#پارت_77
#عشق_بی_بیرنگ
به قلم #فریده_علیکرم
مدافعانه گفتم
من زنگ نزدم زیبا به من زنگ زد تو که اطلاعات تماس منو داری
میدونم اون زنگ زد به جای اینکه بهش بگی خونه نیست میمردی بگی خوابیده.
من از کجا باید میدونستم.
سری به علامت تهدید تکان دادو گفت
داری مثلا جبران میکنی اره ؟ خونتو میکنم تو شیشه.
باکلافگی گفتم
فکر میکنی الان خونمو توشیشه نکردی؟ گوشیم تحت کنترل توإ، ماشینم زیر نظر توإ ، اختیار حال حاضرم که با توإ، واسه ایندمم تو داری تصمیم میگیری .
وقتی خودت احمقی شرایط اینجوریه، همین الان گوشی و بردار به زیبا بگو امیر اومد خونه چند تا پلات ساختمونی دستش بود. رفته بوده شرکت اونها رو بیاره. صبح از خووه بره شهرداری.
خیره به امیر گفتم
مگه نمیگفتی مردی که بخواد مشروب بخوره به زنش ربطی نداره؟ الان چطور شد یهو شرایط عوض شد؟ الان زن گرفتی یا شوهر کردی؟
امیر چهره اش را در هم جمع کردو گفت
خفه شو، کاری که گفتم و بکن. کو گوشیت؟
سپس ان را از روی تخت برداشت شماره زیبا را گرفت و گفت
اونی و میگی که من گفتم
گوشی را روی حالت پخش گذاشت زیبا گفت
جانم
زیبا جون امیر همین الان اومد خونه.
الان اومد بعد از دوساعت؟
اره، رفت تو اتاقش یه خورده پلات و پرونده هایی که باید شهرداری ببره فردا دستش بود. احتمالا رفته بوده شرکت.
خدایی داری راست میگی عاطفه؟
نگاهی به اخم های گره خورده امیر انداختم وگفتم
اره باور کن همین الان اومد .
زیبا اهی کشیدو گفت
راستش اونسری که تو سفره خونه گفتی شبها میره با رفیق هاش مشروب میخوره و دست بزن داره تورو کتک زده خیلی ترسیدم. من تورو مثل خواهر خودم میدونم. نمیدونم چیکارکنم. اگر بعد عقد امیر بخواد این کارهارو بکنه من باید طلاق بگیرم. تو راضی به مطلقه شدن من هستی ؟
نگاهی به چهره در هم امیر انداختم و گفتم
نه والا نیستم.
نفس صدا داری کشیدو گفت
مرسی که بهم زنگ زدی نگران بودم.
از زیبا خداحافظی کردم امیر مرا از شانه م هل داد به در کمد خوردم وکمی بلندگفتم
چته تو؟
کثافت میری زیر اب منو میزنی؟
دروغ که نگفتم
راستشو گفتی اره؟ گفتی اگر من زدمت بخاطر این بود که میرفتی گم و گور میشدی و معلوم نبود چه غلطی میکردی؟ گفتی به اسم باشگاه .....
به خاطر یه کارم چند بار باید به تو جواب پس بدم؟
مثلا رفتی به زیبا گفتی که ...
۸۰
https://eitaa.com/reyhane11/1534
پارت اول رمان #عشق_بیرنگ👆👆
❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️
🌺
🍂🌺🍂
🍃🍂🌺🍃🍂🌺
✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺
#پارت_78
#عشق_بی_بیرنگ
به قلم #فریده_علیکرم
دستم را وسط سینه اش گذاشتم و کمی اورا به عقب هل دادم وگفتم
برو عقب بوی دهنت داره حالمو بهم میزنه، اصلا خوب کاری کردم که گفتم .
امیر با پشت دستش سیلی ارامی به صورت من زدو گفت
خوب کاری کردی اره؟
تمام خشمم از جریانات اخیر، جدایی م از مرتضی توهین ها وتحقیرهایی که توسط امیر و مامان شده بودم را سر انگشتانم جمع کردم جیغی کشیدم و با ناخن هایم به صورت امیر حمله ور شدم.
صدای فریاد امیر بلند شدو سپس مرا محکم روی تختم پرتاب کرد در خودم جمع شدم و با تمام وجود جیغ کشیدم
از اتاق من برو بیرون.
امیر که انگار از حالت من ترسیده بود کمی به عقب رفت و گفت
خفه شو مامانینا خوابیدن
دستانم را دوطرف صورتم گذاشتم وبا جیغ بلندتری گفتم
برو بیرون. کثافت، حالم ازت بهم میخوره، وحشی نجس، مشروب خور اشغال
مامان دوان دوان وارد اتاقم شدوگفت
چی شده عاطفه
برخاستم و از تخت پایین امدم و با جیغ گفتم
به این عوضی بگو بره بیرون، بهش بگو راه به راه سرشو نندازه پایین تن لششو بیاره تو اتاق من، بگو گمشه از جلوی چشمم.
مامان امیر را به بیرون از اتاق من هل دادو گفت
چته عاطفه؟
صدایم را پایین اوردم وگفتم
میره مشروب میخوره شب گردی میکنه، زیبا بهش گیر میده میاد پاچه منو میگیره.
