eitaa logo
نسیم فقاهت و توحید
673 دنبال‌کننده
4.8هزار عکس
2.1هزار ویدیو
99 فایل
•┈┈✾🍀﷽🍀✾┈┈• این کانال شامل ؛ 📚 جلسات سخنرانی و تدریس #استاد_رضا_خانجانی و همچنین؛ 📤 نشر بیانات متفکران و شخصیتهای طراز اول #انقلاب_اسلامی ارتباط با مدیر @samenolhojajjj
مشاهده در ایتا
دانلود
✍️ 💠 خبر کوتاه بود و خاطره خمپاره دقایقی قبل را دوباره در سرم کوبید. صورت امّ جعفر و کودک شیرخوارش هر لحظه مقابل چشمانم جان می‌گرفت و یادم نمی‌رفت عباس تنها چند دقیقه پیش از شیرخشک یوسف را برایش ایثار کرد. مصیبت همسایه‌ای که درست کنار ما جان داده بود کاسه دلم را از درد پُر کرد، اما جان حیدر در خطر بود و بی‌تاب خواندن پیامش بودم که زینب با عجله وارد اتاق شد. 💠 در تاریکی صورتش را نمی‌دیدم اما صدایش از هیجان خبری که در دلش جا نمی‌شد، می‌لرزید و بی‌مقدمه شروع کرد :«نیروهای مردمی دارن میان سمت آمرلی! میگن گفته آمرلی باید آزاد بشه و دستور شروع عملیات رو داده!» غم امّ جعفر و شعف این خبر کافی بود تا اشک زهرا جاری شود و زینب رو به من خندید :«بلاخره حیدر هم برمی‌گرده!» و همین حال حیدر شیشه را شکسته بود که با نگاهم التماس‌شان می‌کردم تنهایم بگذارند. 💠 زهرا متوجه پریشانی‌ام شد، زینب را با خودش برد و من با بی‌قراری پیام حیدر را خواندم :«پشت زمین ابوصالح، یه خونه سیمانی.» زمین‌های کشاورزی ابوصالح دور از شهر بود و پیام بعدی حیدر امانم نداد :«نرجس! نمی‌دونم تا صبح زنده می‌مونم یا نه، فقط خواستم بدونی جنازه‌ام کجاست.» و همین جمله از زندگی سیرم کرد که اشکم پیش از انگشتم روی گوشی چکید و با جملاتم به رفتم :«حیدر من دارم میام! بخاطر من تحمل کن!» 💠 تاریکی هوا، تنهایی و ترس توپ و تانک پای رفتنم را می‌بست و زندگی حیدر به همین رفتن بسته بود که از جا بلند شدم. یک شیشه آب چاه و چند تکه نان خشک تمام توشه‌ای بود که می‌توانستم برای حیدر ببرم. نباید دل زن‌عمو و دخترعموها را خالی می‌کردم، بی‌سر و صدا شالم را سر کردم و مهیای رفتن شدم که حسی در دلم شکست. در این تاریکی نزدیک سحر با که حیدر خبر حضورشان را در شهر داده بود، به چه کسی می‌شد اعتماد کنم؟ 💠 قدمی را که به سمت در برداشته بودم، پس کشیدم و با ترس و تردیدی که به دلم چنگ انداخته بود، سراغ کمد رفتم. پشت لباس عروسم، سوغات عباس را در جعبه‌ای پنهان کرده بودم و حالا همین می‌توانست دست تنهای دلم را بگیرد. شیشه آب و نان خشک و نارنجک را در ساک کوچک دستی‌ام پنهان کردم و دلم برای دیدار حیدر در قفس سینه جا نمی‌شد که با نور موبایل از ایوان پایین رفتم. 💠 در گرمای نیمه‌شب تابستان ، تنم از ترس می‌لرزید و نفس حیدرم به شماره افتاده بود که خودم را به سپردم و از خلوت خانه دل کندم. تاریکی شهری که پس از هشتاد روز ، یک چراغ روشن به ستون‌هایش نمانده و تلّی از خاک و خاکستر شده بود، دلم را می‌ترساند و فقط از (علیه‌السلام) تمنا می‌کردم به اینهمه تنهایی‌ام رحم کند. 