eitaa logo
💙 رمان زیبـــــــا ❤
2.1هزار دنبال‌کننده
6.9هزار عکس
457 ویدیو
36 فایل
🍃🌸 •| اَللّـهُمَّ اِنّی اَسْئَلُكَ صَبْراً جَميلاً |• . . °|هر آنچه که بودم هیچ اینبار فقط شعرم💓|° علیرضا_آذر🍃❤ . . شما شایسته بهترین رمان ها هستید😍 #جمعه ها_پارت نداریم دوست عزیز . . 🍃🌸
مشاهده در ایتا
دانلود
💙 رمان زیبـــــــا ❤
🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🍃 🌺 #پارت417 محمد لال می‌ماند،نه به خاطر درماندگی کلام رفیقش،بلکه به خاطر اشکی که در چ
🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🍃 🌺 * * * * * _دارید می‌رید آقای دکتر؟ سری تکان داده و مختصر اولتیماتوم می‌دهد: _حواستون به اتاق 202 باشه،مادرشم توی بخش بستریه اگه بازم بی‌قراری کرد یه آرام‌بخش براش تزریق کنید که مثل عصر بیمارستان رو روی سرش نذاره. پرستار جوان سری تکان می‌دهد امروز بخش شلوغ بود اما همین هم باعث نمی‌شد پرستار های آنتنی چون نصیری و احمدی از دکتر جوان غافل بشوند. به محض رفتن هامون نصیری آهی می‌کشد و می‌گوید: _این همه دکتر خوشتیپ تو این بیمارستان هست اون وقت ما این‌جا از درد تنهایی برای خودمون بغ بغ می‌کنیم. احمدی هم‌چنان مسیر رفتن هامون را نگاه می‌کند و می‌گوید: _جذابیت به تنهایی کافی نیست دکتر صادقی با خودشم دعوا داره. نصیری دستی زیر چانه می‌زند و با آه می‌گوید: _شاید از زندگیش راضی نیست،اما از حق نگذریم زنش زیادی جوونه با چند سال اضافه‌تر دکتر سن باباش رو داره.البته تعجبی هم نیست الان مامان جونا بدون این‌که به سن پسرشون نگاه کنن می‌گردن دنبال دختر کم سن و سال اینم لابد مامانش براش لقمه گرفته. صدایی از پشت سر هر دو نفرشان را از جا می‌پراند: _اشتباه می‌کنید. هر دو در حالی که دست‌شان روی قلبشان است برمی‌گردند و با دیدن محمد نفس شان را با آسودگی بیرون می‌فرستند. این دو رفیق فابریک طهورا بودند و زمانی که بهم می‌رسیدند محال بود خبری را از دست بدهند. نگین نصیری صدایی صاف می‌کند و بدون باختن خودش می‌گوید: _درست نیست به حرف های دو تا خانم گوش بدید دکتر. محمد نگاهی جدی به او می‌اندازد و می‌پرسد: _دکتر صادقی رفت؟ هر دو سری تکان می‌دهند،موبایلش را از جیبش در می‌آورد و تماسی با هامون می‌گیرد بعد از چهار بوق صدای خسته‌اش را می‌شنود: _بله؟ از بیمارستان بیرون می‌رود و می‌پرسد: _رفتی داداشم؟می‌خواستم بگم امشب بیا خونه‌ی من... به سردی جواب می‌شنود: 🍃 🌺🌺 🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🌺🌺🍃
-ωнαт уσυ ωαηт? -ι ωαηт нιѕ ¢αяє αвσυт му нєαят נυѕт тнιѕ ‏+ دلت چی میخواد؟ - حواسش به دلم باشه، همین..! ❣ @roman_ziba
هدایت شده از گسترده | برند🎖
👈اگر خجالت میکشی تو جمع حرف بزنی♀️ 👈اگر فک می‌کنی اعتمادبه‌نفست پایینه😞 👈اگر دلت میخواد حرفای قشنگ بزنی و همه رو مجذوب خودت کنی🙂 💎این برنامه رو نصب کن تا یاد بگیری، تو هر جایی و هر‌ کاری بدرخشی👇😍
آوانو051.apk
6.59M
☝با این برنامه چیزایی یاد بگیر که بهت کمک کنه تو هر جمعی بدرخشی 💎😍
Se non li capisci  O sono troppo intelligenti o sei troppo pigro اگه بهشون نمیرسی  یا اونا خیلی زرنگن یا تو خیلی تنبلی ❣ @roman_ziba
