🌸 رمان بهشت 🌸
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃 🍂🍃 🍃 🍃رمان بهشت🍂 #پارت_36 از مراسم عقدم هرچه به یاد دارم
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃
🍂🍃
🍃
🍃رمان بهشت🍂
#پارت_37
بعد همان طور که دستش را روی دست ما می گذاشت، گفت:
- امیدوارم به حق همین شب عزیز، خیر همدیگه رو ببینین، و سفید بخت باشین. اینم از منِ پیر زن داشته باشین و هیچ وقت نگذارین روتون توی روی هم باز بشه و حرمت هم رو نگه دارین تا همیشه مثل الان برای هم عزیز باشین، مثل من برای اون خدا بیامرز!
بعد از خنده ی هر سه مان خانم جون صحبتش را این طور ادامه داد:
- محمد آقا، گفتم که شما برای ما مثل امیر عزیزی، اما مادر، بین قوم و خویش های ما رسم نیست دختر رو مدت طولانی عقد کرده نگه دارن. منتها حساب شما دیگه جدا بود. حالا بزرگ ترهاتون از من پرروتر پیدا نکردن که این حرف یعنی این شرط رو اول به شما بعد به دختر خودمون بگم. پسرم، مهناز دیگه زن قانونی و شرعی شماست، ولی مادر، از اون جا که قراره دو سال دیگه عروسی کنین.... یعنی می خواستم بگم.... .
چند لحظه ای مکث کرد، بعد صحبتش را ادامه داد:
- آخه می دونی مادر جون.... .
باز ساکت شد. من متحیر مانده بودم که خانم جون چرا این قدر حاشیه می رود، ولی محمد طوری سرش را به زیر انداخته بود که انگار می فهمید و خجالت می کشید. دوباره خانم جون گفت:
- مادر، آخه توی عقد کرده گی اگه.... یعنی می خواستم بگم ایشالله هر وقت عروسی کردین و زنت رو بردی خونه ی خودت.... .
خانم جون باز ساکت شد، کلافه شده بود. دوباره خواست شروع کند که محمد سرش را بلند کرد. مثل اینکه می خواست به خانم جون کمک کند، خیلی آهسته گفت:
- بله، خانم جون متوجه شدم! چشم حتماً.
من هاج و واج محمد و خانم جون را نگاه می کردم و سر از حرف های بی سر و ته آن ها در نمی آوردم، ولی خانم جون نفس راحتی کشید و گفت: «آخیش، خدا عمرت بده مادر، ببین چه کارهایی به من گیس سفید واگذارمی کنند ها.» و بعد با زحمت از جا بلند شد و گفت: «پس من دیگه خاطر جمع از طرف شما قول بدم؟!» و محمد که جواب داد «مطمئن باشین» خانم جونبا همان لحن شیرینش گفت: «مطمئن که اگه نبودیم مادر، بچه مون رو نمی سپردیم دست شما! حاج آقام گفت که از پسر من خاطرجمع باشین، منتها هیچ کس رو از من رو سفت تر پیدا نکردن» و بعد هم خنده کنان صورت ها ما را بوسید و به خدا سپرد و رفت.
#پارت_37
🍂رمان بهشت🍃
🍂بر اساس واقعیت🍃
🍃
🍂🍃
🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🌸 رمان بهشت 🌸
🤎💛🤎💛🤎💛🤎 💛🤎💛🤎💛🤎 🤎💛🤎💛🤎 💛🤎💛🤎 🤎💛🤎 💛🤎 🤎 ༻﷽༺ #رمان_از_من_به_تو_یادگار🌱 #پارت_36 با دیدن دوباره کیان ت
🤎💛🤎💛🤎💛🤎
💛🤎💛🤎💛🤎
🤎💛🤎💛🤎
💛🤎💛🤎
🤎💛🤎
💛🤎
🤎
༻﷽༺
#رمان_از_من_به_تو_یادگار🌱
#پارت_37
از خواب پریدم ولی چیزی یادم نمانده بود. تقریبا این اولین باره که از کابوسام چیزی یادم نمیاد...شایدم اصلا کابوس ندیدم چون احساس خوبی دارم دقیقا همون حسی رو دارم که شب تب کردنم داشتم.
