🌺🌺🌺🌿
🌺🌺🌿
🌺🌿
🌿
#پارت3
چپ چپ به چشم های سیاه رنگش نگاه میکنم، توی خانواده اشون تنها کسی که چشم های پدرش رو به ارث برده بود،هامون بود. برعکس هاله و هاکان که چشم های رنگی شون رو از خاله ملیحه ارث داشتن. اخم در هم می کنم و با لحن تندم جوابش رو می دم .
_پس مامانم هنوز دست از شکایت کردن از من پیش این و اون برنداشته؟ خستم کرد بس جلوی اینو و اون نشست و بد ِ من و گفت .
هاله به شونه ام می کوبه و دلداری دهنده میگه:
_بگذر؛این اخوی ما فاز نصیحت کردنش زیاد میگیره.
هامون تا بخواد به هاله تشر بزنه هاکان وارد بحث میشه :
_چون خودش همه ی کیف و حالش و اون ور آب کرده ، حالا دیگه خوش گذرونی های ما به چشمش نمیاد .
گره ی کوری ما بین ابروهای هامون میوفته و صداش جدی تر از هر زمان هاکان رو مخاطب قرار میده:
_تصویر تو رو هم از خوش گذرونی دیدم آقا هاکان، سوزوندن دل دختر های ساده و در آوردن اشکشون خوش گذرونی نیست . گاهی وقت ها حس می کنم هر سه نفرتون بچه این و با این سن نمی تونین فرق خوب و بد رو بفهمین .
همزمان با اتمام جمله اش ، مثل هر بار توی جمع ما طاقت نمیاره ، همون طوری که در حال بلند شدنه بدون اینکه به من نگاه کنه میگه :
_آرامش با من بیا!
متعجب می پرسم:
_واسه چی ؟
خوب می دونم عادت به تکرار حرفش نداره . هاکان که انگار یک گوشش در بود و اون یکی دروازه با شیطنت میگه:
_میخواد گوشتو بپیچونه ، منتها میگه بیا اون ور تا اگه گریه کردی ما اشکاتو نبینیم. با کج و کوله کردن دهانم اداشو در میارم و با حرص از جا بلند میشم و بعد از پوشیدن دمپایی هام دنبال هامون میرم .
خارج از چمن ها جایی که توی دید رس بچه ها نیست می ایسته ، روبه روش می ایستم و منتظر نگاهش میکنم .
نگاهش روی شالم که آزادانه روی سرم انداختم و تمام موهای کوتاهم از زیرش هویداست می ندازه و با سرزنش میگه:
_چرا انقدر مامانتو اذیت میکنی ؟
دست به سینه میزنم و بی پروا و بدون مکث میگم:
_به تو چه ؟
اخم هاش بیشتر از قبل در هم میشه ، قسم میخورم اولین نفری هستم که اینطوری با هامون حرف میزنم ، حتی هاله و هاکان هم جرئت توهین کردن بهش رو نداشتن .
بدون اینکه جواب حرفمو بده قدمی نزدیکم میشه و با صدایی کنترل شده میگه:
_به خودت بیا ! تمام نمره هات افتضاح شده ، مدام یا سرت تو موبایله یا دنبال قرتی بازی . میدونی چه عذابی داری به مادرت میدی ؟ برای اینکه تو درس بخونی اون شب و روز کار میکنه ، کمکش نمیکنی که هیچ هر دفعه با اون زبون تند و تیزت آزارش میدی !
ته دلم یه طومار حرف برای مامانم آماده میکنم تا سفره ی دلشو هر بار جلوی یه نفر پهن نکنه . خسته شدم هر بار از هر غریبه ای نصیحت شنیدم .
جواب هامون رو با همون لحن گزنده و به قول خودش زبون نیش مارم میدم :
_زندگی خودمه ، به کسی ربطی نداره . با مامانم آبم تو یه جوب نمیره چون افکارش مال یه قرن دیگه است . به اون باشه من نباید رنگ آفتاب و مهتاب و ببینم. چون خودش تو زندگیش خوش گذرونی نکرده یعنی منم نباید بکنم ؟
کلافه میشه این رو از گرفتن نگاه شب زده اش از چشم هام می فهمم .
