💙 رمان زیبـــــــا ❤
🌺🌺🌺🌿 🌺🌺🌿 🌺🌿 🌿 #پارت137 کلامش طوری رنگ و بوی جدیت داره که من رو می ترسونه،اگه ذره ای از این ترس توی
🌺🌺🌺🌿
#پارت138
دست خاله ملیحه حتی برای گرفتن شناسنامه هم پیشروی نمی کنه.هامون لای شناسنامه رو باز می کنه،خشونت توی تک تک رفتار هاش هویداست.شناسنامه رو باز می کنه و با کلامی جدی تر ادامه میده:
_بیا بخون،ببین صفحه ی دوم اسم کیه!
به وضوح شکستن خاله ملیحه رو می بینم،ننگش میشه دیدن اسم من کنار اسم پسرش.
اما هامون ادامه میده:
_آرامش پناهی.زن من،مال من!عقدش کردم خوب؟اسم من روشه پس تا من نخوام نمی تونه پاشو از خونم بیرون بذاره.حتی تو هم نمی تونی مامان!
باورم نمی شه،اولین باره می بینم هامون تو روی مادرش ایستاده،همون طوری که چند دقیقه پیش برای اولین بار دیدم که زبون درازی مقابل هامون چه عواقبی داره.
دلم به حال خاله ملیحه می سوزه،داغ هاکان کم بود که حالا داشت آرزوهای به باد رفته ش رو برای هامون می دید.
با صدای لرزونی که هیچ شباهتی به خاله ملیحه ی مهربون و با نشاط قبل نداره می گه:
_تو چی کار کردی هامون؟
صداش با بغض و بلند تر می شه:
_عقد کردی؟؟دختر زهرا رو ؟ قاتل برادر تو ؟
_آره عقد کردم،دختر زهرا رو عقد کردم،دختر قاتل برادرم و عقد کردم خوب که چی؟ می خوای بگی نامردم؟بی معرفتم؟نمک نشناسم؟هر چی دلت می خواد بگو مامان اما قبول کن حرفات هیچ تاثیری نداره این دختر زنِ منه تا روزی هم که بخوام زنِ من باقی می مونه.
حتی خاله ملیحه هم مقابل قدرت کلام پسرش کم میاره ،می فهمم دلش شکست،هامون هم می فهمه اما این مرد خودخواه تر از اون بود که بخواد معذرت خواهی کنه.
به جاش مادرش سر خم می کنه،سکوت می کنه و دلشکسته زمزمه می کنه:
_باشه…انگار تو فراموش کردی مادری هم داری،که آرزوهایی برات داره… خانواده تو فراموش کردی،برادرتو فراموش کردی. منم فراموش می کنم پسری به اسم هامون دارم،ببخش اگه تو زندگیت دخالت کردم.
نگاهی به من می ندازه و ادامه میده:
_امیدوارم خوشبخت بشی اما،انسانیت و فراموش نکن،اینم آخرین درس از مادرت.
حرفش که تموم میشه نگاهی با حسرت به قد و بالای بلند پسرش می ندازه و بی حرف به سمت در حرکت می کنه.لحظه ی آخر هامون صداش می زنه:
_مامان.
مکث می کنه،انگار نفهمیده پسرش دلجویی کردن بلد نیست،وقتی سکوت هامون رو می بینه آهی می کشه و از خونه بیرون میره.
اما نگاه هامون مات به در بسته می مونه،دلم برای هممون می سوزه،حتی خودم با این زخم های عمیقی که جا،جای صورتم رو می سوزونه .
قبل از این که هامون دوباره یاد کمربندش بیوفته به سختی تن خشک شده م رو تکون می دم و به سمت اتاقم می رم،لحظه ای که از کنارش می گذرم بازوم رو می گیره.می ترسم،دروغ چرا می ترسم!از این مرد می ترسم.
رو به روم می ایسته و سر پایین افتاده م رو با گذاشتن دستش زیر چونه م بالا می گیره سرم رو بالا می گیرم اما نگاهم به زمینه،ازش دلخورم.اندازه ی تمام دنیا ازش دلخورم.چشم هاش مات روی زخم های صورتم می مونه.سرم رو کنار می کشم وبه این بار نمی ایستم و به اتاقم پناه می برم.چراغ رو خاموش می کنم و روی تختم می خزم،اشک هام دوباره از سر گرفته میشه،دستم رو بالا میارم و کنار لبم می ذارم،گرمای خون رو حس می کنم،چشم هام و می بندم و دوباره درد سیلی هایی که خوردم رو حس می کنم،محکم زد،اون قدر محکم که درس بشه و توی سرم فرو بره که دیگه جلوش حرف نزنم،خفه بشم و سکوت کنم.طوری زد که خندیدن یادم بره،حتی گریه کردن رو هم فراموش کنم،بشم یه آدم دور از هر احساسی!
