باور کنید هر لحظه گنج بزرگی است!
گنجتان را آسان از دست ندهید
زمان به خاطر هیچکس
منتظر نمی ماند
فراموش نکنید:
دیروز به تاریخ پیوست
فردا معماست و "امروز هدیه"
🍃🌸 رمـانــ بهشتــــ
🌸🍃 @roman_behesht
🌸 رمان بهشت 🌸
🤎💛🤎💛🤎💛🤎 💛🤎💛🤎💛🤎 🤎💛🤎💛🤎 💛🤎💛🤎 🤎💛🤎 💛🤎 🤎 ༻﷽༺ #رمان_از_من_به_تو_یادگار🌱 #پارت_ #پارت39 #ازمن_به_تو_یادگ
🤎💛🤎💛🤎💛🤎
💛🤎💛🤎💛🤎
🤎💛🤎💛🤎
💛🤎💛🤎
🤎💛🤎
💛🤎
🤎
༻﷽༺
#رمان_از_من_به_تو_یادگار🌱
#پارت_
#پارت40
#ازمن_به_تو_یادگار
از محمدعلی که تمام مدت سرش پایین بود عذر خواهی کردم. موهایش برعکس همیشه ژولیده و بهم ریخته بود خیلی زودهم خدافظی کرد و رفت.
نمی خواستم جلوی معصومه خانم و کیان حرف بزنم برای همین محبوبه را کشاندم تو اتاق تا با او صحبت کنم ولی غمگین و خسته بود. خیلی خسته بود.
"محبوبه تو تمام شب بیدار بودی ؟"
چیزی نگفت فقط نشسته بود روی تخت و انگار داشت فکر می کرد حتی لباساشم عوض نکرد با روسری و جوراب ماتش برده بود.
"محبوبه ؟ بگیر بخواب "
"من خوابم نمیاد چکاوک... تعریف کن کجا بودی! مامان میگه ساعت سه چهار اومدی"
"تو اصلا نخوابیدی از چشمات معلومه یکم استراحت کن فردا حرف می زنیم"
"چکاوک اگه حرف نزنی ممکنه فکر کنم مظفری راست می گفته پس حرف بزن بگو کجا بودی!! یه چیزی بگو قانع شم یه چیزی بگو به این همه خیابونا و بیمارستانارو گشتن و کتک خوردن محمدعلی بی ارزه "
"محبوبه چی داری میگی !؟؟ من واقعا گیجم من نمیفهمم !! مظفری چه ربطی به این قضیه داره.. محمدعلی چرا کتک خورده چی میگی !!! من فقط .. من.. من یادمه صبح باهم رفتیم شرکت تا با استاد حرف بزنیم بعدشم تو خونه از خواب پاشدم ..همین !"
محبوبه روسری را از سرش باز کرد و خودشو باد می زد
"الان این شد توضیح ؟؟ میخوای بگی از دیروز تا الان هیچی یادت نیست ؟! منم گوشام مخملیه ؟"
"محبوبه من دروغگو نیستم تو که منو میشناسی! بخدا به پیر به پیغمبر یادم نمیاد هرچی ام فکر کردم چیزی یادم نیومد بخدا ما امروز رفتیم... صبح رفتیم "
"چکاوک! کیان اومد دنبالمون جلوی در شرکت و تو وسط راه پیاده شدی گفتی جایی کار داری اینو که یادته؟"
"نه نــه من فقط یادمه جلوی در وایساده بودیم که اسنپ بگیریم بیایم خونه همـــین "
دستمو گذاشتم روی سرم و فشار دادم... یعنی چی یعنییی چی چرا یادم نمیاد من کجا بودم ؟؟ چیشده؟؟
محبوبه با دست چشمانش را مالید و گفت
"دیشب تا ساعت ده یازده جلو در منتظر بودیم چون گوشیو جواب نمی دادی خلاصه بعد از کلی اینور اونور زنگ زدم به استاد اونم تعریف کرد که چه اتفاقی بینتون افتاده... منم ترسیدم گفتم نکنه احسان مظفری بلایی سرت اورده یا چه میدونم حس کردم اون یه جای قضیه است واسه همین ادرسشو از استاد گرفتیم با محمدعلی شب رفتیم جلو درشون. خود استاد هم اومد, پارتی گرفته بود محمدعلی نذاشت من برم جلو خودش رفت داخل .وقتی اومد بیرون صورتش کلا کبود بود... مظفری بهش گفته بود تو پیش اونی الانم تو اتاق خوابشی"
#ادامه_دارد...
