eitaa logo
💙 رمان زیبـــــــا ❤
2هزار دنبال‌کننده
6.9هزار عکس
457 ویدیو
36 فایل
🍃🌸 •| اَللّـهُمَّ اِنّی اَسْئَلُكَ صَبْراً جَميلاً |• . . °|هر آنچه که بودم هیچ اینبار فقط شعرم💓|° علیرضا_آذر🍃❤ . . شما شایسته بهترین رمان ها هستید😍 #جمعه ها_پارت نداریم دوست عزیز . . 🍃🌸
مشاهده در ایتا
دانلود
💙 رمان زیبـــــــا ❤
🌺🌺🌺🌿 🌺🌺🌿 🌺🌿 🌿 #پارت122 لب می گزم و می شینم،هامون خیره به من جواب نرگس خاتون رو میده: _کشته شد. به
🌺🌺🌺🌿 🌺🌺🌿 🌺🌿 🌿 پارچ دوغ رو سر سفره می ذارم و نگاه کلی می ندازم تا مبادا چیزی رو جا انداخته باشم. مهراوه در حالی که ظرف سبزی خوردن رو سر سفره می ذاره،میگه: _چیزی که جا نموند؟ سری به علامت منفی تکون میدم: _نه همه چیز و آوردیم فقط مونده شام که نرگس خاتون بکشه. _پس بیا تا رسیدن محمد و آقا هامون اینجا بشینیم . موافقت می کنم،کنار هم می شینیم،دیگه اون حس بد رو به مهراوه نداشتم،اتفاقا به نظرم دختر خوبی میومد،هر چند از همون اول می دونستم دختر خوبیه و همین باعث حسادتم شده بود،هامون خوب بود و مسلما می تونست به دختری به خوبی مهراوه دل ببنده. با صداش از فکر بیرون میام: _چقدر کار خوبی می کنن،با این لطف محمد و آقا هامون اهالی روستا دیگه لازم نیست واسه ی یه دکتر رفتن این همه راه رو بکوبن و برن تا شهر.منم وقتی درسم تموم بشه حتما محمد و الگو قرار میدم . لبخندی می زنم: _رشته ت چیه؟ _ترم سوم حقوق می خونم. _جالبه،فکر می کردم کوچیک تر باشی آخه داداشت یه بار بهم گفت یه خواهر همسن من داره . ابرویی بالا می ندازه: _جدا؟مگه تو چند سالته؟ _هجده. با خنده میگه: _وای من فکر می کردم بزرگ تری رفتار و چهرت یه کم پخته تر میزنه فکر کردم مثل من شاید بیست و یکی دوسالت باشه. لبخند محوی می زنم و سکوت می کنم،همون لحظه نرگس خاتون وارد پذیرایی میشه و انگار که صحبت آخر مهراوه رو شنیده،چون همون طوری که دیس برنج رو سر سفره می ذاره،میگه: _آره ماشالله هزار ماشالله.هم خوشگلی هم خانومی،هم با ادبی هم سنگین و با وقاری. با لبخند تشکر می کنم،رو به روم می شینه و دستم و توی دستش می گیره و میگه: _حسین منم مشهد داره درس مهندسیش و می خونه،یک پسر نجیبیه که بیا و ببین. گیج نگاهش می کنم.مهراوه زیر خنده می زنه و معنادار سرش رو تکون میده.من اما گنگ از حرف بی ربط نرگس خاتون فقط میگم: _آهان. دستم و بیشتر فشار میده،چشم های قهوه ای رنگش رو با اشتیاق به من می دوزه و میگه: _ماه پیش که اومده بود بهش گفتم وقت سر و سامون گرفتنته می دونی چی گفت؟ گفت من بعد ازدواجم میخوام همون مشهد بمونم.منم گفتم پس باید یه زن شهری برات بگیرم!یکی که مثل خودت نجیب و مهربون باشه. دستشو رو به آسمون بلند می کنه و میگه: _خبرنداشتم خدا به این زودی دعامو مستجاب می کنه و یکی مثل تو رو سر راهم می ذاره . تازه دو هزاری کجم جا میوفته،خندم می گیره اما به زور لبخند ملیحی تحویل نرگس خاتون میدم،برعکس من مهراوه ست که بی پروا می خنده.