سپس بالشت و پتویم را برداشتم وگفتم
من میام پایین تو اتاق پوریا. امیر فهم و شعور نداره من یه خانمم سرشو مثل گاو میاندازه پایین میاد تو اتاق من نمیگه شاید من تو شرایطی م که تو نباید منو ببینی.
امیر یک قدم وارد اتاق خواب شدو گفت
حقته، وقتی کهّ.....
حرفش را بریدم و با جیغ گفتم
خفه شو
مامان به سمت امیر چرخید با دیدن صورت اوکه چند رگه خون رویش بود گفت
این بچه چند روز دیگه عقدشه چرا صورتش و چنگ گرفتی.
امیر دستی به صورتش کشیدو سپس چرخید خودش را در اینه دید. گونه چپش دو رگه خون داشت و گردنش هم از قسمت راست زخم شده بود.
هینی کشیدو رو به من گفت
عاطفه میکشمت.....
با جیغ توأم با گریه پایم را به زمین کوبیدم وگفتم
خفه شو، با من حرف نزن. اسم منو نیار
امیر یک قدم عقب رفت صدای بابا می امد که گفت
چه مرگتونه نصفه شبی
لای در که نمایان شد با هق هق گریه گفتم
از این مشروب خور الوات بپرس. میره شب گردی و عیاشی زیبا مچشو گرفته اومده سیلیشو به من میزنه .
امیر مدافعانه گفت
من ...
۸۱
https://eitaa.com/reyhane11/1534
پارت اول رمان #عشق_بیرنگ👆👆
❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️
🌺
🍂🌺🍂
🍃🍂🌺🍃🍂🌺
✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺
#پارت_79
#عشق_بی_بیرنگ
به قلم #فریده_علیکرم
اجازه ندادم ادامه حرفش را بزند
با جیغ گفتم
تو دیگه حق نداری با من حرف بزنی، خیال میکنی من مردم.
میرم طبقه پایین که دیگه قیافه نحس و نجس تورونبینم.
بابا به ارامی گفت
عاطفه با برادر بزرگتر اینطوری حرف میزنی؟
روبه بابا گفتم
این برادر بزرگتره؟ کلید اتاق منو برداشته من تو اتاقم نشستم یه دفعه درو باز میکنه میاد تو، بابا شاید من مشکل زنانگی دلرم میخوام لباس عوض کنم این نره غول باید منو ببینه، شاید من تو اتاقم لختم.
بابا نگاه چپ چپی به امیر انداخت و گفت
اره؟
امیر با حالت مظلومیت گفت
من دلواپسش بودم که اینکارو میکردم.
ادامه حرفش را خورد نگاهی به او که چهره اش غرق ناراحتی شده بود انداختم. بغض سنگینی گلویم را فشرد اشک مانند باران از چشمانم جاری شد ،از امیر دلخور بودم اما به هیچ عنوان راضی به ناراحتی اش هم نبودم.
دلم جایی گیر کرده بود که خودمم هم سر از حال خودم در نمی اوردم، حس عجیبی بود، اینهمه غم و ناراحتی من یک دلیل داشت
ان هم اینکه من از امیر این انتظار را نداشتم که در مقابل عشقی که من به مرتضی داشتم جبهه بگیرد. راستش غم دوری از مرتضی برایم سنگین بود. اما سنگین ترش این بود که من در مقابل کسی که همیشه فکر میکردم پشت و پناهم
و غمخوارم هست باخته بودم.
بالشت و پتویم را برداشتم گوشی ام را هم در دست گرفتم و به سمت خروجی رفتم سر راهم لگدی به جعبه لباسی که برایم خریده بود زدم جعبه پاره شد کاور لباس جلوی پای امیر افتاد، نگاهش نکردم و با غضب گفتم
اینم ببر پس بده، نه خودتو میخوام نه لباسی که برام خریدی و
سپس ازاتاق خارج شدم. صدای مامان را میشنیدم که میگفت
اشکال نداره تو بزرگتری پسرم. اونم اعصابش خورده.
در اتاق سابق پوریا را باز کردم و وارد شدم نگاهم به عکس اتلیه ای اش که روی دیوار اتاقش بود افتاد.
قلبم تیر کشید. سری در اتاق گرداندم با دیدن وسایلش در اتاق نفسم تنگ شد. سرم را به بالا گرفتم و ارام گفتم
خدایا این خونه به این بزرگی برای من اندازه قبر شده، خودت نجاتم بده.
عکس پوریا را از دیوار جدا کردم یکبار دیگر به چهره اش خیره ماندم.
ابروهای پر و چشمان تقریبا درشت سیاه رنگی داشت. بینی تیز و لبهای برجسته پوستش روشن تر از من بود.قدش هم تقریبا بلند بود و هیکل بدی نداشت. اما قلب مهربانی داشت، میتوانستم به جرأت قسم بخورم که ازارش به مورچه ایی هم نرسیده بود.
کمی خیره تر به او نگاه کردم. در وجود من چه بود که تو اینقدر مرا دوست داشتی.
لبهایم را ورچیدم و عکس را پشت و رو به دیوار تکیه دادم.
یاد دیر امدن شب عیدم افتادم تتها کسی که دروغ های مرا باور میکرد اوبود. در ان هیاهو که همه مرا بازخواست میکردند فقط اوبود که طرفدارم بود.
لبم را گزیدم و اهی کشیدم. صحنه ایی که مرا در فروشگاه با مرتضی دید مقابل چشمانم امد. انگشت شصتش را روی قلبش فشار داد.
