#انتقام
#پارت_38
در رو باز کردم و زدم بیرون. بغض سنگینی گلوم رو گرفته بود. مجبور بودم چه کارایی انجام بدم تا به هدفم برسم!
چرا هنوزم نگاهش ناپاک بود؟
لعنت به اون شب.
لعنت به سامیار.
درستش میکنم.
دکمه ی آسانسور رو زدم و منتظر موندم تا بیاد. صدای بسته شدن در مطب اومد و پشت بندش صدای سامیار:
-دیر وقته. می رسونمتون.
دوست نداشتم خونمونو ببینه در نتیجه مخالفت کردم:
_نه ممنون... خودم میرم.
_نه که خیلی حجابت مناسبه؟ پس بزارم تنها ام بری این موقع شب؟
چشم غره ای بهش رفتم و با غیظ گفتم:
_گفتم که نیازی نیست.
اخم هاش رو توی هم کشید و دوباره به طرف مطب برگشت. کلید رو به در انداخت و همزمان گفت:
-الان با برادرتون تماس می گیرم. منتظر باشین اون میاد دنبالتون.
نمی دونستم از اینکه لحنش رسمی شده تعجب کنم یا این حرکت مضحکش!
محمد حسین یا امیرحسین میخواستن از پایین شهر بکوبن بیان اینجا؟
کم کمش یکی دو ساعت طول می کشید. نفسم رو با حرص بیرون دادم و گفتم:
-بسیار خب.
برگشت و سوالی نگاهم کرد. عصبانی گفتم:
-بیاین زودتر بریم.
لبخند پیروزمندانه ای زد و کلید رو از در بیرون کشید. به در آسانسور که باز بود اشاره کرد و گفت:
-برو داخل دیگه.
با حرص به طرفم آسانسور برگشتم که پاشنه ی کفشم کج شد و تقریبا با سر رفتم داخل.
دست قدرتمندی بازومو گرفت و دوباره سر پام کرد. سامیار سریع دستمو ول کرد و گفت:
-کاری که توی ذاتت نیست، به گروه خونیت نمی خوره، هرگز انجام نده.
سوالی نگاهش کردم که به کفشام اشاره کرد.
♡
♡♢
♡♢♡
♡♢♡♢
♡♢♡♢♡
♡♢♡♢♡♢
♡♢♡♢♡♢♡
#انتقام
#پارت_39
اخمی کردم و با غیظ گفتم:
-دوست دارم بپوشم.
ابروشو بالا داد و متعجب نگاهم کرد. دلم می خواست خفش کنم. لعنتی رقت انگیز!
وارد آسانسور شدیم و دکمه پارکینگ رو زد. دستمو گذاشتم روی گلومو پشتم رو بهش کردم. احساس خفگی کل وجودمو گرفته بود و به سختی نفس می کشیدم.
انگار متوجه شد که سرش رو به طرفم خم کرد و پرسید:
-حالت خوبه؟
چسبیدم به دیواره ی آسانسورو چشمامو بستم. به سختی گفتم:
-ازم دور شو.
تکونی نخورد که با جیغ دوباره حرفمو تکرار کردم. سریع خودش رو عقب کشید و با دو دستش، دسته ی کیفش رو چسبید!
وقتی که آسانسور ایستاد، سریع ازش خارج شدم.. نفس عمیقی کشیدم که صداش پشت سرم اومد:
-حالت خوب نیست..
حرفش سوالی نبود؛ همین عصبانیم کرد. ناخواسته داد کشیدم:
-آره حالم خوب نیست.. به تو چه ربطی داره؟
اخماشو توی هم کشید و گفت:
-صداتو بیار پایین.
قدمی به عقب گذاشتم و با نفرت توی چشماش زل زدم. دلم می خواست فریاد بزنم که حالم ازش به هم میخوره! اما نمی شد.
برای اینکه از وقوع هر اتفاقی جلوگیری کنم، با وجود اینکه راه رفتن با اون کفشا سخت بود، شروع کردم به دویدن و از ساختمون زدم بیرون.
