💙 رمان زیبـــــــا ❤
🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🍃 🌺 #پارت105 باصدای انوشا حرفش قطع شد ـ وای خیلی بهم میاید میخوام ازتون یه عکس بگیرم
🌺🌺🌺🍃
🌺🌺🍃
🌺
#پارت106
منم بدون اینکع نگاهش کنم با اخم گفتم
-من هیجا نمیام
بعد رو به مامان گفتم :
-مامان اینو سیخ کردم اون یکی رو هم هم بده لطفا
یهو دستم کشیده شد
-هرجا من برم شما هم میای
-نخیر کی اینو گفته
-من میگم
خیلی پروعهه
-برو دست تو بشور
-کوتاه اومدم چون نمی خواستم جلو مامان اینا دعوا کنم
عسل :
کوتاه امدم چون نمی خواستم جلو مامان اینا دعوا کنم
دستامو شستم دستمو گرفت رفتیم طرف تخت
دخترا وقتی منو دیدن تو چشماشون نفرت موج میزد به غیر یک نفر که بالبخند نگاهم میکرد
وپسرا برق تحسین تو چشماشون ارشام بلند گفت :
ـمعرفی میکنم نامزدم که به زودی قراره همسرم بشه عسل
بعد رو به من گفت: عزیزم اینا دوستای منن
بعد یه پسر که لب تخت نشسته بود وقیافه خوبی داشت نگاهم میکرد ارشاره کردو گفت داداش
گلم
ـطاها
ـخوشبختم
من :منم همینطور
بعد به دختر بغلیش اشاره کرد که دماغش عملی بودو ماتیکشم دوبل لباش بود
ـ شیدا
اروم گفتم :خوشحالم از دیدنت
اونم یه لبخند کذایی زد و سرشو تکون داد
بی ادب حمااال غرورم شیکست اصال عصاب نداشتم
بعد دستشو سمت دختری که از اول خوش برخورد تر بود گرفت
🍃
🌺🌺
🌺🌺🌺🍃
🌺🌺🌺🌺🍃
دو قدم مانده به خندیدن برگ
یک نفس مانده به ذوق گل سرخ
چشم در چشم بهاری دیگر
تحفه ای یافت نکردم که کنم هدیه تان
یک سبد عاطفه دارم
همه ارزانی تان...
عید نوروز بر شما مبارک
╭─────────╮
🌼 @roman_ziba 🌼
╰─────────╯
وارد خانه اش که شدم عطر بهار نارنج مستم کرد
خانه بوی بهشت می داد
دو فنجان چای ریخت و سینی را روی میز گذاشت .
لبخند زد و با ابرو به فنجان های توی سینی اشاره کرد
« این قانون من است ، چای که مرغوب نباشد چیزی به آن اضافه می کنم
چوب دارچینی,
هِلی,
نباتی,
شده چندپَربهارنارنج
چیزی که آن مزه و بوی بی خاصیت اش را تبدیل به عطر خوش و طعم خوب کند ...»
فنجان را برداشتم و کمی از چای چشیدم ، خوب بود
هم عطرش هم مزه اش
لبخند زدم « قانون کار آمدی داری ...»
بعد با خودم فکر کردم زندگی هم گاهی می شود مثل همین چای بی خاصیت ، باید با دلخوشی های کوچک طعم و رنگش را عوض کنی
یک چیزی که امید بدهد به دلت
انگیزه شود
بنزین باشد برای حرکت ماشین زندگی ات
بعد ماشین تخته گاز می رود تا آنجایی که باید ...
╭─────────╮
🌼 @roman_ziba 🌼
╰─────────╯
"بزرگترین هدیهای که خدا
میتواند به تو بدهد
این است:
درک آنچه در زندگیات گذشته.
تا زندگیات برایت توجیه شود.
این همان آرامشی است
که دنبالش بودی"...
📕 در بهشت پنج نفر منتظر شما هستند
✍🏻 میچ البوم
#قطعهایازیککتاب
╭─────────╮
🌼 @roman_ziba 🌼
╰─────────╯
💙 رمان زیبـــــــا ❤
🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🍃 🌺 #پارت13 سری به نشانه نه تکان داد و به سمت آشپز خانه رفت، با کنجکاوی پاکت را زیر
🌺🌺🌺🍃
🌺🌺🍃
🌺
#پارت14
لحن تند و عصبی اش خبر از اتفاق شومی می داد، با عجله و استرس آماده شدم و خود را به حجره ی حاج صادق
رساندم، بعد از احوال پرسی مختصری اشاره ای به اتاق مخفی سمت چپ حجره کرد و گفت:
-شهاب منتظرته دخترم.
تشکری کردم و به سمت اتاق قدم برداشتم...
چشم هایم را روی هم گذاشتم و تمام اتفاق های صبح در ذهنم نقش بست حرف های حاجی و شهاب، خبر عروسی
و...
سپیده دم بود من در فکر بیدار، مرور خاطرات دوسال گذشته دیگر نایی برایم نگذاشته بود فکرم کشیده شد سمت
حرف های ثریا خانم که گفته بود آخر این ماه مراسم عروسی برگزار می شود.
دلم می خواست بدانم حاج صادق و شهاب چه نظری در این مورد دارند در ذهنم غوغایی بود از فکر آینده ای نا
معلوم، با همین افکار چشم هایم را روی هم گذاشتم و خواب چشم هایم را فرا گرفت.
***
چشم که باز کردم سردرد شدیدی که حاصل گریه های دیشبم بود گریبان گیرم شده بود به سختی سرم را از روی
بالشت برداشتم و نگاهی به ساعت روی عسلی کنار تختم انداختم دوازده ظهر را نشان می داد وای چقدر خوابیده
بودم!
بعد از تعویض لباس از اتاق بیرون رفتم صدای صحبت های مادرم با تلفن به گوشم رسید، کنجکاو بودم بدانم با چه
کسی صحبت می کند که با گفتن اسم ثریا جان بیش تر مشتاق گوش داد به حرف هایش شدم، کنار پنجره ی بزرگ
پذیرایی ایستادم و نگاهم به سمت درخت بیدی که عاشقش بودم افتاد و به حرفای مادرم گوش سپردم.
جمله به جمله ای که مادرم به زبان می آورد مرا خورد تر می کرد، قسم می خورد گریه می کرد و می گفت:
- دروغه
می توانستم چهره ی ناامید و رنجیده ی مادرم را تصور کنم
🍃
🌺🌺
🌺🌺🌺🍃
🌺🌺🌺🌺🍃
امشب یادی کنیم از دوستایی که 98 رو برامون قشنگتر کردن😜💋
♥️♡|
╭─────────╮
🌼 @roman_ziba 🌼
╰─────────╯
➖⃟🇹🇷Ne kadar sürerse sürsün;
Önemli olan bir gün benim olacaksin
مهم نیست چقدر طول میکشه؛
مهم اینه یه روز مالِ من میشی.
♥️♡
╭─────────╮
🌼 @roman_ziba 🌼
╰─────────╯
شاید خوشبختی واقعی
در این است که باور کنیم،
که خوشبختی را
برای همیشه از دست دادهایم،
فقط آن وقت میتوانیم بیامید یا هراس زندگی کنیم، فقط در آن زمان میتوانیم
از شادیهای ناچیز
که بیش از هر چیز دیگر دوام میآورند،
لذت ببریم.
📕 داستانهای کوتاه آمریکای لاتین
✍🏻 روبرتو گونسالس
#قطعهایازیککتاب
╭─────────╮
🌼 @roman_ziba 🌼
╰─────────╯