.[💜].
حس و حال موجودی را داشت که در جزیرهٔ دورافتادهٔ استوایی با جمعی از اساتید باستانی، فارغ و غافل از دغدغه ها و مشکلات جامعه به انتشار مقاله و جابه جایی مرزهای دانش مشغول بودند.
حسین هرگز نمی توانست به آینده بی تفاوت باشد. هرروز ساعت شش تا شش و نیم بعدازظهر که سراغ صحیفه می رفت، جملات و کلمات امام یقه اش را می گرفتند و محاکمه اش می کردند. جملات و کلماتی که فکر رفتن را به کلی از سرش بخار می کرد.
حسین تغییر کرده بود. نه درس خواندن راضی اش می کرد، نه رفتن. دائم این طرف و آن طرف به دنبال «مشکل» می گشت و به صورت پیش فرض خودش را بخشی از راه حل می دانست.
▫️آرزوهای دست ساز
✍ میلاد حبیبی
#دانشگاه #دانشجو #کتاب
@roghe_ir
.[💙].
بچه های دانشگاه یکی یکی ویزایشان را مهر می کردند و می رفتند به سمت سرزمین فرصت ها!
نه خبری از دیروز مملکتشان داشتند،
نه شناختی از امروز آن،
نه حتی اضطرابی برای فردایش.
می رفتند مثلا به بشریت خدمت کنند.
آنها پای سفرهٔ مردم این مملکت بزرگ شده بودند، اما در بزنگاه مفید بودنشان، هوای خدمت به بشریت به سرشان زده بود.
📚آرزوهای دست ساز
✍میلاد حبیبی
#دانشجو #مهاجرت #کتاب
@roghe_ir