اما من به چی و اون به چی؟صفت نجیب و خوب زیادی از من دور بود.اگه نرگس خاتون می فهمید دختر روبه روش الان بارداره و یک نفر رو کشته حتی فکر چنین چیزی رو هم نمی کرد. همون لحظه در باز میشه و علی بابا یالا گویان داخل میاد و وقتی حجاب ما رو می بینه از جلوی در کنار میره و من قامت هامون و پشت بندش محمد رو می بینم. سه نفرمون از جا بلند می شیم بعد از سلام و احوال پرسی،هامون میره تا دست و صورتش و بشوره.نرگس خاتون و علی بابا هم به آشپزخونه میرن.محمد هم به سمت ما میاد و از مهراوه می پرسه: _چی شده موقع سلام احوال پرسی هم می خندیدیی؟چی داشتین می گفتین؟ به پهلوی مهراوه سقلمه می زنم و اون بی توجه به من با خنده به محمد میگه: _یه جورایی نرگس خاتون آرامش و برای پسرش خواستگاری کرد.آخه تو ندیدی چطوری از نجابت پسرش می گفت. و دوباره زیر خنده می زنه،لبخند محو روی لب های محمد جاش رو به جدیت و نگرانی می ده. عمیق و معنادار نگاهم می کنه.مهراوه که خنده ش تموم میشه نگاهش بین من و محمد می چرخه،می خواد حرفی بزنه که هامون در حالی که با دست موهاش رو صاف می کنه وارد پذیرایی میشه. محمد سرش رو به سمت مهراوه خم می کنه و زمزمه وار میگه: _حرفی جلوی هامون نزن. مهراوه متعجب می خواد چیزی بگه که پشیمون میشه و سری تکون میده.سر سفره می شینیم و علی بابا و نرگس خاتون غذا به دست به سمت ما میان و همون طوری که ظرف های تزئین شده ی غذا رو سر سفره می ذارن به تشکر های ما پاسخ میدن بدون اینکه حتی خم به ابرو بیارن. محمد پر انرژی دست هاش و بهم می کوبه و میگه: _چه می کنه دست پخت نرگس خاتون گل. هامون برعکس محمد با جدیت میگه: _نیاز به این همه زحمت نبود . نرگس خاتون با لبخند و مهمون نوازی جواب میده: _زحمتی نبود،تازه دخترا هم بودن کمکم کردن . 🌿 🌺🌿 🌺🌺🌿 🌺🌺🌺🌿
💙 رمان زیبـــــــا ❤
🌺🌺🌺🌿 🌺🌺🌿 🌺🌿 🌿 رمان قصاص پارت اول خلاصه: شاید برای همه پیش اومده باشه که میون روزمرگی ها ، جایی
ریپلای به ابتدای رمان بسیار جذاب قصاص آرامش دختری که یک شب مورد تعرض پسر همسایشون قرار می گیره و از ترس آبرو سکوت می کنه،قافل از اینکه همون شب حامله شده و باید… @roman_ziba پارتهای هیجانی و جذاب رمان داره شروع میشه
آغوشِ تو تخفیفِ عُمرِ من است دچارت که باشم هر شب سالی نوری می‌شود میانِ کهکشانِ راه شیریِ بوسه‌هایت ... @roman_ziba
💙 رمان زیبـــــــا ❤
🌺🌺🌺🌿 🌺🌺🌿 🌺🌿 🌿 #پارت123 پارچ دوغ رو سر سفره می ذارم و نگاه کلی می ندازم تا مبادا چیزی رو جا انداخته