💠 با هر قدم حضور عباس و عمو آتشم می‌زد که دیگر مردی همراهم نبود و باید برای رهایی یک‌تنه از شهر خارج می‌شدم. هیچکس در سکوت سَحر شهر نبود، حتی صدای گلوله‌ای هم شنیده نمی‌شد و همین سکوت از هر صدایی ترسناک‌تر بود. اگر نیروهای مردمی به نزدیکی آمرلی رسیده بودند، چرا ردّی از درگیری نبود و می‌ترسیدم خبر زینب هم شایعه داعش باشد. 💠 از شهر که خارج شدم نور اندک موبایل حریف ظلمات محض دشت‌های کشاورزی نمی‌شد که مثل کودکی از ترس به گریه افتادم. ظاهراً به زمین ابوصالح رسیده بودم، اما هر چه نگاه می‌کردم اثری از خانه سیمانی نبود و تنها سایه سنگین سکوت شب دیده می‌شد. وحشت این تاریکی و تنهایی تمام تنم را می‌لرزاند و دلم می‌خواست کسی به فریادم برسد که خدا با آرامش آوای صبح دست دلم را گرفت. در نور موبایل زیر پایم را پاییدم و با قامتی که از غصه زنده ماندن حیدر در این تنهاییِ پُردلهره به لرزه افتاده بود، به ایستادم. 💠 می‌ترسیدم تا خانه را پیدا کنم حیدر از دستم رفته باشد که نمازم را به سرعت تمام کردم و با که پاپیچم شده بود، دوباره در تاریکی مسیر فرو رفتم. پارس سگی از دور به گوشم سیلی می‌زد و دیگر این هیولای وحشت داشت جانم را می‌گرفت که در تاریک و روشن طلوع آفتاب و هوای مه گرفته صبح، خانه سیمانی را دیدم. 💠 حالا بین من و حیدر تنها همین دیوار سیمانی مانده و در حصار همین خانه بود که قدم‌هایم بی‌اختیار دوید و با گریه به خدا التماس می‌کردم هنوز نفسی برایش مانده باشد. به تمنای دیدار عزیزدلم قدم‌های مشتاقم را داخل خانه کشیدم و چشمم دور اتاق پَرپَر می‌زد که صدایی غریبه قلبم را شکافت :«بلاخره با پای خودت اومدی!»... ✍️نویسنده: 🌸 @rkhanjani
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بسم الله..
وَلَقَدْ خَلَقْنَا الْإِنْسَانَ وَنَعْلَمُ مَا تُوَسْوِسُ بِهِ نَفْسُهُ ۖ وَنَحْنُ أَقْرَبُ إِلَيْهِ مِنْ حَبْلِ الْوَرِيدِ«۱۶ق» ما انسان را آفریدیم و وسوسه‌های نفس او را می‌دانیم، و ما به او از رگ قلبش نزدیکتریم! +همین‌حضور‌تو‌سختی‌ها‌را‌آسان‌می‌کند‌ محبوبم ———🌻⃟‌———— ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @rkhanjani ۰
✅ بسیار دیده و شنیده شده که افراد برای امور مادی، مانند خرید خونه، و ماشین و رزق و ازدواج، از وی راهنمایی می خواستند، آن بزرگوار می فرمود: 📖 سوره یس بخوانید و ثواب آن را به امام جواد علیه السلام تقدیم کنید، حاجت شما را خواهند داد. گاه امر می کرد صلوات برای حضراتش هدیه کنند و آن را در توسل به این امام کریم مجرب می دانست 💌 روح و ریحان ص ۹۳ آیت الله سید عبد الکریم کشمیری 🍃🍃🍃✨ @rkhanjani
