eitaa logo
💙 رمان زیبـــــــا ❤
2هزار دنبال‌کننده
6.9هزار عکس
457 ویدیو
36 فایل
🍃🌸 •| اَللّـهُمَّ اِنّی اَسْئَلُكَ صَبْراً جَميلاً |• . . °|هر آنچه که بودم هیچ اینبار فقط شعرم💓|° علیرضا_آذر🍃❤ . . شما شایسته بهترین رمان ها هستید😍 #جمعه ها_پارت نداریم دوست عزیز . . 🍃🌸
مشاهده در ایتا
دانلود
خدا تو را که می آفرید حواسش پرت آرزوهای من بود ! شدی همان آرزوی من ... @roman_ziba
آغوشِ تو تخفیفِ عُمرِ من است دچارت که باشم هر شب سالی نوری می‌شود میانِ کهکشانِ راه شیریِ بوسه‌هایت ... @roman_ziba
💙 رمان زیبـــــــا ❤
🌺🌺🌺🌿 🌺🌺🌿 🌺🌿 🌿 رمان قصاص پارت اول خلاصه: شاید برای همه پیش اومده باشه که میون روزمرگی ها ، جایی
ریپلای به ابتدای رمان بسیار جذاب قصاص آرامش دختری که یک شب مورد تعرض پسر همسایشون قرار می گیره و از ترس آبرو سکوت می کنه،قافل از اینکه همون شب حامله شده و باید… @roman_ziba پارتهای هیجانی و جذاب رمان داره شروع میشه
اگه بعضی از آدما ازت فاصله گرفتن نگران نشو!!! چون درخشش تو داره اذیتشون میکنه @roman_ziba
💙 رمان زیبـــــــا ❤
🌺🌺🌺🌿 🌺🌺🌿 🌺🌿 🌿 #پارت120 جواب میدم: _ترجیح دادم به جای نشستن توی جمع اونا بیام دنبال تو! نگاهی به
🌺🌺🌺🌿 🌺🌺🌿 🌺🌿 🌿 در رو باز می کنه و می ایسته تا من اول وارد بشم،لبخندی می زنم و جلوتر از هامون پا به حیاط علی بابا می ذارم. نگاهم به بساط صبحانه ی چیده شده توی آلاچیق میوفته،معلومه نرگس خاتون به خاطر ما سفره رو جمع نکرده! هامون به سمت آلاچیق میره،میلم به خوردن صبحانه نمی کشه می خوام وارد خونه بشم که نرگس خاتون بیرون میاد. با دیدن ما با اشتیاق لب باز می کنه: _اومدین؟گردش خوش گذشت؟ لبخند محوی می زنم و جواب میدم: _خیلی خوب بود،ممنون واقعا! _خوب خداروشکر تا شما صبحانه رو شروع کنید منم براتون تخم مرغ محلی میارم. بی میل میگم: _ممنون من اشتها ندارم . نگاه چپ چپی بهم می ندازه،دستم رو می گیره و به سمت آلاچیق می بره: _مگه میشه همچین چیزی؟از من به تو نصیحت هیچ وقت برای خوردن صبحانه بی میل نباش الان هم بشین من زودی برمی گردم . ناچارا روبه روی هامون می شینم،با لبخند به نرگس خاتون نگاه می کنه و میگه: _دستت درد نکنه،خیلی وقته هوای صبحانه ی محلیتون به سرم زده! نرگس خاتون خوشحال از تعریف هامون جواب میده: _سایه تون سنگین شده آقای دکتر وگرنه من کنیزتونم هستم. هامون: نفرمایید بانو شما تاج سر همه ی مایی. _شما همیشه به ما لطف داشتی آقادکتر من اساعه بر می گردم . بعد از گفتن این حرف به سمت خونه میره. هامون سفره رو مرتب می کنه و مشغول خوردن میشه،دستم به سمت نون محلی میره و اول با بی اشتهایی شروع می کنم. توی مسیر برگشت حتی یک کلمه هم حرف نزدیم،هامون میومد و من با فاصله پشت سرش… ولی نکته ی جالب اینجا بود که تمام اهالی روستا هامون رو می شناختن.اون طوری که فهمیدم رایگان مردم این جا رو ویزیت می کرد.