eitaa logo
🌸 رمان بهشت 🌸
5.1هزار دنبال‌کننده
8.1هزار عکس
1.2هزار ویدیو
11 فایل
🍀وَمِنْ شَرِّ حَاسِدٍ إِذَا حَسَد🍀 🍃رمان آنلاین🔶روزی ۲ پارت🍃 #پارت گذاری همه روز ها ❤️ #تبلیغات 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/1871446027C496dce5861
مشاهده در ایتا
دانلود
🌸 رمان بهشت 🌸
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃 🍂🍃 🍃 🍃رمان بهشت🍂 #پارت_40 وقتی برگشتم، دیدم محمد سرش را ب
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃 🍂🍃 🍃 🍃رمان بهشت🍂 هم حرصم گرفت که چرا برای او سخت نیست که از من دور شود، هم خواستم خودم را لوس کنم. رویم را برگرداندم و گفتم: «باشه. اگه این طوریه من می رم که حواستون پرت نشه». خودم هم باورم نمی شد این منم؟ این قدر راحت مثل اینکه سال هاست زن و شوهریم سر به سر محمد می گذاشتم؟ صدایم زد: «مهناز؟» شنیدم، ولی جواب ندادم و همان طور به سمت در رفتم. دوباره که صدایم کرد، همزمان بازویم را هم گرفت و نگهم داشت. دوباره صدایم زد. نمی دانم چرا صدایم که می زد تمام وجودم به طرفش پر می کشید. با زحمت به روی خودم نیاوردم. به طرف خودش برم گرداند. سرم را بلند نکردم. «مهناز؟!» دستش زیر چانه ام برد و صورتم را بالا گرفت. - رسم شما این طوریه که مهمون رو با قهر کردن نگه دارن؟! در حالی که هنوز به جای چشم هایش به گردنش نگاه می کردم، گفتم: - نه مهمونی که نخواد پیش ما بمونه به زور نگه نمی داریم. هیچ نگفت، ولی سنگینی نگاهش را حس می کردم، بالاخره طاقت نیاوردم. نگاهش کردم ببینم چرا ساکت است، که باز نگاهم به چشم هایش که نزدیک صورتم بود، افتاد. چند ثانیه با دقت نگاهم کرد، بعد ناگهان سرش را پایین آورد. وقتی سرش را دوباره بالا گرفت نگاهش چنان ملتهب و سرشار از محبتی ناب و سوزان بود که نفسم به شماره افتاد. شاید هیچ کس باور نکند، ولی با اینکه سن هردومان کم بود، با این که محمد در اوج جوانی بود، ولی نه تماس دستانش، شهوانی بود، نه حالت نگاهش. احساس می کردی یک دنیا محبت با ظرافت در آغوشت گرفته، مثل کسی که گرانبهاترین شی دنیا را در آغوش بگیرد. دو ماه بعد از نامزدیمان بی نهایت شیرین و سریع گذشت. یک صبح تا ظهر که محمد را نمی دیدم، انگار یک قرن بود و وقتی برمی گشت نگاه مشتاق و صدای گرمش تمام آرامش دنیا را با خودش می آورد. هرچه می گذشت وابستگی ام به محمد بیشتر و بیشتر می شد. من که روز اول ذوق می کردم که با این ازدواج از زری جدا نمی شوم، حالا با زری هم که بودم همه ی حواسم پیش محمد بود، مخصوصاً مواقعی که نبود. وقتی نبود، حوصله هیچ کاری را نداشتم، ولی وقتی بود، حتی اگر پیش من بود و مشغول درس خواندن یا حرف زدن با دیگران یا کارهای خودش بود، همین که احساس می کردم نزدیکم است، خیالم راحت می شد و دلم گرم. 🍂رمان بهشت🍃 🍂بر اساس واقعیت🍃 https://eitaa.com/joinchat/1298726972C2c2ad78c5c 🍃 🍂🍃 🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🌸 رمان بهشت 🌸