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✍️ 💠 تمام تن و بدنم در هم شکست، وحشتزده چرخیدم و از آنچه دیدم سقف اتاق بر سرم کوبیده شد. عدنان کنار دیوار روی زمین نشسته بود، یک دستش از شانه غرق خون و با دست دیگرش اسلحه را سمتم نشانه رفته بود. صورت سبزه و لاغرش در تاریکی اتاق از شدت عرق برق می‌زد و با چشمانی به رویم می‌خندید. دیگر نه کابوسی بود که امید بیداری بکشم و نه حیدری که نجاتم دهد، خارج از شهر در این دشت با عدنان در یک خانه گرفتار شده و صدایم به کسی نمی‌رسید. 💠 پاهایم سُست شده بود و فقط می‌خواستم فرار کنم که با همان سُستی به سمت در دویدم و رگبار جیغم را در گلو خفه کرد. مسیرم را تا مقابل در به گلوله بست تا جرأت نکنم قدمی دیگر بردارم و من از وحشت فقط جیغ می‌زدم. دوباره گلنگدن را کشید، اسلحه را به سمتم گرفت و با صدایی خفه کرد :«یه بار دیگه جیغ بزنی می‌کُشمت!» 💠 از نگاه نحسش نجاست می‌چکید و می‌دیدم برای تصاحبم لَه‌لَه می‌زند که نفسم بند آمد. قدم‌هایم را روی زمین عقب می‌کشیدم تا فرار کنم و در این راه فراری نبود که پشتم به دیوار خورد و قلبم از تپش افتاد. از درماندگی‌ام لذت می‌برد و رمقی برای حرکت نداشت که تکیه به دیوار به خندید و طعنه زد :«خیلی برا نجات پسرعموت عجله داشتی! فکر نمی‌کردم انقدر زود برسی!» 💠 با همان دست زخمی‌اش به زحمت موبایل حیدر را از جیبش درآورد و سادگی‌ام را به رخم کشید :«با پسرعموت کاری کردم که خودت بیای پیشم!» پشتم به دیوار مانده و دیگر نفسی برایم نمانده بود که لیز خوردم و روی زمین زانو زدم. می‌دید تمام تنم از می‌لرزد و حتی صدای به هم خوردن دندان‌هایم را می‌شنید که با صدای بلند خندید و اشکم را به ریشخند گرفت :«پس پسرعموت کجاست بیاد نجاتت بده؟» 💠 به هوای حضور حیدر اینهمه وحشت را تحمل کرده بودم و حالا در دهان این بودم که نگاهم از پا در آمد و او با خنده‌ای چندش‌آور خبر داد :«زیادی اومدی جلو! دیگه تا خط راهی نیس!» همانطور که روی زمین بود، بدن کثیفش را کمی جلوتر کشید و می‌دیدم می‌خواهد به سمتم بیاید که رعشه گرفتم، حتی گردن و گلویم طوری می‌لرزید که نفسم به زحمت بالا می‌آمد و دیگر بین من و فاصله‌ای نبود. 💠 دسته اسلحه را روی زمین عصا می‌کرد تا بتواند خودش را جلو بکشد و دوباره به سمتم نشانه می‌رفت تا تکان نخورم. همانطور که جلو می‌آمد، با نگاه بدن لرزانم را تماشا می‌کرد و چشمش به ساکم افتاد که سر به سر حال خرابم گذاشت :«واسه پسرعموت چی اوردی؟» و با همان جانی که به تنش نمانده بود، به چنگ آوردن این غنیمت قیمتی مستش کرده بود که دوباره خندید و مسخره کرد :«مگه تو چیزی هم پیدا میشه؟» 💠 صورت تیره‌اش از شدت خونریزی زرد شده بود، سفیدی چشمان زشتش به سرخی می‌زد و نگاه هیزش در صورتم فرو می‌رفت. دیگر به یک قدمی‌ام رسیده بود، بوی تعفن لباسش حالم را به هم زد و نمی‌دانستم چرا مرگم نمی‌رسد که مستقیم نگاهم کرد و حرفی زد که دنیا روی سرم خراب شد :«پسرعموت رو خودم بریدم!» احساس کردم بریده شد که نفس‌هایم به خس‌خس افتاد و دیگر نه نفس که جانم از گلو بالا آمد. اسلحه را رو به صورتم گرفت و خواست دست زخمی‌اش را به سمتم بلند کند که از درد سرشانه صورتش در هم رفت و عربده کشید. 