پتو را روی سرم کشیدم ، فکرو خیال رهایم نمیکرد. و از شدت غم خواب از چشمانم رفته بود.
۸۱
https://eitaa.com/reyhane11/1534
پارت اول رمان #عشق_بیرنگ👆👆
❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️
🌺
🍂🌺🍂
🍃🍂🌺🍃🍂🌺
✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺
#پارت_80
#عشق_بی_بیرنگ
به قلم #فریده_علیکرم
با صدای بابا که از مامان زغال طلب میکرد سرجایم نشستم.
موهای مشکی رنگم که تا گودی کمرم را میگرفت جمع کردم و برخاستم از اتاق خارج شدم و رو به بابا گفتم
سلام
نگاه خیره ایی به من انداخت و گفت
یه نگاه به خودت بنداز، اینقدر گریه کردی چشمهات ورم کرده.
دستی به صورتم کشیدم وگفتم
من چیکاره م بابا شرکت برم یا نه؟
صبر کن امیر بیدارشه ببینم چیکار میخواد بکنه.
من با امیر حرف نمیزنم، جایی هم باهاش نمیرم اگر اجازه من دست اونه پس نمیرم، شماهم بشین و صبر کن تا اون پسر مشروب خور لاابالیت لنگ ظهر که همه اداره ها بستن از خواب بیدارشه.
بابا برخاست و به سمت پله ها رفت و گفت
قبلا هم بهت گفتم
اجازه تو دست برادر بزرگترته، منو به جون اون ننداز، الان پاشه ببینه تو نیستی هزار تا حرف بار من میکنه که خودت گوشه خونه نشستی پای منقلت دخترت معلوم نیست کجاست و باکیه. بی ابروییش مال منه.
نگاهی به بابا انداختم و به سرویس رفتم دست و صورتم راشستم و وارد اشپزخانه شدم، به مامان سلام دادم و میز صبحانه را چیدم.
چیزی از گلویم پایین نمیرفت. یک لیوان چای داغ نوشیدم احساس افت فشار توأم با سردرد به سراغم امد. به ناچار یک قاشق عسل در دهانم گذاشتم و به مکالمه بابا و امیر گوش میدادم.
دیگه کی میخوایاز خواب بیدارشی ساعت نه صبحه، این چه وضع کار کردنه، همه کارها اینجوری میخوابه.
مکثی کردو ادامه داد
اون کوفتی و میخوری که نمیتونی پاشی دیگه
امیر باصدای گرفته گفت
پاشدم بابا رو اعصاب من راه نرو
اخه این چه وضع کار کردنه؟ صبح به صبح من باید بیام بالا یه خورده حرف بارت کنم تا بیدارشی
امیر از پله ها پایین امد نگاهی به قامت مردانه و سینه پهنش انداختم. جای ناخن های من روی صورت و گردنش به وضوح معلوم بود ناخواسته لبخندی زدم و سریع ان را جمع نمودم . وارد سرویس شد.
بابا پایین امدو روبه من گفت
باید بری کارهای دارایی و انجام بدی
رو به بابا گفتم
اگر اجازه میدی با ماشین خودم برم و امیر هم حق دخالت تو کارامو نداره، اگر حالی پسرت میکنی که با من حق نداره حرف بزنه میرم، درغیر اینصورت به من ارتباطی نداره.
امیر از سروبس خارج شدو رو به من گفت
باشه، پاشو برو
۸۲
https://eitaa.com/reyhane11/1534
پارت اول رمان #عشق_بیرنگ👆👆
❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️
🌺
🍂🌺🍂
🍃🍂🌺🍃🍂🌺
✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺
#پارت_81
#عشق_بی_بیرنگ
به قلم #فریده_علیکرم
به طبقه بالارفتم و لباس پوشیده از اتاق خارج شدم . بدون اینکه چیزی به کسی بگویم خانه را ترک کردم و مستقیم به طرف شرکت رفتم.
سرم را پایین اگداختم و یکراست وارد شرکت و سپس اتاق خودم شدم، مشغول مرتب کردن پرونده هایم بودم که صدای امیر راشنیدم از منشی سراغ مرا میگرفت.
در اتاقم را قفل کردم صدای قهقهه خنده عرفان بلند شد
تو که هنوز سر خونه و زندگیت نرفتی که واسه یک ساعت دیر کردن کتکت زدند.
امیر هم خندیدو گفت
با این خروس جنگی حرفم شد.
صدای عرفان نزدیک امد که گفت
اوه ...اوه پسر تو سه روز دیگه جشن عقدته.
چیکارش کنم؟
هیچ کاری نمیتونی بکنی. ارایشگاه شاید با گریم ردیفش کنه.
صدای عرفان و امیر دور شد حسابهای شرکت را کمی منظم کردم و سپس پرونده های مرتبط با دارایی را داخل پوشه ایی گذاشتم و روی کیفم نهادم. فردا اول صبح حتما میرم دارایی امروز حوصله ندارم.
با یاد اوری مرتضی قلبم لرزید. احساس ضعف در تمام بدنم به سراغم امد گوشی موبایلم را برداشتم و شماره شهره را گرفتم
مدتی بعد ارتباط را وصل کردو گفت
سلام عاطفه جان
سلام عزیزم خوبی
من خوبم
چه خبر
به طبقه بالارفتم و لباس پوشیده از اتاق خارج شدم . بدون اینکه چیزی به کسی بگویم خانه را ترک کردم و مستقیم به طرف شرکت رفتم.