صداشو پشت سرم شنیدم اما اعتنایی نکردم. مگر می شد من باهاش سوار ماشین بشم و بدترین لحظات عمرم برام تداعی نشه؟
دستم رو روی دهنم گذاشته بودم. اشکام بی صدا روی گونه هام می ریخت! دلم می خواست همون لحظه قلبم بی ایسته. چرا از خودکشی می ترسیدم؟
چرا توی این چند سال تلاشی برای مردن نکردم؟
نگاهمو به خیابون دوختم که دونه دونه ماشینا با سرعت رد می شدن.
مگه چقدر طول می کشید؟
یک ثانیه تا مرگ!
♡
♡♢
♡♢♡
♡♢♡♢
♡♢♡♢♡
♡♢♡♢♡♢
♡♢♡♢♡♢♡
🌸 رمان بهشت 🌸
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃 🍂🍃 🍃 #پارت_453 مادرم با تعجب لب زد. _ نه! از کجا فهمیدی؟ د
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃
🍂🍃
🍃
#پارت_454
مادرم گفت :
تو اول بگو می خوای از خودت دورش کنی یا بیشتر بیاریش سمت خودت.
_ راست میگی. اشتباهه اگه به اون بگم.
نمی دونم.
کجا برم بگم. از طرفی هم نگرانم. نمی دونم کیه.
_ منم نگران شدم.
اینجا پاسگاهی چیزی نداره؟
_ آخه برم بگم چی؟ بگم یه نفر هر روز میاد گل می ذاره می ره؟
_ مادر نمی شناسی کیه. میگی صورتش هم می پوشونه.
خب باید بدونی کیه.
از کجا اومده. از اهالی اینجاست یا آدم خطرناکیه.
_ هوفف. بذار ببینم اگه باز گل گذاشت این بار یه فکری می کنم.
دیگر مادرم حرفی نزد.
روز بعد طبق روال هر روز برای تدریس نزد بچها رفتم.
مادرم نیست با بی بی حسابی گرم گرفته بود.
و هرگاه من از خانه بیرون می رفتم او نیز قدم زنان نزد بی بی می رفت.
و روزش را کنار او می گذراند
🍂رمان بهشت🍃
https://eitaa.com/joinchat/1298726972C2c2ad78c5c
🍃
🍂🍃
🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🌸 رمان بهشت 🌸
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃 🍂🍃 🍃 #پارت_454 مادرم گفت : تو اول بگو می خوای از خودت دورش
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃
🍂🍃
🍃
#پارت_455
دیگر نگران اینکه حوصله اش سر می رود هم نبودم.
کارم که تمام شد داشتم به خانه باز میگشتم که میان راه کسی صدایم زد.
_ خانم معلم...
دیگر همه مرا به نام خانم معلم می شناختند.
ایستادم. مادر کاظم بود. مدت زیادی بود یکدیگر را ندیده بودیم.
لبخندی زدم و گفتم :
سلام حاج خانم. خوبید؟
رو به رویم ایستاد. او نیز با خوشروئی سلام کرد.
_ خداروشکر. شما خوبید؟
_ منم خوبم.
🍂رمان بهشت🍃
https://eitaa.com/joinchat/1298726972C2c2ad78c5c
🍃
🍂🍃
🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🌸 رمان بهشت 🌸
#انتقام #پارت_39 اخمی کردم و با غیظ گفتم: -دوست دارم بپوشم. ابروشو بالا داد و متعجب نگاهم کر
#انتقام
#پارت_40
قدمی برداشتم که ماشینی با سرعت از کنارم رد شد. یعنی انقدر سریع اتفاق می افتاد؟
دیگه صدای هق هقم رو رها کرده بودم. مدام صحنه های اون شب شوم توی ذهنم میومد.
قدم هامو به سمت جلو بر میذاشتم. ماشینا بوق هاشونو یکسره می کردن و با کمی انحراف از کنارم رد می شدن. جدا جالب بود!
با شنیدن صدای ترمز ماشینی چشمامو بستمو ناخودآگاه دستامو حایل سرم کردم. منتظر موندم اما هیچ دردی رو احساس نکردم. دستامو برداشتم و به ماشین نگاه کردم.