نفسش رو فوت می کنه و این بار طوری نگاهم می کنه انگار میخواد با نگاهش بهم بگه که چقدر بی لیاقتم وقتی به حرف میاد می فهمم لحنش هم دست کمی از نگاهش نداره:
_حالا می فهمم خاله زهرا چه عذابی می کشه تو رو تحمل می کنه. فقط خدا کنه اگه یه روز سرت به سنگ خورد تهش رو سیاهی و شرمندگیش برای تو نمونه.
همزمان با اتمام جمله اش نگاه گذرایی به چشم هام می ندازه و از خونه خارج میشه . درست مثل هاکان یک گوشم در و دیگری دروازه است چون بدون اینکه به روی خودم بیارم رفتنش رو نگاه می کنم.
دیگه حس نشستن توی حیاط و روی چمن های بارون خورده رو نداشتم ، صدام رو به اندازه ای که به گوش هاکان و هاله برسه بلند می کنم :
_من میرم ، شما هم کمتر به جون هم بیوفتین دیشب صدای داد زدن هاتون توی سر من بود. .
هاله هم درست مثل من صداش رو بلند میکنه:
_تو که نمی دونی من از دست این روان پریش چی می کشم!
هاکان جواب این حرفش رو با یه تو سَری میده ، اونا رو به حال خودشون می ذارم و وارد راهروی ساختمون میشم .
در خونه رو می بندم و بی حوصله کلیدم رو روی اپن آشپزخونه پرت میکنم.
مامانم با شنیدن صدای در، درحالی که پیش بند بسته و طبق معمول مشغول سابیدن آشپزخونه است ، سرکی به بیرون میکشه و مثل همیشه شروع به غر زدن میکنه:
_مگه تو کنکور نداری دختر ؟ یک ساعته رفتی توی حیاط برات مهم نیست درس و مشقت چی میشه!
بی حوصله جواب میدم :
_باز رفتی سفره ی دلتو جلوی هامون باز کردی تا اونم بیاد تریپ پدرانه بر داره نصیحتم کنه ؟
خودم رو روی مبل پرت میکنم و شالم رو از سرم بیرون میارم، دستی لا به لای موهای کوتاهم میکشم و به مامانم که حالا بالای سرم ایستاده نگاه میکنم :
_حرفای من که توی گوشت فرو نمیره ، هر چی میگم فکر میکنی دشمنتم. هامون عاقله ، فهمیده است ، ازش خواستم یه کم راه و روش زندگی رو یادت بده.
ناخواه ولوم صدام بالا میره :
_نخواه مادر من ! نخواه. من الان توی زندگیم جز گیر های الکی تو مشکل دیگه ای ندارم خیلی هم دارم حال میکنم با خودم و زندگیم .
_خوش گذرونی به چه قیمتی ؟ من نمیخوام تو هم مثل من واسه یک قرون دو قرون سر خم کنی ، میخوام درس خونده بشی ، تحصیل کرده بشی ، واسه خودت کسی بشی!
دستم و توی هوا تکون میدم و همون طوری که جفت پاهام رو روی میز میذاشتم میگم:
_سر جدت ول کن این حرفا رو ، دکتر مهندساش الان دارن تاکسی میرونن . نگاه به دکی طبقه بالامون نکن صبح و شب مشغوله ، اون فرنگ درس خونده از ارث باباش بهترین دانشگاه ها رفته… من چی ؟ اون بابای گور به گور شده ام چی واسه من ارث گذاشته که دلم و بهش خوش کنم ؟
بهم تشر میزنه :
_راجع بابات درست حرف بزن آرامش!
بی حوصله بلند میشم و همون طوری که به سمت اتاقم میرم میگم:
_من میرم بخوابم ، شام نمیخوام در اتاقمو باز نکن !
وارد اتاقم میشم و درو می بندم و صحبت ها و غر زدن های مامانم رو نمی شنوم .
بی توجه به کنکوری که از رگ گردن بهم نزدیک تر بود روی تخت یک نفره ی آبی رنگم لم میدم و گوشیمو روشن میکنم و به اینترنت کانکت میشم .
صفحه ی چتم رو که باز میکنم با سیل پیامی رو به رو میشم که منو به وجد میاره.
