eitaa logo
💙 رمان زیبـــــــا ❤
2هزار دنبال‌کننده
6.9هزار عکس
457 ویدیو
36 فایل
🍃🌸 •| اَللّـهُمَّ اِنّی اَسْئَلُكَ صَبْراً جَميلاً |• . . °|هر آنچه که بودم هیچ اینبار فقط شعرم💓|° علیرضا_آذر🍃❤ . . شما شایسته بهترین رمان ها هستید😍 #جمعه ها_پارت نداریم دوست عزیز . . 🍃🌸
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از تبلیغات پیشروو
بازی محبوب سوپر #ماریو 🍄 قارچ خور جدید مخصوص موبایل
IE.super mario-v551.apk
20.25M
🍄 بازی جدید قارچ خور مخصوص گوشی اندروید دانلود کنید و با کیفیت عالی بازی کنید 👆👆👆
💕به زودی متوجه خواهی شد که چه کلاه بزرگی سرت گذاشت این زندگی! که هر روزت را به بهانه ی روز بهتر از تو ربود و تو چه ساده لوح بودی که حرفش را باور کردی! زندگی تو، همین امروز است... @roman_ziba
💕باور کنید روزی می‌رسد به تمام این روزهایی که این‌گونه با غصه خوردن و اشک ریختن گذرانده‌اید می‌خندید.. مشکل ما این است که کمی در غصه‌هایمان بی‌جنبه و بی‌طاقت هستیم.. تا کمی غصه بر دلمان می‌نشیند گویی دنیا بر سر ما خراب شده است زمین و زمان را بهم می‌ریزیم. اگر کمی طاقت و صبر داشته باشیم روزهایی برای ما می‌رسد که تمام گذشته تلخمان جبران می‌شود قشنگترین اتفاق دنیا حکمت خدا است..اگر فقط ذره‌ای به حکمت خدا ایمان داشته باشیم دلهایمان آرامش بیشتری خواهند داشت ... @roman_ziba
💙 رمان زیبـــــــا ❤
🌺🌺🌺🌿 🌺🌺🌿 🌺🌿 🌿 #پارت126 بی حرف به اتاق می رم،مانتو و شالم رو از تنم بیرون می کشم و زیر ملافه می خزم،چ
🌺🌺🌺🌿 🌺🌺🌿 🌺🌿 🌿 این بار منم که از پشت هاله ی محو اشک هام بهش خیره میشم و مثل خودش زمزمه می کنم: _میشه امشب،فقط امشب بگذری؟فراموش کنی؟متنفر نباشی؟حکمم و سخت بریدی هامون،خیلی سخت بریدی.حس غربت،حس بی کسی داره از پا درم میاره.میون این همه غریبه،اون هم توی این روزهای سخت… مکث می کنم و با بغض ادامه میدم: _من کم آوردم ،کاش از همون روز اول منو می بردی لب یه پرتگاه و پرتم می کردی پایین،کاش یه طناب دار می نداختی دور گردنم و صندلی رو از زیر پام می کشیدی،بهتر از این بود که من و بندازی توی این باتلاق تنهایی.من دیگه نمی کشم هامون،امشب هیچ رقمه نمی تونم آروم بشم. من حرف می زنم و اون گوش میده،محاله دلش به حال اشک هام نسوزه،حتی منی که قاتل برادرشم محاله دلِ این مرد رو به رحم نیارم. خیره به اشکی که از چشمم غلطیده آهسته نجوا می کنه: _توقع داری برای آروم کردنت چی کار کنم؟هوم؟ دل گرفته جواب میدم: _نمی دونم. _چرا نمی دونی؟مگه تو آرامش نیستی؟مگه نباید رسم آرامش بودن رو بلد باشی؟فکر کن جامون عوض شده،فکر کن این منم که داغونم.چی کار می کنی؟ قبل از این که جواب بدم خودش ادامه میده: _فکر کن بزرگ ترین داغ عمرت رو من به دلت گذاشتم،فکر کن عزیز ترین کس زندگی تو ازت گرفتم و حالا روبه روت نشستم،حالم داغونه،چی کار می کنی؟ لب می گزم از این منطق کلامش و بغضم تشدید میشه با فکر این که هامون حق داره از من متنفر باشه.با صدایی دورگه میگم: _تو مثل من نیستی هامون،هیچ وقتم نبودی. _اما آدم هستم مگه نه؟ سرم پایین میوفته،امشب قصد تموم شدن نداشت،اشک دیگه از از چشمم به روی فرش قرمز پهن شده توی آلاچیق چکیده میشه. دستی زیر چونه م می شینه،دستی که برعکس همیشه امشب یخ زده،خبری از اون گرمای همیشگی نیست،انگار همون قدر که حال من بده حال هامون هم بده فقط اون یاد گرفته مرد باشه و من تنها سلاحم اشک ریختن بود. وادارم می کنه سر بلند کنم و خیره بشم به چشم هایی که عجیب ضربان قلبم رو نا متعادل می کنن،تا حالا چند جفت چشم سیاه دیده بودم؟ خیلی…این وسط چشم های هامون چه فرقی داشت که با خیره شدن بهشون این طور از عالم فراموش می کردم و توی نگاه به رنگ شبش غرق می شدم و از خود بی خود؟ حس می کنم نگاهش نفرت روزهای قبل رو نداره،حداقل الان چشم هاش سعی دارن با دلم راه بیان. صداش در عین مردونه بودن،دورگه به گوشم می رسه: _نمی خوام اذیتت کنم آرامش. مکث می کنه و من تشنه ی شنیدن صداش به لب هاش خیره میشم: _با کتک زدنت با تحقیر کردنت دلم شاد نمیشه،اتفاقا برعکس از خودم متنفر میشم… باز هم مکث می کنه و من شیفته ی شنیدن ادامه ی حرفش میشم: _فکر می کردم هر روز قراره یه طوری آزارت بدم،یه طوری اذیتت کنم،یه طوری زندگی رو واست جهنم کنم.اما دیدم نمی تونم،هر چقدر ازت متنفر باشم من مرد آزار رسوندن به یه بچه نیستم. چشم هام پر میشه از صداقت کلامش و دلم می گیره از این که مثل سابق من رو بچه می دونه. _امشب نمی خوام وادارت کنم حقیقت و بگی،اما ازت می خوام این کابوس رو برای جفتمون تموم کنی.. نمی دونی تحمل کردن کسی که برادرتو ،پاره ی تنتو ازت گرفته اون هم کنار خودت چقدر سخته. و باز هم یک بار دیگه قلبم از نو می شکنه،حداقل امشب نیاز به شنیدن این حرف ها نداشتم. دستم رو بالا میارم،عیب نداره غرورم بشکنه،حالا که کوه غرور ریزش کرده چه فرقی می کنه اگه برای گرفتن دستش پا پیش بذارم؟ دستی که زیر چونم بود رو می گیرم،اخم ریزی بین ابروهاش خط می ندازه اما دستش رو پس نمی کشه. بدون اینکه ثانیه ای دستش رو رها کنم انگشت هامو لابه لای انگشت هاش فرو می برم و بی اراده زمزمه می کنم: _کاش یه ذره از مرام و مردونگی تو رو هاکان داشت. با شنیدن این حرف دستش رو با عصبانیت از دستم بیرون می کشه،آهی می کشم و بی توجه به چهره ی برزخیش میگم: _هامون،کاش می فهمیدی برادرت اون چیزی نبود که نشون می داد…اون یه آدم بی وجود و نامرد بود که… وسط حرفم می غره: _ببند دهنتو. _چطور ازم می خوای واقعیت و بگم وقتی گوشی برای شنیدن حرفام نیست؟ 🌿 🌺🌿 🌺🌺🌿 🌺🌺🌺🌿
💙 رمان زیبـــــــا ❤
🌺🌺🌺🌿 🌺🌺🌿 🌺🌿 🌿 رمان قصاص پارت اول خلاصه: شاید برای همه پیش اومده باشه که میون روزمرگی ها ، جایی
ریپلای به ابتدای رمان بسیار جذاب قصاص آرامش دختری که یک شب مورد تعرض پسر همسایشون قرار می گیره و از ترس آبرو سکوت می کنه،قافل از اینکه همون شب حامله شده و باید… @roman_ziba پارتهای هیجانی و جذاب رمان داره شروع میشه
بزرگترین مشکل دنیا اینه که آدمای بدهکار همیشه طلبکارن @roman_ziba
