💙 رمان زیبـــــــا ❤
🌺🌺🌺🌿 🌺🌺🌿 🌺🌿 🌿 رمان قصاص پارت اول خلاصه: شاید برای همه پیش اومده باشه که میون روزمرگی ها ، جایی
ریپلای به ابتدای رمان بسیار جذاب قصاص
آرامش دختری که یک شب مورد #تعرض پسر همسایشون قرار می گیره و از ترس آبرو سکوت می کنه،قافل از اینکه همون شب حامله شده و باید…
@roman_ziba
پارتهای هیجانی و جذاب رمان داره شروع میشه
🌺🌺🌺🌿
🌺🌺🌿
🌺🌿
🌿
#پارت72
_آره نمیشناسی چون اون هامون گذشته مرد!دقیقا همون روزی که برادرمو خاک کردم یه تیکه از منم خاک شد . اینا رو می فهمی محمد ؟ نمیفهمی چون داغ ندیدی اما من دیدم،داغ بد کسیم دیدم،تا آخر عمر حتی اگه خودمو بکشم دیگه نمیتونم برادرمو ببینم. کی مقصر بود ؟؟هوم؟می دونی از چی دلم می سوزه؟ از اینکه هاکان این همه هوای این نمک نشناس و داشت و این نفهمید. دقیقا همون شب کذایی رو هاکان ترتیب داده بود می دونی چرا ؟ چون می گفت آرامش دلش گرفته یه کم خوشحال بشه. اون وقت چی شد ؟ چرا شد ؟ منِ لعنتی حتی اینم نمیدونم. دِ نمیفهمی درد منو، دِ نمیفهمی اگه می فهمیدی مزخرف نمی بافتی وقتی تویی که همه ی عزیزات کنارنتن نمیتونی حالِ منِ از هم پاشیده رو درک کنی . نمیتونی داداش من… نمی تونی !
اشک هام از شنیدن این حرف ها دوباره گونه هام رو تر کردند،این بار دلم برای هامون میسوزه،هامونی که حامی بود!حامی هاله،هاکان،مادرش .
هامونی که وقتی هاکان شیطنت میکرد درست مثل یه پدر واقعی سرزنشش میکرد اما پشتشو خالی نمیکرد،درست مثل کوه پشت خواهر برادرش ایستاده بود و بهشون اجازه ی سقوط کردن نمیداد .هامونی که حتی یک بار گله نکرده بود،از زندگیش از اوضاعش و همه فکر میکردن زندگی بر وفق مرادشه. اما من می فهمیدم،همون زمانی که هامون رو با چشمای قرمز شده می دیدم می فهمیدم یک دردی داره. عجیب بود همون لحظه هم با خودم می گفتم عجیب شبیه منه !
هاله هر وقت ناراحت بود اشک می ریخت،هاکان با اعصابی داغون به زمین و زمان فحش میداد اما هامون ساکت بود،درست مثل من که هیچ وقت با گریه کردن سبک نمیشدم .
چشممو از اون اشک های مزاحم پاک می کنم،هامون حتی اجازه ی لب باز کردن رو هم به محمد نمیده و به اتاقش میره .هر لحظه منتظر بودم محمد هم بره اما در کمال تعجب دستش رو به پاهاش می کشه همون جا می شینه .
کاش حداقل یه اتاق داشتم تا بهش پناه ببرم اما حیف!
محمد که سردرگمیم رو می بینه،میگه:
_بشین آرامش .
سری تکون میدم و میشینم،کنج لبم می سوزه،دستم رو بالا می برم و گوشه ی لبم می کشم. محمد با ناراحتی میگه:
_متاسفم.
اگه لبهام نمیسوخت قطعا زهر خندی میزدم،اما الان تنها جواب میدم:
_منم متاسفم ،اما نه برای هامون… برای این زندگی که منو با ایوب اشتباه گرفته.
محمد:هامون آدم بدی نیست.