💠 چشمان ریزش را روی هم فشار می‌داد و کابوس سر بریده حیدر دوباره در برابر چشمانم جان گرفته بود که دستم را داخل ساک بردم. من با حیدر عهد بسته بودم باشم، ولی دیگر حیدری در میان نبود و باید اسیر هوس این بعثی می‌شدم که نارنجک را با دستم لمس کردم. عباس برای چنین روزی این را به من سپرد و ضامنش را نشانم داده بود که صدای انفجاری تنم را تکان داد. عدنان وحشتزده روی کمرش چرخید تا ببیند چه خبر شده و من از فرصت پیش آمده نارنجک را از ساک بیرون کشیدم. 💠 انگار باران و گلوله بر سر منطقه می‌بارید که زمین زیر پایمان می‌جوشید و در و دیوار خانه به شدت می‌لرزید. عدنان مسیرِ آمده را دوباره روی زمین خزید تا خودش را به در برساند و ببیند چه خبر شده و باز در هر قدم به سمتم می‌چرخید و با اسلحه تهدیدم می‌کرد تکان نخورم. چشمان پریشان عباس یادم آمد، لحن نگران حیدر و دلشوره‌های عمو، برای من می‌تپید و حالا همه شده بودند که انگشتم به سمت ضامن نارنجک رفت و زیر لب اشهدم را خواندم... ✍️نویسنده: 🌸 @rkhanjani
😍 🌹 شاکر باشیم 🏝چراکه، کار سختی که تو داری : آرزوی هر بیکاری است 🏡 خانه ی کوچکی که تو داری: آرزوی هر کرایه نشینی است 💰 دارایی کم تو: آرزوی هر قرض داری است 😊لبخند تو: آرزوی هر مصیبت دیده ای است 🌺بیشتر به داشته هایت بیندیش تا نداشته هایت، و بخاطرشان خدا را شکر کن 🤲 @rkhanjani
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✅پرسش: خانم کارشناس يزدي گفتن که براي برقراري عشق و عاطفه بين همسرتان از شير و آب وغيره استفاده کنيد که خيلي مورد تمسخر قرار گرفت ولي راهکار خوبي رو ارائه دادن از نظر ديني آيا حرف ايشان اشتباه بوده؟ 🌺پاسخ: شكي نيست؛ محبت و دوستي، گوهر گرانبهايي است؛ كه خداوند در نهاد زن و مرد قرار داده است. تنها مي‏بايست دو همسر اين امر فطري را ابراز نمايند تا رابطه دوستانه و صميمانه آنان بيش از پيش برقرار گردد. مرد در عرصه اجتماع با افراد گوناگون و سلايق مختلف مواجه مي‏شود و بسا اوقات مورد اهانت قرار مي‏گيرد. زن مي‏تواند با خوشرويي و اظهار محبت بهچ شوهر، از غم و اندوهش بكاهد و با چهره‏اي دل‏انگيز او را مسرور نمايد. حضرت رضاعليه السلام مي‏فرمايد: «بدان كه زنان گوناگونند؛ بعضي زن‏ها دستاوردي گرانبها و تاوان (رنج‏هاي آدمي) هستند و اين زن كسي است به شوهرش محبت مي‏كند و عاشق اوست». «اِعْلَمْ اَنَّ النِّساءَ شَتي‏ فَمِنْهُنَّ الْغَنيمَةُ وَ الْغَرامَةُ وَ هِيَ الْمُتَحَبِّبَةُ لِزَوْجِها وَالْعاشِقَةُ لَهُ»؛ (مستدرك‏الوسائل، ج 14، ص‏161). امام علي‏عليه السلام در باره رفتار حضرت زهراعليها السلام چنين مي‏گويد: «هرگاه به رخسارش نظاره مي‏كردم تمام غصّه‏هايم برطرف مي‏شد و دردهايم را فراموش مي‏كردم». بحارالانوار، ج 43، ص 123. بايد دانست كه همه چيز در زيبايي زن خلاصه نمي‏شود. زن هر چقدر هم زيبا باشد ولي اگر رفتارش با