سرم را پایین اگداختم و یکراست وارد شرکت و سپس اتاق خودم شدم، مشغول مرتب کردن پرونده هایم بودم که صدای امیر راشنیدم از منشی سراغ مرا میگرفت.
در اتاقم را قفل کردم صدای قهقهه خنده عرفان بلند شد
تو که هنوز سر خونه و زندگیت نرفتی که واسه یک ساعت دیر کردن کتکت زدند.
امیر هم خندیدو گفت
با این خروس جنگی حرفم شد.
صدای عرفان نزدیک امد که گفت
اوه ...اوه پسر تو سه روز دیگه جشن عقدته.
چیکارش کنم؟
هیچ کاری نمیتونی بکنی. ارایشگاه شاید با گریم ردیفش کنه
۸۳
https://eitaa.com/reyhane11/1534
پارت اول رمان #عشق_بیرنگ👆👆
❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️
🌺
🍂🌺🍂
🍃🍂🌺🍃🍂🌺
✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺
🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋
#پارت_82
#عشق_بی_بیرنگ
به قلم #فریده_علیکرم
.
صدای عرفان و امیر دور شد حسابهای شرکت را کمی منظم کردم و سپس پرونده های مرتبط با دارایی را داخل پوشه ایی گذاشتم و روی کیفم نهادم. فردا اول صبح حتما میرم دارایی امروز حوصله ندارم.
با یاد اوری مرتضی قلبم لرزید. احساس ضعف در تمام بدنم به سراغم امد گوشی موبایلم را برداشتم و شماره شهره را گرفتم
مدتی بعد ارتباط را وصل کردو گفت
سلام عاطفه جان
سلام عزیزم خوبی
من خوبم
چه خبر
مرتضی از صبحه منو کشته از بس بهم زنگ زده.
چیکارت داره؟
میگه به عاطفه بگو به من زنگ بزنه میخوام باهاش حرف بزنم.
من نمیتونم با اون صحبت کنم
حالا یه زنگ بهش بزن
بخدا نمیتونم شهره، اسمش میاد بغض توی گلوم گیر میکنه. اگر با اون حرف بزنم قلبم وای میسه.
اخه اینجوری هم که نامردیه لااقل یه خداحافظی ازش بکن
حالا چند روز دیگه شاید بهش زنگ زدم
صدای تق تق در که امد از شهره خداحافظی کردم و بلند گفتم
بفرمایید
منشی وارداتاق شدو گفت
اقای عباسی گفتند تشریف ببرید اتاقشون.
چیکارم داره؟
نمیدونم اقای محققی و اقا ی شهریاری هم هستند.
برخاستم و از اتاق خارج شدم در زدم و وارد اتاق امیر شدم ارام سلام کردم و با وقار سرجایم نشستم.
اقای محققی روی صندلی اش به طرز خیلی بدی لمیده بود. روبه من گفت
فاکتورهای پروژه تخت جمشید و براتون اوردم که تا اینجا چقدر خرید شده.
نگاهی مشمئز به سرتا پایش انداختم و سپس سرم را روی فاکتورها انداختم زیر چشمی تحت نظرش داشتم که صاف نشست و خودش را مرتب کرد. عرفان پلاتی را باز کرد و سرگرم توضیح دادن به امیر شد مجید هم برخاست و بالای سر انها ایستاد نگاهی اجمالی به فاکتورها انداختم و گفتم
اقای محققی این فاکتورهاتون بعضی هاش مهرو سربرگ نداره.
نزدیکم امد بوی تند ادکلنش شامه م را سوزاند. کمی از او فاصله گرفتم نگاهی به فاکتورها انداخت و گفت
موردی نداره.
موردی نداره نمیشه، چند روز دیگه میخواهید اینها رو به شهرداری و دارایی ارائه بدهید، امار فاکتورهاتون که بالا بره....
حرفم را بریدو گفت
جداشون کن بده ببرم درست کنم.
برای خودتون مشکل میشه، چهار روز دیگه فاکتورهاتون که بیشتر بشه براتون سو تفاهم پیش میاد.
چون خودتون روی این پروژه حسابدار ندارید بهتره که کارتون درست پیش بره.
خندیدو به حالت عامیانه گفت
باشه دیگه، گفتی منم گفتم چشم میبرم درستش میکنم. الان میخوای بلایی که سر امیر اوردی و سر منم بیاری؟
قهقهه خنده عرفان گوشم را خراشید برخاستم و مقابل او ایستادم یک سرو گردن از من بلند تر بود خیلی جدی به چشمانش خیره شدم وگفتم
خوب گوشهاتونو باز کنید اقای محققی، این تازه شروع کار ما تو این پروژه س و متاسفانه تقریبا هرروز مجبورم شمارو ببینم، خدمتتون عارض شم بنده به هیچ عنوان با شما شوخی ندارم. حدخودتونو بدونید.
