eitaa logo
💕ریحانه شو *لارستان*💕
184 دنبال‌کننده
818 عکس
167 ویدیو
11 فایل
✨پویش فرشتگان سرزمین من لارستان✨ این کانال برای همراهی قدم به قدم با ماست😍 اگر اطلاعات بیشتری میخواید یا دوست دارین با ما همکاری کنین، به این آیدی مراجعه کنین😊🌱 🔸@Mn_t_ia شماره کارت جهت واریز نذر فرهنگی: 6037998254179608 م.تقی باشی
مشاهده در ایتا
دانلود
🎁 تولد متفاوت، هدیه حضرت زهرا به دخترشون 🎈 بیایین براتون از اتفاقی که قلب هممون رو اکلیلی کرد بگم❤️✨😢 بعد از مصاحبه و تقدیم بخشی از هدایای ولادت حضرت زهرا (س)، بیشتر بچه های گروه رفتن خونه ؛ موندیم من و کوثر خانم و ثنا خانم؛ که بقیه هدیـ🎁ـه هارو پخش کنیم. داشتیم با سبد های خوشگلمون و هدیه ها راه میرفتم کهههه یهو سه تا دختر خانم توجهشون به ما جلب شد 😍 شروع کردن پرس و جو کردن که اینا چین؟! شما دارین چیکار میکنین و... ما هم ذوووق🤣، وای نه ببخشید یه لبخند ملیح و سنگین زدیم و کارمون رو براشون توضیح دادیم☺️، خیلی خوششون اومده بود و ذوق کرده بودن از کارمون🎀 آماااا 😃 از اونجایی که صحبت کردنشون با ما دست خودشون بود ولی تموم کردنش با ما ، رفتیم سر اصل مطلب😎 من:عزیزم چرا روسری نداری؟ دوست جدیدمون: اعتقاد ندارم من و کوثر و ثنا: عزیزم اینجا یه مکان عمومی هست بهتره برای احترام به همدیگه، سرت کنی...😌 دوست جدیدمون پذیرفت و همین که خواست کلاه هودیشو بندازهههه، دوستاش نذاشتن، لازم به ذکره که دوستانش پوشش داشتن (من دیگه صوبتی ندارم😶) دیدیم جو داره عوض میشه، خواستم بحثو عوض کنم از دوست جدیدمون پرسیدم راستی چند سالته خوشگل خانم؟ با ذوق جواب داد امروز 15 سالم شده😇 مارو میگیییی😍، یهو توجهمون به بادکنک آبی توی دستشون جلب شد: عههه پس تولدته، وااای تولدت مبارک باشهههه و ... (بغل و تبریک و...)🎈 دوستاش گفتن اومدیم اینجا براش تولد بگیریم😁 منم که تولد دوست دارم، گفتم خب پس ماهم میاییم😍 (چیه خب؟! دوست دارم ☺️) منتظر بودم با دمپایی بذاره دنبالم (😂) که همشون با تعجب و ذوق گفتن واقعااا؟! وای حتما بیایین و... منم گفتم بریم😋 طبیعتاً همینطور که از بازار میرفتم سمت کافه، همه با تعجب به اکیب ما نگاه میکردن🧐 رفتیم نشستیم کنار همدیگه به گپ زدن، از چشمای قشنگ دوستمون معلوم بود چقدر دل آماده ای داره و منتظره یه تلنگره✨، تو این فاصله خواهر کوچیکش هم به جمعمون اضافه شد بهش گفتم، می‌دونستی روز تولدت با تولد حضرت زهرا (س) تو یه روز افتاده؟  