راننده کسی نبود جز سامیار. خیره شد بود به فرمون و معلوم بود که ترسیده. منتظر موندم به خودش بیاد. اما همچنان توی همون حالت بود و نفس نفس می زد.
به طرف در رفتم. چند تقه به شیشه زدم اما حتی نگاهمم نکرد و همچنان خیره به فرمون بود!
در رو باز کردم. دستمو جلوی صورتش تکون دادم و با اینکه قلب خودم نزدیک بود از دهنم بزنه بیرون گفتم:
-هی.. خوبی؟
جوابی که نداد، مجبور شدم تکونش بدم.
خیلی آروم سرش رو به طرفم چرخوند و با صدایی که لحظه به لحظه بلند تر می شد فریاد کشید:
-تو وسط خیابون چه غلطی می کنی؟
صورتم از صدای بلندش کمی جمع شد. عقب کشیدم و گفتم:
-داشتم.. رد می شدم.
فرمون رو ول کرد و دستاشو آورد بالا. توی عمرم ندیده بودم کسی اینجوری بلرزه. نگاه خیره ی خودش به دستاش بود که انگار روی ویبره بودن!
داشت دلم براش می سوخت که به خودم نهیب زدم. بهتر که داشت حالش بدتر می شد! به درک.
قدمی به عقب برداشتم و خواستم برم که سریع پیاده شد و دستمو گرفت. به طرف ماشین کشیدم و در رو باز کرد. وادارم کرد بشینم. معترض گفتم:
-هوی.. چیکار داری میکنی؟
سوار شد و در رو چنان محکم بست که ماشین تکون شدیدی خورد. عصبانی گفت:
-می برم این دختر چموشو تحویل
خانوادش بدم. کنترل روش نیست که این وقت شب می پره وسط خیابون. که چیکار کنه؟ به خودش آسیب بزنه.
♡
♡♢
♡♢♡
♡♢♡♢
♡♢♡♢♡
♡♢♡♢♡♢
🌸 رمان بهشت 🌸
#انتقام #پارت_40 قدمی برداشتم که ماشینی با سرعت از کنارم رد شد. یعنی انقدر سریع اتفاق می افتاد؟
#انتقام
#پارت_41
اخمامو توی هم کشیدم و معترض گفتم:
-من اصلا هم نمی خواستم کار انجام بدم. مگه مرض دارم؟
با صدای فریادش جمع شدم توی خودم:
-مثل جن جلوی ماشین من ظاهر شدی. میدونی اگر ترمز نمیکردم چه اتفاقی میوفتاد؟
دستگیره رو گرفتم که در رو باز کنم و همزمان زیر لب گفتم:
-یه جرم دیگه به جرم هات اضافه می شد!
سریع گفت:
-چی؟ چی گفتی؟
سرم رو برگردوندم طرفش. یهویی زیر چشماش گود رفته بود!! آب دهنم رو قورت دادم و آروم "هیچی" گفتم. در رو باز کردم که با صدای بوق ماشینی جیغ کشیدمو سریع در رو بستم.
نیم نگاهی بهم انداخت و با تاسف سرش رو تکون داد. ماشین رو روشن کرد و حرکت کرد. الان حتما باید بهش می گفتم خونه مون کجاست!؟
تا می تونستم به در چسبیده بودم. احساس ترس تمام وجودمو گرفته بود.
"-چندسالــته؟
اب دهانمو قورت دادم.
با صدایی که از ترس می لرزید گفتم:
-16سالمه...
-خــوبه؛اسمت چیه؟
اخه به این مردک چه ربطی داشت من اسمم چیه و چندسالمه؟
چشم غره ای بهش رفتمو کوتاه گفتم:
_ونوس.
راه نما زدو سرشو تکون داد:
_خوبه... مــنم سامــیارم."
کم کم داشت اشکم در می اومد. چرا حداقل آدرس نمی پرسید. لحظه به لحظه ی خاطرات جلوی چشمام جون می گرفت.