من این آدمای مجازی رو به واقعی هاش ترجیح می دادم ، حداقل اینکه میتونستی توی مجازی اون آدمی باشی که دلت میخواد ، حداقل وانمود کنی که خوشبختی ، توی مجازی این شانسو داری که اونجوری که دلت میخواد شخصیت تو بسازی .
حداقل کسی ازت حساب پس نمیگیره ، به جای سرکوفت شنیدن کلی حرف قشنگ می شنوی که بهت انرژی میده.هر چند اگه دروغ باشه باز هم برای گول زدن خودت هم شده توی این دنیا سرگرمیه قشنگیه .
🌿
🌺🌿
🌺🌺🌿
🌺🌺🌺🌿
🌺🌺🌺🌿
🌺🌺🌿
🌺🌿
🌿
#پارت4
کلید می ندازم و وارد میشم ، میدونستم مامان این ساعت خونه نیست و سر کاره ، اون هم چه کاری ؟ پختن کیک و شیرینی که تهش شندرغاز بیشتر کف دستش نمی ذاشتن.
اگه خاله ملیحه این خونه رو توی این محله با نصف قیمت بهمون اجاره نمیداد ما هنوز درگیر پیچ و خم همون مخروبه های محله های پایین شهر بودیم .
گاهی به این فکر می کنم به طور جدی باید روی کنکور تمرکز کنم ، همین که یه شغل برای خودم داشته باشم شاید بتونه منو از این فلاکت نجات بده .
هنوز لباس هامو از تنم در نیاوردم تقه های پی در پی که به در چوبی و لوکس خونمون میخوره آهم رو از نهاد بلند میکنه ، این شیوه ی در زدن فقط مختص به هاکان بود و بس .
به سمت در میرم و بی حوصله بازش میکنم .
هاکان_به به ! پشت کنکوری مارو ببین چقدر سخت مشغول تلاش کردنه ، خدایی نکرده خدایی نکرده با این حجم از فشار درس همون یه ذره مویی هم که روی سرت داری میریزه ، کچل میشی ، انقدر که نشستی پشت اون میز مطالعه عقب بندیت تخته شده ، شدی مثل نی قیلون . یه کم به خودت برس عزیزم ، برو بیرون بگرد ، یه کم با بقیه معاشرت کن ، چیه مدام سرت تو درس و کتاب ؟ از من به تو نصیحت ، توی این دنیایی که دو روزه به خودت سخت نگیر ! خدایی نکرده انقدر به چشمهات فشار میاری ، کور میشی کسی نمیاد بگیرتت اون وقته که این درس ها هم به دردت نمیخوره ، تو میمونی با کله ی کچل و چشم کور به انتظار شوهر.
دستم رو به کمرم بند کرده و منتظر نگاهش میکنم تا ببینم کی نفس می گیره ، در نهایت از سکوت ثانیه ایش استفاده میکنم :
_تیکه پروندنت تموم شد ؟
ژست متفکری به خودش میگیره و در کمال پررویی جوابم رو میده :
_نه هنوز یه خورده اش مونده.
با این حرف دوباره شروع میکنه :
_همین دیشب داشتم به هاله می گفتم دختری سخت کوش تر از آرام من تو کل عمرم ندیدم ، نه تفریحی نه موبایلی ، نه قراری ، نه دودی ، نه دمی ، انگار نه انگار این دختر یه جوونه هجده ساله است .
آخه تو بگو خداوکیلی ، الله وکیلی ، این تن بمیره خسته نشدی بس کتاب خوندی و یه گوشه نشستی ؟
می خندم ، از روی کلافگی… من از شنیدن حرف هاش خسته شدم اما اون از گفتن خسته نشده.
خاصیتش بود ، پر حرف و خوش گذرون ! انگار نه انگار این بشر برادر هامونه .
از جلوی در کنار میرم و میگم :
_بیا تو انقدر حرف زدی گلوت خشک شد حداقل یه لیوان آب بخور نمیری بیوفتی روی دستمون .
از خدا خواسته کفش های اسپورتش رو از پاش بیرون میاره و بدون تعارف به سمت پذیرایی میره.
در رو می بندم و مقنعه ام رو از سرم بیرون میکشم و جلوی آیینه ی قدی که روی دیوار نصب شده بود با دست کشیدن به موهام سعی میکنم اون حالت دلخواه رو بهشون بدم .