بااااورش نمیشد💚 گفتم شمعـ🎂ـاتو که میخوای فوت کنی، قبلش آرزویی هم داری؟! گفت: معلومه، آره گفتم نظرت چیه، به خاطر خوشحالی دل مادرمون یه قدم برداری تا ببینی ایشون برای برآوردن آرزوی و خوشحالی شما چیکار میکنن؟! حساااابی دودل شده بود... ثنا و کوثر شروع کردن از خاطره ی چادری شدن و پله پله تغییر کردنشون گفتن، ثنا از آرزویی که موقع فوت کردن شمع تولد پارسالش داشت گفت، اینکه چادری بشه❤️✨( تو دلم داشتم به داشتنشون تو گروه افتخار میکردم😇) معلوم بود دوستمون داره سعی میکنه مارو درک کنه... از نشونه های امشب گفتم، اینکه اتفاقی نبوده کنار هم قرار گرفتن ما و... این شد که همگی باهم رفتیم سمت روسری فروشی و به انتخاب خودش یه روسری به عنوان هدیه تولدش انتخاب کرد کوثر خانم هم براش بستن مدل های مختلف رو روسرش امتحان میکرد.🧕🏻 بهشون گفتیم،این هدیه از طرف خودِ حضرتِ و ما هیچ کاره ایم، قطعا ایشون توجه ویژه کردن بهشون پس لطفا مواظب امانتیشون باشن... شاید باورتون نشه خواهر کوچیک دوستمون که حرفای مارو شنیده بود هم یه روسری انتخاب کرد و همونجا پوشید😍😢 بهشون پیشنهاد کردیم که فیلم بگیریم و روسری هاشونو دوباره سرشون کنیم ولی قبول نکردن حتی واسه یه لحظه دیگه از سرشون دربیارن😍😇☺️ اگه فکر کردین داستان همینجا تموم میشه، سخت در اشتباهین،چون تازه شماره همو گرفتیم و قرار کلی باهم بیرون بریم و خوش بگذرونیم😎✌️🏻 💕 📌 (س)🌱 🎈 ☺️ 😎 https://eitaa.com/joinchat/1898315828C547d526330
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✨اوَّلُ شَخْصٍ یدْخُلُ الجَنَّةِ فاطِمَةُ بِنْتُ مُحَمَّدٍ صلی الله علیه و آله✨ 🌱اوّلین کسی که وارد بهشت می شود، فاطمه دختر محمّد صلی الله علیه و آله است🌱 💕 📌 (س)🌱 😎 ⭕️ خلاصه برنامه های ولادت حضرت زهرا(س) برای اطلاع از جزییات برنامه ها، وارد کانال شوید: https://eitaa.com/joinchat/1898315828C547d526330
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌷امام علی(ع):زن گل است و لطیف نه کارگزار و دلیر 🌷جشن بزرگ مادر و دختری ریحانه های خلقت در ایام میلاد بانوی دوعالم خانم فاطمه زهرا (س) به همت گروه جهادی بنت الهدی تالار پذیرایی فرهنگیان لارستان دی ماه ۱۴۰۱
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
38.4M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔴 این تنها بخش کوچکی از اجرای روز مادر پویش در بیش از 100 شهرستان از سراااسر ایران است 😍😍😍 الحمدلله بیشماریم و همه جااا هستیم 😍 هدیه های رنگارنـگ و متفاوت...😍 بستن شال و روسری دخترای کم حجابمون وذوقشون بعد از دیدن خودشون توی آینه...🦋 لبخند شیرین هموطنامون🙂 متحول شدن دل های زهرایی دخترامون با یه تلنگر کوچیک🍂 و اون حال خوبی که توصیف شدنی نیست... همه و همه باعث میشه محکم تر تو این راه قدم برداریم و پر قدرت تر ادامه بدیم✌🏻💙 «از شمال و جنوب و شرق و غرب ایرانمون حس خوب ریحانگی رو به اشتراک گزاشتیم..:)» از حال خوب اجراها نگم براتون که قابل توصیف نیست.. 💚 این فقط گوشه ای از اجراهای قشنگمونه! ✾ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ✅ کانال برتــر ✅ برگزیده ی رصدنمای فضای مجازی👇🏻 🌸 eitaa.com/joinchat/3093102592Cc9d364a057