با بغض گفتم:
-توروخدا نگه دار.
نگاهش رو از خیابون گرفت و بهم دوخت. آروم گفت:
-چته؟
با دستام صورتمو قاب کردم و گریه کنان گفتم:
-من میخوام پیاده شم.
♡
♡♢
♡♢♡
♡♢♡♢
♡♢♡♢♡
♡♢♡♢♡♢
#انتقام
#پارت_42
سرعتش رو کم کرد اما ماشینو متوقف نکرد.
"-نیاز نیست منو برسونی. وایسا پیاده میشم.
جوابمو نداد که با جیغ گفتم:
_میگم وایسااا."
انگار تمومه اون لحظات بازم داشتن تکرار می شدن. با تته پته گفتم:
-نیاز نیست منو برسونی. وایسا پیاده میشم.
این بار هم مثل همون شب جوابم رو نداد. و باز هم من مثل همون شب جیغ کشیدم:
-میگم وایسا.
سریع زد کنار. خواستم پیاده شم که قفل مرکزی رو زد. ترسیده برگشتم و نگاهش کردم. تمام بدنم می لرزید. با گریه گفتم:
-توروخدا درو باز کن. میخوام برم.
دستمالی از جعبه ی دستمال روی داشبورد در آورد و به طرفم گرفت؛ آروم گفت:
-اشکاتو پاک کن. من که کاریت ندارم.
لحنش مهربون بود اما مگه این مهربونی می تونست مرحم تن زخم خورده ی من بشه؟
جوابی ندادم که گفت:
-اگر اذیت میشی میتونی بری عقب بشینی. فقط آدرس خونتونو به من بده.
آب بینیم رو بالا کشیدم و به سختی گفتم:
-خودم میخوام برم. درو باز کن
اخماشو توی هم کشید. گوشیش رو از روی داشبورد برداشت و گفت:
-شماره ی داداشت رو بگو. اینحا منتظرش می مونیم تا بیاد دنبالت.
سرم رو تکون دادم و آروم آروم شمارا محمدحسین رو گفتم. دلم می خواست بمیرم. کارم به کجا کشیده بود؟
با کسی که زندگیمو جهنم کرده بود تو یه ماشین نشسته بودم!
الان دلم حامیمو می خواست. دلم محمدمو میخواست که برم تو بغلش و نوازشم کنه. دل تو دلم نبود که برسه.
♡
♡♢
♡♢♡
♡♢♡♢
♡♢♡♢♡
♡♢♡♢♡♢
🌸 رمان بهشت 🌸
#انتقام #پارت_42 سرعتش رو کم کرد اما ماشینو متوقف نکرد. "-نیاز نیست منو برسونی. وایسا پیاده میشم.
#انتقام
#پارت_43
نیم ساعتی گذشت. این نیم ساعت مثل یک قرن گذشتو کسی نمیفهمه منو...
کم کم داشتم سکته می کردم که دو تقه به شیشه ماشین خورد.
با ضرب سرمو بلند کردم که بهترین صحنه عمرمو دیدم. محمد حسین با حالت نگرانی داشت نگاهم می کرد... چشمامو مظلوم کردم که سریع در طرفمو باز کرد..
با تمام وجود و عشقی که بهش داشتم به آغوشش پناه بردم.
سرمو به سینه اش فشردو زیر گوشم زمزمه می کرد:
-چیشده عشق محمد؟
خودمو تو بغلش جمع کردم:
_محمد ترسیدم... می شه منو ببری؟
سری تکون داد و اژانس رو نشونم داد:
_برو بشین. منم الان میام
سریع به سمت ماشین رفتمو توش نشستم.
سامیار از ماشین پیاده شده بودو مشغول حرف زدن با محمدحسین بود. داشتم می لرزیدم هنوز.
چند دقیقه بعد محمد اومد کنارم نشست و به راننده گفت که راه بیوفته.
خودمو تو بغلش جا دادم مشغول نوازش موهام شد.
نفهمیدم کی چشمام گرم شد و به خواب عمیقی فرو رفتم...
.
.