مدلش دقیقا همون طوری شده بود که دوست داشتم ، کوتاه ولی شیک !
از آشپزخونه ، لیوانی آب میکنم و برای هاکان که هر دو پاهاش رو روی میز گذاشته و راحت نشسته می برم .
همونطوری که لیوان رو به دستش میدم ، میگم :
_یه وقت بد نگذره ؟
یک نفس آب رو سر می کشه و جوابم رو میده :
_بد نمیگذره ، بشین کنارم که باید چند تا مگس رو بپرونیم .
خوب می فهمم منظورش از مگس ، دوست دخترهایی هست که تاریخ انقضاشون سر رسیده .
کنارش می شینم و من هم درست مثل خودش پاهام رو ، روی میز میذارم .
نگاهی به سر تا پام می ندازه و به تقلید ازخودم میگه :
_بد نگذره ؟
با دست خودم رو باد میزنم و جواب میدم :
_با این لباس ها دارم بخار پز میشم ، برم با یه لباس راحت عوضشون کنم ، برمی گردم .
تاخواستم ازجا بلند بشم ، مچ دستم رو گرفت .
بر میگردم :
_چته ؟ تو هم لباس راحتی میخوای برات بیژامه ی بابامو بیارم ؟
بر عکس همیشه ، شیطنت نگاهش رنگ باخته و جاش رو به یه جدیّت غریب داده ، به گونه های سفیدش خون دویده و قرمزی صورتش با وجود ته ریش بوری که داره قابل مشاهده است .
سیبک گلوش بالا پایین میشه و در نهایت میگه :
_لباستو عوض نکن ، من زود میرم… فقط یکی دو نفر هستن که باید از سرم بازشون کنم .
منظورش رو ازاین نگاه وازاین حرف نمیفهمم ، تازگی ها رفتار های عجیبی ازش میبینم ، بدتر از همه چند شب قبل بود که حس میکردم نگاهش روی ظرافت های دخترونه ام میچرخه ، اما خودم ، خودم رو قانع کردم. هاکان هر آدمی هم که بود نمی تونست با چشم دیگه ای به من نگاه کنه چون من براش فرقی با هاله نداشتم.
سکوت میکنم ، هاکان ازتوی موبایلش شماره ی یه دختر رو نشونم میده و دوباره بازهمون شیطنت برگشته به کلامش میگه :
_ازهمه مهم تر اینه، لامصب یک سیریشی هست که لنگه نداره ، نگو. دوست دخترمی بگو نامزدمی ، چه میدونم زنمی ، ننه ی توله هامی .
صورتم رو باچندش جمع میکنم و میگم :
_به من میاد نسبتی باتوداشته باشم نکبت ؟ مگه همون دخترای آویزون گول ظاهرتو بخورن ، من که میدونم تو چه هفت خطی هستی.
سینه سپر میکنه ومغرورانه میگه :
_پس قبول داری ظاهرم خوبه ؟
🌿
🌺🌿
🌺🌺🌿
🌺🌺🌺🌿
💙 رمان زیبـــــــا ❤
🌺🌺🌺🌿 🌺🌺🌿 🌺🌿 🌿 #پارت4 کلید می ندازم و وارد میشم ، میدونستم مامان این ساعت خونه نیست و سر کاره ، اون ه
🌺🌺🌺🌿
🌺🌺🌿
🌺🌿
🌿
#پارت5
با تمسخر سر تکون میدم :
_آره به لطف این همه رسیدگی که میکنی قابل تحمله .
انگشتم رو روی اسم محدثه ای که هاکان گفته بود میکشم و تماس می گیرم ، بوق اول به بوق دوم نرسیده جواب میده و مثل رادیو شروع میکنه به حرف زدن :
_هاکان عزیزم… الهی قربونت بشم من ! می دونستم نمیتونی دلمو بشکنی ، می دونستم ولم نمیکنی. هاکان به خدا قسم دارم دیوونه میشم،همه ی درها به روم بسته شده . انقدر به تو فکر میکنم که از درس و دانشگاهم افتادم .
هاکان با علامت دست ازم میپرسه که چی میگه ؟ من هم با تاسف سری تکون میدم و دستم رو به نشونه خاک تو سرت بالا میبرم .