_می دونم نیست،حق داره!داغ دیدست اما نمیفهمم با شکنجه کردن من چی نصیبش میشه؟
_من خیلی ساله با هامون رفیقم،هیچ وقت اینطور بی منطق ندیده بودمش. حس میکنم خشم چشمشو کور کرده وگرنه هامون آدم این کارا نیست. هیچ میدونی همین هامون با دیدن یک بارِ بچه هایی که محرومن از زندگی کردن،از مدرسه رفتن،از بچگی کردن چی به حالش اومد ؟ تمام سرمایش رو گذاشت حتی داره ماشینش رو میفروشه تا یه کمکی بهشون بکنه،برای همینه باور رفتار هامون انقدر برام سخته،اگه کس دیگه ای بود،تعجب نمیکردم چون داغ بزرگیه،اما هامون نه!
این بار علارغم درد لبم پوزخند میزنم :
_فعلا که همین هامون مردونگی رو در حقم تموم کرده.
کمی خودش رو به جلو متمایل کرده و دست هاش رو به هم غلاب میکنه،با جدیت پاسخ میده :
_تو هم دست از سرکشی بردار آرامش،حداقل تا زمانی که هامون آروم بگیره.
_یعنی میگی خفه شم و بذارم زیر دست و پاهاش لهم کنه؟
محمد: نه،میگم یه خورده با سیاست تر رفتار کن،با لجبازی و سرکشی فقط هامون رو عصبانی تر می کنی.
بی اختیار می نالم :
_خسته شدم.
سکوت میکنه و با نگاهش بهم می فهمونه منتظره برای شنیدن، از خدا خواسته که دو گوش شنوا پیدا کردم،به حرف میام:
_میخوام خودم رو قوی بگیرم،میخوام بگم گور بابای مشکلات همه چی حل میشه،اما نمیشه روز به روز بدتر میشه. مثل یه گره ی کوری که سعیتو میکنی باز بشه اما بدتر ،یه گره ی دیگه هم بهش اضافه میشه اونقدری که عاجز میشی از باز کردن اون همه گره .میخوام با مرگ هاکان کنار بیام، اما غم زندان رفتن مادرم اجازه نمیده ،میخوام با اینکه مادرم توی حبسه کنار بیام اما رفتار های هامون بهم اجازه نمیده .میخوام با رفتارهاش کنار بیام اما چیزی برای مشغول کردن فکرم ندارم. در قفله موبایلمم گرفته من موندم و این چهاردیواری!خستم،خیلی هم زیاد. از اینکه رویاهای بچگیم این طور به باد رفته خستم،از اینکه آینده ی سیاهی در انتظارمه خستم. از خودم خستم،از هامون از این خونه از این زندگی!
میخوام در ادامه از اون شب کذایی بگم اما مهر سکوت به لبهام میزنم .تمام حرف های نگفته رو پس می زنم و فقط می نالم:
_دلم میخواد بمیرم…
🌿
🌺🌿
🌺🌺🌿
🌺🌺🌺🌿
💙 رمان زیبـــــــا ❤
🌺🌺🌺🌿 🌺🌺🌿 🌺🌿 🌿 رمان قصاص پارت اول خلاصه: شاید برای همه پیش اومده باشه که میون روزمرگی ها ، جایی
ریپلای به ابتدای رمان بسیار جذاب قصاص
آرامش دختری که یک شب مورد #تعرض پسر همسایشون قرار می گیره و از ترس آبرو سکوت می کنه،قافل از اینکه همون شب حامله شده و باید…
@roman_ziba
پارتهای هیجانی و جذاب رمان داره شروع میشه
💙 رمان زیبـــــــا ❤
🌺🌺🌺🌿 🌺🌺🌿 🌺🌿 🌿 #پارت72 _آره نمیشناسی چون اون هامون گذشته مرد!دقیقا همون روزی که برادرمو خاک کردم
🌺🌺🌺🌿
🌺🌺🌿
🌺🌿
🌿
#پارت73
محمد: هیش! دختر خوب این چه حرفیه تو این سن میزنی .قبول دارم سخته،خیلی هم زیاد اون هم برای دختری به سن تو… زیاد نمیشناسمت اما با همون یک دیدار چند ماه قبل فهمیدم چقدر دختر بیخیالی هستی .این اتفاقات برات سخته اما من تحسینت می کنم که تونستی انقدر قوی باشی .نمیدونم چی شده،ارتباطی به من نداره که بخوام ازت بپرسم هاکان رو تو کشتی یا نه،اما برای آرامش خودت می گم برای آرامش هامون باید یه مدت صبور باشی تا خشمش فروکش کنه. داغ دلش تازه است اگه با حرفات نمک به زخمش بپاشی.