چشمامو که باز کردم گنگ به اطراف نگاهی انداختم. تا اونجایی که یادمه من تو ماشین بودم الان اینجا تو اتاقم چیکار میکنم؟
هوف کلافه ای سر دادمو از جام بلند شدم. مشغول شونه زدن موهام جلوی اینه بودم که در اتاق باز شد. جیغ خفه ای زدم که محمدحسین تشر کوتاهی بهم زد:
_چته اروم. منم بابا.
نفس آسوده ای کشیدم که روی تخت نشست و دستاشو تو هم قلاب کرد:
_ونوس یه سوال می پرسم... مثل ادم جواب منو بده. باشه؟ ...گنگ سری تکون دادم که ادامه داد:
_اون پسر...سامیارو می گم... میشناسیش؟ چشمام گشاد شد. نمیخواستم کسی چیزی بفهمه. نه لعنتی... با صداش به خودم اومدم_با تو ام ونوس.
♡
♡♢
♡♢♡
♡♢♡♢
♡♢♡♢♡
♡♢♡♢♡♢
🌸 رمان بهشت 🌸
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃 🍂🍃 🍃 #پارت_455 دیگر نگران اینکه حوصله اش سر می رود هم نبودم
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃
🍂🍃
🍃
#پارت_456
_ چه خبر؟ بچها حسابی اذیت می کنن نه؟
تک خنده ای کردم
دستی به صورتم کشیدم و گفتم :
دیگه بچن دیگه
_ خدا صبرتون بده.
ما حریف یکی دو تا نمیشیم.
چه برسه به اون همه.
_ نه بچهای خوبین.
بعد از لحظاتی سکوت گفتم :بفرمایین بریم خونه.
_ مزاحم نیستم؟
توقع نداشتم قبول کنن.
کمی مکث کردم و گفتم :
نه مراحمید.
بفرمایید.
تشکر کرد و دنبالم آمد. کمی فکر کردم که آیا خانه آماده مهمان داری هست یا نه.
که یادم آمد مشکلی نیست
کمی خسته بودم اما با خودم گفتم اشکالی ندارد. مهمان حبیب خداست. مدت ها بود که جز مادرم کسی خانه ام نیامده بود
با هم وارد خانه شدیم.
_ ببخشید دیگه اگه جایی چیزی بهم ریختس
_ نه خانم معلم شما ببخشید من اومدم مزاحم شدم. خسته هم هستید.
یه کاری داشتم باهاتون گفتم بیرون مناسب نیست.
🍂رمان بهشت🍃
https://eitaa.com/joinchat/1298726972C2c2ad78c5c
🍃
🍂🍃
🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🌸 رمان بهشت 🌸
#انتقام #پارت_43 نیم ساعتی گذشت. این نیم ساعت مثل یک قرن گذشتو کسی نمیفهمه منو... کم کم داشتم س
#انتقام
#پارت_44
آب دهنم رو قورت دادم و همونطور که سعی می کردم خودم رو جمع و جور کنم گفتم:
-یعنی چی؟
چشماش رو ریز کرد و گفت:
-من که میدونم تو یه دردی داری که از وقتی این پسره سامیارو دیدی صد و هشتاد درجه تغییر کردی. خودت بگو دلم نمیخواد بعدا خودم متوجه بشم.
شونه ای بالا انداختم:
-یعنی چی؟ اون دکتره و خیلی خوب تونسته روی رفتار من تاثیر بذاره. درک نمیکنم طرز فکرتونو. اگر واقعا از عوض شدن من، خوب شدن من یا هر چیز دیگه ای ناراحتین خب بگین! من بازم می شم همون ونوس افسرده. اینجوری راضی میشی؟
اخماشو توی هم کشید:
-یعنی چی؟ خوبه خودم بردمت پیشش. اما رفتارت واقعا ذهن منو مشغول کرده. یعنی چی که روز اول با دیدنش اونجوری قشقرق راه انداختی و جیغ داد کردی. بعد یهو شدی یه دختر سر به راه. دیشبم که اونجوری کولی بازی درآوردی نزدیک بود سکته کنم.
