی؟
خودم میخواستم صبح برات بگم، اصلاً موضوعی هست که باید بهت بگم
کنجکاو، پرسید
چی هست ؟ بگو
بیا بشینیم برات بگم
هر دو نشستیم روی مبل، گفتم
_مامان من یک مقدار طلا داده بوده به خاله کبری برام نگه داره، گفته وقتی مریم ازدواج کرد، مطمئن شدی که شوهرش آدم خوبیه، این طلاها رو بده به مریم، خاله گفت خانواده شوهر تو خیلی خوبن و همین طور شوهرتم خیلی خوبه، با شوهرت بیا کنگاور امانت تون رو بگیرید.
من خودم میخواستم بهت بگم اگر می دونستم ناراحتی، همون دیشب یا صبح قبل از اینکه بری نون بگیری بهت میگفتم. چرا خودت رو اذیت کردی، زودتر ازو میپرسیدی
نفس بلندی کشید
من فکر کردم در مورد من صحبت میکردید
در مورد تو مثلا چی میگفتیم؟
این که نمی تونی در کنار من بچه دار بشی
ببین مریم، قبلا گفتم، الان هم میگم، با وجودی که جونم به جون تو بسته است اما این که توی این شرایط، داری با من زندگی می کنی اعصابم خورده
ناراحت گفتم
احمدرضا دوباره شروع نکن دیگه، آخه چرا نمیزاری خودم برای خودم تصمیم بگیرم، من دوستت دارم از زندگیم راضی هستم، خیلی خوشحال و خوشبخت هستم، حالا تو هر چند وقت یکبار این بحث را بکش وسط، تازه یه چیزی رو یادت رفت بگی
کنجکاو گفت
چی رو؟
اینکه، تو حقته که مادر بشی
خوب مگه اشتباه میگم
بله حقم هست مادر بشم، ولی به شرطی اینکه پدر بچه تو باشی، تازه من یک فکر دیگه کردم
چه فکری؟
بچه دار نشدیم میریم بهزیستی یه دختر یا یه پسر تپل، مپل، خوشگل مشگل میاریم، بزرگش می کنیم، خیلی هم ثواب کردیم، هم اون بچه، به یه خونواده میرسه.
هم ما به بچه میرسم، خواهش می کنم احمدرضا اخمهات رو باز کن، بلند شو بریم املت یخ میکنه از دهن میوفته...
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌
#پارت_اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/49516
❣جمعهها پارت نداریم❣
🍁
🍁🌾
🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
وی ای پی رمان حرمت عشق
رمان کامله😍
۷۸۹ پارت داره
۵۰ هزار تومن
۵۸۹۲۱۰۱۴۶۱۴۴۴۵۰۳
انصار لواسانی
بعد ارسال فیش اسم رمان رو حتما بگید
فیش رو برای این آیدی ارسال کنید
@shahid_abdoli
فیش رو همون روز ارسال کنید
بعد از واریز هم فقط خودتون میتونید بخونید و نباید لینک رو به کسی بدید❌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
.
✨حتی زمستان در حرم اردیبهشت است
🔹خادمان حرم مطهر امام رضا (ع) در تلاش برای خدمت به زائران امام هشتم در نیمه شب
🍃🌹🔹ـــــــــــــــــــــــــ
صـــراط
@roshangari_samen
هدایت شده از قرارگاه جهادی شهید مفقودالاثر جبرائیل قربانی🌷
#یلدای_مهربانی❤️
همه بچه ها جشن ها و شادی هارو دوست دارند الانم که #شب_یلدا در پیشه قراره همه سر سفره #یلدا_بنشینن. بچه ها چشمشون به دست پدرو مادرشونه اما بعضی از خونواده که یا بی سر پرست و یا بد سرپرست هستند از این #شب_شادی_یلدا محرومند. بیاید با کمکهامون هر چقدر که در توانتون هست حتی شده با پنج هزار تومان کمک کنید تا این بچه ها هم طعم شادی رو بچشند❤️
بزنید رو کارت ذخیره میشه👇👇
5892107046739416
گروه جهادی شهدای دانش آموزی
زیرنظر پایگاه بسیج شهید عبدلی
حوزه بسیج ۲۸۸نجمه اسلامشهر
فیش واریزی رو برای این آیدی بفرستید🌹👇👇
@shahid_abdoli
لینکقرارگاه گروه جهادی
https://eitaa.com/joinchat/3165061169C62614d580a
در ضمن این اجازه رو به گروه جهادی بدید تا احیانا اگر مبلغی اضافهتر جمع شد صرف کارهای خیر بکنه🌹
این چیزی بود که تو وجودم مونده بود. من ارتباطم رو با تینا حفظ کردم هر سه چهار ماه یکبار میومد و همدیگه را می دیدیم طی همون دیدارها من نیمه گمشده زندگیم رو پیدا کردم و
عاشقش شدم دو سال طول کشید که ازش خواستم با من ازدواج کنه ولی تینا بهم گفت...