💕ازبوسیدن دوجا انسان به عرش میرسه بوسیدن دست پدر بوسیدن پای مادر نیکی به پدر ومادر داستانی است که تو آن را می‌نویسی وسالها بعد فرزندانت آن را برایت حکایت می‌کنند! پس خوب بنویس @roman_ziba
💙 رمان زیبـــــــا ❤
🌺🌺🌺🌿 🌺🌺🌿 🌺🌿 🌿 #پارت127 این بار منم که از پشت هاله ی محو اشک هام بهش خیره میشم و مثل خودش زمزمه می ک
🌺🌺🌺🌿 🌺🌺🌿 🌺🌿 🌿 صورتش رو نزدیک میاره و با فکی قفل شده میگه: _چون داری مزخرف میگی،می خوای گند کاری های خودتو پشت برادر بدبخت من مخفی کنی.چون انقدر آشغال و پستی و برات مهم نیست مادرت به جای تو توی زندان شب هاشو صبح کنه،کسی که حاضر میشه مهر قاتل بودن به پیشونی مادر بی گناهش بخوره،براش کاری نداره گه خوری هاش و با تهمت زدن به بقیه لاپوشونی کنه. . مارگزیده دوباره به اول خونه برمی گردم،دقیقا همون نقطه ی اول. لبخند تلخی می زنم و زمزمه می کنم: _حق داری. بلند میشم،حس می کنم وزنم برای پاهام زیادیه اما خودم رو نمی بازم،پشت می کنم به هامون و با صدای ضعیفی میگم: _ببخشید اگه مجبوری یه آدم پست و آشغالی مثل من رو کنار خودت تحمل کنی.برای همه ی این عذاب هایی که بهت دادم شرمنده م. حتی منتظر نمی مونم تا جواب بده،اون حق داشت اما من حق نداشتم ازش توقع بی جایی داشته باشم،از همون اولش اشتباه کردی آرامش.از همون اول نرگس خاتون اشک گوشه ی چشمش رو پاک می کنه و با گریه می گه: _خدا پشت و پناهتون!مواظب خودتون باشید. هامون آخرین تیکه های وسایلمون رو توی صندوق عقب جا میده و در همون حال میگه: _نگران نباشید،ما صحیح و سالم تا چند ساعت دیگه مشهدیم،برسم هم تمام سفارشاتون رو به امام رضا می کنم،مو به مو. شنیدن اسم امام رضا کافیه تا گریه ی نرگس خاتون دوباره از سر گرفته بشه،خنده م می گیره.محمد با شیطنت میگه: _بانو تو خودت بهترین جا زندگی می کنی واسه ی مشهد رفتن ما اشک می ریزی؟ نرگس خاتون با گوشه ی روسریش اشک هاش رو پاک می کنه و جواب میده: _دلم بدجور هوای حرم آقا رو کرده اگه رفتید حتما سلام منم برسونید. محمد: ای به چشــــم سلام م خصوص از جانب شما می رسونیم اصلا نگران نباش. _خدا خیرت بده،آقا پشت و پناه همتون باشه. هامون: خوب دیگه با اجازتون ما بریم. نرگس خاتون بار دیگه من و مهراوه رو بغل می کنه و دوباره اشک می ریزه،هر چند نفهمیدم اشک هاش برای وابستگی به ما اون هم توی این دو روزه یا برای اینکه ما عازم مشهدیم. از بغل نرگس خاتون بیرون میام که علی بابا با کاسه ای آب با قدم های تند به سمتمون میاد و هن و هن کنان میگه: _یه وقتی نرید،صبر کنید آب پشت سرتون بریزم زود برگردید جدا از زحمتاتون خیلی بهتون عادت کردیم.دعای کل این روستا پشت سرتونه جوونا،خوش به سعادتتون . محمد ادای احترام می کنه و با خوش رویی میگه: _من نوکر خودت و تمام اهالی این روستا هم هستم. با لبخند نگاهش می کنم،پسر خیلی خوبی بود اون قدر خوب که به احترام هامون لباس هاش هنوز سیاه بود. نگاهم رو روی چهره ی پیرمرد مهربون رو به روم سوق می دم،سعی می کنم به یاد بیارم برای بار چندمه که ما خداحافظی می کنیم.کل اهالی روستا وقتی خبر رفتن ما رو شنیدن پشت در خونه ی علی بابا اومدن تا با هامون و محمد خداحافظی کنن،توی این دو روز انقدر برای اهالی اینجا زحمت کشیده بودن که بنده های خدا نمی دونستن چطوری تشکر کنن. حتی صورت من و مهراوه ای که نا آشنا بودیم رو هم غرق بوسه هاشون کردن،همشون چیزی برای خالی نبودن عریضه آورده بودن،یکی ماست محلی،اون یکی دوغ هایی که آدم از نوشیدنش سیرآب نمی شد،پنیر،نون یا هر چیزی که در توانشون بود اما هامون در کمال احترام همش رو رد کرد و به سبد کوچیک نازخاتون اکتفا کرد. علی بابا هم با اون سن اشکش در میاد و دوباره صورت هامون و محمد رو می بوسه و تمام دعاهای خیرش رو برای بدرقه ی راهمون روی زبونش جاری می کنه. دلم می گیره،انقدر آدم های خوبی بودن که برای رفتن ما این طوری دلگیر شده بودن و اشک می ریختن. بالاخره بعد از کلی سفارش دل می کنن،برای مهراوه دست تکون میدم و سوار ماشین هامون می شم.هامون هم بعد از سفارشات جاده ای سوار میشه و استارت می زنه. از زیر چشم نگاهی بهش می ندازم و متوجه ی ذکری که زیر لب میگه می شم،بعد از دیشب تا الانی که پنج عصر بود جرئت نگاه کردن توی چشم هاش رو نداشتم،حرف هام،احساسم،گرفتن دستش همه و همه باعث شده بود چشم تو چشم شدن باهاش برام سخت بشه. رانندگی توی اون سنگ ها و خاک ها کار سختی بود برای همین هامون با اخم ریزی تمام حواسش رو به روبه رو داده بود. دلم هندزفری و آهنگ هام رو طلب می کرد،هیچ وقت جاده رو بدون موزیک دوست نداشتم اما این بار دلم یه آهنگ غمگین می خواست،ولی جرئت فکر کردن بهش رو هم نداشتم چه برسه به بیان کردنش.هامون عذادار هاکان بود و دل من زیادی بی چشم و رو و متوقع. شیشه رو پایین می دم و ناچارا خودم رو با دیدن آدم ها و غرق کردن توی فکر و خیال سرگرم می کنم. ****
💙 رمان زیبـــــــا ❤
🌺🌺🌺🌿 🌺🌺🌿 🌺🌿 🌿 رمان قصاص پارت اول خلاصه: شاید برای همه پیش اومده باشه که میون روزمرگی ها ، جایی
ریپلای به ابتدای رمان بسیار جذاب قصاص آرامش دختری که یک شب مورد تعرض پسر همسایشون قرار می گیره و از ترس آبرو سکوت می کنه،قافل از اینکه همون شب حامله شده و باید… @roman_ziba پارتهای هیجانی و جذاب رمان داره شروع میشه
#عکس_نوشته برای مادر @roman_ziba
💙 رمان زیبـــــــا ❤
🌺🌺🌺🌿 🌺🌺🌿 🌺🌿 🌿 #پارت128 صورتش رو نزدیک میاره و با فکی قفل شده میگه: _چون داری مزخرف میگی،می خوای
🌺🌺🌺🌿 🌺🌺🌿 🌺🌿 🌿 ماشین رو پارک می کنه،خسته از این مسیر چند ساعته و بی وقفه پیاده میشم.بین راه حتی نگه نداشت تا یک بار دیگه با مهراوه خداحافظی کنم.منم چیزی نگفتم. در واقع بعد از دیشب روی صحبت کردن نداشتم.به سمت هامون میرم تا از بین انبوه وسیله ها چند قلمی به دستم بده اما بی اعتنا به من تمامش رو خودش بر می داره و به سمت در حیاط میره. در رو با کلید باز می کنه،وسایل رو توی راه پله ها می ذاره و میره تا ماشینش رو بیاره داخل. ساک لباس های خودم رو بر می دارم و از پله ها بالا میرم،کماکانی که دارم به سمت طبقه ی سوم میرم در خونه ی خاله ملیحه باز میشه سرم رو بر می گردونم و نگاهم به نگاه آبی و آشنای هاله تلاقی می کنه.نگاهی به جسم خسته و وسایل های دستم می ندازه و می پرسه: _کجا بودین؟ راضی از اینکه بالاخره باهام حرف زد جواب میدم: _یکی از روستاهای اطراف مشهد. انگار تا ته حرفم رو می خونه که آهانی میگه و به پله های پایین چشم می دوزه،معلومه منتظر هامونه. کمی این پا و اون پا می کنم و میگم: _خوبی هاله؟ مثل سابق جبهه نمی گیره،اما نگاهش،درست رنگ و بوی نگاه هامون رو داره.چیزی بین نفرت،دلخوری،دلسوزی و دنیایی حرف نگفته با لحن غریبی جواب میده: _تا خوب بودن رو توی چی ببینی.از نظر جسمی آره اما داغ هاکان فراموش نشده.هیچ وقت هم نمیشه.خداروشکر که برادر نداری،خداروشکر که هیچ وقت نداشتی.رابطه ی خواهر برادری قشنگه،یه خواهر جونش واسه ی برادرش در میره مخصوصا اگه اون نیمه ی خودت باشه،من یه نیمه از خودم و از دست دادم.دیگه هیچ وقت نمی تونم خوب باشم. شرمنده سر پایین می ندازم و میگم: _متاسفم،من و تو با هم بزرگ شدیم.خوب می دونی با تموم بدی هام هیچ وقت نخواستم کار به این جا بکشه. _اما کشوندی،مقصر همه ی اینا هم تویی.اگه الان چیزی بهت نمیگم برای اینه که می دونم هامون چرا صیغه ت کرده.چون عذابت بده.انگار موفق بوده،خیلی لاغر شدی! نگاهی به زیر چشم های گود افتاده ش و رنگ صورت سفیدش که حالا به زردی می زنه می ندازم و میگم: _خودتو ندیدی. زهر خندی می زنه و همون لحظه هامون از پله ها بالا میاد.هاله لبخند کمرنگی می زنه و میگه: _حالا دیگه بی خبر میری داداش؟ خوشحال از اینکه رابطه ش با هامون بهتر شده نگاهشون می کنم. هامون وسیله های دستش رو روی زمین می ذاره و به سمت هاله می ره در آغوشش می کشه و با محبت زیر پوستی میگه: _چطوری جوجه حنایی؟ هاله بیشتر توی آغوش برادرش می خزه و در حالی که چشم بسته و عطر تنش رو نفس می کشه جواب میده: _الان بهترم. شاید جفتشون ندیدن نگاه دختری رو که چند پله بالا تر به اون ها خیره شده بود،نگاهی که در عین محبت رنگ و بویی از حسادت گرفت،از حسرت.حسرت این آغوش خالصانه.حسرت این لبخند هامون که نشون از رضایتش میده.برای لحظه ای خودم رو جای هاله تصور می کنم،توقع زیادی داشتم… یه آغوش محال،یه لمس خیالی.یه پشتوانه مثل کوه،کوهی به عظمت هامون،همون قدر محکم. نمی ایستم تا زمزمه های هر چند برادرانه ی هامون رو هم بشنوم بی حرف راهم و می کشم جلوی واحد خودمون متوقف میشم،تازه یادم میوفته کلید ندارم. کلافه نفسی تازه می کنم،می خوام همون جا بشینم که صدای هامون بلند میشه: _آرامش... با شنیدن صداش پاهام قفل به زمین و خودم جایی بین ابر و آسمون معلق می شم،فقط یک بار دیگه،فقط یک بار دیگه صدا بزن. لحنش مهربون نبود،حتی احساسی هم نداشت.معمولی اسمم رو صدا زده بود مثل هر بار،مثل هر کس… اما این بار یه چیزی مثل سابق نبود،یه حسی که جوونه ش سر از خاک بیرون کشیده بود و می خواست رشد کنه حتی توی این کویر خشک و بی آب و علف فقط به امید چند قطره محبتی که صاحبش به پاش بریزه. منتظر می مونم تا باز صدا بزنه،تا باز بشنوم اما انگار همون یک بار بود.دستی روی قلبم می ذارم و زیر لب زمزمه می کنم: _حتی تپیدن این لعنتی هم فرق کرده. 🌿 🌺🌿 🌺🌺🌿 🌺🌺🌺🌿