حس خوبِ نجات!
نفس عمیقی کشیدم و پتو رو کنار زدم در اتاق بسته بود و هیچ صدایی از پذیرایی نمیومد ولی نزدیک در که شدم صدای معصومه خانم و یه صدای کلفت و بم غریبه به گوشم خورد. یعنی محمدعلی اینجاست؟ حتما وقتی خواب بودم اومده, اصلا من کی خوابم برد هیچ وقت سابقه نداشت ظهرا بخوابم.
خواستم بمونم تو اتاق تا اون مهمون ناخونده هرکی که هست بره ولی این شکم و مثانه زاده شدن واسه اینجور وقتا!واقعا باید خودمو برسونم دستشویی... اوووف!!
مانتو سفیدم با شال کالباسی رنگم روی زمین افتاده بود می دانستم که نباید با مانتوی جلوباز برم بیرون برای همین فقط شالو انداختم روی سرم و از توی کمد پیراهن نخی بلند خانگیم رو بیرون کشیدم.. رنگ نسکافه ای با کالباسی هارمونی جالبی نداشت اما الان مجبورم برم بیرون بیشتر از این نمی تونم خودمو نگه دارم.
در اتاق را باز کردم و رفتم بیرون.
معصومه خانم روی مبل کنار کیان نشسته بود ..اععع این کی اومده اینجا من فکر کردم محمدعلی.
خیلی اروم رفتم جلو و گفتم
"سلام معصومه جان ... سلام اقا کیان خوش اومدین"
سرم و پایین انداختم. واقعا بعد از رفتاری که اخرین بار با او کردم از خودم خجالت می کشیدم. مخصوصا حالا که فهمیدم چقدر حق داشت نگران خواهرش باشد.
معصومه خانم اخم کم رنگ و عجیبی روی صورتش داشت و برعکس همیشه خیلی اروم گفت سلام ! فقط همین!! همیشه لبخند می زد و می گفت خوب خوابیدی دخترم ؟!
کیان هم بدتر از مادرش با ابروهایی که بالا انداخته بود نگام کرد و سر تکون داد.
اینا چشون شده واقعا .. نکنه محبوبه رفته بیرون و دیر کرده ؟! رفتم سمت اشپزخونه ولی محبوبه انجا نبود فقط کیفم افتاده بود جلوی کابینت! یعنی اینو من انداختم اینجا ؟؟ خم شدم و کیف را برداشتم و نگاهی به داخل کابینت انداختم قبلا چندتا کیک اینجا داشتیم. با صدای قاروقور شکمم یادم افتاد درحال ترکیدنم و دویدم سمت دستشویی.
دست بردم سمت اینه ای که توی روشویی نصب کرده بودیم... چقدر وحشتناک! زیر چشمام سیاه سیاه شده بود خط چشمم پاک شده و ریملم ریخته و کرم پودر روی صورتم ماسیده بود. خداروشکر رژم خیلی لایت و کمرنگ بود وگرنه دور دهنم رنگی میشد! بدبخت کیان حق داشت هنگ کنه .. وایی ابروم رفت ... اه لعنت به من چرا با ارایش خوابیدم ... اه اصلا چرا انقدر بد موقع از خواب پریدم کاش نمیومدم بیرون وایی !!!
کم مونده بود گریه ام بگیره ولی دیگه فایده نداشت. صورتم را که شستم حالم جا اومد. از دستشویی بیرون امدم و به معصومه خانم گفتم
"ام.. معصومه جون محبوبه خونه نیست ؟"
"نه"
بعد روشو کرد سمت تلویزیون و چیزی نگفت.
چشمم به پنجره افتاد که هوارو تاریک نشون می داد.. مگه ساعت چنده چقدر هوا زود تاریک شده!
به ساعت نگاه کردم.عقربه ها روی ساعت ۱۰:۳۰ گیر کرده بودند ...
#ادامه_دارد...
