eitaa logo
💙 رمان زیبـــــــا ❤
2هزار دنبال‌کننده
6.9هزار عکس
457 ویدیو
36 فایل
🍃🌸 •| اَللّـهُمَّ اِنّی اَسْئَلُكَ صَبْراً جَميلاً |• . . °|هر آنچه که بودم هیچ اینبار فقط شعرم💓|° علیرضا_آذر🍃❤ . . شما شایسته بهترین رمان ها هستید😍 #جمعه ها_پارت نداریم دوست عزیز . . 🍃🌸
مشاهده در ایتا
دانلود
💕انعطاف‌پذیری هم لازم است اگر تنها یک بذر در باغ خاطر خود بکارید و آن بذر ضامن موفقیت شما باشد؛ بذر انعطاف پذیری و نرمش است این ویژگی باعث می‌شود همواره بتوانید نظرات و عقاید خود را اصلاح کنید تمام چیزهایی که در نظر شما عواطف منفی تلقی می‌شوند، پیام‌هایی هستند که شما را به انعطاف پذیری دعوت می‌کند انعطاف پذیری، عامل خوشبختی انسان است. همه ما در طول زندگی خود به شرایطی بر می‌خوریم که کنترل آنها از اختیار ما خارج‌اند، در این شرایط، قابلیت انعطاف ما در مورد اصول و باورها، معنایی که به هر چیز می‌دهیم و کردارهای ما تنها ضامن موفقیت مان در درازمدت است، میزان شادمانی ما هم وابسته به همین عامل است در هنگام توفان، درختان سخت می‌شکنند، اما شاخه‌های نرم؛ خم می‌شوند و سالم می‌مانند. ╭─────────╮ 🌼 @roman_ziba 🌼 ╰─────────╯
کسری انوشیروان از بزرگمهر خشمگین شد و دستور داد در سیاهچال به زنجیرش کنند چند روزی از این ماجرا گذشت ، کسری افرادی را فرستاد تا از حال بزرگمهر برایش خبر ببرند. آنان دیدن بزرگمهر قوی و شادمان است و از او سوال پرشیدند که چرا در این حال اینچنین آسوده هستی بزرگمهر گفت : معجونی ساخته ام ار 6 جزء و بکار می برم به این دلیل است که مرا اینگونه نیکو می بینید گفتند : آن معجون را به ما هم بگو تا در زمان گرفتاری استفاده کنیم بزرگمهر گفت : 1 . اعتماد به خدای عزوجل است 2 . آنچه مقدر است بودنی است 3 . شکیبایی برای گرفتار بهترین چیز است 4 . صبر نکنم چه کنم 5 . شاید حالتی سخت تر از این رخ دهد 6 . از این ساعت تا ساعت بعد امید گشایش است زمانی که سخنان بزرگمهر را به کسری رساندند بزرگمهر را آزاد کرد و او را گرامی داشت ╭─────────╮ 🌼 @roman_ziba 🌼 ╰─────────╯
5.59M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
╭─────────╮ 🌼 @roman_ziba 🌼 ╰─────────╯
📕 مرد جوانی به نزد " ذوالنون مصری " رفت و از صوفیان بدگوئی کرد . ذوالنون انگشتری را از انگشتش بیرون آورده به او داد و گفت : این را به بازار دست فروشان ببر و ببین قیمت آن چقدر است؟ مرد انگشتر را به بازار دست فروشان برد ولی هیچ کس حاضر نشد بیش از یک سکه نقره برای آن بپردازد. مرد نزد ذوالنون بازگشت و ماوقع را تعریف کرد. ذوالنون گفت: حال انگشتری را به بازار جواهر فروشان ببر و مظنه آن را بپرس. در بازار جواهر فروشان انگشتر را به هزار سکه طلا می خریدند. مرد شگفت زده نزد ذوالنون بازگشت و ذوالنون به او گفت: علم و معرفت تو از صوفیان و طریقت ایشان به اندازه علم دست فروشان از این انگشتریست. قدر زر زرگر شناسد؛ قدر گوهر، گوهری. ╭─────────╮ 🌼 @roman_ziba 🌼 ╰─────────╯
╭─────────╮ 🌼 @roman_ziba 🌼 ╰─────────╯
╭─────────╮ 🌼 @roman_ziba 🌼 ╰─────────╯
💙 رمان زیبـــــــا ❤
🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🍃 🌺 #پارت12 نگفته که پارتیه...امیررایا رو دیدم..یه پیرهن آستین بلند تنم بود که آست
🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🍃 🌺 در کسری از ثانیه ماشینی با سرعت و بوق بلند درست از کنارم رد شد و باعث شد ثریا خانم دوباره جیغ بکشد، هاج و واج نگاهم را به سمت دیگر خیابان چرخاندم که دیگر ماشین شهاب نبود اماچیزی که نباید می دیدم را دیدم؛ نفس حبس شده از ترسم را بیرون فرستادم دیدن شهاب که به همراه دختری با ظاهر ناجور در حال خندیدن بودند حالم را خراب کرد شکه بودم و قلبم در حال بیرون زدن از قفسه ی سینه ام بود ثریا خانم به سمتم آمد و دست های یخ زده ام را در دست گرفت و گفت: -خوبی دخترم؟ خداروشکر که به خیر گذشت. رنگ پریدگی صورت اش ترسی که تجربه کرده بود را نشان می داد، دستم را گرفت و از خیابان گذشتیم گویی می دانست که پاهایم توان تنها رفتن را ندارند. گوشه ای ایستادیم و ثریا خانم برای اولین ماشینی که می آمد دست تکان داد که بی توجه به ما رد شد. بعد از گذشت لحظاتی کالفه کننده بالاخره سوار بر ماشینی شدیم سرم را به عقب تکیه دادم و چشم هایم را بستم، تنها تصویری که در ذهنم نقش بست لبخند شهاب بود برای دختری که... ثریا خانم آدرس مقصد را گفت و تقریبا نیم ساعت بعد با صدای مرد راننده چشم هایم را باز کردم. -بفرماید خانم رسیدیم. کمی خودم را جمع و جور کردم و دستگیره ی در را کشیدم و پیاده شدم، ثریا خانم هم بعد از پرداخت کرایه به من ملحق شد و هردو به سمت فروشگاهی که مخصوص وسایل عروسی بود رفتیم؛ آن روز تا غروب در حال خرید دسته گل و نقل و... بودیم و هنگامی که به خانه برگشتم بدون حرف زدن با کسی به اتاقم رفتم و با همان لباس ها خود را روی تخت رها کردم که از خستگی خوابم برد. *** دو روز گذشت، دو روز تنها با فکر این که آن دختر که بود؟! فکرم مشغول بود آماده ی بیرون رفتن بودم و در آیینه خیره به تصویر دختری که امشب عروس می شد را نشان می داد بودم با یاد آوری این که امشب عروس می شدم و دامادم شهاب بود ذوقی خاصی تمام وجودم را فرا گرفت اما صدای مادرم آرامشم را بهم زد 🍃 🌺🌺 🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🌺🌺🍃
╭─────────╮ 🌼 @roman_ziba 🌼 ╰─────────╯