سپس فاکتورهایش را جمع کردم نگاهی به امیر و عرفان که به ما خیره بودند انداختم و از اتاق خارج شدم. صدای خنده عرفان راشنیدم که به مجید میگفت
حالیت شد؟
۸۴
https://eitaa.com/reyhane11/1534
پارت اول رمان #عشق_بیرنگ👆👆
❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️
🌺
🍂🌺🍂
🍃🍂🌺🍃🍂🌺
✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺
🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋
ریحانه 🌱
#پارت_82 #عشق_بی_بیرنگ به قلم #فریده_علیکرم . صدای عرفان و امیر دور شد حسابهای شرکت را کمی منظ
#پارت_83
#عشق_بی_بیرنگ
به قلم #فریده_علیکرم
وارد اتاقم شدم کیف و پوشه م را برداشتم و از شرکت خارج شدم. سوار ماشینم شدم و حرکت کردم .
مقابل یک لباس فروشی ایستادم. کمی به ویترین خیره ماندم و سپس از ماشین پیاده شدم و وارد مغازه شدم.
فروشنده جلو امد و لباس هارا تک به تک به من معرفی میکرد. لباسی که امیر برایم خریده بود بسیار زیبا بود اما دلم نمیخواست ان را بپوشم، راستش اصلا حوصله جشن عقد امیر را نداشتم کت بلندی که تا روی رانم می امد را به همراه شلوار دمپا گشادش چشمم را گرفت. سورمه ایی بود و با سفید رویش کار شده بود ان را پرو کردم و خریدم. از فروشگاه خارج شدم و مستقیم به خانه رفتم.
ماشین را داخل حیاط پارک نمودم اتومبیل امیر داخل حیاط بود.
در راباز کردم و وارد خانه شدم ، مامان کارگر گرفته بود و کارگرها سرگرم جابجا کردن وسایل من از طبقه بالا به پایین بودند سلام سردی به مامان و بابا انداختم روی کاناپه هانشستم. دکمه هایم را باز نمودم و خمیازه ای کشیدم.
امیر را دیدم که بالای پله ها ایستاده خدمتکار از اتاقم خارج شد و گلدان بنجامین در دستش بود.
یاد گوشی امیر که هنوز در ان دفن بود افتادم و گوشه لبم را گزیدم امیر رو به او گفت
این سنگینه خانم اجازه بدهید من میبرمش .
خدمتکار گلدان را زمین گذاشت امیر خم شد که گلدان را بردارد. نگاهش روی خاک متمرکز شد. نفسم در سینه م حبس شد.
امیر گلدان را برداشت نگاهی به من انداخت و تیز پایین امد. نفس راحتی کشیدم.
سرم را پایین انداختم احساس کردم امیر به سمت من میاید. نگاهم را به اوانداختم.
حسم درست بود گلدان را مقابلم نهاد. نگاهی به خاک انداختم گوشه گوشی امیر در اثر اب دادن به گلدان از خاک بیرون زده بود قلبم تند تند میکوبید.
۸۵
https://eitaa.com/reyhane11/1534
پارت اول رمان #عشق_بیرنگ👆👆
❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️
🌺
🍂🌺🍂
🍃🍂🌺🍃🍂🌺
✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺
🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋
#پارت_84
🦋#عشق_بی_بیرنگ🦋
به قلم #فریده_علیکرم
مامان گفت
امیر چرا گلدون و گذاشتی اونجا بگذار توی اتاقش .
نگاه جدی ایی به امیر انداختم و با پرویی گفتم
حالا که چی؟
چهره امیر متعجب شدو من ادامه دادم
الان با شرمنده کردن من ، و خجالت زده شدنم مشکلت حل میشه؟
در چهره امیر تعجب شدت یافت و من ادامه دادم
باشه، تو راستگو، باشه تو زرنگ و من احمق
امیر ابرویی بالا دادو گفت
چقدر تو پررویی عاطفه
من پروام ؟ الان که همه چیز طوری شده که تو میخوای. بازم من پروأم؟
تو بالا و پایین نمیپریدی که امیر،داره دروغ میگه، مست بوده حالیش نبوده، معلوم نیست کجا انداختش اومده پاچه من میگیره.
ایستادم وگفتم
خیلی خوب ، الان دیگه این مسئله تموم شده، تو یه گوشی نو و بهتر داری و به تمام خواسته هات رسیدی. اره من گوشی تورو بردلشتم، خوب کاری کردم که برداشتم، دوست داشتم، الان اون بالا کلا متعلق بتوإ، دزد و دست کج هم همسایه مامان و بابا شده.
مامان جلو امدو گفت
چتونه شما دوتا مثل سگ و گربه میپرید بهم دیگه.
امیر نگاهی به مامان انداخت و رو به من گفت
ببخشید که تو گوشی من برداشتی، من معذرت میخوام.
مامان گفت
این جریان گوشی بین شما دوتا هنوز تموم نشده؟
روبه مامان گفتم
نمیدونم والا از امیر جونت بپرس.
امیر خندیدو رو به من گفت
تو خیلی رو داری عاطفه
سپس خم شد گوشی اش را از زیر خاک بیرون کشیدو گفت
یادته اونشب من میگفتم گوشی منو این برداشته؟ میگفت امیر مسته یادش نیست گوشیشو کجا گم کرده میاندازه تقصیر من
روبه امیر،ادامه گفتم
خیلی خوب، اونشب هم من مست بودم خوبه؟ اصلا هرچی اتفاق بد توی این خونه میفته گردن من راضی میشی؟
صدای زنگ ایفن بلند شد.
مامان درحالی که به سمت ایفن میرفت گفت
امیرجان اون گلدون و بردار ببر بگذار تو اتاق عاطفه.