https://eitaa.com/joinchat/4282843726C485a05f85d
پرسمان سیاسی ثامن2.pdf
506.9K
🌱🇮🇷🌱
پرسمان سیاسی
جامع ترین بسته پرسش و پاسخ
در مورد شبهات مرتبط با سوریه
چرا حــکومت بشار سرنگون شد❓
ایا جمهوری اسلامی کوتاهی کرد❓
آیا تاخیر اجرای وعده صادق ۳ در
وضعیت سوریه اثر گذاشـــــــــت❓
و.....
#وعده_صادق #سوریه
🍃🌹ـــــــــــــــــــــــــ
صـــراط
@roshangari_samen
این چیزی بود که تو وجودم مونده بود. من ارتباطم رو با تینا حفظ کردم هر سه چهار ماه یکبار میومد و همدیگه را می دیدیم طی همون دیدارها من نیمه گمشده زندگیم رو پیدا کردم و
عاشقش شدم دو سال طول کشید که ازش خواستم با من ازدواج کنه ولی تینا بهم گفت...
https://eitaa.com/joinchat/4282843726C485a05f85d
🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾
🍁
#پارت_119
#رمان_آنلاین_
به قلم ✍️ #زهرا_حبیباله
هم زمانی که حرکت کرد سمت در، از اتاق بریم بیرون، زیر لب زمزمه کرد
چه دل خوشی داری تو
گفتم
دلمون خوش باشه بهتره یا همش ناراحت باشیم و غصه بخوریم
دستگیره در اتاق رو کشید، در رو باز کرد، با هم اومدیم بیرون، وارد اتاق مادر شوهرم شدیم
نشستیم سر سفره، صبحانه رو خوردیم،
مادر شوهرم زنگ زد به جاریم
مهری جون کجایی؟
تا نیم ساعت دیگه خوبه، پدر مادرم هنوز خوابند
تماس رو قطع کرد به پدر شوهرم گفت
شما نمیاید
نه برید شما من جایی کار دارم
با پدر شوهرم خدا حافظی کردیم، اومدیم سمت ماشین، اول رفتیم زیارت شاهچراغ، خاله تا چشمش به حرم احمد بن موسی علیه السلام افتاد، دستش رو گذاشت رو سینهش و از ته دل سلام داد، نگاه کردم دیدم از گوشه چشمش اشک میره،. زیر لب گفت
قربون بابایه غریبت، موسی ابن جعفر برم
نگاهی به حال معنویش انداختم بهش غبطه خوردم گفتم
التماس دعا دارم خاله
برگشت یه نگاه محبت آمیزی بهم انداخت
_چشم برات دعا می کنم
احمدرضا رفت قسمت مردانه، ما هم از قسمت زنانه وارد حرم شدیم، بعد از زیارت مادر شوهرم شروع کرد به نماز خوندن، خاله اروم در گوشم زمزمه کرد،
این احمدرضا، اون احمد رضا دو سال پیش، نیست، چیزی شده؟
سرم رو انداختم پایین
به خاطر اینکه نمیتونیم بچه دار بشیم، بعضی وقتها خیلی میره توی خودش
خاله نگاه تعجب آمیزی به من انداخت
کار شما برعکسِ، اشکال از توعه که بچه دار نمیشی، اونوقت، تو عین خیالت نیست، بعد احمدرضا اینقدر ناراحته؟
نچی کرد
ولی من فکر می کنم یه چیز دیگه است که تو به من نمیگی
نه خاله همینی که دارم بهتون میگم هست
ولی من موهام رو توی آسیاب سفید نکردم، اینجوری که تو داری میگی نیست من فکر می کنم اشکال از احمدرضا باشه، و تو حس از خود گذشتگیت گل کرده، اشکال رو انداختی گردن خودت
یاد قولی که به احمدرضا دادم افتادم، خیلی جدی گفتم