دختره بالاخره نفس میگیره ، با صدایی جدی و عصبانی میگم :
_تو چی داری میگی ؟ خجالت نمیکشی به یه مرد زن دار این حرف ها رو میزنی ؟ همین شماها هستین که سقف خونه ی بقیه رو خراب میکنین دیگه !
جا میخوره ، اما از رو نمیره :
_زنش؟
_بله زنش ، من زن هاکانم ، زن شرعی و قانونیش .
سکوت میکنه اما باور نه :
+شناسنامه ی هاکان پاک پاکه دختر خانم . اگه تو مورد جدیدی باید بگم هاکان به همه میگه زنم ، آدما واسش تاریخ انقضا دارن . همه بهم هشدار دادن اما من باور نکردم ، تو هم وقتی باور میکنی که همه چیزتو باخته باشی .
انقدر تند تند حرف میزد که اصلا نفهمیدم چی میگه ، بین این سکوتش با عصبانیت بیشتری میگم :
_میخوای باور کن میخوای باور نکن. اگه یک بار دیگه شماره اتو روی گوشیش ببینم شک نکن میام رو در رو اون گیس های لعنتی تو دور دستم می پیچم و دور اتاق انقدر می چرخونم تا بمیری شنیدی ؟
_الان کنارت نشسته و داره به من میخنده نه ؟ ازت خواسته منو از سرش باز کنی . انقدر خوب میشناسمش همه ی حرکاتش و از حفظم . اما بهش بگو توی دانشگاه من دختری نبودم که به راحتی دل ببندم و همه چیزمو دو دستی تقدیم کنم و به خاطر عشق و علاقه ام از بلاهایی که سرم اومده نگم ، اما بهش بگو ارزش اشک های منو وقتی می فهمه که دختر دار بشه . نمیدونم زنش کیه ، تو یا هر کی ! اما وقتی اشکای یه دختر مثل بارون رو سقف خونه ات بباره ، اون خونه رو نم بر میداره ، کم کم اون خونه میشه مخروبه ، کم کم روی دیوارات عکس چشم هایی رو می بینی که تو اشکیشون کردی ، کم کم میفهمی چرا خوشبخت نیستی ، کم کم صدای شکستن دل خودت و اعضای اون خانواده رو میشنوی.
به هاکان بگو به خاطر بلایی که سر روح و جسمم آورد تا آخر عمر نمیتونم ازدواج کنم ، نمیتونم عاشق بشم چون اون ناقصم کرد ، دختری هم که ناقص باشه نه عاشق میشه و نه عاشق میکنه ، اینا رو بهش بگو عروس خانم . هر چند غیر ممکن اما امیدوارم خوشبخت و خوشحال باشه.
بعد از اون صدای بوق اشغال پایان مکالمه شد .
هاکان خونسردانه به من خیره شده و بعد از قطع شدن موبایل برعکس اون دختر که داشت جون میکند ، بی تفاوت میگه:
_چی می گفت ؟
چشم غره ای به سمتش میرم و تشر گونه میگم:
_چیکارش کردی که ناله میکرد ؟ ببین اگه اینم بزنه به سرش رگ پاره کنه میشه دومین دختری که واسه خاطر تو جون داده.
ته مونده ی لیوان آبش رو یک نفس سر میکشه و جوابم رو میده:
_این یکی و من تلاشی واسش نکردم ، زیادی منم منم میکرد فقط بهش فهموندم فرقی با بقیه ی دخترا نداره ، تهش خر چهار تا حرف عاشقانه و دو تا گل و بلبل میون اس ام اس هام شد.
همین طور بهش خیره می مونم ، یه بشر چقدر میتونست سنگدل باشه؟
لگدی به پاهاش که روی میزه میزنم که باعث میشه تکون شدیدی بخوره و هر دو پاهاش از روی میز بیوفته .
نگاهش رو به صورتم می دوزه که میگم :
_دختره گفت بهت بگم یه روز اشکاش دامنتو می گیره .
با این حرفم ، به طرز عجیبی جدی میشه و انگار که داره با خودش حرف میزنه زمزمه میکنه اما من میشنوم :
_همین الانشم گرفته!