We all do damage but character is determined by how we repair it. همه ماها ممکنه یک‌جا خراب کنیم، اما فرق آدم ها تو نحوه جبران کردن اشتباهاتشونه. ❣ @roman_ziba
💙 رمان زیبـــــــا ❤
🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🍃 🌺 #پارت73 خواستم به احترامش بلند شم...دستش رو گذاشت روی شونم و گفت: -نه نه...راحت با
🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🍃 🌺 چیزی نگفتم فقط نگاهش کردم..احسان نگاهی به من کرد و گفت: -شما همدیگه رو میشناسین؟ قبل از این که من بتونم چیزی بگم سیاوش سریع گفت: -اره چند روز پیش اومدم اینجا و زیارتشون کردم.... از حرفی که زد فهمیدم می دونه که نباید درباره من واقعیتو بگه..خیالم راحت شد..نفس راحتی کشیدم که از چشم سیاوش دور نموند نگاهم کرد و چشمکی بهم زد....اخمی بهش کردم و باز با بهروز خودمو سرگرم کردم... سیاوش و احسان با هم مشغول صحبت بودن و من شنونده هر از گاهی هم احسان چیزی از من می پرسید که با جوابای کوتاه من مواجه میشد.....حوصلم سر رفته بود و از نگاه های احسان که حاال حس می کردم از روی عالقه است خسته شده بودم.... از وقتی اومده بودم توی مهمونی بهنامو ندیده بودم....با چشمام همه جا رو نگاه می کردم تا شاید بتونم ببینمش....نبود که نبود....صدای سیاوش که داشت درباره بهنام می گفت توجهمو جلب کرد -اره ...یه ربع پیش تلفنی بابهنام حرف زدم...گفت تا 41 دقیقه دیگه اینجاست...دیگه باید پیداش بشه احسان گفت: -نگفت کجاست؟ -چرا مثل این که رفته شام بگیره -چه حالل زاده ام هست..نگاه کن..اومد رد نگاه احسانو دنبال کردم....خودش بود..چقدر خوش تیپ شده بود... کت و شلوار مشکی پوشیده بود با یه پیراهن سفید...کراوات مشکی با خط های ظریف طوسی هم بسته بود....باهمه شروع به احوالپرسی کرد....جایی که ما نشسته بودیم چندان توی دید دیگران نبود...نگاهش کردم....بعد از خوش و بش با چند تا از جوونای فامیل رفت پیش غزل ایستاد کمی با غزل صحبت کرد بعد از چند دقیقه هر دو همزمان نگاهشون رو دور تا دور سالن چرخوندن..نگاه غزل روی ما ثابت موند با انگشت به ما اشاره کرد و به سمت ما اومد...بهنامو دیدم که تا چشمش به ما افتاد تعجب کرد ولی بعد اخمی چهره اش رو پوشوند و بعد از چند ثانیه اونم پشت سر غزل راه افتاد .غزل با لبخند گفت: -به به..میبینم که جمعتون جمعه.... سیاوش نگاهی به غزل کرد و گفت: 🍃 🌺🌺 🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🌺🌺🍃
توصدات چی قاطی میکنی ک انقدر آرامش میده؟🙃😇 💞💫✨🌈 ❣ @roman_ziba
everyтнιng waѕ вeaυтιғυl wнen yoυ were нere هر وقت که بودی ، همه چی قشنگ شد ️ ❣ @roman_ziba
Tirez le meilleur parti de vos limites Ils se sont tous arrêtés et ont rugi از محدودیت هات فرصت بساز متوقف شدن و غر زدن رو همه بلدن ❣ @roman_ziba
💙 رمان زیبـــــــا ❤
🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🍃 🌺 #پارت418 * * * * * _دارید می‌رید آقای دکتر؟ سری تکان داده و مختصر اولتیماتوم می‌د
🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🍃 🌺 _نمی‌تونم یلدا و آرامش و تنها بذارم،می‌رم خونه.صبح می‌بینمت. همین!رغبتی به ادامه ی مکالمه ندارد و محمد خیلی خوب این را می‌فهمد که جواب می‌دهد: _باشه داداشم خداحافظ. مکالمه قطع می‌شود،پایش را روی پدال گاز می‌فشارد به یاد ندارد امروز چیزی خورده یا نه،مهم هم نبود. از صبح چندین بار به مادرش زنگ زده بود،فشارش بهتر بود اما هاله می‌گفت مادرشان دیوانه شده است.با خود حرف می‌زند،می‌خندد،گریه می‌کند. این بود همان گذر زمانی که می‌گفتند مرحم زخم‌هاست؟ یک سال گذشته... پس چرا این زخم خوب نمی‌شد بلکه رفته رفته متورم تر و چرکین تر خود را به نمایش می‌گذاشت؟ هاله هم دست کمی از او ندارد.خانه ای که تا دو سال قبل پر بود از حس شادی و سر و صدا الان به ماتم کده ای بی‌روح و سرد تبدیل شده. زیاد آن‌جا نمی‌ماند،همین که احوالی از مادرش می‌پرسد و کمی با هاله حرف می‌زند عزم رفتن برمی‌دارد. جلوی واحد خودشان مکثی می‌کند،بوی غذایی که از داخل خانه می‌آید لبخندی محوی را روی لبش می‌نشاند. کلید می‌اندازد و در را باز می‌کند. تنها یک چراغ در خانه روشن است.منتظر به در اتاق نگاه می‌کند تا آرامش به استقبالش بی آید. انتظارش بیهوده ست،لابد دارد بچه را می‌خواباند. در را آهسته می‌بندد و چند چراغی را روشن می‌کند،به سراغ اتاق خواب می‌رود و در را باز می‌کند. با دیدن اتاق خالی اخمهایش بیشتر در هم می‌پیچند. به سمت اتاق یلدا میرود.،خالی‌ست.نه در حمام کسی است نه در آشپزخانه. نگرانی به دلش می‌ریزد،از صبح خبری از آن‌ها ندارد،اگر بلایی سرشان آمده باشد... با این فکر شتاب زده موبایلش را بیرون می‌آورد و شماره ی آرامش را می‌گیرد. صدای آشنای زنگ موبایلی از اتاق خواب بلند می‌شود. مات چند لحظه‌ای به در اتاق خیره می‌مانید 🍃 🌺🌺 🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🌺🌺🍃
ι loѕт мy lιғe ιn нιѕ eyeѕ мr . jυdge زندگیمو به چشماش باختم آقاي قاضي 👁🌎♥️💍 ❣ @roman_ziba
💙 رمان زیبـــــــا ❤
🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🍃 🌺 #پارت419 _نمی‌تونم یلدا و آرامش و تنها بذارم،می‌رم خونه.صبح می‌بینمت. همین!رغبتی به
🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🍃 🌺 دلش گواه بدی می‌داد،نکند یلدا تب کرده و آرامش الان در بیمارستان باشد؟ممکن نبود چنین مواقعی آرامش اول به او زنگ می‌زد. لامپ اتاق را روشن می‌کند،چشمش روی موبایل او ثابت می‌ماند.نکند رفته خانه‌ی مارال... اما این وقت شب؟ به سراغ موبایل می‌رود تا شاید خبری از آرامش را در آن پیدا کند. قبل از برداشتن موبایل،چشمش روی کاغذ تا شده خشک می‌ماند.قلبش تند می‌کوبد،نکند با هاله دعوایشان شده! با تردید دست پیش می‌برد و کاغذ را باز می‌کند.دست خط او را خیلی خوب می شناسد: _سلام هامون شنیدم که بهم زنگ زدی،ببخش عمدا جواب ندادم چون نخواستم با شنیدن صدام بازم مثل همیشه بفهمی یه مشکلی هست و خودت رو برسونی. میدونم اون قدر مرد هستی که با یه اشاره ی کوچیک به هر قیمتی هم که شده میای راستش رو بخوای من قبل از شناختن تو هیچ مردی ندیده بودم.تو بهم نشون دادی مردونگی یعنی چی! حس بی اعتمادی که برادرت بهم داد رو تو از بین بردی،از این به بعد اگه کسی بهم بگه مردها سر و پا یک کرباسن براشون از تو می‌گم از این‌که چطور پای اشتباه برادرت موندی تا جبران کنی،از این‌که چطور برای دخترم پدری کردی.من با تو معنی عشق رو فهمیدم،یاد گرفتم چطور گذشت کنم،راستش رو بخوای کمی هم لوس شدم.