🍁تا به روی زندگی لبخند نزنی
💛زندگی به تو لبخند نخواهد زد
🍁این قانون الهیست
💛کـــه هــر چــه بـکــاری
🍁همان را درو خواهی ڪرد
💛••صبح پنجشنبهتون بخیر••
❣ @roman_ziba
do you see me?!
I'm even proud of my mistake
منو میبینی؟!
حتی افتخار میکنم به اشتباهام
❣ @roman_ziba
💙 رمان زیبـــــــا ❤
🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🍃 🌺 #پارت424 خداراشکر که محمد خیلی زود جواب میدهد.برای حرف زدن پیشروی میکند و قبل از ا
🌺🌺🌺🍃
🌺🌺🍃
🌺
#پارت425
_همش زیر سر اون دختره ی عوضیه اون پرش میکرد ازم جدا بشه بالاخره زهرش رو ریخت.
_تو الان عصبی هستی نمیتونی درست فکر کنی،بلند شو بیا خونهی من باهم حلش میکنیم.
استارت میزند و در همان حال جواب محمد را میدهد:
_نمیتونم دست رو دست هم بذارم،این وقت شب زنم معلوم نیست کجاست،بدون هیچی بلند شده و رفته...تحمل ندارم همین امشب باید پیداش کنم.
نفس محمد در غالب آهی از سینهاش خارج میشود و حق را تماما به او میدهد و تسلیم شده میگوید:
_پس من میرم روستا،تو هم برو خونهی دوستاش و پرسوجو کن نگران نباش داداشم پیداشون میکنیم.
چهقدر به حضور کسی مثل او در کنارش نیاز داشت.سری تکان داده و زیرلبی تشکر میکند.
تماس که قطع میشود فکر او هم پی آرامش به هزار نقطه سفر میکند و دوباره به ذهن خستهاش بازمیگردد.
او حتی طاقت یک ساعت بیخبری از او را نداشت،چطور میتوانست دوام بیارد زن و دخترش یک شب را دور از او صبح کنند
عصبی ضربهای به فرمان میکوبد و سر خودش یا شاید هم آرامش خیالش داد میزند:
_لعنتی...همون موقع که زنگ زدم و جواب ندادی باید میفهمیدم یه مرگیت شده هنوزم بچهای آرامش،هنوزم بچهای .
پوست لبش را میجود،دوستهای آرامش را یکی یکی از فکر میگذراند،صمیمی ترینشان مارال بود،او حتما میداند کجاست...شک نداشت.
* * * * * *
🍃
🌺🌺
🌺🌺🌺🍃
🌺🌺🌺🌺🍃
💙 رمان زیبـــــــا ❤
🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🍃 🌺 #پارت81 بهنام.. ..... .-نمی دونم به اونم می گم اگه کاری نداشته باشه شاید بیاد.....ا
🌺🌺🌺🍃
🌺🌺🍃
🌺
#پارت82
فاطمه خان تشکری کرد و گفت:
-ممنون دخترم شب بخیر
با غزل شب بخیری هم به اقای پرتو گفتیم و به سمت طبقه بالا راه افتادیم...بهنام هم پشت سر ما شب بخیری گفت
و راه افتاد....غزل جلوی اتاقش ایستاد و گفت:
-یه لحظه ساقی جون.....من فقط رو بالش خودم خوابم می بره.برم بیارمش....پتومم میارم
و وارد اتاقش شد...بهنام مقابل در اتاقش ایستاده بود و به من نگاه می کرد...سعی کردم نگاهش نکنم...بهتر دیدم
همین جا منتظر غزل بمونم تا این که برم توی اتاقم..ممکن بود بهنام دنبالم بیاد و اذیتم کنه...پس بهروزو توی بغلم
جابجا کردم و منتظر ایستادم...احساس کردم بهنام داره به طرف من میاد..سریع و بدون در زدن پریدم توی اتاق
غزل و گفتم:
-وای غزل چیکار داری می کنی؟
متعجب برگشت سمت من و گفت:
-االن میام..چقدر عجولی تو دختر..خوب می رفتی حداقل بهروزو می ذاشتی توی تختش...اینجوری که اذیت میشی
سریع گفتم:
-اخه تختش نا مرتبه....می خواستم بیای مرتبش کنی..
غزل گفت:
-می خوای دو دیقه بشین ....باید وسایل فردا رو اماده کنم.....