برام عجیبه که هاکان از زمانه بناله و اخم به ابرو بیاره ، تک خنده ای میکنم :
_چی شد وجدان درد گرفتی ؟ نترس دردتو اون دختر بدبخت بعدی خوب میکنه ، موندم تو فکر این دختره ، اگه اینم بلایی سر خودش بیاره باهات برخورد جدی میکنم هاکان ! هر چند ایراد از مخ اون دختراییه که با تو دوست میشن و بدتر از همه به تو دل میبندن و تهش واسه خاطر تو خودشونو قیمه قیمه میکنن . عقل ندارن ، که اگه داشتن تا تقی به توقی خورد عاشق نمیشدن .
هاکان_اینطوری نگو! همین دختری که باهاش حرف زدی با تو هم عقیده بود اما ببین چیشد! دل که ببازه یعنی تو کل زندگیتو باختی ، من جنس دخترا رو خوب میشناسم ، فقط نمیدونم تو چرا تا الان جلوی من دووم آوردی.
چپ چپ نگاهش میکنم، لحنم درست مثل خودش بی پرواست :
_هاکان متوجه شدم هی داری به منم نخ میدی اما محض اطلاعت فقط میگم تا شیرفهم شی ! من تو تله ی گربه ای مثل تو نمیوفتم چون من موش آزمایشگاهی نیستم.
چشمم بازه گوش هامم تیزه ! می فهمم دورم چه خبره ، می فهمم ته چشمهای طرف چیه و چی میخواد !
حالت شیطنت به خودش میگیره اما من حس میکنم جدیه ! جدی تر از همیشه.
کامل به سمتم بر می گرده و برق چشمهای آبی روشنش رو توی چشم های تاریکم می ندازه و میگه:
_خوب از چشم هام بخون ازت چی میخوام.
پوزخندی میزنم و بدون اینکه به چشم هاش نگاه کنم میگم :
_من این کتابو نخونده از برم چون داستانشو بارها مثل نقل و نبات برام تعریف کردی ! فکر نکن نمیفهمم خواسته ی تو از دخترا فقط چند
تا چت مضحک و دو تا قرار عاشقانه توی کافه نیست ، تو مثل موریانه هم روح هم جسم یه دختر رو به تاراج می بری اصلا هم برات مهم نیست طرف تو چه حالیه ! اما اگه از من فکر و خیالی توی سرته اون خیال رو بزرگ نکن !
برای من فقط خوش گذرونی های دو روزه از یه دوستی مهمه چون خیری از خانواده ام ندیدم ، من نه عاشق میشم نه دم به تله میدم .
اولین بار بود با هاکان این طور حرف میزدم چون نمیخواستم این نگاه گربه ایش روی من باشه . من می فهمیدم… تک تک نگاه های هاکان رو میشناختم تا از وقتی چشم باز کردم هاکان رو دیدم.
می دونم کی نگاهش به یه دختر از روی تصاحبه !
برای همین محال ممکن بود نفهمم هاکان من رو شکار دفعه ی بعدش می بینه .
تا چند وقت قبل شاید نزدیکترین دوست های هم بودیم ، حتی از هاله هم بیشتر باهاش صمیمی بودم اما وقتی دیدم روز به روز دندونش برای دریدن دختر ها تیز تر میشه کم کم ازش فاصله گرفتم .
هر دو دستش رو روی رون های پاش میزنه و از جا بلند میشه :
_فکر کنم این هفته همون هفته در ماهی هست که تو بی اعصاب میشی وگرنه من چیزی نگفتم که سیم میم هات اتصالی کرد و جرقه زدی.
جز یه چشم غره به خاطر بی پروا بودنش جواب دیگه ای بهش نمیدم .
به سمت در میره، صرفا به خاطر اینکه از رفتنش مطمئن بشم دنبالش میرم .
قبل از این که پاش رو از خونه بیرون بذاره به سمتم برمی گرده و جدی تر از همیشه میگه:
_من فکری از تو توی سرم ندارم ، البته اگه بخوای جور دیگه همدیگه رو ببینیم من از خدامه! از کجا معلوم ، شاید تو هم با این همه منم منم عاشقم شدی.
لبخند مضحکی میزنم که معناش جمله ایه که هاکان خوب درک میکنه : به همین خیال باش!