_اما من خیلی باهاش راه میام،هر کاری میکنم تا بیخیال بشه. هر کاری که از دستم برمیاد!دیگه نمیدونم باید چی کار کنم!میگی درمان زخمش باشم اما از پسش بر نمیام.
نگاهش رنگ و بوی شیطنت میگیره :
_یه ضرب المثل پزشکی هست که میگه:کار هر کس نیست،بخیه دوختن،سوزن تیز می خواهد و نِرس(پرستار) کهن .
معلومه میخواد از اون حال و هوا درم بیاره. لبخند محو و مصنوعی میزنم و میگم:
_جالب بود !
محمد: پس چی که جالب بود،فکر کردی من درسامو تو آسیاب پاس کردم؟اونقدر شوخی پزشکی و ضرب المثل و جوک خارجی و داخلی یاد گرفتم که تا یه نفر پاشو گذاشت تو اتاقم براش تعریف می کنم انقدر میخنده تمام هورمون های مضر آدرنالین و دیپامینش از بین میره خود به خود ردیف میشه. فکر نکنی من مثل هامون از این دکترای عصا قورت دادم،من برعکس هامون از اون دکترای باحال و خوشتیپم که نصف بیمارام خودشونو میزنن به مریضی فقط واسه اینکه من معاینه شون کنم .
در جواب تمام شوخی هاش فقط لبخند تلخی تحویلش میدم،می فهمه حال من با این حرف ها رو به راه نمیشه .صورتش جدی میشه و این بار لحنش عاری از هر نوع شوخی به گوشم می رسه:
_حرفامو فراموش نکن!هامون آدم بدی نیست اگه تهدید میکنه یا حرف بارت میکنه فقط به خاطر داغ دل خودشه .با لجبازی اون داغ رو تازه تر نکن!با سیاست رفتار کن .می دونم این برای سن تو خواسته ی زیادیه اما مجبوری .مجبوری که بزرگ بشی،مجبوری که گاهی وقتا به جای زبون درازی سکوت کنی،نمیگم تو سری خور باش اما آدمیزاد نباید به هر صدایی که شنید پاسخ بده .گاهی باید بشنوه و بگذره.
_از بیرون شعار دادن آسونه.
محمد: شعار نمیدم،هشدار میدم .به عنوان نزدیک ترین دوست هامون!
_فکر نمی کنم با سکوت کردن بشه کاری از پیش برد اما باشه،امتحانش برای منی که چیزی برای باختن ندارم ضرر نداره.
سری با لبخند تکون میده و از جا بلند میشه،در همون حال میگه:
_فکر نکنم امشب هامون اعصاب سر و کله زدن با منو داشته باشه .برم بهتره!
برای راهنمایی و بیشتر برای ترس از لو رفتن نقشه ی مارال زودتر از محمد به سمت در میرم .
کلید ها از گوشه ی در فرستاده شده داخل،به محمد نگاه میکنم .خداروشکر که مسیر نگاهش سمت اون کلید ها نیست . در رو براش باز میکنم و در همون حال پام رو روی کلید ها میذارم.