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✨🦋 . . 💠 خیلیا امشبو شب آرزوها دونستن ولیییی لیلة الرغائب شب رغبت هاست❤️... 🔸آرزو فقط خواسته های ماست... 🔹ولی رغبت، خواسته هاییه که از قلبمون طلب میشه و همراهش میل و عطش بدست آوردن هم وجود داره🖇. امشب شبیه که باید یک کاغذو قلم برداریم📝. بشینیم تو یک خلوت دوتایی با خدا💕 💭 و فکر کنیم به اینکه در عمق وجودمون میل رسیدن به کجا و چه چیزهایی در زندگیه؟ دونه دونه بنویسیم📄... اگر اشتباه یا گناهه، خط بزنیم❌ و استغفار کنیم و به قلبمون تشر بزنیم که حواسشو بیشتر جمع کنه چه چیزهاییو دوست داره🤨. ✅ اگر درسته روشون تمرکز کنیم و از خدا هموار شدن راه رسیدن بهشون رو بخوایم😇. ✍ براتون امشب بهترین رغبت هارو آرزو میکنم🤩. در راس همشون رغبت و تلاش برای رسیدن به دنیای آروم و پر از رشد، عدالت و محبتی که با اومدن امام زمانمون ان شاالله محقق میشه😍🤲. 🆔 @hanil_angels 🌱
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📚🤓📚🤓📚🤓📚🤓📚🤓📚🤓📚 سلاااام به برو بچه های باحال و پایه کانال 😍 صبح قشنگ آدینه اتون بخیر و شادی🎈 مثل همیشه پیام دادم که یه خبر عالی بدم بهتون 😇 میدونین که، بعد امتحانا خوندن یه کتاب متفرقه خیلییی جوابه🤓📚 بعدددد فکر کنین اون کتاب هم باشه😁 دختر باشی و عاشق رمان نباشی،میشه اصلااا؟!🤨😅 بعد فکر کنین دور هم بخونیم و هی راجع بهش باهم دیگه صحبت کنیم 😆 واقعا دیگه چی میخوایین از خدا؟ شما رو این همههه خوشبختی محالهههه🤪 خیلی خببب، بسه دیگه، سنگین باشین☺️ بذارین برم سر اصل مطلب🧐 از این به بعد، انشاالله هفته ای دو قسمت رمان در کانال قرار میگیره 😍 در گوشی👂🏻: یه لحظه گوشتو بیار جلووو🤫 قسمت اولش امروز حوالی غروب تو گروه گذاشته میشه، پس عجله کن که کارهاتو سریع انجام بدی که اون موقع با خیال راحت بشینی رمان بخونی و لذتشو ببری🤓 قسمت بعدی رمان هم دوشنبه تقدیم نگاهتون میشه😍✨ همین دیگه 😊 غروب میبینمتون😉🌥 📚🤓📚🤓📚🤓📚🤓📚🤓📚🤓📚
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
1 *📿***💕***✅* زندگی من زندگی پر فراز و نشیبی هست. 🔶 همیشه از پدرم متنفر بودم. مادر و خواهرهام رو خیلی دوست داشتم اما پدرم رو نه ... 😒 آدم عصبی و بی حوصله ای بود. اما بد اخلاقیش به کنار، می گفت: دختر درس می خواد بخونه چکار؟😤 💢 نذاشت خواهر بزرگ ترم تا 14 سالگی بیشتر درس بخونه دو سال بعد هم عروسش کرد! اما من، فرق داشتم. من عاشق درس خوندن بودم بوی کتاب و دفتر، مستم می کرد... 👌🏼 می تونستم ساعت ها پای کتاب بشینم و تکون نخورم ✔️ مهمتر از همه، می خواستم درس بخونم، برم سر کار و از اون زندگی و اخلاق گند پدرم خودم رو نجات بدم ....