خاله من چه دورغی دارم بگم، من راستش رو میگم، باور کنید من نمیتونم بچه دار بشم
چند ثانیه ای بهم خیره شد، بعد گفت
حر ف اخر دکترها چیه؟
میگن درمان کنید، ان شاالله خوب میشی
خب پس جای امید واری هست
بله خاله
از جاش بلند شد، یه مهر برداشت گذاشت جلویش، قامت نماز بست
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌
#پارت_اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/49516
❣جمعهها پارت نداریم❣
🍁
🍁🌾
🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾
🍁
#پارت_120
#رمان_آنلاین_
به قلم ✍️ #زهرا_حبیباله (لواسانی)
سرم رو تکیه دادم به دیوار نگاهم رو دوختم به حرم حضرت احمد بن موسی با خودم گفتم، هرگز که من راز احمد رضا را فاش کنم، بگذار هرکس هر چیزی دلش میخواد بگه، بگذار همه تقصیر ها بیفته گردن من، بگذار همه بگن مریم نازاست بگذرا تصور اطرافیانم، این باشه که اشکال از منه بچه دار نمیشیم، نمیدونم چرا مردم اینقدر گیرشون به بچهی منه ، خوب نمی شیم که نمشیم، اگر پرس و سوال اینها در زندگی ما نبود، احمد رضا افسردگی نمیگرفت،
مادر شوهرم و خاله نماز هاشون تمام شد رو کردند به من
پاشو بریم
اومدیم توی حیاط، احمدرضا منتظر ما بود رفتیم حافظیه، وارد به آرامگاه حافظ شدیم خاله رو کرد به من
چه حس خوبی داره اینجا، دلم یه طور خاصی آروم شده
دیدید بهتون گفتم، بیا بریم، ارامگاه حافظ حسش خیلی خوبه، ایشون چون حافظ کل قرآن بودن و اشعارشان رو برگرفته از آیات قرآن می نوشتند خیلی آرامگاهش به انسان آرامش میده، من هم هر وقت با احمد رضا میام اینجا از این حس خوبی که بهم دست میده لذت میبرم،
فا تحه ای برای شاعر بزرگ حافظ خوندیم، از آرامگاه اومدیم بیرون، به احمد رضا گفتم
بریم آرامگاه سعدی
مادر شوهرم گفت
کبری خانم خسته میشن، بریم خونه، ناهار بخوریم، یه استراحتی بکنیم، بعد از ظهر میایم، بعد از ظهر هم نشد، فردا میایم
خاله کبری رو کرد به مادر شوهرم
دستتون درد نکنه، خیلی ممنون، ولی با اجازتون من فردا باید حتما برگردم کنگاور
_این همه راه اومدی اینجا که دو روز بمونی، بچه کوچیک که نداری، دلت شور بزنه، چند روزی بمونید، بریم همه جاهای دیدنی شیراز رو بهتون نشون بدیم
_ممنون از پذیرایتون، با شماها نشستن خوشِ، ولی من باید برم
رو کردم به خاله
بمون دیگه خاله
نمیتونم خاله جون باید برم
مادر شوهرم گفت
پس حیفه بریم ارامگاه سعدی رو هم ببینیم،
بعد از دیدن آرامگاه سعدی برگشتیم خونه، بوی زعفرانی که مهری خانم ریخته تو غدا فضای خونه رو پر کرده، بعد از سلام و احوالپرسی، رفتم آشپزخونه در قابلمه رو برداشتم، به به چه لوبیا پلو خوش رنگی، نفس عمیقی کشیدم، عحب بویی داره
سفره انداختیم، ناهار خوردیم، خستگی از سر و روی همگی میباره، یکی یه بالشت گذاشتیم زیر سرمون خوابیدیم...