محمد کفش هاشو می پوشه،برمی گرده سمتم و با لحنی مهربون و امیدوار چشمکی حواله ام میکنه و میگه:
_نگران نباش همه چی ردیف میشه،یه ضرب المثل پزشکی دیگه هم هست که میگه با آنژیوکت آنژیوکت گفتن سرم وصل نمیشه… باید خودت تلاش کنی. لبخندی تحویلش میدم و اون هم بعد از خداحافظی میره . در رو می بندم،کلید ها رو از زیر پام برمیدارم… اینم یه غصه ی دیگه حالا چطور باید اینو برگردونم توی جیب هامون ؟
مردد جلو میرم،یعنی خوابیده؟حتی نمی دونستم خوابش سبکه یا سنگین!
🌿
🌺🌿
🌺🌺🌿
🌺🌺🌺🌿
💙 رمان زیبـــــــا ❤
🌺🌺🌺🌿 🌺🌺🌿 🌺🌿 🌿 رمان قصاص پارت اول خلاصه: شاید برای همه پیش اومده باشه که میون روزمرگی ها ، جایی
ریپلای به ابتدای رمان بسیار جذاب قصاص
آرامش دختری که یک شب مورد #تعرض پسر همسایشون قرار می گیره و از ترس آبرو سکوت می کنه،قافل از اینکه همون شب حامله شده و باید…
@roman_ziba
پارتهای هیجانی و جذاب رمان داره شروع میشه
💙 رمان زیبـــــــا ❤
🌺🌺🌺🌿 🌺🌺🌿 🌺🌿 🌿 #پارت73 محمد: هیش! دختر خوب این چه حرفیه تو این سن میزنی .قبول دارم سخته،خیلی هم ز
🌺🌺🌺🌿
🌺🌺🌿
🌺🌿
🌿
#پارت74
اگه بیدار میشد و می فهمید رسما بیچاره میشدم .ناچارا برق ها رو خاموش می کنم و راه رفته رو بر می گردم و روی مبل دراز می کشم. می تونستم نصف شب بذارم وقتی که مطمئن شدم خوابیده . چشم هام رو روی هم می ذارم،پلک هام سنگین شده اما نمیتونم با اطمینان بگم خوابم یا بیدار. دقیقا بین یه خلسه ی خواب و بیداری تصویری برام روشن میشه که کم از حقیقت نداره .
هاکان: بگو ببینم خانم موشه جرئت یا حقیقت ؟
_هاکان چند بار باید بهت بگم به من نگو خانم موشه؟
هاکان: خوب شبیه موشی دیگه.
_تو هم شبیه وزغی باید بهت بگم؟
هامون:اگه قراره این بحث های بچگانه ادامه داشته باشه من بلند بشم همین الانشم به زور دارم تحملتون می کنم .
هاله:نه.. نه.. نه.. داداش جون من پا نشو جفتشون خفه میشن…آرامش یالا بنال !
_باشه جواب دادن به این وزغ خوش خط و خال رو میذارم برای بعد… حقیقت که در شان من نیست بنابراین جرئت.
بی درنگ صدای هاکان میاد:
_پاشو همین الان برو تو خیابون گدایی کن .
هامون:هاکان همون اول بازی بهت گفتم این مدل خواسته ها قدقنه چرا نمی فهمی ؟
هاکان: خوب یه جوری باید حال این بچه پرو رو بگیرم یا نه ؟
_فعلا که من حالتو گرفتم،بدجوری سرخت کردم به جلز ولز افتادی.
هاله: اه اینقدر بحث نکنید اصلا من میگم… همین الان برو بالای پشت بوم عربده بزن من دیوونم .
_اینا که واسه من کاری نیست که .
تا بخوام بلند شم صدای محکم هامون مانع میشه:
_لازم نکرده بشین سر جات !.
هاکان: ای بابا تو هم که همش فاز مخالف میزنی. اصلا خودت بهش بگو .
هامون :باشه،من میگم.
با غرور همشون رو نگاه می کنم .با حرف هامون نیشخند روی لبهام پاک میشه:
_همین الان بلند شو برو توی اتاقت تمام لباس های شیش جیب و نیم تنه ها و شلوارای پارتو بیار همین وسط بسوزون .