🤎💛🤎💛🤎💛🤎 💛🤎💛🤎💛🤎 🤎💛🤎💛🤎 💛🤎💛🤎 🤎💛🤎 💛🤎 🤎 ༻﷽༺ #رمان_از_من_به_تو_یادگار🌱 #پارت_ #پارت40 #ازمن_به_تو_یادگ
🤎💛🤎💛🤎💛🤎 💛🤎💛🤎💛🤎 🤎💛🤎💛🤎 💛🤎💛🤎 🤎💛🤎 💛🤎 🤎 ༻﷽༺ 🌱 به معنای واقعی کلمه وا رفته بودم.. من تو اتاق خواب مظفری ؟؟ کم مانده بود گریه کنم با همان حالت به محبوبه گفتم "شما که باور نکردید نه ؟؟ محبوبه من هیـــچی یادم نیست ولی بخـداااا من اونجا نبودم من تو عمرم پارتی نرفتم من همچین غلطی نمی کنم...من.." محبوبه اومد جلوتر و دستامو توی دستش گرفت "میدونم..میدونم اروم باش. چکاوک تو اونجا نبودی منم مطمئنم اروم باش داری میلرزی دختر. محمدعلی می گفت مظفری مست بوده پس قطعا یک نفر دیگه رو باتو اشتباه گرفته.. ولی اخه چجوری چیزی یادت نیست " "نمیدونم من هیچی نمیدونم! " ناخوداگاه ذهنم رفت سمت مطالبی که توی سایت خونده بودم. مصرف قرص و الکل باعث فراموشی! نکنه من واقعا اونجا بودم نکنه واقعا پیش اون ادم رذل و کثیف بودم .. نـــه نهه امکان نداره من اونجا نبودم.من به این چیزا لب نزدم. "چکاوک..مامان میگه با یه حال عجیبی وارد خونه شدی مثل اینکه وسایلاتو پخش و پلا کردی و بعدشم افتادی رو تخت و خوابت برده حتی کیان هم متوجه گیج بودنت شده... اینارم یادت نیست ؟ هیچ کدومو ؟" "محبوبه تو منو باور می کنی مگه نه ؟؟ باور می کنی که من اونجا نبودم و چیزی ام مصرف نکردم نه ؟؟" "اره عزیزم من باور می کنم حالا هم فکر اونو نکن ولش کن الان بیا استراحت کنیم صبح باید بریم شرکت " اصلا دلم نمی خواست با قیافه نحس احسان روبه رو بشم حتی اسمش هم حالمو بد می کنه "اه من نمیام ..اصلا من استفاء میدم از این کار و اون شرکت کوفتی " محبوبه خنده تلخی کرد و گفت "مظفری احتمالا فردا نتونه بیاد وقتی راجع تو اون حرفارو زد محمدعلی هم عصبانی شده بود . کتک هم که خورده بود واسه همین زنگ زد پلیس اومدن پارتی رو جمع کردن اونارم بردن کلانتری " "حتما تا الان دیگه ولشون کردن بابا .. اون فردا میاد " "بعید میدونم اخه از خونش مواد پیدا کردن " چشم هام چهارتا شد و زدم توی صورتم "محبوبه تو از کجا میدونـــی؟؟" "حالا دیگه! ولی خیلی کم بوده کارش به جاهای باریک نمیرسه تازه معلوم نیست واسه خودش باشه " توی دلم گفتم کاش چندکیلو مواد پیدا می کردند و مظفری می افتاد زندان اب خنک می خورد ولی بعد پشیمان شدم.. جای خواندم که می گفت واسه دشمنت هم نباید ارزوی بد بکنی چون به خودت بر می گرده. توی همین فکرا بودم که چشمم به مانتو سفیدم که اون روز پوشیده بودم افتاد. یادم باشه فردا از روی زمین برش دارم واقعا که خیلی شلخته شدم یا به قول محبوبه گیج و بیهوش! "محبوبه فقط می تونم بگم ممنونم ... ممنون و معذرت" محبوبه لبخندی زد و چشمانس را بست. واقعا خیلی خسته بود خیلی . ... ✵☽︎ بھـ قلم : ریحانه عزیزی رفـتـن به قـِسْمـت اولِ رمانــ😍🌸 : ╔═...💕💕...══════╗ @roman_behesht ╚══════...💕💕...═╝ 🤎 💛🤎 🤎💛🤎 💛🤎💛🤎 🤎💛🤎💛🤎 💛🤎💛🤎💛🤎 🤎💛🤎💛🤎💛🤎