جدی جدی شک کرده بود و من نمی دونستم چی باید جوابشو بدم. من هم روی تخت نشستم زانوهامو تو شکمم جمع کردم. با ناراحتی گفتم:
-باشه.. حالا که این طوره من دیگه از فردا پیش دکتر صالحی نمیرم.
سرشو تکون داد و گفت:
-خوبه.. میریم پیش یه دکتر دیگه.
از جاش بلند شد و از اتاق زد بیرون. دستمو توی موهام فرو کردم و عصبانی کشیدمشون.
همه ی نقشه هام نقش بر آب شد. باید چیکار می کردم؟ قایمکی می رفتم پیشش؟ عمرا اگر محمدحسین دوباره این اجازه رو بهم می داد!
یا شایدم باید برای دکتر جدیدی که قرار بود منو ببره کولی بازی در میاوردم و مطبشو به هم می ریختم! که آره؛ من فقط با سامیار می تونم مراحل درمانمو طی کنم!
فکر خوبی بود!
از جام پریدم و نگاهی به خودم توی آینه انداختم. هنوز اون حجم کرم و آرایش روی صورتم بود. باید پاکشون می کردم تا اون حالت نزار و افسردگی دوباره توی چهره ام نمایان بشه!
دستمال رو برداشتم و آغشته به شیرپاک کن کردم. مالیدم روی صورتم. لحظه به لحظه چهره ام شکسته تر می شد؛ غمگین تر می شد.
دستمال رو که زیر چشمم کشیدم تازه متوجه شدم من کیم! من همون دختر افسرده با چشمای گود رفته.
انتقاممو می گیرم ازت سامیار صالحی.
بهت نشون میدم که گرفتن شادی و لذت از زندگیه من چه بهای سنگینی داره!
♡
♡♢
♡♢♡
♡♢♡♢
♡♢♡♢♡
♡♢♡♢♡♢
#انتقام
#پارت_45
تقریبا یک هفته ای بود که می گذشت.
محمد حسین هر روز منو پیش یه روانشناس و روانپزشک دیگه می برد. اما همون پنج دقیقه ی اول کاری می کردم که اون سرش ناپیدا.
از جیغ کشیدن و داد و فریاد گرفته تا پریدن به دکترا! جدا تنها کاری بود که ازم بر می اومد.
آخرین تلاش محمد حسین بود. می دونستم کاری رو از پیش نمی بره و اینم مثل بقیه اوت میشه.
همونجور که سرم پایین بود منشی و تمام مریضا رو از زیر نظرم گذروندم. آبروریزی جلوی این همه آدم؟
هوفی کشیدم و دستم رو مشت کردم. ببین محمدحسین چه کرده بود با من؛ مجبور بودم چه غلطایی بکنم. لعنتی!
با شنیدن صدای منشی از جامون بلند شدیم. آخرین لحظه نگاهمو به تابلوی بالای در دوختم و اسم دکتر رو زیر لب زمزمه کردم " سام امیری "
در رو باز کردم و قبل از اینکه اجازه بدم محمدحسین وارد بشه در رو بستم. با قدم های بلند به طرف میز دکتر رفتم و دستام رو گذاشتم روش و تهدید وار شروع کردم:
-ببین داداش.. نیومدم اینجا که تو بگی دکی و من بشم مریض. اومدم کارمو راه بندازی. الان من چند دقیقه جیغ و داد میکنم و تو هم به برادرم که اون بیرون نشسته میگی که نمیتونی برای درمان کاری انجام بدی. در غیر این صورت یه سگ هار میشم که دومی نداره!
لبخندی زد و تکیه اشو به صندلیش داد و ریلکس گفت:
-چقدر جالب. بشین عزیزم.
محکم کوبیدم رو میزشو جیغ کشیدم:
-من عزیز تو نیستم
لبخندش عمیق تر شد. سرش رو کج کرد و سر تا پامو از نظر گذروند. به مبل اشاره کرد و گفت:
-بشین تا ببینم مشکلت چیه خانم جوان.