😪 🔹چند سال که از ازدواج خواهرم گذشت، یه نتیجه دیگه هم به زندگیم اضافه شد "به هر قیمتی شده نباید ازدواج کنی".... 🔶 شوهر خواهرم بدتر از پدرم، همسر ناجوری بود. یه ارتشی بداخلاق و بی قید و بند! 🔹دائم توی مهمونی های باشگاه افسران، با اون همه فساد شرکت می کرد. 🔹اما خواهرم اجازه نداشت، تنهایی پاش رو از توی خونه بیرون بزاره مست هم که می کرد، به شدت خواهرم رو کتک می زد ... 😭 ⭕️ این بزرگ ترین نتیجه زندگی من بود: مردها همه شون عوضی هستن!!!! هرگز ازدواج نکن!!!😤 🔹 هر چند بالاخره، اون روز برای منم رسید روزی که پدرم گفت ❌ هر چی درس خوندی، کافیه...😤 💢 بالاخره اون روز از راه رسید ... موقع خوردن صبحانه، همون طور که سرش پایین بود ... با همون اخم و لحن تند همیشگی گفت: هانیه ! دیگه لازم نکرده از امروز بری مدرسه !😤 🔻 تا این جمله رو گفت، لقمه پرید توی گلوم!!! وحشتناک ترین حرفی بود که می تونستم اون موقع روز بشنوم ... 😨 بعد از کلی سرفه، در حالی که هنوز نفسم جا نیومده بود، به زحمت خودم رو کنترل کردم و گفتم: ولی من هنوز دبیرستان...😢 💢 خوابوند توی گوشم ... برق از سرم پرید ... هنوز توی شوک بودم که اینم بهش اضافه شد: 🔻 همین که من میگم ...😤 دهنت رو می بندی و میگی چشم! درسم درسم!!! تا همین جاشم زیادی درس خوندی!😠 🔹 از جاش بلند شد ... با داد و بیداد اینها رو می گفت و می رفت ... 🔹 اشک توی چشم هام حلقه زده بود😭 اما اشتباه می کرد، من آدم ضعیفی نبودم که! از خونه که رفت بیرون ... منم وسایلم رو جمع کردم و راه افتادم برم مدرسه! مادرم دنبالم دوید توی خیابون. 🔶 هانیه جان، مادر ... تو رو قرآن نرو ... 😰 پدرت بفهمه بدجور عصبانی میشه ... برای هر دومون شر میشه مادر ... بیا...😲 🔶 چند روز به همین منوال می رفتم مدرسه ... پدرم هر روز زنگ می زد خونه تا مطمئن بشه من خونه ام ... می رفتم و سریع برمی گشتم ... مادرم هم هر دفعه برای پای تلفن نیومدن من، یه بهانه میاورد ... 🔹 تا اینکه اون روز، پدرم زودتر برگشت ... 🔻 با چشم های سرخش که از شدت عصبانیت داشت از حدقه بیرون می زد ... بهم زل زده بود ... 💢 همون وسط خیابون حمله کرد سمتم ... موهام رو چنگ زد و با خودش من رو کشید تو ... 🔞 اون روز چنان کتکی خوردم که تا چند روز نمی تونستم درست راه برم ... حالم که بهتر شد دوباره رفتم مدرسه ... به زحمت می تونستم روی صندلی های چوبی مدرسه بشینم ... 😓 🔻 هر دفعه که پدرم می فهمید بدتر از دفعه قبل کتک می خوردم ... چند بار هم طولانی مدت زندانی شدم ... اما عقب نشینی هرگز جزء صفات من نبود ... 😤 💢 بالاخره پدرم رفت و پرونده ام رو گرفت ... وسط حیاط آتیشش زد ... هر چقدر التماس کردم ... نمرات و تلاش های تمام اون سال هام جلوی چشم هام می سوخت ... هرگز توی عمرم عقب نشینی نکرده بودم اما این دفعه فرق داشت ...