عادت کردم بهت تکیه کنم،عادت کردم هر اتفاقی که افتادم ته دلم قرص باشه که تو پشتمی. وقتی داشتم لباسام و جمع توی چمدون می ذاشتم به این فکر کردم که اندازه‌ی یک کتاب باهات حرف دارم اما الان که دارم می‌نویسم ذهنم خالیه خالیه،پوچِ پوچ... من هرگز نخواستم سربار زندگی کسی باشم،حق تو این نیست که جور اشتباه برادرت رو بکشی و زندگی ای رو به خودت تحمیل کنی که انتخاب تو نبوده. حق تو خوش‌بختیه،ازدواج با دختری که خوش‌حالت کنه.همسرت باشه نه دخترت. به اندازه ی مرام و مردونگی تو خانوم باشه و برات تلخی هایی که توی زندگی با من چشیدی رو تبدیل به شیرینی کنه درست همون حسی که تو بهم دادی. هامونم... آخرین باره که این طوری صدات می‌زنم،بعد از این‌که پام رو از این خونه گذاشتم بیرون دور تا دور قلبم زنجیر بزرگی می‌کشم و درش رو قفل می‌کنم.جای تو اونجا محفوظه کسی حق ورود نداره. 🍃 🌺🌺 🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🌺🌺🍃
I'm no perfect Never have been Never will be Bring your expectations low. من كامل نيستم ! هيچوقت نبودم، هيچوقت نميشم ، توقعِت رو بيار پايين. ❣ @roman_ziba
💙 رمان زیبـــــــا ❤
🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🍃 🌺 #پارت420 دلش گواه بدی می‌داد،نکند یلدا تب کرده و آرامش الان در بیمارستان باشد؟ممک
🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🍃 🌺 -گلمون کم بود که الان رسید و دست غزل رو گرفت و به سمت خودش کشید...هر دو به هم خیره شده بودن.....نگاهشون پر از عشق بود....احسان لبخند مرموزی زد و اروم گفت: -بیچاره ها.....چقدرم تابلون خندم گرفت ....کشف این موضوع برام جالب بود...اصال فکر نمی کردم غزل و سیاوش به هم عالقه داشته باشن ولی معنی این نگاه ها چیزی جز این نمی تونست باشه..با نزدیک شدن بهنام احسان از جاش بلند شد چند قدم جلو رفت و بلند گفت: -به به بهنام عزیز....چه عجب باالخره اومدی با این حرف احسان ..سیاوش هم دست غزل رو رها کرد و به سمت اونا رفت ..هر سه با هم دست دادن و به سمت ما بر گشتن....شیر بهروز تمام شده بود و توی بغلم خواب بود...اروم از جام بلند شدم....جرات نگاه کردن توی چشمای بهنامو نداشتم..می ترسیدم چشمام احساسم رو لو بدن اروم سالم کردم -سالم صدای بهنامو شنیدم که خیلی جدی گفت: -سالم غزل گفت: -چرا همه ایستادین؟بشینین دیگه و خودش سریع اومد و کنار من نشست.....سیاوش هم کنار غزل جای گرفت....بهنام اروم جلو اومد و گفت: -بچه رو بده بغل من و خودش کنار من نشست..و منتظر بهم چشم دوخت.....احسان رفت و روی مبل کنار بهنام نشست..بین احسان وسیاوش فقط یه مبل فاصله بود..... خم شدم و اروم بچه رو گذاشتم توی بغل بهنام...خدای من چه بوی خوبی میداد...هیچوقت اینقدر به بهنام نزدیک نشده بودم... نفس عمیقی کشیدم و ریه هام رو از بوی عطرش پر کردم .در حال بلند شدن بودم که دیدم یقه لباسم توی دست بهروز کوچولو مونده...دوباره خم شدم تا لباسم رو از دست مشت شده بچه بیرون بیارم..اروم اروم دستش رو باز می کردم که احساس کردم توی یقه لباسم که بازه سرد و گرم میشه و هر لحظه شدت سرد و گرم شدن بیشتر میشه......نگاهم رو باال اوردم...وای خدایا..... چشمای بهنام رو دیدم که 🍃 🌺🌺 🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🌺🌺🍃
