eitaa logo
💙 رمان زیبـــــــا ❤
2هزار دنبال‌کننده
6.9هزار عکس
457 ویدیو
36 فایل
🍃🌸 •| اَللّـهُمَّ اِنّی اَسْئَلُكَ صَبْراً جَميلاً |• . . °|هر آنچه که بودم هیچ اینبار فقط شعرم💓|° علیرضا_آذر🍃❤ . . شما شایسته بهترین رمان ها هستید😍 #جمعه ها_پارت نداریم دوست عزیز . . 🍃🌸
مشاهده در ایتا
دانلود
هیچوقت حسرت زندگی آدمایی که از درونشون خبر نداری رو نخور هر قلبی یه دردی دارہ و نحوہ ابرازش هم متفاوته بعضی‌ها آن را توی چشماشون پنهان می‌کنند و بعضی ها توی لبخندشون! @roman_ziba
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💕عشق را هر جایی که می‌روی جاری کن. بگذار هر کس که به نزد تو می آید، هنگام رفتن شادمان تر از لحظه ورود باشد @roman_ziba
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
میدونی ولنتاین یعنی چی؟ یعنی اینکه یادمون باشه یه عاشق واقعی باید فقط به یه نفر دل ببنده و تا آخر عمر هم عاشقانه عاشقش باشه @roman_ziba
زندگی کوتاه است فرصت ها رفتنی و حسرت ها ماندنی هرگز اجازه ندهید کسی خوشبختی امروز را به بهانه سعادت فردا از شما بگیرد. @roman_ziba
💙 رمان زیبـــــــا ❤
🌺🌺🌿 🌺🌿 🌿 #پارت106 قرائت قرآن تموم میشه و نوبت به روضه خونی می رسه،روضه ای که دل خونِ همه رو خون تر م
🌺🌺🌺🌿 🌺🌺🌿 🌺🌿 🌿 ماشین رو پارک می کنه،کلید رو به سمتم می گیره و باز هم بدون اینکه نگاهم کنه میگه: _برو تو ! به جای این که خوشحال بشم،مغموم میشم از این فکر درگیری که حتی فراموش کرده در رو روی من قفل می کرده. کلید رو از دستش می گیرم و زمزمه می کنم: _تو نمیای؟ سرد و کوتاه جواب میده: _نه. دستم به سمت دستگیره میره اما پای رفتن ندارم،دلم می خواد کنارش باشم ،می دونستم من نمک روی زخمشم اما دلم می خواست مرحم بشم. _هامون بابت امروز… _برو پایین. مثل همیشه حرفم رو قطع می کنه اما من مثل همیشه کوتاه نمیام،شاید به خاطر سرکشی دلم،شاید به خاطر لحن هامون که بیشتر داغون بود تا عصبانی. _می فهمم از اینکه ازم حمایت کردی عذاب وجدان داری،اما… و باز هم حرفم رو قطع می کنه: _ندارم. در ضمن،یه آدمی مثل تو هیچ وقت نمی تونه منو درک کنه پس ادای با شعورا رو در نیار. لبخند تلخی می زنم: _حق داری،شاید واسه اینکه تو زیادی خوبی. بالاخره نگاهم می کنه و قاطع میگه: _خوب نیستم،اصلا نیستم. حمایت امروزم رو پای خوب بودن نذار،پاش برسه بدترین عالمم .اما یه چیزی و فهمیدم که تو هنوز درکش نکردی .من توی شهری زندگی می کنم که صاحبش ضامن آهوعه،از نظر تو و اون فکر بچگانت شاید این عقاید مسخره باشه و قرتی بازی های اروپایی جذابیت داشته باشه،اما از نظر من ،نه. به خاطر حرف امروزم نه عذاب وجدان دارم نه دلم سوخته،اما فراموشم نکردم رفتی جلوی فروزان چه زری زدی،شک نکن اینو بی جواب نمی ذارم،حالا هم گمشو پایین. بیشتر از این تحمل دیدن تو ندارم. نگاهش می کنم،عجیبه که به جای این که بهم بر بخوره،مات موندم .دلیل حمایتش این بود،اون هم از منی که بزرگ ترین داغ عمرش رو به دلش گذاشتم .لبخند محوی لب هام رو انحنا میده،سری تکون می دم و بی حرف پیاده میشم،هنوز در رو کامل نبستم صدای جیغ لاستیک هاش کوچه رو پر می کنه. به جای خالی ماشینش نگاه می کنم و زیر لب می گم: _اخموعه مهربون! 🌿 🌺🌿 🌺🌺🌿 🌺🌺🌺🌿
💙 رمان زیبـــــــا ❤
🌺🌺🌺🌿 🌺🌺🌿 🌺🌿 🌿 رمان قصاص پارت اول خلاصه: شاید برای همه پیش اومده باشه که میون روزمرگی ها ، جایی
ریپلای به ابتدای رمان بسیار جذاب قصاص آرامش دختری که یک شب مورد تعرض پسر همسایشون قرار می گیره و از ترس آبرو سکوت می کنه،قافل از اینکه همون شب حامله شده و باید… @roman_ziba پارتهای هیجانی و جذاب رمان داره شروع میشه
رابطه ایجاد کن اما ... وارد رابطه کسی نشو حیوانات هم به جفتِ بقیه کاری ندارن ! @roman_ziba
از بهترین لذتهای دنیا خوابیدن با وجدان راحته ... @roman_ziba