🔥 🔶 اون آتش داشت جگرم رو می سوزوند ... تا چند روز بعدش حتی قدرت خوردن یه لیوان آب رو هم نداشتم ... خیلی داغون بودم ...😭 💢بعد از این سناریوی مفصل، داستان عروس کردن من شروع شد ... اما هر خواستگاری میومد جواب من، نه بود ... و بعدش باز یه کتک مفصل ... علی الخصوص اونهایی که پدرم ازشون بیشتر خوشش می اومد ... 🔹ولی من به شدت از ازدواج و دچار شدن به سرنوشت مادر و خواهرم وحشت داشتم ... ترجیح می دادم بمیرم اما ازدواج نکنم ... 😞 ✅ تا اینکه مادر علی زنگ زد.... 🔹 به خدا توسل کردم و چهل روز روزه نذر کردم ... التماس می کردم خدایا! تو رو به عزیزترین هات قسم ... من رو از این شرایط و بدبختی نجات بده ... 😭🙏 علی الخصوص که پدرم قصد داشت هر چه زودتر از دست دختر لجباز و سرسختش خلاص بشه! 🔺تا اینکه مادر علی زنگ زد و قرار خواستگاری رو گذاشت. شب که مادرم به پدرم گفت، رنگ صورتش عوض شد! 👺 طلبه هست؟! آخه چرا باهاشون قرار گذاشتی؟!😤 ترجیح میدم آتیشش بزنم اما به این جماعت ندم!😠 مثل همیشه داد می زد و اینها رو می گفت. مادرم هم بهانه های مختلف می آورد 🔹آخر سر قرار شد بیان که آبرومون نره ... اما همون جلسه اول، جواب نه بشنون! ولی به همین راحتی ها نبود. ادامه دارد...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
*📿***💕***✅* من یه ایده فوق العاده داشتم. 🔺 نقشه ای که تا شب خواستگاری روش کار کردم...😏 به خودم گفتم ،خودشه هانیه 👌 این همون فرصتیه که از خدا خواسته بودی👌🏼 از دستش نده ... 🔹علی، جوان گندم گون، لاغر و بلندقامتی بود. 🔹نجابت چهره اش همون روز اول چشمم رو گرفت... کمی دلم براش می سوخت اما قرار بود قربانی نقشه من بشه!😏 یک ساعت و نیم با هم صحبت کردیم ... وقتی از اتاق اومدیم بیرون ... مادرش با اشتیاق خاصی گفت ... به به،چه عجب😃 هر چند انتظار شیرینی بود اما دهن مون رو هم می تونیم شیرین کنیم یا ...؟؟؟؟ ‼️مادرم پرید وسط حرفش ... حاج خانوم، حالا چه عجله ایه!🤗 اینا جلسه اوله همدیگه رو دیدن! شما اجازه بدید ما با هم یه صحبت کنیم بعد ... 💢 ولی من تصمیمم رو توی همین یه جلسه گرفتم! گفتم، اگر نظر علی آقا هم مثبت باشه، جواب من مثبته!😍 این رو که گفتم برق همه رو گرفت!!!😱😳 💢 برق شادی خانواه داماد رو! 💢 برق تعجب پدر و مادر من رو! پدرم با چشم های گرد، متعجب و عصبانی زل زده بود توی چشم های من 😡 و من در حالی که خنده ی پیروزمندانه ای روی لب هام بود بهش نگاه می کردم!😏 ✔️می دونستم حاضره هر کاری بکنه ولی دخترش رو به یه طلبه نده .. 🔹 اون شب تا سر حد مرگ کتک خوردم! بی حال افتاده بودم کف خونه مادرم سعی می کرد جلوی پدرم رو بگیره اما فایده نداشت. 🔴پدرم نعره می کشید و من رو می زد... اصلا یادم نمیاد چی می گفت👺 ☎️ چند روز بعد، مادر علی تماس گرفت اما مادرم به خاطر فشارهای پدرم، دست و پا شکسته بهشون فهموند که جواب ما عوض شده و منفیه! 