نگاهم به امیر گره خرد پوزخندی زدو گفت
خدایی دمت گرم خیلی چیزها الان ازت یاد گرفتم. گردن نگرفتن تو سخت ترین شرایط، پنهان کردن یه چیز تو یه جایی که عقل جن بهش نرسه و یه پرویی بزرگ، بازی کردن با کلمات و در رفتن از زیر اشتباهاتت.
نفسم را حبس کردم وگفتم
اما تو هیچی نداری که کسی بخواد ازت یاد بگیره، از تو فقط ضعیف کشی و نامردی و وحشی بازی میشه یاد گرفت.
مامان بلند گفت
بسه دیگه شهروز داره میاد داخل
۸۶
https://eitaa.com/reyhane11/1534
پارت اول رمان #عشق_بیرنگ👆👆
❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️
🌺
🍂🌺🍂
🍃🍂🌺🍃🍂🌺
✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺
#پارت_85
🦋#عشق_بی_بیرنگ🦋
به قلم #فریده_علیکرم
این همه سال بچه منو نگه داشتی،
وبعد رو به مامان ادامه داد
شماهم همینطور رویا خانم.
البته به وکیل صدقیانی سپردم که قرارداد پوریا سر مجتمع سپیدارو بیاره بده خودتون. اون پولی که پوریا داده و هزینه کرده باشه به پاس این بیست سالی که من نبودم و شما پوریا رو نگهش داشتید. البته بماند که هشت سالی که راحله زنده بود هم باز رویا ترو خشکش میکرد.
بابا برخاست و گفت
این چه حرفیه شهروز جان، انجام وظیفه بوده.
مامان ادامه داد
برای من پوریا و امیر فرقی ذاهم ندارن. پوریا یادگار خواهرمه.
عموشهروز دست بابا رافشرد و گفت
با اجازتون
سپس دست امیر راهم گرفت وگفت
ایشالا خوشبخت بشی عمو ، ببخش که نشد تا عقدت بمونیم.
امیر هم دست اورا فشردو گفت
ایشالا برای عروسی تشریف بیارید.
با رفتن عمو شهروز مامان روی کاناپه نشست و گفت
دختره سرتق بی لیاقت.
سپس رو به من ادامه داد
به خاطر اون پسمون جل یک لاقبا پوریا رو رد کردی؟ من بمیرمم تورو به اون نمیدم. اولین خاسوگاری که برات اومد شوهر میکنی و گورتو گم میکنی.
برخاستم و به سمت اتاق خوابم رفتم.
بابا روبه مامان گفت
خلایق هرچه لایق، پسر به اون خوبی و لیاقتش و نداره.
رو به بابا گفتم
شما چراا ناراحتی بابا؟ شما که به خواسته ات رسیدی . سپیدار کلا مال خودت شد. حالا میتونی با اون وامی که من برات گرفتم سپیدارو بسازی ، با فروش برج نمک ابرود هم تخت جمشیدو بسازی
من نگران اینده توأم دختر.
پوزخندی زدم وگفتم
میدونم.
سپس وارد اتاق خوابم شدم و در رابستم
صدای امیر را میشنیدم که از مامان و بابا خداحافظی کردو خانه را به مقصد ساختمان رها کرد.
چند دقیقه که از رفتن او گذشت برخاستم لباس پوشیدم و از اتاقم خارج شدم.
مامان با دیدن من گفت
کجا به سلامتی؟
میرم خونه شهره
از امیر اجازه گرفتی
لبهایم را بهم فشردم و نفس صداداری کشیدم.
بابا مداخله کردو گفت
برو بابا فقط صدای داداشتو در نیار
۸۷
https://eitaa.com/reyhane11/1534
پارت اول رمان #عشق_بیرنگ👆👆
❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️
🌺
🍂🌺🍂
🍃🍂🌺🍃🍂🌺
✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺
ریحانه 🌱
#پارت_85 🦋#عشق_بی_بیرنگ🦋 به قلم #فریده_علیکرم این همه سال بچه منو نگه داشتی، وبعد رو به مامان ا
#پارت_86
🦋#عشق_بی_بیرنگ🦋
به قلم #فریده_علیکرم
ازخانه خارج شدم و مستقیم به خانه شهره رفتم. شهره دوست دوران مدرسه ابتدایی م بود. برایم مثل یک خواهری مهربان فداکاری میکرد و دل میسوزاند. اما متاسفانه دوسال پیش در یک سانحه رانندگی پدر و مادر و خواهرش را از دست داده بود. شهره و رامین بازماندگان ان تصادف بودند. و باهم زندگی میکردند.
در زدم و وارد خانه شان شدم.
به پیشنهاد شهره از خانه بیرون زدیم و به یک کافه رفتیم. جریانات امدن عمو شهروز را برای شهره بازگو کردم. سرتاسفی برایم تکان دادو گفت
خیلی اشتباه کردی عاطفه، موقعیت خوبی و از دست دادی
اهی کشیدم وگفتم
البته پوریا تو بد شرایطی پا پیش گذاشت.
پوریا الان چند ساله که پاپیش گذاشته
میدونم منظورم چیز دیگه س، الان تو این شرایط که روح و روان من درگیر مرتضی ست پوریا اومده برای اخرین بارخاستگاری کنه.
شهره ابروهایش را به علامت ندانستن بالا داد .
