eitaa logo
💙 رمان زیبـــــــا ❤
2هزار دنبال‌کننده
6.9هزار عکس
457 ویدیو
36 فایل
🍃🌸 •| اَللّـهُمَّ اِنّی اَسْئَلُكَ صَبْراً جَميلاً |• . . °|هر آنچه که بودم هیچ اینبار فقط شعرم💓|° علیرضا_آذر🍃❤ . . شما شایسته بهترین رمان ها هستید😍 #جمعه ها_پارت نداریم دوست عزیز . . 🍃🌸
مشاهده در ایتا
دانلود
عشق راهی ست برای بازگشت به خانه بعد از کار بعد از جنگ بعد از زندان بعد از سفر بعد از ... من فکر می کنم فقط عشق می تواند پایان رنج ها باشد... @roman_ziba
💙 رمان زیبـــــــا ❤
🌺🌺🌺🌿 🌺🌺🌿 🌺🌿 🌿 #پارت78 _خدا می دونه با خوندن چت های تلگرامت چقدر حرص خورده،شاید واسه همین دیشب زدت
🌺🌺🌺🌿 🌺🌺🌿 🌺🌿 🌿 صدای بسته شدن در رو می شنوم،نم چشم هام رو با پشت دست پاک می کنم،آشپزخونه اپن بود و بالاخره دیده می شدم پس قبل از هر حرفی پا جلو می ذارم و از آشپزخونه بیرون میرم.هامون با اخم به من نگاه می کنه،اما من خیره به زن میانسال با لباس های فاخر و تماما سیاه و موهایی رنگ شده که از زیر شال بیرون زده و چشم هایی سیاه و چین افتاده ای که غرق در غم و اشک هست میشم.سر تاپام رو از نظر می گذرونه،دقیقا از موهام تا پایین.آنالیز میکنه و بدون اینکه چشم از من برداره خطاب به هامون میگه: _نگفته بودی مهمون داری. دستم مشت میشه،لب می گزم و اون ادامه میده: _انگار مهمونت سلام کردن هم بلد نیست. اخم ریزی ما بین ابروهام جا خوش میکنه،مجبور نبودم به فامیل های عقده ایش احترام بذارم.اما نمیخواستم بهانه دست هامون بدم بنابراین زیر لب خشک و بی ملایمت زمزمه می کنم : _سلام! فقط سر تکون میده و منتظر به هامون چشم می دوزه تا من رو معرفی کنه.کلافگی حتی از نفس های سنگینش هم پیداست،انگار اون زمانی که انتقام چشمش رو کور کرده بود و عقدم کرد به فکر این روزها نیوفتاده بود.اینکه روزی مقابل فامیل هاش قرار بگیره و بخواد توضیح بده! با دست اشاره ی کوتاهی به من می کنه. _این آرامش… مکث می کنه،منتظرم بگه دوست خانوادگی ،دوست هاله،دوست دختر ،یه فاحشه ی یک شبه… اما در کمال تعجب مکثش رو با یه جمله ی حیرت انگیز می شکنه: _زنه منه! عمه ش که هیچ من هم از این همه صراحت جا می خورم. اخم های عمه به طرز فجیعی در هم میره،نگاهش رو از من عبور میده و نامطمئن اما کمی عصبانی می پرسه: _منظورت از آرامش… همون دختر زهراست؟ دلم میخواد سرم رو با شرمندگی پایین بندازم،اون قدر که آب بشم و برم توی زمین اما سرکشانه می ایستم و چشم به هامونی که سر تکون میده،میدوزم . با تاییدش گویا عمش رو آتیش میزنه که یک باره اون لحن چند دقیقه قبلش جاش رو به یه لحن تند و گزنده میده: _تو… تو با دختر قاتل برادرت ازدواج کردی؟ لابد هامون الان توی دلش میگه با قاتل برادرم ازدواج کردم،نه دخترش! هامون با همون اخم همیشگی جواب میده: _بشین عمه… حرف می زنیم. هر چقدر هم عمه خانم آدم مستبدی بود باز هم حریف هامون زورگو نمیشد.