eitaa logo
🌸 رمان بهشت 🌸
5هزار دنبال‌کننده
8.2هزار عکس
1.2هزار ویدیو
11 فایل
🍀وَمِنْ شَرِّ حَاسِدٍ إِذَا حَسَد🍀 🍃رمان آنلاین🔶روزی ۲ پارت🍃 #پارت گذاری همه روز ها ❤️ #تبلیغات 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/1871446027C496dce5861
مشاهده در ایتا
دانلود
🌸 رمان بهشت 🌸
🤎💛🤎💛🤎💛🤎 💛🤎💛🤎💛🤎 🤎💛🤎💛🤎 💛🤎💛🤎 🤎💛🤎 💛🤎 🤎 ༻﷽༺ #رمان_از_من_به_تو_یادگار🌱 #پارت_35 احسان چند قدم اومد سم
🤎💛🤎💛🤎💛🤎 💛🤎💛🤎💛🤎 🤎💛🤎💛🤎 💛🤎💛🤎 🤎💛🤎 💛🤎 🤎 ༻﷽༺ 🌱 با دیدن دوباره کیان تمام رفتارها و حرفایی که بهش زده بودم از جلوی چشمانم رد شد و الان تازه فهمیده بودم که او خیلی خوب مظفری رو شناخته و برای همین نگران خواهرش بود ... اگر مظفری بخواد بیاد داخل خونه خیلی راحت میتونه اینکارو انجام بده و من و محبوبه تنها تر از این حرفاییم. تا زنگ بزنیم به پلیس و اونا خودشونو برسونن معلوم نیست چه بلایی سرمون اومده یا اگه با چاقو بزنم تو شکمش و بمیره چی! بلاخره همسایه ها هستن نجاتمون بدن ... شایدم یه روزی بیاد تو خونه که ساختمون خالی باشه! ولی غلط کرده خودم اون موهای نکبتشو دونه دونه می کنم میزارم کف دستش من خودم مراقب خودم هستم... "چــکاوک کجایی تو ؟؟ اع کلا رفتی فضا ... بیا بریم داداشم اومده دنبالمون " "ها ؟ اها ببخشید .. داشتم فکر می کردم بریم " به سمت ماشین رفتیم محبوبه نشست جلو و منم سمت راست کنار پنجره نشستم و خیلی اروم سلام کردم. تا جایی که می شد جلوی مانتوم رو بستم و سعی کردم موهام بیرون نباشه... نمی دونم چرا ولی خودمو مدیون کیان می دونستم کاملا بی دلیل. او هم مثل خودم جواب سلامم را داد و به محبوبه دست داد بعد به سمت خونه راه افتادیم... تمام مدت حرفای استاد توی گوشم بود. توقع داشتم از من طرف داری کند ولی هرچی باشه او دایی احسان بود و امکان نداشت پشت خواهر زاده نامردش را خالی کند.. ولی اگر جنوب را کنسل کنم حتما احسان فکر می کنه ازش ترسیدم یا جا خالی کردم.. اگر نروم بدون شک او هم نخواهد رفت و تو شرکت میشه سنگ پای روحم!. اینجوری بدتر پوستم کندس حداقل برم جنوب محبوبه و ممدعلی هستن . "ببخشید میشه نگه دارید من باید برم جایی " محبوبه و کیان همزمان گفتن "کجــا ؟؟" تعجبی نداشت منتظر همین واکنش بودم. لبخند زدم و گفتم "محبوبه تو برو خونه من خودم میام میخوام تنها باشم " "چکاوک خانم کجا می خواید برید الان سر راه برسونیمتون دیگه ماشین هست تنها نرید " "خیلی ممنون ولی من باید خودم برم. همین جا اگه لطف کنید نگه دارید خیلی ممنون می شم " کیان به محبوبه نگاهی کرد و چیزی نگفت. کمی جلوتر گوشه خیابان نگه داشت و من با خداحافظی پیاده شدم محبوبه هم از پنجره گفت "مراقب خودت باش گوشیتم جواب بده " ای خدا مگه من بچه ام اخه انگار این دوتا پدر مادر منن رفتم سمت پیاده رو... نمی دانستم کجا میخوام برم فقط باید فکر می کردم و تنها می بودم. نگاهم به کفش هایم بود. روی سنگ فرش های پیاده رو جوری قدم بر می داشتم که پام روی خط بینشون نره از بچگی عادتم بود همیشه دست مامانو می گرفتم و قدم هامونو می شمردم بعدهم مامان دستمو می کشید و می گفت اشکال نداره یه جاهایی باید پات بره روی خط چون قدم هات بلندتر از این نمیشن یه جاهایی پات به وسط سنگ نمی رسه. ولی من اگه پام می رفت روی خط عذاب وجدان می گرفتم انگار به خودم ظلم کرده بودم... تو دنیای گذشته و سنگ فرش ها بودم که با سر به چیزی برخورد کردم ... ... ✵☽︎ بھـ قلم : ریحانه عزیزی رفـتـن به قـِسْمـت اولِ رمانــ😍🌸 : ╔═...💕💕...══════╗ @roman_behesht ╚══════...💕💕...═╝ 🤎 💛🤎 🤎💛🤎 💛🤎💛🤎 🤎💛🤎💛🤎 💛🤎💛🤎💛🤎 🤎💛🤎💛🤎💛🤎