صدای قهقهه ی هاله و هاکان به هوا میره.
هاکان: ایول که ته هفت خط های عالمی. لامصب حال کردم باهات.
هامون: چند بار باید بگم درست حرف بزن ؟ خوشم نمیاد مثل این پسرای لات هر چی روی زبونت میاد و بگی .
هاکان : تو زیادی لفظ به قلمی.
هاله: دیگه ساکت باشید بذارید سوختن لباسای آرامو ببینم حال کنم.
_به خواب میبینی… من عمرا همچین کاری بکنم .
هاکان: جون تو راه نداره، این میرغضب هم حرف نمیزنه،نمیزنه وقتی هم میزنه طلا،قند،عسل آبنبات از دهنش میاد.
_انقدر پاچه خواری نکن که نوبت تو هم میرسه،نامردم اگه سوسکت نکنم .
هاکان: عیب نداره فعلا دور افتاده دست ما.
هامون: هاکان کافیه!آرام بلندشو .
_نمی سوزونم جریمه میدم…
هاکان :جونمی جون پس امشب قراره شام دلی از عضا در بیاریم… نگاه نگاه چه حرصیم میخوره بدبخت .با پولات خداحافظی کن که تا قرون آخرش رو قراره بزنیم به رگ..
هاله: بسه دیگه هاکان اذیتش نکن این همینجوریشم سوخته،زیاد زیرشو بلند کنی دود میکنه .
_تو خفه!
هاکان: خوب دوستان محترمه نوبتی هم باشه،نوبت صادقی بزرگه… جناب صادقی بفرمایید جرئت یا حقیقت؟
هامون:حقیقت.
با بدجنسی میگم:
_ بد قراره بسوزونمت .
هاله: از پوزخند رو لباش معلومه ازت نمیترسه .
_باشه… حالا می بینیم،بگو ببینم…
هاکان :صبر کــــن!
_اه چته مثل مگس نشسته می پری وسط؟
هاکان: هیچی خواستم هیجان بهتون تزریق کنم میتونی بپرسی !
_باشه… بگو ببینم جناب صادقی خارج رفتی مخ چند تا هوری و زدی؟
هاکان: نگاه نیشش چطوری باز شد ؟ یاد هوری ها افتادی؟
هامون: نه به سوال بچگانه ی این میخندم.
_اگه مردی راستشو بگو…!
هامون: هوری ایرانی و خارجی نداره کسی که از راه راستی که نشونش دادن غافل بشه و پا کج بذاره حتی تو ایران هم میتونه گند کاری کنه .من ترجیح دادم شخصیتمو نفروشم!
هاله: ایول هامون الحق که داداش خودمی!
هاکان: داداش منم هستااا…
هاله: اما اصلا به تو نرفته بیشتر به من رفته .
هاکان: خودتو جمع کن جغله تو قُل خودمی قرار باشه به کسی رفته باشی اون منم .
هامون: کافیه دیگه!من رفتم شما هم برید داخل خجالت نمیکشید تو این سرما اینجا نشستید؟؟
_نه واسه چی خجالت بکشیم؟ بعدم ما پوست کلفت تر از این حرفاییم سرما برامون عددی نیست.
هاکان: از خودت مایه بذار من حساسم الاناست که از سرما پوستم ترک برداره.
_از اون دماغ سرخت معلومه آخه پسر هم انقدر سفید ؟
هاکان: آخه دختر هم انقدر سیاه سوخته؟
هاله: بس کنید بریم داخل که قراره امشب آرام برامون بترکونه.
هاکان: از الان گفته باشم نخوای با یه کوبیده سر و ته قضیه رو هم بیاری… من شیشلیک میخوام اونم از اون رستورانای عیونی… با ماست موسیر و پیاز و دوغ اضافه یه پرس هم برای فردام باید بخری الان بگم حساب جیبتو بفهمی نیای بگی پول نیاوردم… !
*******************
🌿
🌺🌿
🌺🌺🌿
🌺🌺🌺🌿