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌
#پارت_اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/49516
❣جمعهها پارت نداریم❣
🍁
🍁🌾
🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
وی ای پی رمان حرمت عشق
رمان کامله😍
۷۸۹ پارت داره
۵۰ هزار تومن
۵۸۹۲۱۰۱۴۶۱۴۴۴۵۰۳
انصار لواسانی
بعد ارسال فیش اسم رمان رو حتما بگید
فیش رو برای این آیدی ارسال کنید
@shahid_abdoli
فیش رو همون روز ارسال کنید
بعد از واریز هم فقط خودتون میتونید بخونید و نباید لینک رو به کسی بدید❌
معلم زیست💯
تنها معلم مرد مدرسه، هر روز کنار میزم میایستاد و درس میداد. تمام توجهش توی کلاس به من بود اوایل بدم میاومد تا اینکه محبتهاش زیاد شد و خیال خام به سرم زد حتما میخواد بیاد خواستگاریمتو ذهنم باهاش ازدواج هم کردم تا اینکه یک روز از یکی شنیدم....😢
https://eitaa.com/joinchat/2967208113Cc7564cb966
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
عشق چیز عجیبیست
دست و پایت را می بندد
اما پر و بالت می دهد...
🧚♀💞 ◇ ⃟◇
از تـــــو همـه چيزت را دوسـت دارم
تا دكمه هاے پيراهنت
حتـی بند كفش هايت
از خودم اما
تنها قلبــــم را دوسـت دارم كه
براے تـــــو و هر چه متعلق به توست مے تپد...
🧚♀💞 ◇ ⃟◇
هدایت شده از قرارگاه جهادی شهید مفقودالاثر جبرائیل قربانی🌷
#یلدای_مهربانی❤️
همه بچه ها جشن ها و شادی هارو دوست دارند الانم که #شب_یلدا در پیشه قراره همه سر سفره #یلدا_بنشینن. بچه ها چشمشون به دست پدرو مادرشونه اما بعضی از خونواده که یا بی سر پرست و یا بد سرپرست هستند از این #شب_شادی_یلدا محرومند. بیاید با کمکهامون هر چقدر که در توانتون هست حتی شده با پنج هزار تومان کمک کنید تا این بچه ها هم طعم شادی رو بچشند❤️
بزنید رو کارت ذخیره میشه👇👇
5892107046739416
گروه جهادی شهدای دانش آموزی
زیرنظر پایگاه بسیج شهید عبدلی
حوزه بسیج ۲۸۸نجمه اسلامشهر
فیش واریزی رو برای این آیدی بفرستید🌹👇👇
@shahid_abdoli
لینکقرارگاه گروه جهادی
https://eitaa.com/joinchat/3165061169C62614d580a
در ضمن این اجازه رو به گروه جهادی بدید تا احیانا اگر مبلغی اضافهتر جمع شد صرف کارهای خیر بکنه🌹
✍با دیگران بخند نه بر دیگران
دیگران را همانگونه که هستند بپذیرید
برای رسیدن به آرامش باید دری آهنی
بر روی گذشته وآینده کشید وتنها به
زمان حال اندیشید
اگر می بینی کسی به روی تو لبخند
نمی زند علت را در لبان فرو بسته ی
خود جستجو کن
✍همواره دیگران را تشویق کنید
خطاهایشان را کوچک وکاری را که
می خواهید انجام دهند آسان نشان دهید
هنر گوش دادن را فرا گیرید فرصتها
گاهی به آهستگی در می زنند.
#مجله_نایت
امروز به یه قسمت بی نظیر توی کتاب چهار اثر فلورانس اسکاول شین برخورد کردم که نوشته بود:
«وقتی قاطعانه تصمیم می گیری که زندگی رویاهایت را داشته باشی، جهان هستی همه چیز را به نفع تو تغییر می دهد تا تو بتوانی آن را بدست بیاوری. افرادی که به آنها نیاز داری ظاهر می شوند، شفایی که به آن نیاز داری اتفاق می افتد، درهای بسته باز می شوند. هنگامی که برآورده شدن آرزوهایت را باور داشته باشی، معجزات یکی پس از دیگری رخ می دهند.»
در واقع همه چیز وقتی شروع می شه که ما قلبا تصمیم می گیریم که برای چیزی که می خوایم تلاش کنیم.
╭☆