🌺🌺🌺🌿 🌺🌺🌿 🌺🌿 🌿 نگاهم رو به هامون دوختم اما اون حتی نیم نگاهی هم به من نمی ندازه،به تکون دادن سرش بزای نرگس خاتون اکتفا می کنه و نگاه به بشقاب برنج روبه روش می دوزه. آهی می کشم و چشمم رو از روی هامون بر می دارم،همگی مشغول خوردن می شیم،کسی حرف خاصی نمی زنه تا اینکه علی بابا میگه: _سر سفره نه وقتشه نه جاشه اما حالا که دور هم نشستیم می خواستم یه چیزی راجع به پسرم و دخترم آرامش بگم . هنوز جمله ی علی بابا تموم نشده محمد به سرفه میوفته،چنان سرفه می کنه انگار مرزی تا خفگی نداره . هامون چند ضربه به پشتش می زنه و علی بابا میگه: _چی شد پسرم؟ نرگس خاتون: لقمه به گلوش گیر کرد.براش دوغ بریز. . علی بابا لیوان دوغی می ریزه و به سمت محمد می گیره.محمد یک نفس لیوان رو سر می کشه و بعد از چند سرفه ی کوتاه انگار که آروم تر میشه. دستش رو بالا میاره و میگه: _جمعیت من خوبم نیاز به نگرانی نیست . نگاهم به علی بابا میوفته ،تا می خواد حرف بزنه محمد زودتر به هامون میگه: _راستی وقت نشد راجع به آقا یوسف حرف بزنیم حتما باید یه سر بیاد شهر آزمایش بده نه هامون؟ هامون سری تکون میده و با جدیت جواب میده: _مشکلش جدی نیست،اما زیادی خودش و باخته.برای اطمینان خودش گفتم بیاد شهر و آزمایش بده . محمد: آره،آره.همش اصرار داشت یه دردی داشته باشه. با سکوت هامون محمد هم سکوت می کنه،لحظه ای بعد علی بابا میگه: _داشتم می گفتم . محمد باز می خواد حرفی بزنه که مهراوه سقلمه ای به پهلوش می زنه و چیزی زیر گوشش می گه،علی بابا ادامه میده: _توی همین یک روز،هم من هم خانوم،شیفته ی خانومی و متانت دخترم آرامش شدیم. نگاهم زوم روی هامون میشه،قاشقش رو توی بشقاب می ذاره و با جدیت به علی بابا چشم می دوزه. _راستش آقا همون طوری که می دونین پسر من شهر زندگی می کنه،قصدش هم اینه که همون جا بمونه و سر و سامون بگیره… دخترای اینجا هم نمی تونن با شهر نشینی بسازن،ما هم که نمی تونیم بریم شهر دنبال دختر خوب برای این پسر بگردیم.حتی اگه بریم هم شناختی از کسی نداریم . انگار برعکس من دوهزاری هامون خیلی زود جا میوفته،تغییری توی صورتش ایجاد نشده،با همون اخم خیره به علی باباست و محمد هم با تردید به هامون چشم دوخته. علی بابا در ادامه ی حرفش میگه: _من و خانم هم امروز نشستیم حرف زدیم. آرامش دخترم هم از آشناهای شماست،کی هم از شما بهتر که انقدر برای ما شناخته شده ای.می خواستم اگه شما صلاح بدونید ما بیایم شهر و دخترم آرامش و از خانوادش خواستگاری کنیم. البته جسارت نباشه من می دونم شما عذاداری،فقط خواستم خیال خانومو راحت کنم،تا هر وقت که شما امر کنید ما هم اطاعت کنیم. لباسم توی دست مچاله میشه،همه سکوت کردن،آخه این جریان خواستگاری چی بود این وسط؟هر چند اگه بخوام صادق باشم،زیاد هم از این وضعیت ناراضی نبودم.نه به خاطر خواستگاری بلکه به خاطر مطرح شدن این حرف جلوی هامون. هامونی که دلم می خواست با داد و فریاد از جاش بلند بشه اما در سکوت به علی بابا خیره شده بود . محمد خنده ی مصلحتی می کنه و میگه: _علی بابا این دختر کوچولو انقدر بزرگ نشده که بخواین ازش خواستگاری کنین.تازه پسر شما هم سنی نداره این عجله برای چیه؟ هامون با تحکم میگه: _محمد ساکت. رو می کنه به علی بابا،حتی نگاهش به علی بابا هم جدی و جذابه،درست مثل پادشاهی که براش فرق نداره آدم روبه روش چه سن و چه قشری هست.طوری نگاه می کنه که همه رو به این باور برسونه،این پادشاهه که حرف آخر رو می زنه. مکثش رو طولانی تر نمی کنه و با کلامی محکم میگه: _خانواده ی این دختر منم. لبخند محوی کنج لب هام می شینه.هامون ادامه میده: _به خاطر فوت برادرم نخواستم بگم چون اهالی روستا می خواستن ساز و دهل به راه بندازن. تمام وجودم خواهانش میشه و با اشتیاق به لب هاش چشم می دوزم تا ادامه بده.همه رو فراموش می کنم و مثل یه تشنه ی آب برای شنیدن یک کلمه از زبون هامون مشتاقانه بهش چشم می دوزم،مکثش رو می شکنه و میگه: _این دختری که ازش حرف می زنید،زن منه. 🌿 🌺🌿 🌺🌺🌿 🌺🌺🌺🌿
💙 رمان زیبـــــــا ❤
🌺🌺🌺🌿 🌺🌺🌿 🌺🌿 🌿 رمان قصاص پارت اول خلاصه: شاید برای همه پیش اومده باشه که میون روزمرگی ها ، جایی
ریپلای به ابتدای رمان بسیار جذاب قصاص آرامش دختری که یک شب مورد تعرض پسر همسایشون قرار می گیره و از ترس آبرو سکوت می کنه،قافل از اینکه همون شب حامله شده و باید… @roman_ziba پارتهای هیجانی و جذاب رمان داره شروع میشه
ترسم چو بازگردی از دست رفته باشم @roman_ziba
یک تو ... مرا تمامِ عمر بس است ... @roman_ziba
💙 رمان زیبـــــــا ❤
🌺🌺🌺🌿 🌺🌺🌿 🌺🌿 🌿 #پارت124 نگاهم رو به هامون دوختم اما اون حتی نیم نگاهی هم به من نمی ندازه،به تکون داد
🌺🌺🌺🌿 🌺🌺🌿 🌺🌿 🌿 نرگس خاتون دستش رو جلوی دهنش می گیره و با تعجب به هامون خیره می مونه.علی بابا هم شرمنده نگاهش بین من و هامون در نوسانه. هیچ کس حرفی نمی زنه حتی مهراوه که دهنش باز مونده. هامون سکوت جمع رو می شکنه: _نخواستم کسی بفهمه چون من عذادار برادرمم،نه تحمل تبریک شنیدن دارم،نه رقص و آواز. علی بابا با لحنی سرزنش گرانه به نرگس خاتون میگه: _بفرما زن،چقدر بهت گفتم بذار چند روز بگذره؟گیر دادی الا و بلا همین امروز. نرگس خاتون شرمنده سرش رو پایین می ندازه و علی بابا رو به هامون ادامه میده: _تو رو خدا ببخش آقا دکتر،زن من خیلی نگران حسینه.صبح و شب از خورد و خوراک افتاده،وقتی آرامش جان و دید نخواست صبر کنه گفت قبل از این که عازم بشید ازتون اجازه بگیریم.من یک دنیا شرمنده شدم. هامون همراه با تکون دادن سر پاسخ میده: _مهم نیست،پیش میاد. نرگس خاتون با سرزنش خودش میگه: _اصلا همون وقتی دیدم که شما با یه دختر اومدید باید می فهمیدم و جسارت نمی کردم من واقعا شرمنده م آقا. هامون:نیاز به این همه شرمندگی نیست،گفتم که بحث و تموم کنید. سکوت می کنن اما از حرف های زیر گوشی علی بابا معلومه داره نرگس خاتون رو سرزنش می کنه. نگاهم با قدردانی به هامون دوخته میشه،کاش من می تونستم تا ابد داشته باشمش،حتی همین طور نصفه و نیمه.حتی اگه از من متنفر باشه اما می دونستم توی یکی از همین روزها لبم به گفتن حقیقت باز میشه و اون روز شاید آخرین روز باشه.