#رمان_آنلاین
✵☽︎ بھـ قلم : ریحانه عزیزی
رفـتـن به قـِسْمـت اولِ رمانــ😍🌸 :
╔═...💕💕...══════╗
@roman_behesht
╚══════...💕💕...═╝
🤎
💛🤎
🤎💛🤎
💛🤎💛🤎
🤎💛🤎💛🤎
💛🤎💛🤎💛🤎
🤎💛🤎💛🤎💛🤎
دستهای خدا باش،
برای برآوردن رویای انسان دیگری
بی تفاوت نباش!
اگر دیدی کسی گره ای دارد و تو راهش را میدانی سکوت نکن!
دریغ نکن!
معجزه زندگی دیگران که باشی،
بی شک کسی معجزه زندگی تو خواهد بود...
لطفا کمی آهسته تر از کنار هم عبورکنیم
🍃🌸 رمـانــ بهشتــــ
🌸🍃 @roman_behesht
🌸 رمان بهشت 🌸
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃 🍂🍃 🍃 #پارت_322 لبخندی به رویم زد و گفت : چه خبر دخترم؟ خیلی
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃
🍂🍃
🍃
#پارت_323
- مگه نه مهناز خانم ؟
خیره خیره نگاهش می کردم
اما زبانم نمی چرخید تا حرفی بزنم.
شش جفت چشم به من زل زده بود و منتظر جواب بود.
اگر حرفش را بی جواب می گذاشتم،انگار به گمانه زمانی های محترم خانم، جواب مثبت داده بودم.
وقتی به محمد نگاه می کردم، همه چیز یادم می رفت. با هزار زحمت، نگاهم را از او دزدیدم و گفتم:
بله درسته محترم خانم.
من و آقا محمد هیچ علاقه ای به هم نداریم.
بی اختیار سر بلند کردم و به محمد نگاه کردم.
او نیز نگاهش را به من دوخته بود.
محترم خانم، نوچی کرد و با آه گفت :
نمی خوام اذیتت کنم دخترم.
اگرم دوست نداشتی می تونی جواب ندی
اما خب چرا؟شما که همو خیلی دوست داشتید؟
حال چه می گفتم؟
میگفتم بخاطر بهانه گیری های من، محمد فکر رفتن به سرش زد؟
می گفتم خودم بخت خود را بستم؟
چه می گفتم؟
یا باید عیب روی پسرش می گذاشتم؟ عیبی که نداشت.
🍂رمان بهشت🍃
https://eitaa.com/joinchat/1298726972C2c2ad78c5c
🍃
🍂🍃
🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🌸 رمان بهشت 🌸
🤎💛🤎💛🤎💛🤎 💛🤎💛🤎💛🤎 🤎💛🤎💛🤎 💛🤎💛🤎 🤎💛🤎 💛🤎 🤎 ༻﷽༺ #رمان_از_من_به_تو_یادگار🌱 #پارت_ #پارت40 #ازمن_به_تو_یادگ
🤎💛🤎💛🤎💛🤎
💛🤎💛🤎💛🤎
🤎💛🤎💛🤎
💛🤎💛🤎
🤎💛🤎
💛🤎
🤎
༻﷽༺
#رمان_از_من_به_تو_یادگار🌱
#پارت_41
به معنای واقعی کلمه وا رفته بودم.. من تو اتاق خواب مظفری ؟؟ کم مانده بود گریه کنم با همان حالت به محبوبه گفتم
"شما که باور نکردید نه ؟؟ محبوبه من هیـــچی یادم نیست ولی بخـداااا من اونجا نبودم من تو عمرم پارتی نرفتم من همچین غلطی نمی کنم...من.."