دلم به حال خودم و حالت جنین واری که دراز کشیدم می سوزه.حتی دلم به حال هامون می سوزه که از هر طرف تحت فشاره،برادرش رو از دست داد،هاله بهش گفت اون رو هم همراه هاکان توی دلش چال کرده.خاله ملیحه گفت فراموش می کنه پسری به اسم هامون داره.هامونی که گم شده بین دروغ و حقیقت و حتی راه درست رو هم گم کرده.
سردم میشه،ملافه رو روی خودم می کشم و دستم رو روی شکمم می ذارم تا بچه م گرم بمونه.انگار اونم مثل مادرش ترسیده.
صدای باز شدن در اتاق که میاد لرز افتاده به جون اندامم بیشتر می شه،حضورش رو حس می کنم.کنارم روی تخت می شینه،می فهمه بیدارم که ملافه رو از صورتم کنار می زنه.
چشم هام رو باز نمی کنم،بازوم رو می گیره و با فشار وادارم می کنه صاف دراز بکشم.پلک هام همچنان اصرار به بسته موندن دارن اما اشک هام برای بیرون اومدن زیادی مشتاقن.
صدای بمش همچنان برای زیر و رو کردن دلم کافیه:
_باز کن چشماتو!
این بار سرکشی نمی کنم،با شنیدن صداش انگار دلم بی قرار شده برای دیدنش،بین دلخوری هم دلتنگشم.لعنت به احساس من!
چشم هام رو باز می کنم و اولین چیزی که توی اون صورت مردونه توجهم رو جلب می کنه ابروهای گره خورده ای هست که انگار حالا حالا ها قصد باز شدن نداره.
نمی دونم چرا اومده،هیچ حدسی هم ندارم.عجیبه که حتی کنجکاو هم نیستم.
دستم رو می گیره و بلندم می کنه،حالا مقابلش نشستم،بدون فاصله.
سرش رو پایین می ندازه و سر پماد توی دستش رو باز می کنه.باور کنم برای مداوای زخم هایی اومده که خودش زده؟
💙 رمان زیبـــــــا ❤
🌺🌺🌺🌿 🌺🌺🌿 🌺🌿 🌿 رمان قصاص پارت اول خلاصه: شاید برای همه پیش اومده باشه که میون روزمرگی ها ، جایی
ریپلای به ابتدای رمان بسیار جذاب قصاص
آرامش دختری که یک شب مورد تعرض پسر همسایشون قرار می گیره و از ترس آبرو سکوت می کنه،قافل از اینکه همون شب حامله شده و باید…
@roman_ziba
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💕 دوچرخهی عمر در حال
رکاب زدن است
تا خط پایان
فاصلهای نیست
این شتاب عمر است که میگذرد...
🔹زنده را تا زنده است باید به فریادش رسید
ورنه بر سنگ مزارش آب پاشیدن چه سود
🔺قدر همدیگر رو بدونیم، قبل از اینکه خیلی دیر شه🙏🌸
@roman_ziba
💙 رمان زیبـــــــا ❤
🌺🌺🌺🌿 #پارت138 دست خاله ملیحه حتی برای گرفتن شناسنامه هم پیشروی نمی کنه.هامون لای شناسنامه رو باز می
🌺🌺🌺🌿
#پارت139
چونه م رو توی دستش می گیره و سرم رو صاف نگه می داره،دست دیگه ش رو به صورتم نزدیک می کنه،عجیبه اگه حس کنم دست هاش می لرزه؟یا حس کنم نگاهش رو ازم می دزده؟یا حس کنم دلش می خواد فرار کنه اما تحمل می کنه؟
دستش که به کنج لبم می خوره تمام تنم داغ می شه،حس می کنم خون به صورتم دویده و اگه قبلش کتک نخوره بودم مطمئنا گلگون شدن گونه هام مشخص می شد.
هامون هیچ عکس و العملی نداره اما من مرزی تا دیوانگی ندارم،تمام حواسم پی دستی هست که با دقت کنج لبم حرکت می کنه،دستی که کنار صورتم نشسته تا ثابت نگهش داره.
حواسم پی چشم هاییه که با دقت به لبم دوخته شده.حواسم پی نفس هاییه که پوست یخ زده ی صورتم رو داغ می کنه،خدا من باید الان از این بشر متنفر باشم نه این که وجودم خواستارش باشه، خواستار بازوهای مردونه ش،خواستار نگاه خیره ش،خواستار تمامِ این مرد.
برای لحظه ای نگاهش روی چشم هام سر می خوره،نمی دونم چی توی چشم هام می بینه که حرکت دستش متوقف میشه و نگاهش رو به نگاهم قفل می کنه.
با همون چشم هایی که فرق داشت با تمام سیاهی های دنیا باهام حرف می زنه،با همون اخم های درهم که بخشی از صورتش شده.
انگشت شصتش رو بالا میاره و گونه م رو لمس می کنه،صورتم از درد جمع میشه.زمزمه می کنه:
_درد داره؟
وجودم پر میشه از دلخوری،چیزی نمی گم،مثل خودش تمام حرف هام و توی نگاهم می ریزم.خیلی خوب می فهمه!
دستاش رو دو طرف شونه هام می ذاره و وادارم می کنه دراز بکشم،دلم از این همه نزدیکی به تلاطم افتاده ،عادت ندارم،عادت به دیدن چشم هاش اون هم از این فاصله رو ندارم!
موهایی که روی صورتم ریخته رو با ملایمت پس می زنه و زمزمه وار میگه:
_به نظر تو هم من آدم پستیم؟
سکوت می کنم،کنج لبش لبخند تلخی می شینه:
_حتما هستم که کتکت زدم.
مکث می کنه،معلومه چه عذابی می کشه
_حتما هستم که می خواستم با کمربند سیاه و کبودت کنم.
دستش رو روی گونه م می ذاره و شصتش رو نوازش وار روی زخمم می کشه:
_من چطور تونستم این بلا رو سرت بیارم؟تو…
فاصله دادن بین حرف هاش رو دوست دارم،من رو مشتاق می کنه برای شنیدن.کلافه تر جمله ش رو ادامه میده:
_تو هنوز بچه ای،حقت نیست این همه بزرگ بشی.من حق نداشتم…
سکوت می کنه،هنوز من و به چشم یه بچه می دید،یه بچه مدرسه ای همون طوری که همیشه می گفت! حق داشت.من دختر لوس و بی منطق هجده ساله کجا و هامون دکتر تحصیل کرده ی سی و دو ساله کجا! زمین تا آسمون فرق بود بین من و این مرد اما دلم چرا درک نمی کرد؟ چرا بی قرار بود؟چرا با وجود این فاصله انقدر بی تاب بود؟
با حرفی که می زنه تمام تنم یخ می بنده:
_برای طلاق وقت می گیرم،توافقی جدا می شیم.
ناباور نگاهش می کنم،دلم نمی خواست.دلم جدایی از هامون رو نمی خواست،دلم خوش بود به هم خونه بودنمون،به فاصله ی کم اتاقامون،به نفس کشیدن تو هوای هامون. به دیدن خوبی هاش.
چشم های بی قرارم رو نمی بینه و ادامه میده :
_بدی بزرگی در حقم کردی اما وظیفه ی من نبود که بخوام عدالت رو اجرا کنم،حالا که می خوای روی گناهت سرپوش بذاری پس تو بمون و عذاب وجدانت.نمی دونم روزی می رسه که حقیقت فاش بشه یا نه اما می دونم خوشحال نیستی آرامش،دیگه توی زندگیت خوشحال نیستی!
حرف هاش حتی از کتک هاش هم بیشتر درد داشت،می شینم.ترس از تنهایی،ترس از دور بودن هامون چشمم رو کور می کنه.مهار اشک هام دست خودم نیست،حتی اراده ی کنترل کردن خودم رو ندارم.بی تاب خودم رو به سمتش می کشم و مثل بچه ای که قراره از پدرش جداش کنن دستم رو دور گردنش حلقه می کنم،تکون شوک زده ی بدنش رو حس می کنم اما برام مهم نیست.وقتی غرورم رو زیر پا گذاشتم یعنی هیچی جز هامون مهم نیست.
با اشک التماسش می کنم:
_ من راضیم،حتی به کتک هاتم راضیم به داد و فریاداتم راضیم قول می دم دیگه زبون درازی نکنم اما تنهام نذار هامون،التماست می کنم تنهام نذار.
خودمم باورم نمیشه این منم،آرامش… دختری که جلوی هیچ کس سر خم نمی کرد حالا این طور جلوی هامون صادقی التماس می کنه تا تنهاش نذاره.
🌺🌺🌺🌿
💙 رمان زیبـــــــا ❤
🌺🌺🌺🌿 🌺🌺🌿 🌺🌿 🌿 #پارت136 _رابطه ی بین تو و اون چی بوده که دم از بخشش و اون شب می زنه؟ خسته میشم از ا
ریپلای به ابتدای رمان بسیار جذاب قصاص
آرامش دختری که یک شب مورد تعرض پسر همسایشون قرار می گیره و از ترس آبرو سکوت می کنه،قافل از اینکه همون شب حامله شده و باید…
@roman_ziba
💙 رمان زیبـــــــا ❤
🌺🌺🌺🌿 #پارت139 چونه م رو توی دستش می گیره و سرم رو صاف نگه می داره،دست دیگه ش رو به صورتم نزدیک می ک
🌺🌺🌺🌿
🌺🌺🌿
🌺🌿
🌿
#پارت140
حتی نمی تونه حرف بزنه،هضم این سخته که الان دختری به آغوشش پناه آورده که قاتل برادرشه،کسی که ازش بیزاره.اما من هر لحظه حلقه ی دستم رو تنگ تر می کنم،انگار می خوام حل بشم توی آغوش مردی که یک ساعت پیش به قصد کشت کتکم می زد.نمی ذاره دل خوش بمونم به همین آغوش نصفه و نیمه.دست هام رو می گیره و جدام می کنه،سردرگمی رو توی چشم هاش می بینم.عمیق نگاهم می کنه و می پرسه:
_داری چی کار می کنی آرامش؟
خجالت می کشم،واقعا داشتم چی کار می کردم؟
_حواست هست من کیم؟تو کی هستی؟
سرم رو بلند می کنم و چشم های نم دارم رو به چشم هاش می دوزم،چرا من حق ندارم توی سیاهی چشم هاش عشق ببینم به جای تنفر؟چرا نمی تونم هامون و عاشق خودم بکنم؟انگار توی ذهنم پرسه می زنه که جواب سوال هام و به زبون میاره:
_بعضی وقتا باورم می شه داری دل می بندی،این یه حماقته.دل بستن به من حماقته.من هیچ وقت نمی تونم حسی جز نفرت به تو داشته باشم،شاید پشت پا زدم به هاکان و باهات ازدواج کردم اما دوتامون دلیلش و می دونیم مگه نه؟یه ازدواج شاید با عشق شروع بشه و ختم به نفرت بشه. اما ازدواجی که با تنفر شروع شده هیچ وقت تهش با عاشقی تموم نمی شه.
و این یعنی حقیقت مثل پتک توی سرم کوبیده شد.آب پاکی رو خیلی خوب روی دستم ریخت،گفت دل نبند،گفت دل نمی بندم،گفت هیچ وقت نفرتم تبدیل به عشق نمی شه.این یعنی من احمقانه خوبی هاش رو تعبیر به عشق می کردم.
بلند میشه و بهم پشت می کنه،صداش رو نجواگونه به گوشم می رسونه:
_توی همین هفته برای طلاق وقت می گیرم،تا همین جا کافیه!
کاش می شد برم به پاش بیوفتم و بگم تا همین جا کافی نیست،هیچ وقت کافی نیست.من تو رو برای همیشه می خوام،حتی شده نصفه و نیمه،با همین چشم هایی که نفرتت رو داد می زنن.اما نمی ایسته تا بشنوه،نمی خواد که بشنوه.احساس آرامش،قلبِ آرامش بی اهمیت بود،اون قدری که حتی برنگرده تا ببینه چطور با حسرت نگاهش می کنم
…
🌿
🌺🌿
🌺🌺🌿
🌺🌺🌺🌿
💙 رمان زیبـــــــا ❤
🌺🌺🌺🌿 🌺🌺🌿 🌺🌿 🌿 #پارت140 حتی نمی تونه حرف بزنه،هضم این سخته که الان دختری به آغوشش پناه آورده که قاتل
🌺🌺🌺🌿
🌺🌺🌿
🌺🌿
🌿
#پارت141
بی هدف توی پارک قدم می زنم،نگاهم به بچه هاست،به مادرهاست،به جوون ها و پیرمردهاست اما فکرم به سمت دو روز دیگه پرواز کرده و از الان دلم عذادار شده،عذادار مهر طلاقی که بعد از سی روز قرار بود توی شناسنامم بخوره.ازدواجی که کلا سی روز طول کشید،شکنجه ای که قرار بود بیشتر باشه اما از عهده ی مردِ من خارج بود.
برای اولین بار بود کسی تو دنیا دلش می خواست بیشتر شکنجه بشه تا فقط شکنجه گرش رو ببینه؟
اما هامون،توی همین سی روز موفق بود به اندازه ی سی سال زجرم بده،دردی بزرگ تر از عاشق کردن و رها کردن بود؟
آخ،آخ کاش این دل بیچاره م انقدر زود نمی باخت،اون وقت می تونستم زندگیم رو از نو بسازم.با بچه م،بدون ترسِ فهمیدن هامون!
اما الان،آینده برام مهم نیست. فقط هامون باشه،فقط کنارم باشه…هامونی که این روزها حتی خودش رو هم ازم دریغ کرده،صبح زود میره و شب ها انقدر دیر میاد تا مطمئن بشه من خوابیدم.اما خبر نداره از زیر پتو چشم به در دوختم تا فقط سایه ش رو توی تاریکی ببینم.خبر نداره بیدار می مونم تا وقتی برای نماز صبح بیدار میشه ببینمش.
اون میره و غافله از دلِ پیر شده ی من که هر روز خودش رو با بیرون رفتن مخفیانه و قدم زدن توی پارک آروم می کنه.
حتی توی تلگرام هم نمیومد،حتی پیام هایی که بهش دادم رو نمی خوند،چراغش روشن بود اما نه برای من.دیشب هم یکی از بدترین شب ها بود وقتی پای تلفن داشت به محمد می گفت دو روز دیگه قرارِ طلاق گذاشته.
نگاهی به ساعت گوشیم می ندازم،یک ساعت بود مثل آواره ها توی این پارک پرسه می زدم،با وجود طلاق هنوز هم می ترسیدم هامون هر لحظه سر برسه و توبیخم کنه.
به سمت خیابون می رم،می خوام موبایلم رو توی جیبم بذارم که صدای زنگ گوشیم بلند می شه.نگاهم رو به صفحه می دوزم و با دیدن اسم هامون تمام وجودم یخ می بنده. بی حواس قدم بر می دارم و چشم به اسمش می دوزم،یعنی چی کار داشت بعد از این همه مدت مخفی شدن ؟
باز قدم بر می دارم،تمامم پر شده از استرس،از نبضی که با اسم هامون تپنده می شد.
تماس رو وصل می کنم و غافل می شم از بوق ممتدی که بهم هشدار می ده و وقتی سر بر می گردونم که ماشینی به سرعت به سمتم میاد.با ترس همون جا قفل به زمین می شم،ماشین با صدای بدی ترمز می کنه اما نمی تونه مانع اصابت به من بشه و شاید من وقتی از شوک در میام که نقش بر زمین شدم و نفسم از درد بند اومده.
راننده با نگرانی پیاده می شه و به سمتم میاد:
_خانم شما حالتون خوبه؟
حتی قدرت جواب دادن هم ندارم،خدایا بچه م.
همه دورمون جمع شدن،کاش این همهمه هاشون خفه بشه.
دستم رو روی شکمم می ذارم و با وجود دردی که دارم می خوام بلند بشم که مرد جوون مانع میشه:
_از جاتون بلند نشید الان زنگ می زنم آمبولانس.
چشم هام و به زور باز نگه داشتم،نباید بی هوش می شدم،به خاطر هامون! نباید حالا که قرار بود جدا بشیم بفهمه .
با صدای ضعیفی رو به مرد که حالا ایستاده و داره آدرس می ده زمزمه می کنم:
_نگو.
حتی صدام به گوشش هم نمی رسه،زنی کنارم زانو می زنه و همون طوری که به خراش های دستم نگاه می کنه،می پرسه:
_خوبی؟سرت که به جایی نخورد؟
ملتمس نگاهش می کنم و با اشک میگم:
_بچه ...بچه م…
انگار به گوش هاش شک می کنه که متعجب می پرسه:
_بچه ت؟
نگاهی به اطراف می ندازه،کاش بفهمه.
دوباره به من چشم می دوزه:
_مگه بچه داری؟
دستم رو روی شکمم می ذارم،این بار با هق هق می گم:
_بچه م آسیب نبینه.
تازه متوجه ی منظورم میشه،با بهت می پرسه:
_حامله ای؟
چشم هام روی هم می ذارم.سر بر می گردونه و رو به چند نفر پشت سرش می گه:
_این دختر حامله ست.
صدای متعجب شون رو می شنوم.دستم رو به زمین می گیرم،که دختر مانع میشه:
_نه نه،تکون نخور.ببینم موبایلت کجاست ؟
بی توجه به قیافه ی ترسیده م روی زمین رو می گرده،کاش محبت نکنه،کاش نخواد کمک کنه.کاش داد بزنم لعنتی شوهر من اگه بفهمه حامله م منو می کشه چون تاحالا بهم دست هم نزده.
اما نمی فهمه،چشمش به موبایلم میوفته و میگه:
_انگار تماس یه نفر وصله.
گوشی رو کنار گوشش می ذاره و مردد میگه:
_الو؟
می دونم صدای هامون رو می شنوه که تردیدش از بین میره و میگه:
🌿
🌺🌿
🌺🌺🌿
🌺🌺🌺🌿
💙 رمان زیبـــــــا ❤
🌺🌺🌺🌿 🌺🌺🌿 🌺🌿 🌿 رمان قصاص پارت اول خلاصه: شاید برای همه پیش اومده باشه که میون روزمرگی ها ، جایی
ریپلای به ابتدای رمان بسیار جذاب قصاص
آرامش دختری که یک شب مورد تعرض پسر همسایشون قرار می گیره و از ترس آبرو سکوت می کنه،قافل از اینکه همون شب حامله شده و باید…
@roman_ziba
💙 رمان زیبـــــــا ❤
🌺🌺🌺🌿 🌺🌺🌿 🌺🌿 🌿 #پارت141 بی هدف توی پارک قدم می زنم،نگاهم به بچه هاست،به مادرهاست،به جوون ها و پیرمرده
🌺🌺🌺🌿
🌺🌺🌿
🌺🌿
🌿
#پارت142
_من آرامش نیستم،اما نگران نباشید،همین جان!
خدایا بهم قدرت بده بلند بشم و این موبایل کوفتی و از دستش بگیرم.
_نمی تونن صحبت کنن،اما چشماشون بازه معلومه آسیب جدی ندیدن.
توضیح نده لعنتی،توضیح نده. اون مرد پشت خط فکر می کنه من الان توی خونه م.نه این که توی خیابون پرسه بزنم.
_آقا چرا داد می زنید؟من از کجا بدونم؟یه ماشین زده به خانمتون منم خواستم بهتون خبر بدم دیدم تماس وصله .
لب می گزم،لعنت به این اشک های مزاحم و این دردی که نمی ذاشت بلند بشم.
_گفتم که حالشون خوبه اما نمی تونن صحبت کنن زنگ زدیم به آمبولانس،دیگه کم کم باید برسه.
جمعیت دورمون هر لحظه بیشتر میشن،خدایا این آدم ها کار ندارن که به جسم نیمه جون من زل زدن؟منی که نمی دونم از درد هام بنالم،از نگرانی بچه م جیغ بزنم یا از ترس هامون وحشت کنم. حرف بعدی دختر رو که می شنوم دلم می خواد همون جا بمیرم:
_سرشون ضربه نخورده،البته من درست نمی دونم فقط دیدم دست شون خراش برداشته،اما نگران نباشید فکر نمی کنم برای بچتون اتفاقی افتاده باشه.
چشم هام و با درد می بندم،دیگه نمی خوام ببینم،بشنوم.دیگه تموم شد تا همین جا بود.ای کاش چشم هام باز نشه،ای کاش محکم تر زده بود تا با یه سوت ممتد همین جا تموم می شد این زندگی کوفتی.
چشمام و می بندم و دیگه نمی بینم،نمی شنوم.برای یک بار هم شده حق دارم دکمه ی خاموشی رو بزنم و منتظر بمونم تا دنیا برای یک ساعت هم شده بایسته. تا همین جا باشه،ای کاش همه چی تا همین جا باشه .