🔹مادر علی هم هر چی اصرار کرد تا علتش رو بفهمه فقط یه جواب بود: شرمنده، نظر دخترم عوض شده! ✔️ چند روز بعد دوباره زنگ زد و گفت من وقتی جواب رو به پسرم گفتم، ازم خواسته علت رو بپرسم و با دخترتون حرف بزنم. 🔶 علی گفت: دختر شما آدمی نیست که همین طوری روی هوا یه حرفی بزنه و پشیمون بشه.تا با خودش صحبت نکنم و جواب و علت رو از دهن خودش نشنوم فایده نداره! 💢 بالاخره مادرم کم آورد. اون شب با ترس و لرز، همه چیز رو به پدرم گفت ... اون هم عین همیشه عصبانی شد:😡 بیخود کردن! چه حقی دارن می خوان با خودش حرف بزنن؟ و.... بعد هم بلند داد زد: هاااااانیه 😲 این دفعه که زنگ زدن، خودت میای با زبون خوش و محترمانه جواب رد میدی! 🔺ادب؟ احترام؟😐 تو از ادب فقط نگران حرف و حدیث مردمی😤این رو ته دلم گفتم و از جا بلند شدم... 🔺 به زحمت دستم رو به دیوار گرفتم و لنگ زنان رفتم توی حال ... 😢 باشه ولی یه شرط دارم؛ باید بذاری برگردم مدرسه! 🔷پدرم با شنیدن این جمله مات و مبهوت شد! می دونستم چه بلایی سرم میاد اما این آخرین شانس من بود.😢 اون شب وقتی به حال اومدم ،تمام شب خوابم نبرد. هم درد، هم فکرهای مختلف 😞 روی همه چیز فکر کردم... 🔹یاس و خلا بزرگی رو درونم حس می کردم ...برای اولین بار کم آورده بودم... 🔺 اشک، قطره قطره از چشم هام می اومد و کنترلی برای نگهداشتن شون نداشتم😭 بالاخره خوابم برد اما قبلش یه تصمیم مهم گرفته بودم... ✅ به چهره نجیب علی نمی خورد اهل زدن باشه! 🔹از طرفی این جمله اش درست بود، من هیچ وقت بدون فکر تصمیمی نمی گرفتم. 🔹حداقل تنها کسی بود که یه جمله درست در مورد من گفته بود و توی این مدت کوتاه، بیشتر از بقیه، من رو شناخته بود 😒 💢 با خودم گفتم، زندگی با یه طلبه هر چقدر هم سخت و وحشتناک باشه از این زندگی بهتره! 🔹اما چطور می تونستم پدرم رو راضی کنم ؟ چند روز تمام روش فکر کردم تا تنها راه این موضوع رو پیدا کردم ... ☎️ یه روز که مادرم خونه نبود به هوای احوال پرسی به همه دوستا، همسایه ها و اقوام زنگ زدم... و غیر مستقیم حرف رو کشیدم سمتی که می خواستم و در نهایت ... - وای یعنی شما جدی خبر نداشتید؟😳 ما اون شب شیرینی خوردیم ... بله، داماد طلبه هست! خیلی پسر خوبیه😌 🔹کمتراز دو ساعت بعد سر و کله پدرم پیدا شد.وقتی مادرم برگشت من بیهوش کف خونه افتاده بودم! خلاصه اوضاع روزگار گذشت و خیلی زود خطبه عقد من و علی خونده شد... 💢البته در اولین زمانی که کبودی های صورت و بدنم خوب شد فکر کنم نزدیک دو ماه بعد... 🔺 پدرم از داماد طلبه اش متنفر بود. بر خلاف داماد قبلی، یه مراسم عقدکنان فوق ساده برگزار کرد!با 10 نفر از بزرگ های فامیل دو طرف، رفتیم محضر، بعد هم که یه عصرانه مختصر،منحصر به چای و شیرینی !!! هر چند مورد استقبال علی قرار گرفت😌 🔷 اما آرزوی هر دختری یه جشن آبرومند بود و من بدجور دلخور! 😪 هم هرگز به ازدواج فکر نمی کردم، هم چنین مراسمی! هر کسی خبر ازدواج ما رو میشنید شوکه می شد. همه بهم می گفتن ،هانیه تو یه احمقی!😏 ⭕️ خواهرت که زن یه افسر متجدد شاهنشاهی شد به این روز افتاد، تو که زن یه طلبه بی پول شدی دیگه می خوای چه کار کنی؟😏 ادامه👇🏻