🌸 رمان بهشت 🌸
#انتقام #پارت_40 قدمی برداشتم که ماشینی با سرعت از کنارم رد شد. یعنی انقدر سریع اتفاق می افتاد؟
اخمامو توی هم کشیدم و معترض گفتم: -من اصلا هم نمی خواستم کار انجام بدم. مگه مرض دارم؟ با صدای فریادش جمع شدم توی خودم: -مثل جن جلوی ماشین من ظاهر شدی. میدونی اگر ترمز نمیکردم چه اتفاقی میوفتاد؟ دستگیره رو گرفتم که در رو باز کنم و همزمان زیر لب گفتم: -یه جرم دیگه به جرم هات اضافه می شد! سریع گفت: -چی؟ چی گفتی؟ سرم رو برگردوندم طرفش. یهویی زیر چشماش گود رفته بود!! آب دهنم رو قورت دادم و آروم "هیچی" گفتم. در رو باز کردم که با صدای بوق ماشینی جیغ کشیدمو سریع در رو بستم. نیم نگاهی بهم انداخت و با تاسف سرش رو تکون داد. ماشین رو روشن کرد و حرکت کرد. الان حتما باید بهش می گفتم خونه مون کجاست!؟ تا می تونستم به در چسبیده بودم. احساس ترس تمام وجودمو گرفته بود. "-چندسالــته؟ اب دهانمو قورت دادم. با صدایی که از ترس می لرزید گفتم: -16سالمه... -خــوبه؛اسمت چیه؟ اخه به این مردک چه ربطی داشت من اسمم چیه و چندسالمه؟ چشم غره ای بهش رفتمو کوتاه گفتم: _ونوس. راه نما زدو سرشو تکون داد: _خوبه... مــنم سامــیارم." کم کم داشت اشکم در می اومد. چرا حداقل آدرس نمی پرسید. لحظه به لحظه ی خاطرات جلوی چشمام جون می گرفت. با بغض گفتم: -توروخدا نگه دار. نگاهش رو از خیابون گرفت و بهم دوخت. آروم گفت: -چته؟ با دستام صورتمو قاب کردم و گریه کنان گفتم: -من میخوام پیاده شم. ♡ ♡♢ ♡♢♡ ♡♢♡♢ ♡♢♡♢♡ ♡♢♡♢♡♢
┄┅┄┅┄┅༺💚༻┅┄┅┄┅┄ 📗⃟🍀 تقلا کردم تا از دستش رها بشم؛ اما اون محکم دستام و گرفت و کیف و از شونه‌ام در آوردم و داد دست هلیا. همون لحظه در خونه‌مون باز شد که از شدت استرس، یه لحظه چشمام سیاهی رفت. تیام محکم دستام و گرفت که یهو با صدای قدم‌های بابا، سریع رهام کرد و من مات، همون‌جا ایستادم. با دیدن من نگاه بدی بهم انداخت؛ ولی چند لحظه بعد با دیدن تیام، لبخندی روی لبش باز شد و با استقبال گرمی به سمتش اومد. باهم دست دادند و خیلی گرم احوال‌پرسی کردند که تازه متوجه تپش قلبم شدم. نمی‌دونم چرا گر گرفته بودم! دستم و روی سرم گذاشتم و رو به هلیا گفتم: - بریم هلیا... حالم بده! اون که دید حالم واقعا یه طوریه، سریع دستم و گرفت و راه افتادیم. - آرون چت شد یهو؟ خوبی؟ - خوبم... من اما خوب نبودم! قلبم به حدی تند می‌تپید که اندازه نداشت... خدایا این چه حالیه دچار شدم؟ چرا تیام این کارها رو باهام می‌کرد؟ چرا این همه توجه می‌کرد؟ چرا رهام نمی‌کرد؟ خدایا نجاتم بده! وارد مدرسه که شدیم، یه راست سر کلاس رفتیم. موقع تدریس معلم اصلاً حواسم سر جا نبود! حتی حس و حوصله هم نداشتم! ┄┅┄┅┄┅༺💚༻┅┄┅┄┅┄