روی تخت غزل نشستم و گفتم:
-راحت باش من اذیت نیستم...کاراتو بکن
چند دقیقه گذشت..غزل گفت:
-خوب تموم شد بریم...
و بالش و پتوشو بغل گرفت و راه افتاد.منم پشت سرش راه افتادم....از اتاق که بیرون رفتیم خبری از بهنام
نبود...لبخندی از سر رضایت زدم و وارد اتاقم شدم....
🍃
🌺🌺
🌺🌺🌺🍃
🌺🌺🌺🌺🍃
💙 رمان زیبـــــــا ❤
🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🍃 🌺 #پارت425 _همش زیر سر اون دختره ی عوضیه اون پرش میکرد ازم جدا بشه بالاخره زهرش رو ر
🌺🌺🌺🍃
🌺🌺🍃
🌺
#پارت426
دوباره سد راه او میشود،مارال چند ثانیهای چشم روی هم میگذارد و در حالی که خونش به جوش آمده به مرد مقابلش میتوپد:
_چند بار باید بگم؟
شمرده شمرده حرفی که ده بار زده را تکرار میکند:
_من... از آرامش.... خبر... ندارم.
همان جواب تکراری را میشنود:
_محاله،محاله تو بیخبر باشی.ببین اگه یه ذره دوستت برات مهمه جاشو بهم بگو چون اگه خودم پیداش کنم خیلی براش بد میشه.
پوزخندی روی لب مارال مینشیند:
_هنوزم تهدید میکنی؟اون ازت طلاق میگیره تو حق نداری...
حرفش با صدای مردانهی او قطع میشود:
_پس میدونی کجاست؟
عصبی جواب میدهد:
_آره اصلا میدونم کجاست ولی مطمئن باش دوستِ دست گلم و نمیسپارم دست تو که اذیتش کنی.به نظرم تو هم برو و منتظر نامهی دادگاه باش وقتی به دستت رسید بدون جنجال بیا و امضا کن.
تک خندهای میکند.تک خندهای که به مرور تبدیل به قهقهه میشود. قهقهه ای که اولین بار است مارال روی صورت این بشر میبیند.قهقهه ای که وضوح رنگ و بوی خشم را دارد نه سرخوشی!
ته دلش میترسد و یک قدم به عقب برمیدارد هامون با همان خندهی روی لبش میگوید:
_تو فکر کردی با کی طرفی؟
همان اندک لبخندش هم یواش یواش پر میکشد،اخمی پیشانیاش را چین میاندازد و با تحکم و جدیت حرفش را میزند.حرفی که هیچ رنگ و بویی از بلوف ندارد،حرفی که مردانه گفته میشود:
_فکر کردی من میذارم یه الف بچه برای من و زندگیم تصمیم بگیره؟
_این تصمیم خود آرامشه...
عصبی صدایش را بالا میبرد:
_آرامش غلط کرده با...
به سختی جلوی خودش را میگیرد.با نفسی بلند هوا را به ریههایش میکشد و در حالیکه جان میکند تا صدایش را برای دختر مردم بالا نبرد میگوید:
_آرامش زنِ منه،باید بدونم زن و بچهم الان کجان دیشب رو کجا صبح کردن.مارال خانم من آدم صبوری نیستم پس بهم بگید اونا کجان؟اصلا چرا یهو ول کنه و بره؟
_چون نخواست وبال گردنتون بشه مگه توی مطب همینو به دوستتون نگفتید؟
سکوت میکند،کم کم میفهمد،کمکم تاریکی ذهنش روشن میشود.
مات میماند،دیروز... مطب... حرف هایش... دلش را شکسته بود،ناخواسته دل آرامشش را شکسته بود.
با ناباوری لب میزند:
_دیروز اونجا بود؟
_بله من رسوندمش غذا آورده بود مبادا جنابعالی شکم خالی برید بیمارستان.کارتون و تحسین میکنم مردونگی کردین اما کی مجبورتون کرد به زور اون دختر و تو زندگیتون نگه دارید؟شما که اونو سربار میدونید چرا...