خنده ی کجی رو مهمون لب هاش میکنه و در رو پشت سرش می بنده .
بی حوصله لباس هام رو عوض میکنم و روی تخت دراز میکشم .
به اینترنت وصل میشم اما برعکس همیشه، پلک هام فقط ده دقیقه دووم میارن و کم کم سنگین و در نهایت روی هم میوفتن .
🌿
🌺🌿
🌺🌺🌿
🌺🌺🌺🌿
هر روز چند پارت خیلی بلند براتون میزارم🌺
این رمان بسیار جذاب هست
♀بیا یه رمان همخونه ای برات آوردم با روانت بازی می کنه تنها رمانیه که خودمم دنبالش می کنم هر شبم دارم معرفیش می کنم یعنی خوبه دیگه اه 😡
پسر بداخلاق داره😍هرشبم کلی پارت طووولانی
قسمتهای بسیار جذاب رمان به زودی شروع میشه
💙 رمان زیبـــــــا ❤
🌺🌺🌺🌿 🌺🌺🌿 🌺🌿 🌿 #پارت5 با تمسخر سر تکون میدم : _آره به لطف این همه رسیدگی که میکنی قابل تحمله . انگ
🌺🌺🌺🌿
🌺🌺🌿
🌺🌿
🌿
#پارت 6
با باز شدن در اتاقم بیدار میشم و چشمهامو باز میکنم ، مامانم در حالی که سعی داشت در رو بی صدا ببنده تا بیدار نشم با دیدن چشم های بازم ، نفس خسته اش رو بیرون میفرسته و با دلسوزی میگه :
_الهی بمیرم مادر بیدارت کردم !
چشم هام رو ماساژ میدم و خواب آلود میگم:
_تازه از سر کار اومدی ؟
_آره گفتم بهت سر بزنم دیدم خوابیدی ، تو هم که سبک خوابی مادر وگرنه من سر و صدا نکردم .
کش و قوسی به بدنم میدم و صدام بر اثر خواب کمی زمخت و خش دار شده :
_گشنمه مامان چیزی داریم بیام بخورم ؟
انگار ذوق کرده از این که من مثل یه آدم نرمال خوابیدم و حالا هم میخوام غذا بخورم. با شادی جوابم رو میده:
_آره مامان تا تو دست و صورتتو بشوری منم یه عصرونه ی خوب برات آماده می کنم .
سرم رو تکون میدم ، در که بسته میشه به سختی از جا بلند شده و روبه روی آیینه ی قدی به چشمهای خواب آلود و پف کرده ام نگاه میکنم.
روی انگشت های پام می ایستم و با حسرت ته دلم به این فکر میکنم چرا قَدَم یه کم بلند تر از این نیست ؟
کوتاه نبودم اما اندام درخشانی هم نداشتم و اگه بخوام با خودم رو راست باشم، به خاطر پرخوری های زیاد یه کم هم تپل بودم.
گونه های برجسته ام رو داخل میفرستم و تصور می کنم اگر کمی صورتم لاغر تر بود چقدر بهتر دیده می شدم .
یاد هاله میوفتم ، شاید خوشگلی بیش از حد اون بود که اعتماد به نفسم رو پایین میاورد .
چشم های رنگی و موهایی که تا پایین کمرش می رسید ، پوست سفید و بدون لک با اندامی که ازش یه دختر شاهانه ساخته بود .
اما من ، یه دختر با موی کوتاه کمی تپل وچشم هایی که شاید جذابیت خاصی نداشت و به خاطر رنگ سیاهشون جز معمولی ترین نگاه ها به شمار می رفت و البته ، یه دختر که به قول هامون معتاد به سرگرمی های بیخود هست .
نفسم رو بیرون می فرستم و از اتاق خارج میشم ، عصرانه ی خوب و خوشمزه ای که مامانم برام تدارک دیده بود، خلاصه میشد به یه کیک خامه ای که با خودش از سر کار آورده بود و یه لیوان چایی که معلوم بود اون طوری که باید دم نکشیده.
************************************
آخرین قطره ی چایی ام رو که سر میکشم ، مامانم از اتاقش با لباس هایی که عوض شده بود بیرون میاد و مقابلم می شینه .