صدای زنگ گوشی اش بلند شد . نگاهی به صفحه گوشی اش انداختم و با دیدن شماره مرتضی ته دلم لرزید.
اشاره ایی به گوشی اش کردو گفت
جوابشو بده
سرم را به علامت نه بالا دادم وگفتم
قلبم وای میسه اگر صداشو بشنوم، ولش کن ، یه مدت زنگ میزنه و بعد خودش بیخیال میشه.
گناه داره، جوابشو بده بگذار دلش از تو کنده بشه.
گوشی را برداشتم صفحه را لمس کردم مرتضی گفت
الو .....
در پی سکوت من تکرار کرد
الو....، شهره خانم
ارام و با صدایی لرزان گفتم
سلام
نفسی کشیدو گفت
تویی عاطفه؟ منو ول کردی و بی خداحافظی رفتی؟
اشک حسرت روی گونه م غلطیدو گفتم
ما به درد هم نمیخوریم مرتضی حضور من برای تو باعث دردسره
امیر بدجور به تو گیر داده و قصد داره اذیتت کنه، من بهش قول دادم با تو کات کنم اونم دست از سرت برداره.
خوب دست از سرم برنداره، مثلا میخواد چیکارم کنه؟
۸۸
https://eitaa.com/reyhane11/1534
پارت اول رمان #عشق_بیرنگ👆👆
❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️
🌺
🍂🌺🍂
🍃🍂🌺🍃🍂🌺
✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺
🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋
#پارت_87
🦋#عشق_بی_بیرنگ🦋
به قلم #فریده_علیکرم
تهدیدم کرد گفت ادم میفرستم بره بهش چاقو بزنه.
مگه شهر هرته عاطفه
تهدیدهای امیر تو خالی نیست مرتضی، اون کارهاشوعملی میکنه. گفت میخواد مغازتو اتیش بزنه
خوب اتیش بزنه فدای یه تار موت
نه مرتضی من نمیخوام باعث دردسرت بشم
چه دردسری عشقم؟ من تورو دوست دارم . کل داراییم فدای یه تار موهات.
خانواده من حتی اگر شده من بمیرم اجازه این ازدواج و به من نمیدن. ورابطه من با تو رو تموم میکنن منم قبل از اینکه تورو تودردسر بندازم و ایندتو خراب کنم ازت خداحافظی میکنم.
تو داری مثل خانوادت از جانب دیگران تصمیم میگیری الان شرایط و به من گفتی منم حق انتخاب دارم.
شهره با دلهره و نگرانی گفت
عاطفه امیر داره میاد
سراسیمه گوشی را قطع کردم، روی میز گذاشتم و به سمت شهره هل دادم و گفتم
دید دارم با تلفن صحبت میکنم؟
نمیدونم.
سپس لبخندی زدو گفت
سلام امیر اقا
به سمت امیر چرخیدم و گفتم
تو اینجا چیکار میکنی؟
با نگاهش اطراف را وارسی کردو گفت
با زیبا رفتیم خرید، میخواستم بیارمش کافه ماشینتو جلو در دیدم.
از او رو برگرداندم وگفتم
کافه به این بزرگی برو یه جا دیگه بشین
امیر کمی این پا و ان پاکردو رفت. بلافاصله برخاستم میز راحساب کردم و با شهره از کافه بیرون زدیم. زیبا و امیر را دیدم که در حال ورود به کافه بودند. خودم را به ندیدن زدم و حرکت کردم. باصدای امیر که مرا میخواند ایستادم با زیبا سلام و احوالپرسی کردم شهره هم به او دست دادو نامزدی اش را تبریک گفت سپس رو به امیر گفتم
برو با نامزدت تنها باش، منم کار دارم.
میشستید حالا ماهم که تازه اومدیم.
اشاره ایی به شهره کردم وگفتم
بعدأ ایشالا.
سپس سوار ماشین شدیم. شهره با خنده گفت
چقدر بد چنگش زدی.
حقش بود.
شهره با دلسوزی گفت
عاطفه جان امیر خیر و صلاحتو میخواد.
هیچ وقت یادم نمیره اومد پیشم وگفت من یه دختررو دوست دارم. بعد از ظهرها میره کتابخونه، یکی دوبار رفتم سرراهش تحویلم نگرفته. رفتم کتابخونه عضو شدم باهزار تا سختی پیداش کردم طرح دوستی باهاش ریختم باهم رفتیم کافه قهوه بخوریم امیر مثلا اومد دنبال من ما زیبا رو رسوندیم امیرخان خونشو یاد گرفت. اندازه چهار ماه صبح و شب براش وقت گذاشتم تا به عشقش برسه، مامان و راضی کردم از خرشیطون بیاد پایین و تن به ازدواجشون بده. اخه مامانم ترانه دختر دایی احمدم و واسه امیر پسندیده بود.
نوبت من که شد، حمایتم که نکرد هیچ، چوب لای چرخ اون بنده خداهم گذاشت
۸۸
https://eitaa.com/reyhane11/1534
پارت اول رمان #عشق_بیرنگ👆👆
❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️
🌺
🍂🌺🍂
🍃🍂🌺🍃🍂🌺
✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺
ریحانه 🌱
#پارت_87 🦋#عشق_بی_بیرنگ🦋 به قلم #فریده_علیکرم تهدیدم کرد گفت ادم میفرستم بره بهش چاقو بزنه. م
#پارت_88
🦋#عشق_بی_بیرنگ🦋
به قلم #فریده_علیکرم
ماشین را روشن کردم و حرکت نمودیم.