محبوبه اومد جلوتر و دستامو توی دستش گرفت
"میدونم..میدونم اروم باش. چکاوک تو اونجا نبودی منم مطمئنم اروم باش داری میلرزی دختر. محمدعلی می گفت مظفری مست بوده پس قطعا یک نفر دیگه رو باتو اشتباه گرفته.. ولی اخه چجوری چیزی یادت نیست "
"نمیدونم من هیچی نمیدونم! "
ناخوداگاه ذهنم رفت سمت مطالبی که توی سایت خونده بودم. مصرف قرص و الکل باعث فراموشی!
نکنه من واقعا اونجا بودم نکنه واقعا پیش اون ادم رذل و کثیف بودم .. نـــه نهه امکان نداره من اونجا نبودم.من به این چیزا لب نزدم.
"چکاوک..مامان میگه با یه حال عجیبی وارد خونه شدی مثل اینکه وسایلاتو پخش و پلا کردی و بعدشم افتادی رو تخت و خوابت برده حتی کیان هم متوجه گیج بودنت شده... اینارم یادت نیست ؟ هیچ کدومو ؟"
"محبوبه تو منو باور می کنی مگه نه ؟؟ باور می کنی که من اونجا نبودم و چیزی ام مصرف نکردم نه ؟؟"
"اره عزیزم من باور می کنم حالا هم فکر اونو نکن ولش کن الان بیا استراحت کنیم صبح باید بریم شرکت "
اصلا دلم نمی خواست با قیافه نحس احسان روبه رو بشم حتی اسمش هم حالمو بد می کنه
"اه من نمیام ..اصلا من استفاء میدم از این کار و اون شرکت کوفتی "
محبوبه خنده تلخی کرد و گفت
"مظفری احتمالا فردا نتونه بیاد وقتی راجع تو اون حرفارو زد محمدعلی هم عصبانی شده بود . کتک هم که خورده بود واسه همین زنگ زد پلیس اومدن پارتی رو جمع کردن اونارم بردن کلانتری "
"حتما تا الان دیگه ولشون کردن بابا .. اون فردا میاد "
"بعید میدونم اخه از خونش مواد پیدا کردن "
چشم هام چهارتا شد و زدم توی صورتم
"محبوبه تو از کجا میدونـــی؟؟"
"حالا دیگه! ولی خیلی کم بوده کارش به جاهای باریک نمیرسه تازه معلوم نیست واسه خودش باشه "
توی دلم گفتم کاش چندکیلو مواد پیدا می کردند و مظفری می افتاد زندان اب خنک می خورد ولی بعد پشیمان شدم.. جای خواندم که می گفت واسه دشمنت هم نباید ارزوی بد بکنی چون به خودت بر می گرده.
توی همین فکرا بودم که چشمم به مانتو سفیدم که اون روز پوشیده بودم افتاد. یادم باشه فردا از روی زمین برش دارم واقعا که خیلی شلخته شدم یا به قول محبوبه گیج و بیهوش!
"محبوبه فقط می تونم بگم ممنونم ... ممنون و معذرت"
محبوبه لبخندی زد و چشمانس را بست. واقعا خیلی خسته بود خیلی .
#ادامه_دارد...
#رمان_آنلاین
✵☽︎ بھـ قلم : ریحانه عزیزی
رفـتـن به قـِسْمـت اولِ رمانــ😍🌸 :
╔═...💕💕...══════╗
@roman_behesht
╚══════...💕💕...═╝
🤎
💛🤎
🤎💛🤎
💛🤎💛🤎
🤎💛🤎💛🤎
💛🤎💛🤎💛🤎
🤎💛🤎💛🤎💛🤎
اگه بهت احترام گذاشتن بهشون احترام بذار
اگه بهت احترام نذاشتن هم باز بهشون احترام بذار.
اجازه نده عملكرد ديگران از ادب تو چيزى كم كنه
چون تو نماينده ى وجود خودت هستى
نه ديگران
🍃🌸 رمـانــ بهشتــــ
🌸🍃 @roman_behesht
🌸 رمان بهشت 🌸
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃 🍂🍃 🍃 #پارت_323 - مگه نه مهناز خانم ؟ خیره خیره نگاهش می کر
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃
🍂🍃
🍃
#پارت_324
خوشبختانه، دوباره محمد در صحبت پیش قدم شد و نجاتم داد.