💢 هم بدبخت میشی هم بی پول! به روزگار بدتری نسبت به خواهرت مبتلا میشی! دیگه رنگ نور خورشید رو هم نمی بینی! 💢 گاهی اوقات که به حرف هاشون فکر می کردم ته دلم می لرزید 😢😰 گاهی هم پشیمون می شدم اما بعدش به خودم می گفتم دیگه دیر شده من جایی برای برگشت نداشتم... ادامه دارد...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
❤️😍 دورهمی دختـــرونه داریم منتظر گزارشات از همایش باشید 😊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
*📿***💕***✅* 🔹از طرفی هم اون روزها طلاق به شدت کم بود. رسم بود با لباس سفید می رفتی و با کفن برمی گشتی حتی اگر در فلاکت مطلق زندگی می کردی باید همون جا می مردی! واقعا همین طور بود ... 💢 یه روز می خواستیم برای خرید عروسی و جهیزیه بریم بیرون، مادرم با ترس و لرز زنگ زد به پدرم تا برای بیرون رفتن اجازه بگیره، اونم با عصبانیت داد زده بود و گفته بود: از شوهرش بپرس😠 و قطع کرده بود! 🔺 مادرم به هزار سعی و مکافات و نصف روز تلاش، بالاخره تونست علی رو پیدا کنه. صداش بدجور می لرزید با نگرانی تمام گفت: سلام علی آقا می خواستیم اگه میشه برای خرید جهیزیه بریم بیرون...😢 امکان داره تشریف بیارید؟ 💢 شرمنده مادرجان، کاش زودتر اطلاع می دادید.😊 من الان بدجور درگیرم و نمی تونم بیام هر چند، ماشاء الله خود هانیه خانم خوش سلیقه هست، فکر می کنم موارد اصلی رو با نظر خودش بخرید.👌🏼 بالاخره خونه در اختیار ایشونه و... اگر کمک هم خواستید بگید، هر کاری که مردونه بود، به روی چشم.☺️ فقط لطفا طلبگی باشه!😊 اشرافیش نکنید!!! 🔹 مادرم با چشم های گرد و متعجب بهم نگاه می کرد 😳 اشاره کردم چی میگه؟ 🔸 از شوک که در اومد، جلوی دهنی گوشی رو گرفت و گفت: میگه با سلیقه خودت بخر، هر چی می خوای! 🔹 دوباره خودش رو کنترل کرد، این بار با شجاعت بیشتری گفت: علی آقا، پس اگر اجازه بدید من و هانیه با هم میریم البته زنگ زدم به چند تا آقا که همراه مون بیان ولی هیچ کدوم وقت نداشتن تا عروسی هم وقت کمه و ... بعد از کلی تشکر، گوشی رو قطع کرد. هنگ کرده بود!😦 چند بار تکانش دادم ... مامان چی شد؟ ... چی گفت؟ بالاخره به خودش اومد! 🙄 گفت خودتون برید، دو تا خانم عاقل و بزرگ که لازم نیست برای هر چیز ساده ای اجازه بگیرن و.... برای اولین بار واقعا ازش خوشم اومد!