آخرین روزی که هامون رو دارم،آخرین روزی که به عنوان زنش کنارشم،شاید هم آخرین روزی که می بینمش. بعد از خوردن شام همراه مهراوه و نرگس خاتون ظرف ها رو جمع می کنیم،کماکانی که مشغول شستن ظرف ها هستیم نرگس خاتون بارها و بارها عذر خواهی می کنه و هر چقدر هم بهش میگم عیبی نداره توی کَتش نمیره و دست از سرزنش خودش بر نمی داره. ظرف ها شسته میشه،با مهراوه مشغول خشک کردنیم که میگه: _راستش من حدس می زدم بین تو و آقا هامون یه چیزی هست اما حتی به ذهنمم نمی رسید ازدواج کرده باشید،آقا هامون خیلی ساله با برادر من دوسته…راستش و بخوای اصلا بهش نمیومد که بخواد ازدواج کنه،معلومه خیلی دوستت داره. لبخندی می زنم،اون که نمی دونه ما زوجی نیستیم که به خاطر عشق ازدواج کرده باشیم،بلکه برعکس به خاطر نفرت خطبه ی عقد بین ما خونده شد.اما حداقل مهراوه ندونه،حداقل یک نفر توی این دنیا برعکس ماجرای ما رو بفهمه مگه چی میشه؟ برای تایید حرفش سر تکون میدم و میگم: _آره،خیلی دوست داره. _چقدر جالب،واقعا برام تعجب آور بود.خدا خوشبختتون کنه. آخرین بشقاب خشک شده رو می ذارم که نرگس خاتون وارد آشپزخونه میشه و همون طوری که من رو مخاطب قرار داده میگه: _جا رو براتون تو اتاق بزرگه پهن کردم،اگه می دونستم تو خانم آقایی نمی ذاشتم دیشب جدا ازش بخوابی.هر چی زودتر برو دخترم،آقا هم خسته بودن زودتر رفتن. لبخند روی لبم خشک می شه،آب دهنم رو قورت میدم و با ترس آشکاری میگم: _حالا چه لزومی داشت؟من کنار مهراوه می خوابیدم. مهراوه می خنده و میگه: _ناز نکن عروس خانوم،آقاتون ترش می کنه کنار من بخوابی. معترض میگم: _آخه من تا حالا کنار هامون نخوابیدم،روم نمیشه. مهراوه و نرگس خاتون متعجب نگاهم می کنن،زیر نگاه خیرشون معذب میشم و ادامه میدم: _راستش به خاطر مرگ هاکان ما نتونستیم عروسی بگیریم برای همین زیاد با هم نبودیم،منم سختمه بخوام توی یه اتاق باهاش بمونم.لطفا با مهراوه بخوابم. لبخندی روی لب نرگس خاتون میاد،به سمتم قدم بر میداره و دستشو دو طرف گونه هام می ذاره: _قربون دختر با حجب و حیای خودم بشم من.اما اون مرد هم غریبه نیست،شوهرته.الانم من براتون تشک دو نفره پهن کردم،زشته نری مادر جان! روی حرفم پا فشاری می کنم: _نه عیبی نداره،هامون درک می کنه. ظاهرا مهراوه درکم می کنه که به کمکم میاد: _صلاح مملکت خویش خسروان دانند نرگس بانو،اجازه بده هر طور راحتن همون طور باشن. نرگس خاتون این بار با تردید سر تکون می ده: _چی بگم والا،پس من برم به آقا محمد بگم بره توی اون اتاق دیگه.جای تو و آقا محمد و هم توی اون اتاق کوچیکه پهن کرده بودم،پس حالا شما دو تا برید اون جا. چشم هام رو با تایید می بندم و می گم: _ممنون نرگس خاتون زحمت کشیدی. _چه زحمتی دخترم،مهمون رحمت خداست. بعد حرفش از آشپزخونه بیرون میره،بلند می شم و کش و قوسی به بدنم میدم. مهراوه با لبخند میگه: _ولی گناه داره شوهرت تنهاش می ذاریا. لبخندی می زنم.این دختر هم عجب دل خوشی داشت. 🌿 🌺🌿 🌺🌺🌿 🌺🌺🌺🌿