_ مامان خانم دیگه چه اصراریه؟ شاید راحت نباشه اینجا تو جمع صحبت کنه.
شما می خواستین مطمئن شید که شدید .
به نظرم بهتره بحث رو همینجا تموم کنیم و بریم سراغ آقا مهدی ببینیم با خانمش چه کرده که دیگه نمی تونه تحملش کنه.
قسمت انتهایی صحبتش را به شوخی و خطاب به مهدی گفت.
مهدی هم انگار ناراحت نشد، چون گفت :
داداش دستت درد نکنه.
من مشکل دارم دیگه؟
- مگه من گفتم شما مشکل داری؟
محترم خانم پیش دستی کرد و گفت :
کلا این بحث ها رو بذارید کنار.
دخترم چی دوست داری واسه نهار درست کنم؟
من نیز فوری برخاستم و گفتم :
نه دستتون درد نکنه.
من جایی کار دارم باید برم.
- عه یعنی چی؟
نیومده می خوای بری؟
محمد گفت :
راست می گن مامان. من کلی اصرار کردم که اومدن.
جایی کار دارن.
انشاءالله یه روز دیگه.
من نیز حرفش را تایید کردم.
هرچه محترم خانم اصرار کرد، نماندم.خواستم به طرف در بروم که مهدی گفت :
من می رسونمشون
داداش شما بشین تازه رسیدی خسته ای.
محمد قاطع گفت :
نه خودم می رسونمشون.
ولی مهدی کوتاه نیامد.
- خب من می رسونمشون دیگه. چه فرقی می کنه.
🍂رمان بهشت🍃
https://eitaa.com/joinchat/1298726972C2c2ad78c5c
🍃
🍂🍃
🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
❖
"هیچکس" قفل 🍃🌹
بدون کلید نمیسازد
اگر قفلی در زندگیت
می بینی شک نکن اون
قفل کلیدی هم داره...
"کلید" خیلی از
قفلهای زندگی!
سه چیز است
"صبر،آرامش،توکل"..🍃🌹
🍃🌸 رمـانــ بهشتــــ
🌸🍃 @roman_behesht
🌸 رمان بهشت 🌸
🤎💛🤎💛🤎💛🤎 💛🤎💛🤎💛🤎 🤎💛🤎💛🤎 💛🤎💛🤎 🤎💛🤎 💛🤎 🤎 ༻﷽༺ #رمان_از_من_به_تو_یادگار🌱 #پارت_41 به معنای واقعی کلمه و
🤎💛🤎💛🤎💛🤎
💛🤎💛🤎💛🤎
🤎💛🤎💛🤎
💛🤎💛🤎
🤎💛🤎
💛🤎
🤎
༻﷽༺
#رمان_از_من_به_تو_یادگار🌱
#پارت_42
تمام شب کنارمحبوبه نشسته بودم و نفس های منظمش را می شمردم, سعی داشتم افکارم را جمع و جور کنم ولی این وسط یک چیزی کم بود... من فقط چندساعت از زندگی را فراموش کرده بودم اما همان چندساعت مثل خلاء ذهنم را پر کرده بود و جای خالی اش با هیچ حدس و گمانی پر نمی شد.
نمی دانم ساعت چند بود که الارم گوشی محبوبه شروع کرد به زنگ زدن.. همینطور صدای الارم دیگری هم از پذیرایی شنیده می شد.
نمی خواستم محبوبه از خواب شیرینش بیدار شود او باید استراحت می کرد بخاطر من چندین ساعت در خیابان بوده و بدون شک از استرس چیزی هم نخورده اما تا گوشی را پیدا کنم محبوبه بیدار شد و روی تخت نشست ..