بعد از کمی دور دور و خیابانها را بالا پایین کردن شهره را رساندم و به خانه بازگشتم.
عقد امیر به چشم برهم زدنی تمام شد. به دوری و نبود مرتضی هم کم کم داشتم عادت میکردم که امیر وارد شرکت شد، لای در اتاقم باز بود باعصبانیت وارد اتاقم شد، در را پشت خودش بست و گفت
بهت گفتم اون پسره بی همه چیز رو ولش کن.
با بهت گفتم
به جون خودت ولش کردم امیر
اگر ولش کردی پس چطوری خواهرش دوباره زنگ زده خونمون؟
به خدا من هیچ ارتباطی با اون ندارم. ازز اون موقعی که بهت قول دادم خداشاهده بهش زنگ نزدم. حتی دیگه ندیدمش.
داری دروغ میگی، خواهرش زنگ زده به مامان گفته حالا که این دوتا همدیگرو میخوان چرا مخالفت میکنید؟
باور کن.من ارتباطی با اون ندارم.
باور نمیکنم ، اینکاری که کردی پاشو بد میخوری عاطفه بشین و ببین چه مرتضی ایی ازش بسازم ، کاری باهاش میکنم تا یاد بگیره هرکاریی یه تاوانی داره.
برخاستم دست امیر را گرفتم و ملتمسانه گفتم
ازت خواهش میکنم امیر ولش کن، به جان خودت که از دنیا برام عزیزتری من ارتباطی با اون ندارم.. اون خودش مثلا زنگ زده خاستگاری رسمی کنه، من بی اطلاع بودم.
امیر سری به علامت تهدید تکان دادو گفت
ادمش میکنم
سپس از اتاق من خارج شد بلافاصله بعد از رفتن او گوشی شرکت را برداشتم و شماره مرتضی را گرفتم.
مدتی بعد ارتباط را وصل کردو گفت
الو
با شتاب و عجله گفتم
این چه کاری بوده که تو کردی؟
جای سلام احوالپرسیته بعد این همه مدت
سری تکان دادم و با بغض گفتم
سلام.
سلامم را ارام پاسخ دادو گفت
خاستگاری کردم، اینم اشتباهه؟
اشک از گونه هایم سرازیر شدو گفتم
امیر عصبی شده، دوباره داره تهدید میکنه، بهش میگم من با اون ارتباطی ندارم. تو گوشش نمیره. خیلی کار اشتباهی کردی مرتضی لااقل به من میگفتی من شرایط و میسنجیدم بعد زنگ میزدی.
به تو بگم؟ چطوری باید اینکارو میکردم؟ به خودت که حق ندارم زنگ بزنم ، به شهره زنگ میزدم برات پیغام میگذاشتم که اونم دوستت میگه به من زنگ نزن داره برای من بد میشه.
سری تکان دادم وگفتم
خانواده من با این وصلت مخالفند
توچی؟ تومنو میخوای؟
این حرف مرتضی بغض و گریه مرا شدت دادو گفتم
اره، من تورو میخوام ، اما اینو بفهم لعنتی خانواده م من و به تو نمیدن.
خیلی خوب پس تو بکش کنار، من میخوام تمام تلاشمو برای بدست اوردن تو انجام بدم.
اخه مرتضی ....
حرفم را بریدو گفت
تو نگران نباش، عذاب وجدان هم نگیر اگر خطری منو تهدید کنه ی اتفاقی برام بیفته من خودم باعث شدم. و خودم اینو خواستم والا تو به خاطر حفظ ارامش و امنیت من گذشته بوی دیگه درسته؟
با کلافگی گفتم
نه، من تورو دوست دارم، چه مال هم باشیم چه نباشیم من دلم نمیخواد کوچکترین اسیبی به تو برسه.
صدای مهیب شکستن شیشه و بدنبالش فریاد مرتضی که چه غلطی داری میکنی همهمه و هیاهو صدای فریاد و بازهم شکستن شیشه. ارتباط قطع شد.
برخاستم قلبم مثل گنجشک میزد از اتاقم خارج شدم و رو به منشی گفتم
امیر تواتاقشه؟
نه، با اقای محققی شهرداری جلسه داشتند رفت.
تو مطمئنی که جلسه داشته؟
بله دعوت نامش هنوز روی میز اتاقشه.
در اتاق عرفان را زدم و وارد شدم. سرگرم کارکردن روی پلاتش بود . با دیدن من شکه شدو گفت
چی شده؟
میشه یک ساعت ماشینتو به من قرض بدی؟
از حرف من متعجب شد و من ادامه دادم
یه کاری دارم که نمیخوام با ماشین خودم برم. به امیر هم حرفی از رفتن من و بردن ماشینت نزنی
سوئیچ را از داخل جیبش در اوردو دستم داد. من هم له طبعیت از او سوئیچم را دستش دادم و با عجله به سمت مغازه مرتضی حرکت کردم.
پایان فصل اول
۸۹
https://eitaa.com/reyhane11/1534
پارت اول رمان #عشق_بیرنگ👆👆
❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️
🌺
🍂🌺🍂
🍃🍂🌺🍃🍂🌺
✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