هم هامون،هم محمد. زیرزیرکی نگاهش می کنم،عجیبه طوری رفتار می کنه انگار من اون جا حضور ندارم،بی تفاوت و در ظاهر خونسرد. به خاطر آلبالو هایی که خوردم اشتهام کور شده اما گذشتن از اون صبحانه کار من نبود بنابراین شروع می کنم. دو تامون مشغول خوردنیم که علی بابا در حالی که توی دستش چند تا پلاستیکه از بیرون میاد.با دیدن هامون گل از گلش میشکفه و صداش با نشاط به گوش می رسه: _به به! آقای دکتر ! هامون از جا بلند میشه،با احترام با علی بابا دست میده و میگه: _ببخشید اسباب زحمت شدیم . علی بابا هامون رو هدایت می کنه و خودش هم کنج آلاچیق می شینه و بعد از آه پر دردی که از سینه ش بیرون میاد میگه : _خودتم می دونی خاطرت چقدر عزیزه دکتر.هر وقت میای این طرفا دل همه رو شاد می کنی،خدا ان شالله دلتو شاد کنه جوون. با لبخند به هامون نگاه می کنم،ته دلم افتخار می کنم.کنم..از این محبوبیتش،از خوب بودنش… هامون سکوت می کنه و چیزی نمیگه،همون لحظه نرگس خاتون با تخم مرغ آبپز محلی به سمتمون میاد.تخم مرغ ها رو جلومون می ذاره و با مهمون نوازی میگه: _شرمنده دیگه سفره ی فقیرانه ست. لب باز می کنم: _این چه حرفیه،همه چی عالیه! نرگس خاتون هم کنارم می شینه و خطاب به هامون می پرسه: _شما چرا انقدر لاغر شدی آقای دکتر؟ علی بابا در ادامه ی حرف همسرش میگه: _ریش هم گذاشتی… می خوای بیشتر از قبل ازت حساب ببرن؟ و خودش از این حرف می خنده. لبخند تلخی روی لب های هامون جا خوش می کنه،لقمه ای که گرفته بود رو روی سفره می ذاره و با لحنی که دلم رو آتیش می زنه می گه: _عذادار شدم علی بابا،برادرمو از دست دادم . صدای هین گفتن نرگس خاتون بلند میشه،سرم رو پایین می ندازم تا حال خراب هامون رو نبینم.علی بابا با ناباوری میگه: _همون برادر جوونت که یک بار توی موبایل نشونش دادی؟ صدایی از هامون نمی شنوم،معلومه سر تکون داده،چون نرگس خاتون با صدایی مغموم و دورگه میگه: _الهی بمیرم،آخه یه جوون به اون سن مردن حقشه؟!. علی بابا هم دل گرفته از شنیدن این حرف زمزمه می کنه: _آن گل که بیشتر به چمن می دهد صفا،گلچین روزگار امانش نمی دهد. گلچین روزگار،عجب با سلیقه است… می چیند آن گلی را که به جهان نمونه است . تسلیت می گم بابا!داغ بزرگیه،فقط می تونم بگم خدا بهت صبر بده. سرم رو بلند می کنم و نگاهم به نگاه هامون گره می خوره،از سردی و نفرت نگاهش دلم می لرزه و دوباره سر به زیر میشم. نرگس خانم اشک چشمش رو پاک می کنه و میگه: _چطوری فوت کرد؟ سنگینی نگاه هامون رو حس می کنم،دستم رو بند پشتی می کنم و می خوام بلند بشم که هامون با تحکم میگه: _بشین 🌿 🌺🌿 🌺🌺🌿 🌺🌺🌺🌿
💙 رمان زیبـــــــا ❤
🌺🌺🌺🌿 🌺🌺🌿 🌺🌿 🌿 رمان قصاص پارت اول خلاصه: شاید برای همه پیش اومده باشه که میون روزمرگی ها ، جایی