"سلام صبح بخیر.. چکاوک!؟ بیداری؟ واسه نماز بیدار شدی؟؟"
تازه فهمیدم چرا همه ساعت هایشان را کوک کردند اما قبل از اینکه جوابی بدهم محبوبه گفت
"کارخوبی کردی من میرم وضو بگیرم بعد تورو صدا می کنم بیا باشه ... سجاده ات رو می ندازم پذیرایی همه باهم نماز بخونیم خیلی بیشتر حال میده "
او رفت و اجازه مخالفت نداد. حوصله نداشتم این همه راه تا سرویس بهداشتی برم و وضو بگیرم.. تازه داشت خوابم می گرفت گرچه بازم کابوس ها امانم نمی دادند و از خواب می پریدم.
چند لحظه بعد محبوبه اومد توی اتاق چادر گل دارش را روی سرم انداخت و دستم را کشید سمت پذیرایی.
"کیان اونوره زود برو وضو بگیر بیا نماز اول وقت بخونیم ... بشمار سه اومدیا!"
وضومو گرفتم و اومدم کنار محبوبه و مادرش که پشت سر کیان برای نماز ایستاده بودند و اروم گفتم
"سلام... صبح بخیر "
معصومه خانم و کیان هردو جوابم را دادند و بعد نمازمان را شروع کردیم .
بعد از مدت ها این اولین باری بود که نماز می خواندم خیلی وقت بود این حال خوش را فراموش کرده بودم مثل این بود که خدا بغلت کرده و داره نگات می کنه
بعداز نماز رفتم سجده و از خودش کمک خواستم ... خواستم که همیشه مرا به اغوش بگیرد. حالم دست خودم نبود اصلا.
انگار این من نبودم.
این چکاوکی بود که پشت همه این نقاب ها و تلقین ها
ته ته قلبم گم شده بود.
از سجده که بلند شدم لبخند زدم و به معصومه خانم گفتم
"قبول باشه ... معصومه جون میدونم خیلی اتفاق عجیبی افتاد ولی واقعا بخاطر همه چیز معذرت می خوام خیلی متاسفم ولی میدونم خدا خودش هست خودش حل می کنه .. می بخشی منو ؟"
بازهمان لبخند گرم همیشگی را زد و دستم را فشرد
"فدات بشم اخه شیرین من .. مگه میشه من ازت ناراحت باشم توام مثل محبوبه ای برام عزیزم خداروشکر که خوبی فقط همین مهمه"
لحظه ای کیان برگشت و به ما نگاه کرد و بعد گفت
"قبول حق باشه . مامان من میخوام برم کم کم کاری نداری ؟
"صبحونه نمیخوری مادر نمیشه که اینجوری یه چیزی بخور ... لقمه درست کنم برات پسرم ؟"
خنده ام گرفته بود این عادت همه مادرها بود که پسرشان را لوس کنند و جور دیگری مراقبش باشند. درست مثل مامان خودم... مامان ...یعنی الان بدون من چیکار می کنن !؟...
#ادامه_دارد...
#رمان_آنلاین
✵☽︎ بھـ قلم : ریحانه عزیزی
رفـتـن به قـِسْمـت اولِ رمانــ😍🌸 :
╔═...💕💕...══════╗
@roman_behesht
╚══════...💕💕...═╝
🤎
💛🤎
🤎💛🤎
💛🤎💛🤎
🤎💛🤎💛🤎
💛🤎💛🤎💛🤎
🤎💛🤎💛🤎💛🤎
🌼⃟☆𝑪𝒉𝒂𝒏𝒈𝒆 𝒂𝒏𝒅 𝒈𝒓𝒐𝒘𝒕𝒉 𝒘𝒊𝒍𝒍 𝒔𝒕𝒂𝒓𝒕 𝒔𝒐𝒎𝒆𝒘𝒉𝒆𝒓𝒆,
𝒇𝒐𝒏𝒕 𝑾𝒉𝒆𝒏 𝒚𝒐𝒖 𝒅𝒆𝒄𝒊𝒅𝒆 𝒕𝒐 𝒂𝒄𝒄𝒆𝒑𝒕 𝒚𝒐𝒖𝒓𝒔𝒆𝒍𝒇..
تغییر و رشد از جایی شروع خواهد شد
که تصمیم بگیری خودت را بپذیری..🌿🧡
🍃🌸 رمـانــ بهشتــــ
🌸🍃 @roman_behesht