💙 رمان زیبـــــــا ❤
🌺🌺🌺🌿 🌺🌺🌿 🌺🌿 🌿 رمان قصاص پارت اول خلاصه: شاید برای همه پیش اومده باشه که میون روزمرگی ها ، جایی
ریپلای به ابتدای رمان بسیار جذاب قصاص آرامش دختری که یک شب مورد تعرض پسر همسایشون قرار می گیره و از ترس آبرو سکوت می کنه،قافل از اینکه همون شب حامله شده و باید… @roman_ziba پارتهای هیجانی و جذاب رمان داره شروع میشه
💕فکرهای منفی رو از ذهنت بیرون بریز و شادی رو تمرین کن یادت باشه حِکمت پستی و بلندی‌های زندگی دیدن و تجربه‌کردن و آموختنه... @roman_ziba
💙 رمان زیبـــــــا ❤
🌺🌺🌺🌿 🌺🌺🌿 🌺🌿 🌿 #پارت125 نرگس خاتون دستش رو جلوی دهنش می گیره و با تعجب به هامون خیره می مونه.علی باب
🌺🌺🌺🌿 🌺🌺🌿 🌺🌿 🌿 بی حرف به اتاق می رم،مانتو و شالم رو از تنم بیرون می کشم و زیر ملافه می خزم،چشم هام رو می بندم و هامون رو کنار خودم تصور می کنم،درست نزدیک به خودم.لبخند محوی روی لبم می شینه،به سمتش کشیده میشم که تصویر هامون محو و محو تر میشه و هاکان پررنگ میشه،اون قدر پررنگ که لبخندم جاش رو به گرفتگی چهره م میده،از یه رویای لذت بخش به یه عمق یک کابوس وحشتناک سقوط می کنم و تمام تنم رو رعشه ای در بر می گیره،هنوز عادت نکرده بودم،نه به اون شب نحس،نه به نحسی شب های بعدش.هر بار با یادآوری این که مادرم توی زندانه دلم پایین می ریخت و حس نفرت به دلم رسوخ می کرد.هر بار با یادآوری این که قاتلم می ترسیدم و چند دقیقه ای توی شوک فرو می رفتم،همه چیز اون قدر سریع بود که آدم بره واقعیت و خیال شک می کرد.گاهی چشم باز می کنم و می بینم وسط برزخ افتادم و هر چی دست و پا می زنم بیشتر توی عمق آتیش فرو میرم،درست مثل الان. با هجوم افکار ضد و نقیض حالم خراب شده،نفس کم آوردم و حس می کنم دوباره همون حالت تهوع های وحشتناک به سراغم اومده. چشم هام رو روی هم می ذارم و فشار میدم،در اتاق باز می شه و حضور مهراوه رو حس می کنم،حتی به خودم زحمت باز کردن پلک هام رو هم نمیدم،مگه ممکن بود کسی به چشم هام نگاه کنه و نفهمه؟نفهمه حال خرابمو،نفهمه کابوس هام رو عذاب کشیدنم رو. چراغ خاموش میشه، بی شک مهراوه می فهمه بیدارم،می فهمه توی این زمان کم نخوابیدم ،نمی خوام ناراحتش کنم اما بدجوری بهم ریختم.فقط یه سرنخ کافی بود تا به این نقطه برسم،به کابوس های گذشته،به یادآوری شب های تلخ و شب های تلخ تر آینده. **** دستی به گردنم و می کشم و بعد از پوشیدن دمپایی هام وارد حیاط میشم،بی درنگ کنار شیر آب می شینم و تمام اون چیز هایی که خوردم و رد می کنم،یک باره،دوباره،سه باره،انقدر به معده م فشار میارم که اشک از چشمم جاری میشه،علارغم تمام تلاش هام باز هم نتونستم خودم رو کنترل کنم،دوباره ضعف وحشتناکی وجودم رو در بر گرفته بود،چشمام به سختی آب جاری شده ی مقابلم رو می بینه.