#رمان_آنلاین
✵☽︎ بھـ قلم : ریحانه عزیزی
رفـتـن به قـِسْمـت اولِ رمانــ😍🌸 :
╔═...💕💕...══════╗
@roman_behesht
╚══════...💕💕...═╝
🤎
💛🤎
🤎💛🤎
💛🤎💛🤎
🤎💛🤎💛🤎
💛🤎💛🤎💛🤎
🤎💛🤎💛🤎💛🤎
#انتقام
#پارت_37
خیلی ریلکس دستش رو به طرفم گرفت و اشاره کرد بشینم. و رو به منشی گفت:
-نه ممنون. خسته نباشید.
منشی سرش رو تکون داد و با لبخندی بیرون رفت و در رو بست. آروم سر جام نشستم و در حالی که سعی می کردم ترس رو از خودم دور کنم گفتم:
-کاش می ذاشتین منم برم. مثل اینکه تایمتون تموم شده. یه روز دیگه مزاحم میشم.
نفسش رو بیرون داد و باز هم همون لبخند مسخره ی تکراریش رو تحویلم داد و گفت:
-اگر با اینجا مشکل داری، می تونیم بریم کافی شاپ رو به روی مطب. اونجا ی محیط عمومیه.
به خودم نحیب زدم. ونوس چته؟ چته دختر؟ تو اومدی که اذیتش کنی. نترس. قوی باش.
بازی اول'
با دست چپم بادی به صورتم زدم:
_نه همینجا خوبه. ولی خیلی گرمه.
بلند شد و به طرف کولر رفت.
از فرصت استفاده کردم و شالمو پایین انداختم.
یقم پیدا شد. زیر تاپ پوشیده بودم و همین خوب بود. برگشت و خواست چیزی بگه که خفه شد.
لبخند نامحصوصی روی لبم اومد:
_وا چرا وایستادی؟ بیا بشین.
به خودش اومدو کنارم اومد نشست.
ولی چشمام همش روی یقه ام بود....
خب امروز تا همینجا بس بود. شالمو برداشتمو روی سرم گذاشتم:
_خب جنبه ات پایینه ها... و بعد لبخند مسخره ای زدمو کیفمو برداشتم:
_برای امروز دیگه بسته.
خواست چیزی بگه که وسط حرفش پریدم:
_نه باید برم. هنوز با خودم کنار نیومدم. فعلا.
و به طرف در رفتم.
صداش از پشت سر اومد:
_اگه با نگاهم ناراحتت کردم منو ببخش. نمی خواستم چنین چیزی پیش بیاد
شونه ای بالا انداختم و گفتم:
-عیبی نداره تقصیره خودم بود.
♡
♡♢
♡♢♡
♡♢♡♢
♡♢♡♢♡
♡♢♡♢♡♢
┄┅┄┅┄┅༺💚༻┅┄┅┄┅┄
#پارت_37📗⃟🍀
#اعتیادبهعشقِتو
#به_قلم_ثمین
پرده رو کنار زدم که نگاهش افتاد بهم.
یه لحظه ماتم برد که گفت:
- پنجره رو باز کن.
پنجره رو باز کردم و موبایل و آوردم پایین.
پلاستیک داروها رو محکم گره زد و با دستاش شمارش یک تا سه رو انجام داد، بعد پلاستیک و سمتم پرتاب کرد که روی هوا گرفتمش.
لبخندی روی لبم باز شد و نگاهم و بهش دوختم.
خنثی نگاهم کرد و پشت گوشی گفت:
- تصمیم نداری بری داخل؟
تازه به خودم اومدم و دستپاچه گفتم:
- شما چی کار به من دارید؟
- برو تا منم برم.
وای خدا! قلبم... دستام میلرزید و یخ کرده بودم!
چیزی نگفتم که دوباره تکرار کرد:
- میگم برو داخل!
- ممنونم...
از پنجره کنار رفتم که گفت:
- آرون! صبر کن! بیا دم پنجره.
متعجب رفتم سمت پنجره که ادامه داد:
- این بطری رو هم بگیر. میدونم سختاته بری آب بخوری.
وای این بشر چقدر مهربون بود و من نمیدونستم!
- ممنونم ازتون.
┄┅┄┅┄┅༺💚༻┅┄┅┄┅┄