نگاه بدی به من می ندازه و به سمت مبل ها میره و روی مبل سه نفره میشینه،هامون هم روی مبل دو نفره مقابل عمه ش میشینه.هاج و واج ایستادم که هامون با اشاره چشم بهم می فهمونه کنارش بشینم.ناچار به سمتش میرم.نگاه عمه به من خصمانه و به هامون از روی خشمه. طاقت نمیاره و با سرزنش به حرف میاد: _باورم نمیشه اینطوری برادرتو بی حرمت کنی و بخوای با دختر قاتلش ازدواج کنی.بگو ببینم چند وقته این دختره زنته؟ لحنش هیچ به دلم نمیشینه،اگه از ترس هامون نبود حتما یه جواب دندون شکن بهش میدادم،اما الان فقط میتونم نگاهش کنم و به جواب هامون گوش بدم: _چهار روز ! حیرت نگاه عمش دوبرابر میشه: _تو به چهلم برادر خدابیامرزت نرسیده ازدواج کردی ؟ اونم با چه دختری ؟ تن هاکان با این کارای تو توی گور میلرزه بچم.دلم خوش بود تو عاقلی،فهمیده ای… حیف!حیف که من بلد نیستم مثل تو حرمت بشکنم وگرنه یه سیلی میخوابوندم توی گوشت.بیشتر از سیلی حقته،کسی که به این راحتی به برادرش پشت کنه و احترامشو نگه نداره لایق احترام نیست . هامون در جواب تمام این حرف ها فقط سکوت میکنه،این بار من بی طاقت جواب میدم: _گناه من چیه؟ نگاهی بهم می ندازه و با عصبانیت پرخاش میکنه: _تو هم لابد به مادرت رفتی دیگه.اون مادر نمک نشناست تمام خوبی های ملیحه ی احمقو فراموش کرد و پسرشو کشت.تو هم خدا میدونه پس فردا جواب خوبی های این پسر احمق رو با چه ظلمی میخوای بدی . صدای هامون با تحکم شنیده میشه: _کافیه عمه! احترام زیادی برات قائلم اما اگه قرار باشه به توهینات ادامه بدی بری بهتره. _یعنی کارت به جایی رسیده منو از خونت بیرون می کنی آره؟آخ کاش منم می مردم این روزو نمیدیدم. هاکانم این همه سنگ تو رو به سینه میزد این همه داداش داداش میکرد،اون وقت تو چی؟خاک برادرت خشک نشده رفتی زن گرفتی،خجالتم نمی کشی به خاطر دختر اون زنیکه ی قاتل منو از خونه بیرون میکنی.برای همینه دو روز از ملیحه سراغتو میگیرم جواب سر بالا میده،نگو دل اون بدبخت رو هم سوزوندی.داغ هاکان بس نبود این دختر و هم آوردی گذاشتی جلوش بشه آیینه ی دقش! لب باز می کنم که قبل از من صدای هامون میاد : _من قبل از مرگ هاکان این دخترو میخواستم عمه! حیرت زده به نیم رخ جدیش خیره میشم.چی داشت می گفت ؟ عمه:اما وقتی دیدی مادر این دختر قاتل برادرته باید قیدشو می زدی بچه نه اینکه عقدش کنی . _یعنی میگید ولش می کردم به امان خدا ؟ می دونید که کسیو نداره . لب می گزم و دلم از این همه بی کسی می گیره،دیگه نمیتونم سرم رو بالا نگه دارم.سرم رو پایین میگیرم و به قطره ی اشکی که روی پام می چکه نگاه میکنم 🌿 🌺
💙 رمان زیبـــــــا ❤
🌺🌺🌺🌿 🌺🌺🌿 🌺🌿 🌿 رمان قصاص پارت اول خلاصه: شاید برای همه پیش اومده باشه که میون روزمرگی ها ، جایی