خدایا الان نه،کاش الان چشم هام باز باشه،اون زمانی که خاموشی می خواستم محکوم شدم به دیدن،الان نباید چشم هام بسته بشه،نمی خوام وقتی چشم باز می کنم ببینم تمام حقیقت ها آشکار شده،حداقل به این زودی نه . دوباره عق می زنم و دوباره التماس می کنم،که تموم بشه امشب،احساس امشب،حال خراب امشب… این حالت تهوع به خاطر حامله بودنم نبود،به خاطر هجوم خاطره هایی بود که تمام عضو های بدنم رو مختل کرده بود از جمله معده ی بیچاره م رو،بی چاره تر ذهنم که از این همه افکار ضد و نقیض رو به نابودی بود. آبی به صورتم می زنم و شیر آب رو می بندم دستم رو بند دیوار می کنم و به سختی بلند میشم. حس می کنم جای زمین و آسمون عوض شده اما خودم رو نمی بازم،حق باختن ندارم. باید دووم بیاری آرامش،باید تحمل کنی.خودم رو به آلاچیق می رسونم و بی رمق دراز می کشم،زن های حامله توی این طور مواقع به کی پناه می برن؟برای بهتر شدن حالشون چی کار می کنن؟اگه حالشون بد بشه،اگه نیاز به تکیه گاه داشته باشن چی کار می کنن؟من باید چی کار کنم؟ به کی پناه ببرم؟کی بهم دلداری بده؟کی آرومم کنه؟کی این حس تنهایی رو ازم دور کنه؟ دلم هوای مامانم رو کرده،دلم هوای هامون رو کرده،امشب از فکر اون شروع شد و به این حال خراب ختم شد. فقط تونسته بودم مانتوم رو سرسری بپوشم اما یادمه موبایلم خیلی وقت بود توی جیب مانتوم جا خوش کرده بود بر می دارم،دستم روی شمارش متوقف میشه،بی اراده توی قسمت پیام ها می رم و تایپ می کنم: _می شه بیای توی حیاط؟ نمی دونم نزدیک ساعت سه نصف شب بیداره یا نه اما می خوام شانسم رو امتحان کنم. چشم هام رو می بندم،پنج دقیقه ای می گذره با شنیدن صدای قدم های آشنایی دلم قرص میشه،اومد.می دونستم میاد،می دونستم اونم مثل من خواب نداره.می دونستم علارغم نفرتش باز هم نمی تونه نیاد. چشم هام رو باز می کنم،می بینمش با همون اخم های در هم و جذابیت همیشه. توی تاریکی با وجود چراغی که بالای سرمون روشنه خواستنی تر از هر زمان شده. کنارم می شینه و زمزمه می کنه: _چت شده؟ دستم رو بند می کنم و به سختی به بدن بی رمقم تکون میدم،حالا من هم روبه روش نشستم. اشکی که با دیدن هامون سرکشانه از چشمم جاری شده رو با پشت دست پس می زنم و آروم میگم: _من خیلی تنهام.دلم گرفته،بدجوری هم گرفته. عمیق نگاهم می کنه و میگه: _کاری از دست من برای تو بر نمیاد مگه اینکه بخوای حرف بزنی تا منم بشنوم 🌿 🌺🌿 🌺🌺🌿 🌺🌺🌺🌿
💙 رمان زیبـــــــا ❤
🌺🌺🌺🌿 🌺🌺🌿 🌺🌿 🌿 رمان قصاص پارت اول خلاصه: شاید برای همه پیش اومده باشه که میون روزمرگی ها ، جایی
ریپلای به ابتدای رمان بسیار جذاب قصاص آرامش دختری که یک شب مورد تعرض پسر همسایشون قرار می گیره و از ترس آبرو سکوت می کنه،قافل از اینکه همون شب حامله شده و باید… @roman_ziba پارتهای هیجانی و جذاب رمان داره شروع میشه