اخمامو توی هم کشیدم و غریدم:
-با من سر شاخ نشو شاختو می شکنم. من فقط با یه دکتر راه میام. فقط از یه دکتر حرف شنوی دارم. پس بهتره اون گاله اتو باز کنی و به داداشم بگی که نمیتونی برای درمان من کاری بکنی. متوجهی؟
♡
♡♢♡
♡♢♡♢♡
♡♢♡♢♡♢♡
♡♢♡♢♡♢♡♢♡
♡♢♡♢♡♢♡♢♡♢♡
🌸 رمان بهشت 🌸
#انتقام #پارت_45 تقریبا یک هفته ای بود که می گذشت. محمد حسین هر روز منو پیش یه روانشناس و روانپ
#انتقام
#پارت_46
همچنان اون لبخند مزخرفش رو حفظ کرده بود. نفس عمیقی کشید و از جاش بلند شد. دوباره به مبل اشاره کرد:
-بشین.
و ادامه داد:
-این دکتر کی هست؟ بگو شاید بشناسمش. حتما از اون ماهراست که تونسته تو رو رام بکنه.
قدمی به طرفش برداشتم دقیقا توی فاصله ی یک سانتی متریش ایستادم. آدم نبود که، برج ایفل بود!
همونطور که گردنم رو تا جایی که می تونست رو به بالا گرفته بودم گفتم:
-فکر نمیکنم لازم باشه به شما توضیح بدم. یا کاری که گفتمو می کنی، یا میرم بیرون و میگم بهم نظر داری.
با صدای بلند زد زیر خنده. صورتمو جمع کردم و با نفرت زل زدم بهش؛ خندش که تموم شد گفت:
-همش چند دقیقه است که اومدی توی اتاق من؟ چجوری میتونم بهت نظر داشته باشم؟
قدمی به عقب برداشت و دست به سینه ایستاد. سر تا پامو نگاهی انداخت و گفت:
-همچین مالی هم نیستی. چه اعتماد به نفسی داری تو؛ البته خیلی عالیه! من خودم همیشه جلسات بالا بردن اعتماد به نفس برای مریضام میذارم.
غریدم:
-بسه دیگه بامزه.
لبخندشو جمع کرد. عینکشو جا به جا کرد و به طرف میزش رفت و نشست. دستشو زیر چونه اش زد و گفت:
-به داداشت نمیگم که از پس درمانت بر نمیام. چون میتونم این کارو بکنم. اما میگم باید معرفی شی به یه پزشک دیگه. اسمشو بگو.
توی دلم کور سوی امید روشن شد. با شوق گفتم:
-سامیار صالحی.
با مکثی کوتاه ابروهاشو بالا داد و با خنده گفت:
-سامیار؟
سرم رو به نشونه ی مثبت تکون دادم. تک خنده ای کرد و گوشیشو از روی میز برداشت. مشغول کار کردن باهاش شد.
اخمامو توی هم کشیدم.
این مرتیکه منو به مسخره گرفته بود؟
خواستم چیزی بگم که دیدم گوشیشو گذاشت در گوشش. بعد از چند ثانیه شروع کرد به حرف زدن:
-به سلام سامیار جون. خوبی داداش؟..... آره منم که خوبم.
نیم نگاهی بهم کرد:
-یکی از بیمارات اینجاست..... نمیدونم اسمش چیه ولی مثل اینکه نمیذارن بیاد پیش تو....... فکر کنم خوشش ازت اومده!
چشمام از حدقه زد بیرون. محکم کوبیدم رو میزش و داد کشیدم:
-چرا زر مفت میزنی مرتیکه؟
اخماشو تو هم کشید و نچ نچی کرد. گوشی رو به طرفم گرفت و زیر لب با تمسخر گفت:
-ونوس سرکش. جون بابا!
گوشی رو با شدت از دستش کشیدم بیرون و گذاشتم کنار گوشم. صدای سامیار توی گوشم پیچید:
-ونوس.. خودتی؟
♡
♡♢♡
♡♢♡♢♡
♡♢♡♢♡♢♡
♡♡♡♢♡♢♡♢♡