شرط دل دادن دل گرفتن است وگرنه یکی بی دل می ماند و دیگری دو دل! ‌🍃🌸 رمـانــ بهشتــــ 🌸🍃 @roman_behesht
. . اے عشق چ چیزے؟ کہ خوشے در همہ هنگامـ ‌🍃🌸 رمـانــ بهشتــــ 🌸🍃 @roman_behesht
🌸 رمان بهشت 🌸
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃 🍂🍃 🍃 #پارت_318 ماشین را جلوی در پارک کرد و من با حالی زار،
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃 🍂🍃 🍃 چند لحظه مات و مبهوت نگاهم کرد و در نهایت با سلام من به خودش آمد. جوشش اشک را در چشمانش دیدم. آرام زمزمه کرد. - مهناز! خودتی؟! لبخند تلخی زدم و آرام گفتم : بله. با هیجان به سمتم آمد و مرا به آغوش کشید و مثل ابر بهار گریه را سر داد. چند لحظه در شوک بودم. آن همه ناله و شیون و هیجان برای چه بود؟! دستانم آرام دورش حلقه شدند. من هم دلم برای خودشان و مهربانی هایشان تنگ شده بود. اما وقتی برای چیزی که به هیچ عنوان باب میلم نبود رفته بودم آنجا، حالم به قدری گرفته بود که نمی توانستم احساس واقعی ام را بروز دهم. کنی در آن حالت ماندیم که محمد گفت : مامان بیچاره رو کتلت کردی! محترم خانم تازه به خودش آمد و از من جدا شد. چشمان خوش حالتش سرخ سرخ شده بود کمی از قبل شکسته تر شده بود. سر تا پایم را برانداز کرد و گفت: چقدر عوض شدی! ماشالله هزار ماشالله چهرت جا افتاده تر شده. لبخندی تحویلش دادم و ارام تشکر کردم دستش را پشتم گذاشت و گفت : بیا داخل مادر. ببخش جلوی در نگهت داشتم. من هم کمی تعارف کردم و با هم وارد شدیم. با شنیدن صدای آشنایی سر چرخاندم. - سلام عرض شد. 🍂رمان بهشت🍃 https://eitaa.com/joinchat/1298726972C2c2ad78c5c 🍃 🍂🍃 🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🌸 رمان بهشت 🌸
🤎💛🤎💛🤎💛🤎 💛🤎💛🤎💛🤎 🤎💛🤎💛🤎 💛🤎💛🤎 🤎💛🤎 💛🤎 🤎 ༻﷽༺ #رمان_از_من_به_تو_یادگار🌱 #پارت_36 با دیدن دوباره کیان ت
🤎💛🤎💛🤎💛🤎 💛🤎💛🤎💛🤎 🤎💛🤎💛🤎 💛🤎💛🤎 🤎💛🤎 💛🤎 🤎 ༻﷽༺ 🌱 از خواب پریدم ولی چیزی یادم نمانده بود. تقریبا این اولین باره که از کابوسام چیزی یادم نمیاد...شایدم اصلا کابوس ندیدم چون احساس خوبی دارم دقیقا همون حسی رو دارم که شب تب کردنم داشتم. حس خوبِ نجات! نفس عمیقی کشیدم و پتو رو کنار زدم در اتاق بسته بود و هیچ صدایی از پذیرایی نمیومد ولی نزدیک در که شدم صدای معصومه خانم و یه صدای کلفت و بم غریبه به گوشم خورد. یعنی محمدعلی اینجاست؟ حتما وقتی خواب بودم اومده, اصلا من کی خوابم برد هیچ وقت سابقه نداشت ظهرا بخوابم. خواستم بمونم تو اتاق تا اون مهمون ناخونده هرکی که هست بره ولی این شکم و مثانه زاده شدن واسه اینجور وقتا!