دنیا مثل گروه‌های فامیلی میمونه! نه میشه لغت بدی نه بهت خوش میگذره! ❣ @roman_ziba
| 𝕐𝕠𝕦 𝕒𝕣𝕖 𝕒𝕝𝕨𝕒𝕪𝕤 𝕥𝕙𝕖 𝕣𝕖𝕒𝕤𝕠𝕟 𝕓𝕖𝕙𝕚𝕟𝕕 𝕞𝕪 𝕤𝕞𝕚𝕝𝕖𝕤 | تو هميشه دلیل لبخندای منی!💞🌿 ❣ @roman_ziba
🔝ᒪOᐯIᑎG  ᴅᴏᴇsɴ'ᴛ  ᴀʟᴡᴀʏs  ᴍᴇᴀɴ  sᴛᴀʏɪɴɢ  ғᴏʀᴇᴠᴇʀ دوست داشتن ، هیچوقت به معنای همیشه موندن نیست! ❣ @roman_ziba
In my heart there is no one but you:) تو قلبِ من کسی جز تو جایی نداره ❣ @roman_ziba
Be with someone who you don’t have to hide anything با کسی باش که لازم نباشه چیزی رو ازش پنهون کنی... ❣ @roman_ziba
wont make you forget, it will make you grow and understand things! زمآن باعث نمیشهـ فرآموش کنی،بآعث میشهـ بزرگ شی و بفهمے! ❣ @roman_ziba
چه زود رسید پاییز باز 🌺🍃🌺🍃🌺 ❣ @roman_ziba
N'oublie jamais qui tu es هیچ وقت فراموش نکن چه کسی هستی ❣ @roman_ziba
💙 رمان زیبـــــــا ❤
🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🍃 🌺 #پارت74 چیزی نگفتم فقط نگاهش کردم..احسان نگاهی به من کرد و گفت: -شما همدیگه رو میش
🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🍃 🌺 زوم شدن توی یقه لباسم و هرم نفس هاشه که داره سینم رو سرد و گرم می کنه....سریع لباسم رو از دست بهروز بیرون کشیدم و دستم رو روی سینم گذاشتم.....با ابن حرکت من بهنام به خودش اومد و نگاهش رو به چشمام دوخت....پیشونیش یکم عرق کرده بود و چشماش خمار شده بود....نگاهم رو از صورتش گرفتم و نشستم....نشستن من همان و باز شدن چاک جلوی لباسم همان...از دست خودم عصبانی بودم...با خودم گفتم....دیگه جاییت مونده که ندیده باشن؟...سریع بلند شدم و ایستادم.....بهروزو که بغل کرده بودم می ذاشتمش روی پام و چیزی دیده نمی شد ولی الان توی نشستن پام کاملا از لباس بیرون میزد....نگاه کردم ببینم کسی متوجه شده....غزل و سیاوش که با هم گرم صحبت بودن و چیزی ندیدن ولی بهنامو احسان هر دو متوجه لباسم شده بودن..احسان سریع بلند شد و کتش رو در اورد و به سمت من گرفت: -بفرمایید...فکر کنم اینجوری راحت تر باشین..... خواستم کت رو از دستش بگیرم که بهنام بلند شد ایستاد و گفت: -ساقی نگاهش کردم..با لحنی عصبی گفت: -بچه رو ببر بذار توی تختش وبچه رو به سمت من گرفت از لحن حرف زدنش دلم گرفت...باز شده بود همون بهنام بد اخلاق...بغض کرده بودم...ولی نمی خواستم جلوی دیگران گریه کنم احسان مداخله کرد و گفت: -ساقی خانم و بچه نیم ساعت هم نیست که اومدن پایین... بهنام سریع گفت: -ولی توی این سر و صدا بچه اذیت میشه و بچه رو توی بغل من گذاشت...با اجازه ای گفتم و به سمت طبقه بالا راه افتادم...بهروزو توی تختش خوابوندم و خودم هم کنارش روی تخت دراز کشیدم...اعصابم از دست بی بند و باری خودم و رفتار بهنام حسابی خرد بود....هر 21 دقیقه به 21 دقیقه هم غزل می اومد توی اتاق و یه چیزی می اورد که من بخورم و ازم می خواست که برم پایین ولی هر بار می گفتم بهروز که بیدار بشه میرم ولی نمی رفتم..ترجیح می دادم تنها باشم تا برم و بهنام جلوی دیگران ضایعم کنه.....از بیکاری و خستگی خوابم گرفته بود...چند دقیقه ای بود که غزل رفته بود و من روی تخت دراز 🍃 🌺🌺 🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🌺🌺🍃