😘 تمام خریدها رو خودمون تنها رفتیم، فقط توی خریدهای بزرگ همراه مون بود؛ برعکس پدرم، نظر می داد و نظرش رو تحمیل نمی کرد... حتی اگر از چیزی خوشش نمی اومد اصرار نمی کرد و می گفت: شما باید راحت باشی😊 باورم نمی شد یه روز یه نفر به راحتی من فکر کنه! یه مراسم ساده ... یه جهیزیه ساده ... یه شام ساده ... حدود 60 نفر مهمون ...🎊 🎉 💢 پدرم بعد از خونده شدن خطبه عقد و دادن امضاش رفت! برای عروسی نموند. ولی من برای اولین بار توی زندگیم خوشحال بودم...🙃 علی جوان آرام، شوخ طبع و مهربانی بود... 🔹اولین روز زندگی مشترک، بلند شدم تا غذا درست کنم. من همیشه از ازدواج کردن می ترسیدم و فراری بودم برای همین هر وقت اسم آموزش آشپزی وسط میومد از زیرش در می رفتم 😢 🔺 بالاخره یکی از معیارهای سنجش دخترها در اون زمان، بلد بودن آشپزی و هنر بود. هر چند، روزهای آخر، چند نوع غذا از مادرم یاد گرفته بودم اما از هر انگشتم، انگیزه و اعتماد به نفس می ریخت!😎 👌🏼 غذا تفریبا آماده شده بود که علی از مسجد برگشت. بوی غذا کل خونه رو برداشته بود. از در که اومد تو، یه نفس عمیق کشید؛ - به به، دستت درد نکنه 😊 عجب بویی راه انداختی ... 🔹با شنیدن این جمله، ژست هنرمندانه ای به خودم گرفتم! انگار فتح الفتوح کرده بودم ...😎 رفتم سر خورشت و درش رو برداشتم. آبش خوب جوشیده بود و حسابی جا افتاده بود.😋 قاشق رو کردم توش بچشم که؛ نفسم بند اومد...😰 نه به اون ژست گرفتن هام ،نه به این مزه غذا! 🔹 اولش نمکش اندازه بود اما حالا که جوشیده بود و جا افتاده بود ...شور شده بود! 🔹گریه م گرفت! خاک بر سرت هانیه! مامان صد دفعه گفت بیا غذا پختن یاد بگیر... و بعد ترس شدیدی به دلم افتاد😢 خدایا! حالا جواب علی رو چی بدم؟ پدرم هر دفعه اگه طعم غذا حتی یه کم ایراد داشت بیچاره بودیم! - کمک می خوای هانیه خانم؟ با شنیدن صداش رشته افکارم پاره شد و بدجور ترسیدم! قاشق توی یه دست، درب قابلمه توی دست دیگه! همون طور غرق فکر و خیال خشکم زده بود!😓 با بغض گفتم ... نه علی آقا برو بشین الان سفره رو می اندازم ... 🔹 یه کم چپ چپ و با تعجب بهم نگاه کرد ... منم با چشم های لرزان منتظر بودم از آشپزخونه بره بیرون ... کاری داری علی جان؟ چیزی می خوای برات بیارم؟ با خودم گفتم نرم و مهربون برخورد کن، شاید بهت کمتر سخت گرفت... - حالت خوبه؟😊 - آره، چطور مگه؟😢 - چرا شبیه آدمی هستی که می خواد گریه کنه ؟!🤔 🔹به زحمت خودم رو کنترل می کردم و با همون اعتماد به نفس فوق معرکه گفتم ... نه اصلا ... من و گریه؟😏 🔹 تازه متوجه حالت من شد ... هنوز قاشق و در قابلمه توی دستم بود ... اومد سمت گاز و یه نگاه به خورشت کرد ... چیزی شده؟ به زحمت بغضم رو قورت دادم ... قاشق رو از دستم گرفت ... خورشت رو که چشید، رنگ صورتم پرید ... با خودم گفتم: مردی هانیه ... کارت تمومه ...😭 ادامه دارد....
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا