eitaa logo
💙 رمان زیبـــــــا ❤
2هزار دنبال‌کننده
6.9هزار عکس
457 ویدیو
36 فایل
🍃🌸 •| اَللّـهُمَّ اِنّی اَسْئَلُكَ صَبْراً جَميلاً |• . . °|هر آنچه که بودم هیچ اینبار فقط شعرم💓|° علیرضا_آذر🍃❤ . . شما شایسته بهترین رمان ها هستید😍 #جمعه ها_پارت نداریم دوست عزیز . . 🍃🌸
مشاهده در ایتا
دانلود
دوربین های عکاسی اختراع های خوبی اند... ولی ناقص اند خنده هایت را بدون صدا ثبت میکنند! @roman_ziba
💙 رمان زیبـــــــا ❤
🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🍃 🌺 #پارت346 نمی خوام به راحتی تسلیم بشم،هر خونه ای که بود حتی اگه خرابه من حاضرم زندگی
🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🍃 🌺 در حالی که سعی دارم خنده م رو پنهون کنم میگم: _تو حسودی کردی؟ اخم هاش بیش از پیش در هم میره: _نه،اما بدم نمیاد گردن اونی که به زندگیم چشم داره رو بشکنم. فقط خدا میدونه چه حالی میشم از دیدن این غیرتی که به خاطر من برافروخته شده،حالا می فهمم چرا وقتی من حسادت می کنم هامون این طوری لذت می بره و می خنده. در حالی که پر شدم از یه احساس خوب و وصف نشدنی میگم: _فقط چون خواستگارم بوده می خوای گردنش و بشکنی؟ ابروهاش و بالا می ندازه. _نه چون اون دوست بی ملاحظه ت صاف صاف توی چشم من نگاه می کنه و ازم میخواد زنم و طلاق بدم چون یکی بد مشتاق این لحظه ست اما من حسرت طلاق دادن تو رو به دلشون می ذارم. لبخندی می زنم. _حتی اگه طلاقمم بدی،من حاضر نیستم کس دیگه ای رو وارد زندگیم کنم. نگاه تندی بهم می نداره که با خنده میگم: _اون طوری نگاهم نکن،زندگی به من یاد داد هیچ اتفاق بد و ترسناکی بعید نیست شاید تو هم یه روزی… وسط حرفم میپره: _وقتی می دونی این مزخرفات اعصابم و بهم میریزه چرا حرفش و می زنی؟ لبخند به لب میگم: _خوب باشه حرفش و نمی زنم،میرم شام و بکشم. هنوز بلند نشدم که مچ دستم رو می‌گیره،برمی گردم و به چشماش نگاه می کنم.این بار برای گفتن حرفش مکث نمی کنه: _من هیچ وقت ولت نمی کنم،اینو توی مغزت انقدر تکرار کن که برات یه باور بشه. چشم هام رنگ غم رو به خودشون میگیرن و می‌گم: _اگه برای دومین بار باورم خراب شد چی؟ نگاهم می کنه،سنگین و طولانی. بی مقدمه در آغوشم میکشه و کنار گوشم با صدای مردونه ش نجوا می کنه: _تو بگو چیکار کنم برات تا آروم شی؟اعتماد کنی و مثل سابق بشی؟ عطر تنش مشامم رو نوازش میده،با لبخندی روی لبم جواب می‌دم: _تو که سابقمو دوست نداشتی. _از کجا می دونی؟ متعجب سرم رو بالا می گیرم،می خنده و می‌گه: _اون طوری نگاه نکن کوچولو فقط می خوام یادت بدم راجع به چیزی که مطمئن نیستی این طوری حرف نزنی. دوباره سرم رو توی آغوشش پنهون می کنم و جواب می‌دم: _هیچ وقت نشد یه حرف رو کامل و بدون ابهام بزنی،مثلا کامل و واضح بگی دوستت دارم. جوابی نمیشنوم،سرم رو بالا می گیرم و می بینم با یک تای ابروی بالا پریده نگاهم می کنه.می پرسم: 🍃 🌺🌺 🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🌺🌺🍃
- و بودنت شد آرامش من در اینهمه ناآرامی ... :)🐬🔮⛓ ❣ @roman_ziba
mᎽ ᏞᎥfᎬ ᎶᎬᏆs ᏟᎾᏞᎾᏒ ᎳhᎬᏁ ᎽᎾu huᎶ mᎬ زِندگیـم رَنـگی میشـہ وَقتـی تُ بَغلـم ڪُنـی...! @roman_ziba
💙 رمان زیبـــــــا ❤
🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🍃 🌺 #پارت10 که ....دو تا پسر اومدن و سراغ عمو جالل رو گرفتن...مرتضی بهشون گفت کارشونو ب
🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🍃 🌺 دلگیرم...دلم برای همه می سوزه...ولی هیچ کاری ازم ساخته نیست....کاش می تونستم بار غم همگی شونو به دوش بکشم...ولی افسوس....دیشب از زن عمو خواستم با عمو صحبت کنه و ببینه عمو اجازه می ده بریم دانشگاه.....خودم روی صحبت با عمو راجع به این موضوع رو توی این شرایط ندارم...توی اتاقم نشستم و به همه چیز فکر می کنم.... -ساقی....کجایی؟ -بله زن عمو زن عمو در زدو وارد اتاقم شد....از جام بلند شدم و به استقبالش رفتم -بله زن عمو بامن کاری دارین؟ زن عمو روی تخت نشست..فهمیدم که می خواد باهام صحبت کنه....منم اروم کنارش نشستم -راستش ساقی جون می خواستم باهات صحبت کنم -بفرمایید زن عمو......چیزی شده؟ -میدونی...در مورده مریمه....قضیه حاج رسولی رو که یادت هست اخم هامو در هم کشیدم و گفتم -بله....چه طور مگه؟ -قراره فردا شب بیان با صدای بلند گفتم: -چی؟ -ارومتر....نمی خوام مریم بشنوه.....می خوام تو اروم بهش بگی و راضیش کنی با عصبانیت گفتم -معلوم چی دارین می گین؟ زن عمو در حالی که سعی می کرد جلوی گریه کردنش رو بگیره گفت: 🍃 🌺🌺 🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🌺🌺🍃
بی‌خیالِ حرفِ این و آن باش وقتی خودت از زندگی‌اَت لذت ببری دیگر نگرانِ قضاوت‌هایِ دیگران نخواهی بود و این یعنی خودِ زندگی .... ❣ @roman_ziba
باز هم هوایِ تو چه بی گدار میزند به سر چه بی گدار میزند به شب چه بی گدار میزند به جان... ❣ @roman_ziba
زندگی را زندگی کنیم بی بهانه هر صبح آغاز شویم دوباره عاشق شویم دوباره ببینیم دوباره لمس کنیم زندگی را بودنمان را احساسمان را و خود خودمان را... ❣ @roman_ziba
💙 رمان زیبـــــــا ❤
🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🍃 🌺 #پارت347 در حالی که سعی دارم خنده م رو پنهون کنم میگم: _تو حسودی کردی؟ اخم هاش بیش
🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🍃 🌺 _چیه؟ جوابم رو می‌ده: _سطح توقعاتت بالا رفته،من از این قرتی بازیا خوشم نمیاد. _اینکه از احساست به یه نفر بگی قرتی بازیه؟ لبخند محوی روی لبش می شینه: _آره،من به روش خودم ابراز احساسات می کنم،مردونه. لبخند از لبم پر می کشه،جدی میشم و میگم: _اون وقت روش تو چطوریه؟ چشم هاش به روم لبخند می زنن،این حالت از نگاه کردنش رو دوست دارم،وقتی سیاهی چشماش برق می زنن و گوشه های چشمش چین میوفته. سرش رو پایین میاره،قلبم بنای تند کوبیدن رو سر میده. توی چشم هاش نوعی شیطنت هست،شیطنتی از جنس خودم نه غرور هامون.