ریپلای به ابتدای رمان بسیار جذاب قصاص آرامش دختری که یک شب مورد #تعرض پسر همسایشون قرار می گیره و از ترس آبرو سکوت می کنه،قافل از اینکه همون شب حامله شده و باید… @roman_ziba پارتهای هیجانی و جذاب رمان داره شروع میشه
#فریدون_مشیری کنار تو هر لحظه گویم به خویش که خوشبختیِ بی کران با من است... @roman_ziba
قشنگ‌ترین دیالوگی که تا حالا شنیدم این بوده "هیچ وقت کاری نکنیم آدمای ارزون، واسمون گرون تموم بشن" @roman_ziba
💕ڪﺎﺵ می ﺷﺪ ﻗﻠﺒـﻬﺎ ﺁﺑﺎﺩ ﺑﻮﺩ ڪﯿﻨﻪ ﻭ ﻏﻤﻬﺎ ﺑﻪ ﺩﺳﺖ ﺑﺎﺩ ﺑﻮﺩ ڪﺎﺵ می ﺷﺪ ﺩﻝ ﻓﺮﺍﻣﻮشی ﻧﺪﺍشت ﻧﻢ ﻧﻢ ﺑـﺎﺭﺍﻥ ﻫﻢ ﺁﻏﻮﺷﯽ ﻧﺪﺍﺷﺖ ڪﺎﺵ ﻣﯽ ﺷﺪ ڪﺎﺷﻬﺎﯼ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﮔﻢ ﺷـﻮﻧﺪ ﭘﺸﺖ ﻧﻘﺎﺏ ﺯﻧﺪﮔﯽ @roman_ziba
💙 رمان زیبـــــــا ❤
🌺🌺🌺🌿 🌺🌺🌿 🌺🌿 🌿 #پارت79 صدای بسته شدن در رو می شنوم،نم چشم هام رو با پشت دست پاک می کنم،آشپزخونه اپن
🌺🌺🌺🌿 🌺🌺🌿 🌺🌿 🌿 .آخ بابا! اگه بودی… بابا اگه بودی هیچ کدوم از این اتفاقا نمیوفتاد!رفتی و منو با مادری که از مادری فقط گیر سه پیچ دادنش رو بلد بود تنها گذاشتی.یادته اون وقتا بچه بودم دلم میخواست برم و توی اون حیاط کوچیکمون آب بازی کنم اما مامان نمیذاشت؟ یادته چطور به مامان چشم غره می رفتی که بذار دخترم زندگی کنه؟بعد تو من زندگی نکردم به قول هامون بی کس شدم.یه دختر بی کس و کار که هر کس به خودش جرئت خورد کردنش رو میده.بهم یاد دادی از حقم دفاع کنم اما الان حق طرف من نیست چون قاتلم و مجبورم سکوت کنم. عمه خانم بی شرمانه میگه : _آره باید ولش می کردی به امان خدا،از کجا معلوم ؟ چوب خدا صدا نداره شاید داغ همین دختر به دل زهرا می موند همون طوری که داغ هاکان به دل ما موند. ناباور نگاهش می کنم و بدون اینکه بفهمم چی دارم میگم از جا بلند میشم. _هیچ می فهمی چی میگی؟مادر من توی زندانه داره حبسشو میکشه،پا روی پا ننداخته،دلش خوش نیست که شما توقع عذاب بیشتر ازش رو داری.دردت منم ؟منم زندگی راحتی ندارم . به صورتم اشاره می کنم و کوبنده تر ولی با وجود اشک های مزاحم و این بغض لعنتی ادامه میدم : _نمیبینی صورت سرخ شدم رو ؟ نمی بینی کتک هایی که خوردم و هنوز نفهمیدم حقم بوده یا نه ! اگه تو داغ دیدی مادر منم دیده،همین که همه بهت بگن قاتل همین که از بچش دور باشه و حبس تویه چهار دیواری به این میگن داغ. منی که اینجا نشستم و به قول هامون بی کس و کــــارم به اندازه ی کافی داغ دیدم.یه کم انصاف،یه خورده درک… یه کم شعور برای این مواقع خوبه.اینطوری با چشم باز تر به وضعیت طرف مقابلت نگاه می کنی و نفرین میکنی . من اونقدری داغ دیدم که تو… تو اگر جای من بودی نمی تونستی کمرتو صاف کنی،اگه جای من بودی صبح و شب باید خون گریه میکردی.چه میفهمی از دردم که بیام و بخوام برای امثال تو بازگو کنم؟فقط همین قدر بگم که متاسفم! سن و سالو مدرک تحصیلی برای هیچ کس شعور نمی سازه،برای شما هم نساخته. صورتش سرخ شده،انگار نمیتونه درک کنه اون عظمتش رو با این حرفام زیر سوال بردم. قبل از اینکه عمه حرفی بزنی هامون چنان بازوم رو توی دست میگیره که صورتم از درد جمع میشه.