ریپلای به ابتدای رمان بسیار جذاب قصاص آرامش دختری که یک شب مورد تعرض پسر همسایشون قرار می گیره و از ترس آبرو سکوت می کنه،قافل از اینکه همون شب حامله شده و باید… @roman_ziba پارتهای هیجانی و جذاب رمان داره شروع میشه
آدم نمیتونه اخلاق هیچکس رو عوض کنه ! ولی میتونه با هر کی به اندازه لیاقتش رفتار کنه ! @roman_ziba
سکوت همیشه به معنای رضایت نیست گاهی یعنی خسته ام از اینکه مدام به کسانی که هیچ اهمیتی برای فهمیدن نمیدهند توضیح دهم ... @roman_ziba
دلخوشی یعنی یک مرد تکیه کند به دوستت دارم هایِ یک زن @roman_ziba
💙 رمان زیبـــــــا ❤
🌺🌺🌺🌿 🌺🌺🌿 🌺🌿 🌿 #پارت121 در رو باز می کنه و می ایسته تا من اول وارد بشم،لبخندی می زنم و جلوتر از ها
🌺🌺🌺🌿 🌺🌺🌿 🌺🌿 🌿 لب می گزم و می شینم،هامون خیره به من جواب نرگس خاتون رو میده: _کشته شد. بهت و حیرت صدای نرگس خاتون دو چندان میشه: _خدا مرگم بده.کی کشتش؟چرا؟ دلم می خواد زمین دهن باز کنه و من و ببلعه،انگار هامون هم همین حس عذاب کشیدنم رو می خواست که اجازه نداد بلند بشم،که بشنوم،که عذاب بکشم. _یکی که ظرفیت محبت دیدن رو نداشت،نمی دونم چرا این کارو کرد…اما می فهمم! این بار علی بابا میگه: _خودت و اذیت نکن،تقاص کاری که کرده رو هم توی این دنیا پس میده هم توی اون دنیا! نرگس خاتون از عمق دلش میگه: _ان شالله،خدا لعنت کنه اونی رو دلش اومد با جوون مردم این کارو بکنه.حیف شماست آقادکتر توی این سن داغ ببینی،اونم داغ جوون.خدا الهی به دشمنتم نشون نده. بی طاقت بلند میشم،علی بابا نگاهی به وضع آشفته م می ندازه و میگه: _کجا میری بابا؟ با صدای ضعیفی زمزمه می کنم: _یه کم ناخوشم،زود بر می گردم. نرگس خاتون معترض میگه: _چیزی نخوردی آخه. _ممنون. سیر شدم! نمی دونم شنید یا نه،اما می دونم اگه جواب داد هم من نشنیدم. از خونه بیرون می زنم،حالا که نگاه هامون از روم برداشته شده می تونم چند نفس عمیق و پی در پی بکشم. نفرت نگاهش وقتی از مرگ هاکان گفت چیزی نبود که بشه هضم کرد،اون هم برای من که دست و پا می زدم تا به ذره ای از محبت هامون برسم.حتی شده اندازه ب سر سوزن محبتی که به دیگران می کنه.تشنه ی نگاهش بودم اما نه با نفرت،مشتاق شنیدن صداش بودم اما نه وقتی لب به کنایه باز می کنه و با سرمای لحنش،کل وجودم رو تسخیر لرز وحشتناکی می کنه. کاش هیچ وقت این طور بهم نگاه نکنه،کاش نفرت از اون چشم هاش پاک بشه،مهربونی نخواستم اما ای کاش متنفر نباشه. 🌿 🌺🌿 🌺🌺🌿 🌺🌺🌺🌿
💙 رمان زیبـــــــا ❤
🌺🌺🌺🌿 🌺🌺🌿 🌺🌿 🌿 رمان قصاص پارت اول خلاصه: شاید برای همه پیش اومده باشه که میون روزمرگی ها ، جایی
ریپلای به ابتدای رمان بسیار جذاب قصاص آرامش دختری که یک شب مورد تعرض پسر همسایشون قرار می گیره و از ترس آبرو سکوت می کنه،قافل از اینکه همون شب حامله شده و باید… @roman_ziba پارتهای هیجانی و جذاب رمان داره شروع میشه
تو در میانِ گل‌ها چون گل میانِ خاری...✨ @roman_ziba