اصولا جز فاز نصیحت هیچ حرف دیگه ای نداشت ، انقدر گوشم از حرف هاش پر بود که هر کلمه ای که می گفت حس میکردم اضافه است وهر لحظه ممکنه منفجر بشم .
می دونستم خسته است ، به امیداینکه این بار حرف هاش تکراری نیست ، بی حوصله و منتظر نگاهش میکنم . کمی من ومن میکنه و من با آرامش ظاهری ، به چهره ای که گرد پیری روش نشسته بود وچین وچروک هاش کمی بیشتراز سنش پیش رفته بود خیره میشم ، حرفش و سبک سنگین میکنه و در نهایت :
_با هامون صحبت کردم ، گفتم توی درس هات کمکت کنه . خدا خیرش بده رومو زمین ننداخت ، تو هم لجبازی نکن دختر !آخر هفته ها به جای ولگردی با اون دخترای سبک سر یه کم با هامون درس کار کن! هر چی نباشه اون دکتره . خارج تحصیل کرده ، فهمیده است .
دستم رو زیر چونه ام زدم و بدون عکس العمل بهش خیره شدم ، سکوتم رو که می بینه ادامه میده :
_بابات که مُرد هر کاری کردم تا جای خالیشو احساس نکنی. می دونم یه دختر بیشتر از هر کس به باباش احتیاج داره ، اما قسمت این بوده که من تنهایی تو رو بزرگت کنم . ببین دخترم ! نمیخوام تو هم تمام عمر و جوونیت رو مثل من با سر خم کردن جلوی هر کس و ناکس و کلفتی زن و بچه ی این و اون سر کنی ، میخوام خانم خودت باشی ! اون موبایل برای هیچ کس نون و آب نشده برای تو هم نمیشه.
به عادت همیشه موهام رو با دست حالت میدم و مطمئن و خونسردانه مطمئن ، گویا کاملا از آینده با خبرم جواب میدم :
_من مثل تو نمیشم مامان . با کسی ازدواج می کنم که تا آخر عمر از سر خم کردن دور باشم. اصلا با یه پیری لب گور ازدواج میکنم وقتی هم که مُرد تمام ارثشو بر میدارم و نوش جان میکنم یه آبم روش !
اگه فکر کردی منم مثل این دخترای بی عرضه ی صفحه ی حوادث ، عاشق یه بدبخت تر از خودم میشم و زندگیمو تباه میکنم اشتباه کردی ! توی این دنیا نه درس نه کنکور به درد هیچ کس نخورده به درد منم نمیخوره. ترجیح میدم باقی عمرم رو تو بدبختی زندگی نکنم .فهمیدی مامان ؟ حالا هم برو به هامون بگودختر من قصد نداره خودشو با درس بکشه ووقتی به خودش اومد ببینه سنی ازش گذشته وحوصله ی هیچی رو نداره.
انگار اون خیلی الگوی خوبی برای منه ، ندیدیش مگه ؟ قیافه اش عین عزرائیل تو هم رفته است. تو یه بار لبخند رو لب این بشر دیدی ؟
با ژست خاصی دستم رو توی موهام فرو میبرم و ادامه میدم:
_اما هزار ماشالله من یه بمب انرژیم .
مامانم خسته از تیری که این بار هم به سنگ خورده بود آخرین تلاشش رو میکنه و میگه:
_اماحالا که من باهاش حرف زدم ،تو هم روی منو زمین ننداز فردا روتحمل کن بیادباهات درس کارکنه.
چشم هام از حدقه بیرون زد:
_یعنی آخر هفته ی منو میخوای با درس خوندن و اعصاب خوردی خراب کنی مامان ؟
_تو که همیشه برات آخر هفته است مادر ، اون بزرگی کرد روی منو زمین ننداخت ، تو هم برای یه روز هم که شده روی مادرتو زمین ننداز .
نفسم رو کلافه بیرون میفرستم :
_باشه ، اما فقط فردا !
چشم هاش می درخشه و با شادی لیوان و بشقاب رو از جلوم برمیداره و توی سینک میذاره.
از جام بلند میشم و دستی توی هوا تکون میدم :
🌿
🌺🌿
🌺🌺🌿
🌺🌺🌺🌿