سرمو برمیگردونم که با دیدن چهره ی کبود شدش میفهمم تا چه حد عصبانیش کردم.از همون فاصله ی کم توی صورتم می غره: _گمشو تو اتاق تا بیام آدمت کنم. هنوز بازوم رو رها نکرده صدای داد و هوار عمه خانم بلند میشه: _تا حالا توی زندگیم انقدر خار نشده بودم که به لطف تو شد هامون،زنت نه ادب داره نه حیا نه احترام بزرگ تر حالیشه.معلوم نیست تو کدوم طویله ای بزرگ شده که این طوری تو روی بزرگ ترش وایمیسته . با اخم های در هم میخوام دهن باز کنم که فشار دستش دور بازوم دوبرابر میشه و تهدید وار زمزمه میکنه: _جرئت داری یک کلمه حرف بزن تا از همین پنجره پرتت کنم پایین ! عوضی. فشار محکم تری به بازوم میده و درنهایت رهام می کنه و به سمت عمش که در رو باز کرده میدوه و دلجویانه میگه: _عمه من معذرت میخوام.گستاخیشو بی جواب نمیذارم. _لازم نکرده جوش منو بزنی تو اگه به فکر بودی این دختره ی سلیطه رو عقد نمیکردی. از خونه بیرون میره و هامون هم در همون حالی که قصد داره با حرفاش از دلش دربیاره هم بیرون میره و در رو می بنده . با اخم بازوم رو ماساژ میدم،پیرزنه احمق! توقع داشت هامون منو ول کنه به امان خدا تا بمیرم و داغم به دل مادر سیاه بختم بمونه . روی مبل می شینم .. لعنت به این زندگی سگی که هر روزش با یه عذاب تازه می گذره،زندگی که نمیفهمه یه دختر هجده ساله توان این همه درد رو نداره،ساکت میشم سکوت میکنم اما خودمم می دونم کم مونده.فقط یه درد،یه غصه ی دیگه کافیه تا لبریز بشم،تا نابودی من چیزی نمونده! اصلا نمونده. **** صدای باز شدن در که میاد،پتو رو روی سرم می کشم و چشمامو می بندم،ازش نمی ترسیدم اما از هر چی جنگ و دعوا و کشمکش بود خسته شده بودم.بذار فکر کنی منی که شب ها ساعت پنج صبح هم خوابم نمیبره الان ساعت یازده و نیم شب خوابیدم. صدای بسته شدن در میاد و پشت بندش صدای قدم های آشنای هامون.نمی بینم اما حضورش رو حس می کنم،دقیقا بالای سرم! پلک هام رو محکم تر فشار میدم،امشب نه! برای امشب ظرفیتم تکمیله.نه تحمل داد و فریاد دارم نه کتک کاری.خواهش می کنم برو هامون!خواهش می کنم امشب رو به من نه به خودت رحم کن… صدای آزاد شدن نفس حبس شدش رو می شنوم،دور شدن قدم هاش رو حس می کنم.متوجه ی بسته شدن در اتاقش میشم و به این فکر می کنم امشب هم شام نخورده خوابید.درست مثل من و لابد قراره تا صبح به سقف زل بزنه و از این پهلو به اون پهلو بشه و عذاب بکشه،عذاب بکشه و بسوزه،خاکستر بشه و دوباره از نو ساخته بشه…قراره یک شب بیداری دیگه رو تحمل کنه،همراه با کلی فکر و عذاب که شبت رو ،طلوع صبحت رو تبدیل کنه به یک شب جهنمی دیگه… فقط می گذره،این شب ها فقط می گذره ! *
💙 رمان زیبـــــــا ❤