شوهر نامناسب و خشن باشد، نمي‏تواند دل او را به دست آورد، در حالي كه يك نگاه لبريز از عشق و يك رفتار محبت‏آميز از سوي زن مي‏تواند قلب مرد را تسخير نمايد؛ اگر چه از نظر زيبايي، در رتبه‏هاي كمتر باشد. مرد هنگامي كه با كوله‏باري از سختي‏ها به منزل مي‏آيد، دادن يك ليوان آب يا شربت به او از سوي همسرش، مي‏تواند بسيار آرامش‏بخش و لذت‏بخش باشد. امام صادق‏عليه السلام مي‏فرمايد: «هيچ زني نيست كه آب به همسرش بنوشاند، در حالي كه اين كار از عبادت يك سال كه روزهايش روزه باشد و شب‏هايش به عبادت بايستد بهتر است». «ما مِنْ اِمْرَأَةٍ تَسْقي‏ زَوْجَها شَرْبَةً مِنْ ماءٍ اِلاَّ كانَ خَيْراً لَها مِنْ عِبادَةِ سَنَة صِيامِ نَهارِها وَ قِيامِ لَيْلِها»؛ (وسائل‏الشيعه، ج‏14، ص 123). مردي خدمت رسول خداصلي الله عليه وآله آمد و عرض كرد: همسري دارم كه هرگاه وارد خانه مي‏شوم به استقبالم مي‏آيد، و چون از خانه بيرون مي‏روم بدرقه‏ام مي‏كند و زماني كه مرا اندوهگين مي‏بيند مي‏گويد: اگر براي رزق و روزي (و مخارج زندگي) غصه مي‏خوري، بدان كه خداوند آن را به عهده گرفته است و اگر براي آخرت خود غصه مي‏خوري، خدا اندوهت را زياد كند (-(و بيشتر به فكر آخرت باشي‏)-). رسول خداصلي الله عليه وآله فرمودند: «براي خدا كارگزاراني (-(در روي زمين‏)-) است و اين زن يكي از كارگزاران خداست كه پاداش او برابر با نيمي از پاداش شهيد است.» «انَّ للَّهِ‏ِ عُمَّالاً وَ هذِهِ مِنْ عُمَّالِهِ لَها نِصْفُ اَجرِ الشَهيد»؛ (وسائل‏الشيعه، ج 14، ص 17). احترام واقعي زن به شوهر به او نيرو و توانايي مي‏دهد و براي تلاش و كوشش آماده‏اش مي‏گرداند. سلام ابتدايي به او، جلوي پايش ايستادن، با ادب حرف زدن، گوش دادن به سخنان او و قطع نكردن كلامش و... از جمله اين امور است. زن سعي كند هنگام ورود مرد، خودش در را باز كند و با لب خندان و چهره باز و گشوده به استقبالش برود و هنگام رفتن از منزل او را بدرقه نمايد. همين عمل كوچك تأثير شايسته اي در روح و جان شوهر به جاي خواهد گذاشت. امام صادق‏عليه السلام مي‏فرمايد: «خوشا به سعادت آن زني كه شوهرش را بزرگ شمارد و به او آزار نرساند و هميشه مطيع همسرش باشد.» «سَعيدَةٌ سَعيدَةٌ اِمْرَأَةٌ تُكْرِمُ زَوْجَها وَلا تُؤْذيهِ وَ تُطيعُهُ فِي جَميعِ اَحْوالِهِ»؛ (بحارالانوار، ج 103، ص‏252). روحيه مردان به گونه‏ اي است كه در برابر محبت، نرم و دلبسته مي‏شود و هرچه در توان دارد و به دست مي‏آورد را به پاي محبوب خود مي‏ريزد و كانون گرم خانواده با محبت هر چه بيشتر شكل مي‏گيرد. اين‏جاست كه به اسرار سفارش بسيار درباره احترام زنان به مردان در روايات اسلامي مي‏توان پي برد. @rkhanjani
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
اگه می‌خوای‌ سرباز باشی باید توانایی‌هات‌ رو بالا ببری‌. باید همه فن‌حریف باشه و از همه چی سر در بیاره. 🌹شھید ╭◇⊱━━━╮ @rkhanjani ╰━━━⊰◇