واقعا باید خودمو برسونم دستشویی... اوووف!! مانتو سفیدم با شال کالباسی رنگم روی زمین افتاده بود می دانستم که نباید با مانتوی جلوباز برم بیرون برای همین فقط شالو انداختم روی سرم و از توی کمد پیراهن نخی بلند خانگیم رو بیرون کشیدم.. رنگ نسکافه ای با کالباسی هارمونی جالبی نداشت اما الان مجبورم برم بیرون بیشتر از این نمی تونم خودمو نگه دارم. در اتاق را باز کردم و رفتم بیرون. معصومه خانم روی مبل کنار کیان نشسته بود ..اععع این کی اومده اینجا من فکر کردم محمدعلی. خیلی اروم رفتم جلو و گفتم "سلام معصومه جان ... سلام اقا کیان خوش اومدین" سرم و پایین انداختم. واقعا بعد از رفتاری که اخرین بار با او کردم از خودم خجالت می کشیدم. مخصوصا حالا که فهمیدم چقدر حق داشت نگران خواهرش باشد. معصومه خانم اخم کم رنگ و عجیبی روی صورتش داشت و برعکس همیشه خیلی اروم گفت سلام ! فقط همین!! همیشه لبخند می زد و می گفت خوب خوابیدی دخترم ؟! کیان هم بدتر از مادرش با ابروهایی که بالا انداخته بود نگام کرد و سر تکون داد. اینا چشون شده واقعا .. نکنه محبوبه رفته بیرون و دیر کرده ؟! رفتم سمت اشپزخونه ولی محبوبه انجا نبود فقط کیفم افتاده بود جلوی کابینت! یعنی اینو من انداختم اینجا ؟؟ خم شدم و کیف را برداشتم و نگاهی به داخل کابینت انداختم قبلا چندتا کیک اینجا داشتیم. با صدای قاروقور شکمم یادم افتاد درحال ترکیدنم و دویدم سمت دستشویی. دست بردم سمت اینه ای که توی روشویی نصب کرده بودیم... چقدر وحشتناک! زیر چشمام سیاه سیاه شده بود خط چشمم پاک شده و ریملم ریخته و کرم پودر روی صورتم ماسیده بود. خداروشکر رژم خیلی لایت و کمرنگ بود وگرنه دور دهنم رنگی میشد! بدبخت کیان حق داشت هنگ کنه .. وایی ابروم رفت ... اه لعنت به من چرا با ارایش خوابیدم ... اه اصلا چرا انقدر بد موقع از خواب پریدم کاش نمیومدم بیرون وایی !!! کم مونده بود گریه ام بگیره ولی دیگه فایده نداشت. صورتم را که شستم حالم جا اومد. از دستشویی بیرون امدم و به معصومه خانم گفتم "ام.. معصومه جون محبوبه خونه نیست ؟" "نه" بعد روشو کرد سمت تلویزیون و چیزی نگفت. چشمم به پنجره افتاد که هوارو تاریک نشون می داد.. مگه ساعت چنده چقدر هوا زود تاریک شده! به ساعت نگاه کردم.عقربه ها روی ساعت ۱۰:۳۰ گیر کرده بودند ... ... ✵☽︎ بھـ قلم : ریحانه عزیزی رفـتـن به قـِسْمـت اولِ رمانــ😍🌸 : ╔═...💕💕...══════╗ @roman_behesht ╚══════...💕💕...═╝ 🤎 💛🤎 🤎💛🤎 💛🤎💛🤎 🤎💛🤎💛🤎 💛🤎💛🤎💛🤎 🤎💛🤎💛🤎💛🤎
خدایا حرام کن بر دلهای ما اندوه دنیا ‌🍃🌸 رمـانــ بهشتــــ 🌸🍃 @roman_behesht
🌸 رمان بهشت 🌸
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃 🍂🍃 🍃 #پارت_319 چند لحظه مات و مبهوت نگاهم کرد و در نهایت ب
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃 🍂🍃 🍃 سر چرخاندم. با دیدن مهدی، برادر محمد، سر جایم خشکم شد. توقع نداشتم او را آنجا ببینم. لبخندی بر لب داشت و مشغول تماشایم بود. با جمله بعدی اش به خودم اومدم. - خوب هستید ان‌شاءالله؟ از این ورا. - سلام. ممنونم شما خوبید؟ انگار محمد هم تازه او را دیده بود. چون کمی جلو رفت و متعجب گفت : مهدی؟ کی اومدی تو پسر. هم دیگر را مردانه به آغوش کشیدند. مهدی بیخیال من شد و قبل آنکه چیزی بگوید، محترم خانم گفت : سر زده پاشده اومده. محمد دوباره پرسید. - زنت کجاست پس؟ مهدی پوزخندی تحویلش داد و گفت : مفصله داداش. برو یه آبی به دست و روت بزن بیا حرف می زنیم. محمد دیگر کشش نداد. غم را در چهره ی محترم خانم دیدم.اما سعی کرد عادی باشد و مرا به سمت پذیرایی هدایت کرد. رو به روی مهدی روی مبل نشستم. به محض آنکه نشستم، باز شروع به صحبت کرد. - چه خبرا؟ حال و احوال چطوره؟ - خوبه خداروشکر. می گذرونیم. شما چی؟ خانمتون خوبه؟ باز هم تمسخر آمیز خندید و گفت : بله عالی. اصلا بهتر از این نمیشه. متوجه کنایه امیز بودن صحبتش شدم. ولی رویم نشد بیشتر ادامه دهم. که خوشبختانه خودش گفت : داریم از هم جدا می شیم. محمد از داخل آشپزخانه بلند گفت : جان؟!! 🍂رمان بهشت🍃 https://eitaa.com/joinchat/1298726972C2c2ad78c5c 🍃 🍂🍃 🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🌸 رمان بهشت 🌸
🤎💛🤎💛🤎💛🤎 💛🤎💛🤎💛🤎 🤎💛🤎💛🤎 💛🤎💛🤎 🤎💛🤎 💛🤎 🤎 ༻﷽༺ #رمان_از_من_به_تو_یادگار🌱 #پارت_37 از خواب پریدم ولی چیز
🤎💛🤎💛🤎💛🤎 💛🤎💛🤎💛🤎 🤎💛🤎💛🤎 💛🤎💛🤎 🤎💛🤎 💛🤎 🤎 ༻﷽༺ 🌱 باورم نمی شد وقتی از خونه بیرون رفتیم صبح بود حتی صبحانه درست حسابی ام نخورده بودیم! ساعت چند بود برگشتیم خونه !؟ مگر چند ساعت است خوابیدم ؟؟ داشتم گوشه لبم را می جویدم. رفتار های عجیب این مادر و پسر هم روی مخم بود خیلی اروم پچ پچ می کردند و نمی توانستم متوجه حرف هاشان بشوم. یکی از کیک های توی کابینت با مغز فندق رو همراه کیفم برداشتم و رفتم توی اتاق و دنبال گوشیم بودم تا به محبوبه زنگ بزنم این یکی دیگه غیرقابل باوره که محبوبه ساعت ده و نیم خونه نباشه! از ته کیفم گوشی رو پیدا کردم صفحه رو که روشن کردم کم مونده بود شاخکام از سرم بزنه بیــرون!!! پنجاه تــااا تماس از دست رفته از شماره های مختلف... چندتاش برای خونه بود و چندتای دیگه از محبوبه دوتا شماره دیگه ناشناس بودن. نزدیک پونزده تا پیام هم از محبوبه! "چرا جواب نمیدی" "چکاوک کجایی بیا خونه " "جواب بده" "مامانم داره سکته می کنه توروخدا بگو کجایی" "چکاوکـــ..." همه پیام هاش همین بود. کجایی و جواب بده و نگرانتم. اخه یعنی چی من که جایی نرفتم ! من با محبوبه بودم ما باهم رفتیم شرکت بعدشم... بعدش.. بعدش اومدیم خونه؟ چرا یادم نیست... سریع شماره محبوبه رو گرفتم چندبار بوق خورد که متوجه شدم صدای گوشیش از تو پذیرایی میاد. خودش نیست گوشیش هم نبرده ؟! من نمیفهمم در رو باز کردم و رفتم روبه روی معصومه خانم و کیان "معصومه خانم محبوبه کجاست چرا گوشیشو نبرده ؟؟ پنجاه تا تماس از دست رفته و کلی پیام ازش دارم ولی نمی فهمم چرا ؟؟! " گوشی رو گرفتم جلوی صورت درهمش تا متوجه حرفم بشه ولی دست به سینه نشست و گفت "واقعا نمی دونی چرا ؟؟ با محمدعلی اومدن دنبال شما ولی گوشی نبرده واسه شوهرشم خاموشه معلوم نیست کجاها رو دارن سرک می کشن " نشستم زمین و گفتم "دنبال من ؟؟ بخدا ما باهم بودیم ما صبح رفتیم شرکت با محبوبه باهم رفتیم بعدشم که خونه بودیم" "بلــه دیروز ... دیروز صبح رفتید شرکت ولی شما دیگه برنگشتی خونه اینارو فاکتور نگیر اینارم بگو.. می دونی چقدر ترسیده بودیم اصلا حالیته این چیزا !! حداقل وقتی با من و دخترم زندگی می کنی مراعات کن تو که میدونی من مضطربم هاااا؟؟؟" اشک توی چشمان معصومه خانم جمع شده بود صورتش داشت قرمز می شد. کیان چیزی نمی گفت فقط با اخم شاهد مکالمه ای بود که منو کاملا گیج کرده بود. "دی.. دیروز ؟؟ " "بـــله بـــله دختر جااان دیروززز شما از دیروز صبح مارو جون به لب کردی اون ماس ماسک بی صاحابتم که خاموش بود جواب ندادی ذهنم هزارجا رفتـــت" کیان اومد جلوتر و گفت "من اومدم دنبالتون شرکت که وسط راه پیاده شدی حتی نگفتی کجا میری تقریبا بیست بار با محبوبه اون محدوده دنبالت گشتیم... خواهرم خیلی خیلی نگرانتون بود امیدوارم الان دیگه برگردن! " هردوتاشون ازم طلبکار بودن ولی من امروز صبح با محبوبه رفتم بیرون ... اب دهانم رو قورت دادم. اگه وسط راه پیاده شدم پس کجا رفتم! شب کجا بودم؟! ولی جرعت پرسیدم هیچ کدوم از این سوالارو نداشتم فقط باید محبوبه برگرده ... ... ✵☽︎ بھـ قلم : ریحانه عزیزی رفـتـن به قـِسْمـت اولِ رمانــ😍🌸 : ╔═...💕💕...══════╗ @roman_behesht ╚══════...💕💕...═╝ 🤎 💛🤎 🤎💛🤎 💛🤎💛🤎 🤎💛🤎💛🤎 💛🤎💛🤎💛🤎 🤎💛🤎💛🤎💛🤎
⁣⁣ هرگز گمان مبر که دلم را شکسته ای با هر قدم که دور شدی استخوان شکست... ‌🍃🌸 رمـانــ بهشتــــ 🌸🍃 @roman_behesht
🌸 رمان بهشت 🌸
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃 🍂🍃 🍃 #پارت_320 سر چرخاندم. با دیدن مهدی، برادر محمد، سر جا
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃 🍂🍃 🍃 چه جالب! محمد هم از همه جا بی خبر بود و با هم داشتیم از ماجرای برادرش مطلع می شدیم. محمد فوری از آشپزخانه بیرون آمد. همان اخم جذاب روی صورتش بود. با کنجکاوی به مهدی نگاه کرد و همانطور که به سمت میز می رفت تا دستمال کاغذی بردارد و دست هایش را خشک کند گفت : یعنی چی داریم جدا می شیم؟ مهدی خیلی خونسرد جای پاهایش را که روی هم انداخته بود، عوض کرد و گفت : یعنی داریم جدا میشم. واضح بود که. حاج خانم ما دیگه نمی تونن با ما زندگی کنن. محترم خانم با یک سینی چای و چهره ای غمگین وارد پذیرایی شد. به همه تعارف کرد و سینی را روی میز گذاشت محمد باز گفت : خب چرا؟ چرا اینقدر یهویی؟ - یهویی نیست که داداش. الان چند ساله با هم مشکل داریم. نمی تونیم باهم کنار بیایم. دیگه این آخری علنا گفت ازت خوشم نمیاد نمی تونم باهات زندگی کنم. به زور که نمی تونم نگهش دارم. منم از دعوا و کشمکش های بی سر و ته خسته شدم. محمد پوفی کشید و گفت : الان کجاست؟ - باهام نیومد. - خارجه؟ - آره دیگه. محترم خانم آه کشید و گفت : هزار بار بهش گفتم زنتم بیار من باهاش حرف بزنم. شاید از خر شیطون اومد پایین. ولی آقا مرغش یه پا داره مهدی نگاهی به من انداخت. خندید و گفت :ول کنید بابا. حالا وقت واسه این حرفا زیاده مامان خانم. مهمون داریم مثلا. محترم خانم توجهش به من جلب شد. 🍂رمان بهشت🍃 https://eitaa.com/joinchat/1298726972C2c2ad78c5c 🍃 🍂🍃 🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
صد جان به فدای عاشقی باد ای جان ... ‌🍃🌸 رمـانــ بهشتــــ 🌸🍃 @roman_behesht
. . قلبم را♥→ دانہ دانہ کردهـ امـ✨ ریخٺہ‌امـ| پشٺ پنجره‌ے اتاقٺـ🌬 فردا همہ‌ے گنجشڪهاے آن حوالے عاشقٺ میشوند🌸🍃 ‌🍃🌸 رمـانــ بهشتــــ 🌸🍃 @roman_behesht