🌺🌺🌺🌿 🌺🌺🌿 🌺🌿 🌿 رمان قصاص پارت اول خلاصه: شاید برای همه پیش اومده باشه که میون روزمرگی ها ، جایی
ریپلای به ابتدای رمان بسیار جذاب قصاص آرامش دختری که یک شب مورد #تعرض پسر همسایشون قرار می گیره و از ترس آبرو سکوت می کنه،قافل از اینکه همون شب حامله شده و باید… @roman_ziba پارتهای هیجانی و جذاب رمان داره شروع میشه
از هر چیزی و هر کسی که از شادی شما می کاهد، دوری کنید، زندگی بسیار کوتاهتر از آن است که با احمقها سرو کله بزنی. @roman_ziba
گران قیمت ترین چیز در دنیا " عمر " است از کسانی که روزهای ارزشمند و زیبای عمرت را از بین میبرند " دوری " کن... @roman_ziba
وقتے کســے با همـہ یِ وجــودش تو رو دوسـت داره فکر نکن تـوخیلے تک و دلربایـے فکر نکن خیلے سرتری اون خیلے تکہ کہ تویِ ایـن دنیایے کہ کسے پایِ کسـے نمـے مـونـہ پـایِ بـد و خوبت مونده @roman_ziba
💙 رمان زیبـــــــا ❤
🌺🌺🌺🌿 🌺🌺🌿 🌺🌿 🌿 #پارت80 .آخ بابا! اگه بودی… بابا اگه بودی هیچ کدوم از این اتفاقا نمیوفتاد!رفتی و منو
🌺🌺🌺🌿 🌺🌺🌿 🌺🌿 🌿 وحشت زده از خواب می پرم و دستی به صورت عرق کردم می کشم،نفس هام سنگین شده و وجودم رو وحشت گرفته. از خوابی که حتی یادم نمیاد چی بود ! نمی دونم کی خوابیدم اما میگم ای کاش نمی خوابیدم. کابوسی که دیدم انقدر ترسناک بود که بی اراده اشکام جاری بشه و از ترس به خودم بپیچم .بدنم میلرزه،تا حالا کابوس ندیده بودم… همیشه خواب هام رنگی بود تا اینکه اون شب لعنتی هاکان اون کارو باهام کرد. از اون شب به بعد همه چیز یه شکل ترسناک به خودش گرفت حتی آسمون آبی بالای سرم . اما امشب،اولین شبیه که کابوس می بینم،انگار قرار بود این ترس های شبانه هم به بدبختیام اضافه بشه. نگاهی به پنجره که روشنایی صبح رو نشون میده می ندازم .نگاهم رو به سمت ساعت سوق میدم ساعت شش و نیم صبحه دیگه جرئت پلک زدن هم ندارم چه برسه به خوابیدن. بلند میشم و به سمت پنجره میرم،بازش میکنم،یه پنجره ی سراسری که یه بالکن خیلی کوچیک داشت اما همون هم غنیمت بود. پاهام رو روی موزائیک های داغ شده میذارم و دستم رو به میله ی آهنی بالکن می گیرم و چشم هام رو می بندم،نسیم صبح به جسم عرق کردم خنکا می بخشه و دلم رو فقط کمی آروم می کنه. چشمم رو باز می کنم و سرم رو پایین میگیرم که نگاهم به هامون میوفته. روی زمین چمن کاری شده ی حیاط دراز کشیده و بی توجه به آفتابی که روش افتاده و باعث شده اخم هاش در هم بره به نقطه ی نامعلومی خیره شده. یعنی اون هم مثل من کابوس دیده ؟ اما من گناهکار بودم اون نبود. من قاتل بودم اون نبود،من احمق بودم اون نبود! تا این حد داغون،پریشون… اون همه برای هامون خوددار .. ضربه ی سنگینی بهش زده بودم؟اونقدر سنگین که بد بشه و به فکر انتقام بیوفته،اونقدری که خواب به چشمش حروم بشه و شب هاش با درد سپری بشه! تو آدمی آرامش؟قلب داری؟ احساس داری؟ هامون هر کاری هم بکنه حق داره،اما تو چی؟ تو حق عذاب دادنش رو نداری!اون پریشونه تو حق نداری داغون ترش کنی،یادت نیست به خاله ملیحه گفتی کنیزتون میشم؟ تو سری خور میشم؟ الان چرا زبونت انقدر درازه؟ آخ هامون… آخ… اون قدر درد داری که با وجود تمام کارهات نمیتونم ازت متنفر بشم اما از ته دل می خوام یک روز من رو ببخشی،خواسته م زیاده، بی جاست اما می خوام یک روز هم شده من رو درک کنی،غم افتاده روی دلم رو ،عذاب وجدانم رو ،نا امیدیم رو،کابوس شب و روزم رو ،پر و بال شکستم رو… بعد از اون حتی اگه بمیرم هم مهم نیست .فقط بفهمم منو بخشیدی! کاش ببخشی،ای کاش.. در همین روزهای بارانی یک نفر خیره خیره میمیرد تو بدی کردی و کسی با عشق از خودش انتقام میگیرد **** قوری کوچیک سفید رنگ رو روی میز میذارم که همزمان صدای باز شدن در رو می شنوم. دستم برای ثانیه ای مکث میکنه و خوف به دلم میوفته اما دوباره با اخم خودم رو مشغول می کنم. تخم مرغ داغ آبپز شده رو توی دست میگیرم و مشغول کندن پوست های نازک تخم مرغ میشم که حضورش توی آشپزخونه حس میشه . لرزش دست هام رو مهار میکنم،صداش با همون غرور همیشگی،با همون صلابت… به گوشم میرسه: _فرداشب دعوتیم. دست از پوست کندن تخم مرغ می کشم،بر می گردم و خیره به صورت اخمالودش میگم: _من که قرار نیست بیام؟ هامون: باید بیای! با همین دو کلمه یعنی حق اعتراض هم نداری،اما من کی طبق حق پیش رفتم که بار دومم باشه؟ _من نمیام،حوصله ی زر زرای فامیل عطیقه تو ندارم . نگاهش رو ازم میگیره و مثل هر بار که مقابلش می ایستم خنده ی تمسخر آمیزی می کنه .اخمام از خنده ش بیشتر در هم میره. _جوک برات تعریف نکردم که میخندی. خنده اش محو میشه،اما پوزخندش نه، درست مثل زهر کلامش: _شجاع شدی! انگار درد کتکای روی صورتت کم شده که حالا برای من دم در آوردی! مثل خودش پوزخند میزنم: _نه اتفاقا دردش هست،من پوست کلفت شدم. طوری میخنده انگار با همون خنده بهم میگه کجای کاری دختر جون ؟ مونده تا پوست کلفت شدنت. صدای پر تمسخرش اعصابم رو بهم می ریزه: _تو هنوز با کمربندم آشنا نشدی،عـــــــزیزم . دستش که به سمت کمربندش میره،چشم هام پر میشه از وحشت… یعنی میخواست بزنه؟ با لبخند محوی خیره به صورتم کمربند مشکی و چرمش رو باز میکنه و از دور شلوارش بیرون می کشه. دستم رو بند کابینت آشپزخونه می کنم و قدمی به عقب بر میدارم .به سمتم میاد و با لحن مضحکی میگه: _زبون درازی کن تا محکم تر بزنم . رسما لال شدم،من کی کتک خوردم که بار دومم باشه؟با همون خنده ی عصبانی روی لبش به سمتم میاد و ادامه میده: _دیشب جلوی کی زبون درازی می کردی؟فکر کردی فراموش کردم ؟ قدم دیگه ای به عقب برمیدارم،خدایا هامون گاهی اوقات زیادی ترسناک میشد،اون کبودی چهرش رگ های ورم کردش،خنده ی شیطانیش،کمربند توی دستش… همه و همه باعث شده بود یه ترس بدی از این مرد به دلم بیوفته. 🌿 🌺🌿 🌺🌺🌿 🌺🌺🌺🌿