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ڊݪخوشَم ٺنھابہ‌ایݩڪہ‌ایݩ‌غریبِ‌بي‌ݒݩاه مي‌شَود‌آڔام ࢪوزی دڔ پݩاهَت عاقِبٺ♡ السَلامُ علیڪ یآ علی ابݩ موسَی‌الڔضا @rkhanjani
✅پرسش: از کجا بدانم واقعا دختر با من تناسب دارد و از خانواده اش متأثر نيست. راز خانه را به ديگران نمي گويد و مي تواند خانواده و روابط و مهماني ها را مديريت کند؟ 🌺پاسخ: آگاهي و شناخت از ملاک ها و معيارهاي انتخاب همسر گامي اساسي، سرنوشت ساز و مؤثر براي برهه اي حياتي در زندگي است. دوره اي که انتخاب در آن در آرامش سال‌هاي طولاني آينده تعيين کننده است. از اينکه در پي يافتن شناخت و آگاهي هاي لازم براي انتخاب همسر هستيد، بسيار خرسنديم. در مورد تناسب یا تأثیر نپذیرفتن یا رازداری و روابط و مهمانداری و ... تشخیص همه این موارد از طریق کشف معیارهای ازدواج صورت پذیر است و کشف معیارها جز از طریق صحبت مستقیم، تحقیق دقیق و مشاوره پیش از ازدواج میسر نخواهد شد. ازدواج موفق بستگي به عوامل مختلفي دارد که خيلي از آنها را بايد در دوران نامزدي ( قبل از ازدواج ) ارزيابي کرد. عوامل ديگري نيز در موفقيت زندگي زناشويي موثر است که مي توان آنها را بعد از ازدواج شناخت. اما از همه مهمتر آيتم هايي است که بايد پيش از ازدواج مورد بررسي قرار دهيد. بررسي هايي که در قالب جلسات خواستگاري، تحقيق و مشاوره ی پيش از ازدواج به دست مي آيد. معيار و ملاك هاي مشترك در انتخاب همسر 1. ايمان و دين داري: پايبندي به اصول آيين اسلام يكي از عوامل خوشبختي خانواده است. دختر و پسري كه ديندار واقعي باشند از انجام بسياري از اعمال خلاف خودداري مي كنند، زيرا پايبندي به دين آنان را از انجام اعمال حرام و خلاف باز مي دارد. 2. اخلاق نيكو: زندگي زن و مرد در محيط خانوادگي احتياج به اخلاق دارد؛ در محيط خانوادگي،زن و مرد هر دو بايد اصول اخلاقي از قبيل نرمي و ملايمت ، گذشت و سازگاري و عفو و اغماض را رعايت كنند و هر گاه يكي از آن دو دچار لغزش و اشتباه شود ، بلافاصله به عذرخواهي پرداخته ، ازستيزه جويي و جدال جداً خودداري كند 3. اصالت خانوادگي: يکي اساسي ترين معيارها براي انتخاب همسر اعم از زن و مرد، اصالت خانوادگي است. 4. سلامت روحي- رواني، جسمي و شخصيتي هر يک از زن و مرد؛ 5. رعايت اصول كفويت: تشابه و همسطحي در موضوعات مختلف بايد وجود داشته باشد، از جمله: . تشابه ميزان رشد عاطفي، فکري، جسماني، قواي عقلاني وهوش . تشابه علايق و طرز تفکر . تشابه مذهبي (مسائل عيني مذهبي مد نظر است نه کليات ) . تشابه تحصيلي و طبقاتي . تشابه طرز فکر نسبت به مسائل جنسي . تشابه علاقه مندي به زندگي . تشابه علاقه به زندگي و سرعت عمل در کارها . تشابه ديدگاه در رابطه با خانواده زن و شوهر . تشابه فرهنگي و آداب و سنن اجتماعي ارائه ی همه ی معيارهاي انتخاب همسر در اين مجال، کاري دشوار است. از همين رو بايد علاوه بر توجه به ملاک‌هايي که در اينجا