انگار می خواد با این کارها منو دعوت به گذشته کنه،یا شاید هم خودش رو. لبم به لبخندی باز می‌شه و درست زمانی که فاصله مرزی تا صفر نداره کسی زنگ خونه رو به صدا در میاره. مثل مجرم ها یک قدم به عقب برمی دارم،یا خاله ملیحه بود و یا هاله،شاید هم… نفسم این بار از دلهره قطع میشه و با ترس به هامون نگاه می کنم.چشم هاش و با اطمینان باز و بسته می کنه و از جا بلند می‌شه،به سمت در میره و من هم با فاصله پشت سرش توی درگاه آشپزخونه می ایستم. در رو باز می کنه،خاله ملیحه با چشم هایی ورم کرده پشت در ایستاده.به هامون نگاه می کنه و بی هیچ مقدمه ای میگه: _بیا پایین،حرف دارم باهات. چشمش به من میوفته،توی نگاهش نفرتی رو می بینم که ناخودآگاه سرم رو پایین می ندازم. صدای هامون رو می شنوم. _هر حرفی داری توی این خونه هم می تونی بزنی مامان. با تاخیر جواب می شنوه: _من مثل تو نمی تونم با قاتلِ جگرگوشه م زیر یک سقف بمونم و دم نزنم،پایین منتظرتم. شمشیر رو از رو غلاف کرده و معلومه قصد صلح نداره چون منتظر نمی مونه تا حرفی بشنوه و می‌ره. هامون در رو می بنده و به من نگاه می کنه،سعی می کنم به روی خودم نیارم.مثل همیشه لب هام باز به لبخندی اجباری میشن و قبل از اون من می‌گم: _اگه می خوای اول شام بکشم بخور بعد برو. جوابم رو فقط با نگاه سنگین و طولانیش میده،چند لحظه بعد به سمتم میاد پیشونیم رو می بوسه و با صدای دلگرم کننده ش میگه: _زود برمی گردم. سری تکون میدم و دلهره رو از چهره م پاک کرده و امید رو جایگزین می کنم و به ظاهر هم شده با لبخندی امیدوار بدرقه ش می کنم ولی فقط خدا می دونه ته دلم چه آشوبی به پا شده،باز هم من همون مجرمی شدم که با ترس منتظر بریده شدن حکمش ایستاده.این بار از سمت یک قاضی ناعادل دیگه. 🍃 🌺🌺 🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🌺🌺🍃
در میان تمامی آدم ها من تو را برگزیده ام ای تنهایی! این جمع ها پر از تنهایی‌اند... ❣ @roman_ziba
love doesn't need to be perfect, it just needs to be true لْٰازم نّيسٰټ ڪِٰہ عِشقْ عٰالْٰى بٓاشہْٰ؛فَقَطْٰ ڪٓافٖيہْٰٖ وٓاقِعْٰے بٓاشہْٰ∞🌸♥️ @roman_ziba
تردید نکن اگر کسی به راستی خواهان تو باشد بی‌دریغ و بدون حسابگری همواره تلاش خواهد کرد تا عشق را ثابت کند به تو و در عمل نشانت دهد اگر چه سخت است؛ پس عشق را ارزانی آن کسی کن که در روزگار تنهایی، وقتی هیچ کس تو را نمیدید، نگاهت کرد با مهر، و به راستی دید تو را! فرق است میان آنکه صبوری پیشه کرد و آنکه با کوچکترین ناملایمتی پشت کرد به تو و فراموشت نمود و دنیایت را درهم ریخت و رفت. تکیه کن به آنکه در هرلحظه دنبال بهانه‌ای است برای خوشحالی‌ات برای با تو بودن، با تو ماندن و نه آنکه برای جدایی و تنها گذاشتن تو کوچکترین دلیلی برایش کافیست؛ این تلخ‌ترین قسمت از جدایی است. ✍ بهار کرباسی 📕 تلخ‌تر از جدایی @roman_ziba