🍃
🌺🌺
🌺🌺🌺🍃
🌺🌺🌺🌺🍃
💙 رمان زیبـــــــا ❤
🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🍃 🌺 #پارت6 مغرور از خود راضی وقتی چشامو باز کردم دیدم ارشام از عصبانیت سرخ شده اگه ۱
🌺🌺🌺🍃
🌺🌺🍃
🌺
#پارت7
الناز :پس میمونم بعد ترخیصت میرم خیالم راحت بشه
عسل:ممنون خواهری ببخش بخاطر من شبت رو خراب کردم
الناز امد که فوشم بده که با امدن پرستار حرفشو خورد
پرستار :سالم خانوم خوشگل ببینم حالت خوب شد اخه
اقاتون خیلی ترسیده بود
اقامووون
ارشام نگاهی بهم کرد ریز خندیدارشام :اره خداروشکر بهترن
النازم که وقتی تعجب منو دید زد زیر خنده
پرستار سرممو از دستم داورد
گفت: دیگه مرخصی
میتونی کارای ترخیصتو بکنی
ــ ممنون
پرستار :خواهش میکنم ایشاا... که بهتر میشی
وقتی از اتاق رفت بیرون شروع کردم فوش دادن الناز
اونم فقط میخندید وقتی یادم افتاد ارشام اینجاس
از خجالت اب شدم الناز با دیدن این حالتم دوباره ترکید ازخنده
وقتی سرمو اوردم بالا دیدم ارشام داره خیره نگاهم میکنه
)واای چرا امشب این اینطوری نگام میکنه (
خودمو زدم به کوچه علی چب روبه الناز گفتم
میشه کمکم کنی ارشامم با این حرفم گفت من میرم
کارای ترخیصو میکنم
با کمک الناز کارامو کردم امدم ازاتاق بیرون که دیدم
ارشام منتظرمه وقتی دیدمون امد سمتمون
گفت :بفرماید دیگه من خودم عسل خانومو میبرم
که الناز گفت :نه تا ماشین میارمش بعد میرم
ارشامم بیخیال شدو گفت باش هر طور مایلید
الناز تا ماشین اوردمو خداحافظی کردو رفت رفتم سمت در عقب
که ارشام گفت: جلو
لطفا
رفتم جلو نشستم ارشام راه افتاد سمت خونه ی ما
توی راه هیچ کدوم حرفی نمیزدیم خیلی بدم میاد یجا
ساکت بشینم بخاطر همین برگشتم سمت ارشام
گفتم میشه یکم حرف بزنید من بدم میاد جای ساکت بشینم
اونم با حرفم زد زیر خنده و گفت ازتون پیداس بخاطر اینه انقد لول میخورین
منم با حرفش خندم گرفت دیگه نمیدونستم جلوی خودمو بگیرم
نگاهم به ارشام افتاد دیدم خندش قطع شده داره نگاهم میکنه
خنده روی لبم خشک شد محو هم بودیم که
صدای بوق وحشتناک ماشینی رو شنیدم
جیغغغغ کشیدمم
که ارشام تازه با صدای جیغم به خودش امد
که فرمون رو چرخوند به سمت دیگه وزد روی ترمز
نزدیک بود با سر برم توی شیشه جلو اخه
کمربندمو نبسته بودم که ارشام گرفتم سرمو اوردم
باال که دیدم صورتم ارشام توی پنج سانتی صورتمه
همینطور داشت نزدیک صورتم میشد چشماشو بسته بود
از کارش خیلی عصبانی شدم با فکری که به سرم زد
خندم گرفت توی دلم شروع کردم به شمردن
چشمامو بستمو شروع کردم
جیغغغ
وقتی چشمامو باز کردم و چشمای ارشامو دیدم
که داشت مثل گوریل میزد بیرون خندم گرفت
)چقدم گوریل بهش میاد خخ اگه بدونی چی بهت میگم االن از ماشینت پرتم میکردی بیرون (
ارشام روشو برگردوند ماشینو حرکت داد منم تماشای
خیابان و ترجیح دادم تا دوباره با ارشام حرف بزنم
ارشام :
نمیدونم چرا وقتی عسل و میبینم این حال و پیدا میکنم
واقعا نمیدونم چرا وقتی توی چشمای طوسیش
نگاه میکنم غرق میشم و نمیتونم خودمو کنترل کنم
🍃
🌺🌺
🌺🌺🌺🍃
🌺🌺🌺🌺🍃
اگه یـه رفیق داری که باهم هی الکی
میخندید خیلی خوشبختی=]😁♥️👭
•
•
❣ @roman_ziba
دوســت دارم چون زلیخا
باشم ومجنون تـــو
یـوسف دوران من باشی
ودر بندم کنــی...
#صبحتون_زیبا
❣ @roman_ziba