به آن‌ها اشاره نموديم، به مطالعه ی کتاب‌هاي مفيد هم بپردازيد. کتاب هاي زير مي تواند اطلاعات مفيدي درباره ی آگاهي از ملاک‌هاي انتخاب همسر و روش هاي آگاهي پيدا کردن و اطمينان وجود ملاک ها در فرد و مسادل مختلف ديگر، به شما بدهد؛ 1. کتاب «مطلع مهر»، نويسنده: امير حسين بانکي پور، انتشارات حديث راه عشق؛ 2. کتاب «آموزش پيش از ازدواج» نويسنده: مهدي مير محمد صادقي، انتشارات به نشر؛ 3. کتاب «جوانان و انتخاب همسر» نويسنده: علی اکبر مظاهري، انتشارات پارسايان؛ 🌺 ☘🌺@rkhanjani 🌺☘🌺
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✍️ 💠 چشمانم را بستم و با همین چشم بسته، بریده حیدر را می‌دیدم که دستم روی ضامن لرزید و فریاد عدنان پلکم را پاره کرد. خودش را روی زمین می‌کشید و با چشمانی که از عصبانیت آتش گرفته بود، داد و بیداد می‌کرد :«برو اون پشت! زود باش!» دوباره اسلحه را به سمتم گرفته بود، فرصت انفجار از دستم رفته و نمی‌فهمیدم چه شده که اینهمه وحشت کرده است. از شدت خونریزی جانش تمام شده و حتی نمی‌توانست چند قدم مانده خودش را به سمتم بکشد که با تهدیدِ اسلحه سرم فریاد زد :«برو پشت اون بشکه‌ها! نمی‌خوام تو رو با این بی‌پدرها تقسیم کنم!» 💠 قدم‌هایم قوت نداشت، دیوارهای سیمانی خانه هر لحظه از موج انفجار می‌لرزید، همهمه‌ای را از بیرون خانه می‌شنیدم و از حرف تقسیم غنائم می‌فهمیدم به خانه نزدیک می‌شوند و عدنان این دختر زیبای را تنها برای خود می‌خواهد. نارنجک را با هر دو دستم پنهان کرده بودم و عدنان امانم نمی‌داد که گلنگدن را کشید و نعره زد :«میری یا بزنم؟» و دیوار کنار سرم را با گلوله‌ای کوبید که از ترس خودم را روی زمین انداختم و او همچنان وحشیانه می‌کرد تا پنهان شوم. 💠 کنج اتاق چند بشکه خالی آب بود و باید فرار می‌کردم که بدن لرزانم را روی زمین می‌کشیدم تا پشت بشکه‌ها رسیدم و هنوز کامل مخفی نشده، صدای باز شدن در را شنیدم. ساکم هنوز کنار دیوار مانده و می‌ترسیدم از همان ساک به حضورم پی ببرند و اگر چنین می‌شد، فقط این نارنجک می‌توانست نجاتم دهد. 💠 با یک دست نارنجک و با دست دیگر دهانم را محکم گرفته بودم تا صدای نفس‌های را نشنوند و شنیدم عدنان ناله زد :«از دیشب که زخمی شدم خودم رو کشوندم اینجا تا شماها بیاید کمکم!» و صدایی غریبه می‌آمد که با زبانی مضطرب خبر داد :«دارن می‌رسن، باید عقب بکشیم!» انگار از حمله نیروهای مردمی وحشت کرده بودند که از میان بشکه‌ها نگاه کردم و دیدم دو نفر بالای سر عدنان ایستاده و یکی دستش بود. عدنان اسلحه‌اش را زمین گذاشته، به شلوار رفیقش چنگ انداخته و التماسش می‌کرد تا او را هم با خود ببرند. 💠 یعنی ارتش و نیروهای مردمی به‌قدری نزدیک بودند که دیگر عدنان از خیال من گذشته و فقط می‌خواست جان را نجات دهد؟ هنوز هول بریدن سر حیدر به حنجرم مانده و دیگر از این زندگی بریده بودم که تنها به بهای از خدا می‌خواستم نجاتم دهد. در دلم دامن (سلام‌الله‌علیها) را گرفته و با رؤیای رسیدن نیروهای مردمی همچنان از ترس می‌لرزیدم که دیدم یکی عدنان را با صورت به زمین کوبید و دیگری روی کمرش چمباته زد. 💠 عدنان مثل حیوانی زوزه می‌کشید، دست و پا می‌زد و من از ترس در حال جان کندن بودم که دیدم در یک لحظه سر عدنان را با خنجرش برید و از حجم خونی که پاشید، حالم زیر و رو شد. تمام تنم از ترس می‌تپید و بدنم طوری یخ کرده بود که انگار دیگر خونی در رگ‌هایم نبود. موی عدنان در چنگ هم‌پیاله‌اش مانده و نعش نحسش نقش زمین بود و دیگر کاری در این خانه نداشتند که رفتند و سر عدنان را هم با خودشان بردند. 💠 حالا در این اتاق سیمانی من با جنازه بی‌سر عدنان تنها بودم که چشمانم از وحشت خشک‌شان زده و حس می‌کردم بشکه‌ها از تکان‌های بدنم به لرزه افتاده‌اند. رگبار گلوله همچنان در گوشم بود و چشمم به عدنانی که دیگر به رفته و هنوز بوی تعفنش مشامم را می‌زد. جرأت نمی‌کردم از پشت این بشکه‌ها بیرون بیایم و دیگر وحشت عدنان به دلم نبود که از تصور بریدن سر حیدرم آتش گرفتم و ضجه‌ام سقف این سیاهچال را شکافت. 💠 دلم در آتش دلتنگی حیدر پَرپَر می‌زد و پس از هشتاد روز دیگر از چشمانم به جای اشک، خون می‌بارید. می‌دانستم این آتشِ نیروهای خودی بر سنگرهای داعش است و نمی‌ترسیدم این خانه را هم به نام داعش بکوبند و جانم را بگیرند که با داغ اینهمه عزیز دیگر برایم ارزش نداشت. موبایل خاموش شده، حساب ساعت و زمان از دستم رفته و تنها از گرمای هوا می‌فهمیدم نزدیک ظهر شده و می‌ترسیدم از جایم تکان بخورم مبادا دوباره اسیر داعشی شوم. 💠 پشت بشکه‌ها سرم را روی زانو گذاشته، خاطرات حیدر از خیالم رد می‌شد و عطش با اشکم فروکش نمی‌کرد که هر لحظه تشنه‌تر می‌شدم. شیشه آب و نان خشک در ساکم بود و این‌ها باید قسمت حیدرم می‌شد که در این تنگنای تشنگی و گرسنگی چیزی از گلویم پایین نمی‌رفت و فقط از درد دلتنگی زار می‌زدم... ✍️نویسنده: 🌸 @rkhanjani
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
چه نوع موسیقی هایی حلال است آیا می شود به موسیقی هایی که در تلویزیون پخش می شود و یا وزارت فرهنگ و ارشاد تایید کرده است اعتماد کرد؟ این که گفته می شود موسیقی برای بعضی بیماری ها خوب هست چطور؟.mp3
2.77M
⭕️ سوال ❓ چه نوع موسیقی هایی حلال است آیا می شود به موسیقی هایی که در تلویزیون پخش می شود و یا وزارت فرهنگ و ارشاد تایید کرده است اعتماد کرد؟ این که گفته می شود موسیقی برای بعضی بیماری ها خوب هست چطور؟ 🎙 استاد محمدی شاهرودی @rkhanjani
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تا ڪه ذڪرش را به لب آورده‌ام، دݪ به سمت گنبدِ او پَر گرفت...♥ السلام علیڪ‌یا‌اباعبدالله‌الحسیݩ♡ @rkhanjani
دوباڕه شݕ جمعہ‌مےشود و ڪربلا را نشاݩ میدهند اے ڪاش برساند بادصبابه‌گوششان ڪه دݪمان بدجور هوایے شده اسٺ السلام‌علیڪ‌یا‌اباعبدالله‌الحسین♡ 💔 @rkhanjani