مرا از درگاهت برمگردان ... @roman_ziba
💙 رمان زیبـــــــا ❤
🌺🌺🌺🌿 🌺🌺🌿 🌺🌿 🌿 #پارت107 ماشین رو پارک می کنه،کلید رو به سمتم می گیره و باز هم بدون اینکه نگاهم کنه
🌺🌺🌺🌿 🌺🌺🌿 🌺🌿 🌿 شماره ی مارال رو می گیرم،به بوق سوم رسیده صدای مرددش توی گوشی می پیچه: _بله؟ لبخندی روی لبم میاد: _قربون های بله های لرزونت،نترس هامون نیستم. صدای جیغش توی گوشی می پیچه: _آرامــــش با موبایلت زنگ می زنی؟نکنه کش رفتی ازش؟ خندم می گیره: _نه خودش داد.اون روز جلوی دستشویی از حال رفتم اینو داد گفت اگه یک وقتی باز حالم خراب شد بهش زنگ بزنم.اما گفت اگه دست از پا خطا کنم خودش منو می کشه! مارال:اوه اوه،ولی خودمونیم همینم از هامون بعید بود.خبریه مهربون شده؟ یاد داد و فریاد های دیشب هامون میوفتم و با آه میگم: _مهربون نشده. با مکث دیشب رو یادم میارم و ادامه میدم: _من از روی عصبانیت به دختر عمش گفتم صیغه ای در کار نیست و هامون عقدم کرده.اونم دیشب اومد داد و هوار راه انداخت،شانس آوردم دختر عمش به خاله ملیحه و بقیه نگفته. مارال:وای،خدا به حالت رحم کرده پس،حالا چی کار کرد؟ _هیچی همون داد و بیداد های همیشگی. مارال: حالا خودت خوبی؟اون فسقلی چی؟ دستی روی شکمم می کشم و فکری که ذهنم رو مشغول کرده بود رو به زبون میارم: _باید برم دکتر مارال،باید مطمئن شم حاملم،باید مطمئن شم بچه سالمه. سکوت می کنه،انگار اون هم توی فکر فرو رفته،بعد از مکث کوتاهی صداش رو می شنوم: _ای کاش به هامون بگی. _نمی‌شه مارال،بارها خواستم بگم اما نمی تونم.نمی تونم برم روبه روش وایستم و بگم حاملم،می فهمی؟نمیشه. آهی می کشه: _بالاخره که می فهمه! این بار منم که آه می کشم: _سقطش می کنم مارال،جز این چاره ای ندارم. باز هم از شنیدن این حرف تکراری عصبانی میشه: _مزخرف نگو!ببین با این کار زندگیت بد تباه میشه،خواست خدا بوده تو حق نداری اون بچه رو بکشی. معترض می گم: _اما من… وسط حرفم می پره: _اما و اگر نداره آرامش،قبول دارم سخته،قبول دارم سنت کمه،ولی قبول کن حماقت زیاد کردی.این یه مورد خریت محضه می فهمی؟ _چهار روز دیگه شکمم بالا بیاد چی کار کنم؟اصلا همین حالت تهوع های گاه و بی گاهم.هامون حتی شک نکرده حاملم.فکر می کنه از بس به خودم گشنگی می دم مدام در حال غش و ضعفم اما از یه جا به بعد اونم می خواد بفهمه قضیه چیه!اومدیم و مجبورم کرد برم بیمارستان آزمایش بدم.من از این روزا می ترسم مارال،من از فهمیدن هامون می ترسم. مارال: یعنی به خاطر یه ترس می خوای از بچت بگذری؟اون بچه اومده تا تنهاییاتو پر کنه. سکوت می کنم و اون ادامه میده: _فردا میام دنبالت،صبح هاله خونه نیست،امیدوارم که ملیحه خانمم نباشه برات هر جور شده از یه دکتر خوب وقت می گیرم.میریم و تو از سالم بودن بچت مطمئن میشی.خیلی زود هم برمی گردیم،برای حالت تهوع هم الان کلی قرص و دارو اومده.تو هم کم کم خودتو آماده کن اگه هامون از زبون خودت بشنوه خیلی بهتره تا این که خودش بفهمه. سکوت می کنم،این هم یک درد دیگه.باید مخفیانه از خونه بیرون می رفتم،توی ذهنم هم این سوال تکراری رو نمی پرسم"اگه هامون بفهمه چی؟" چون نباید به این سوال فکر می کردم،هر طوری بود باید می رفتم،اصلا شاید باردار نباشم!همیشه که قرار نیست این تست ها جواب درست بدن و باز خودم دلم به حال این دلداری های احمقانه می سوزه. نفسی آزاد می کنم و میگم: _باشه. خوشحال از اینکه تونسته راضیم کنه نفسی آزاد می کنه و میگه: _باشه پس ساعتشو بهت اس ام اس می کنم. باشه ای میگم،کمی دیگه با مارال حرف می زنم و در نهایت تلفن رو قطع می کنم،از روزهای آینده می ترسیدم،از تصورش هم می ترسیدم،حتی از گذرش از گوشه ی ذهنمم می ترسیدم.خدایا روزهای بدی گذروندم می دونم روزهای بدتری در انتظارمه.توقع زیادیه که ازت مرگ بخوام اما به عنوان یه بنده ی کوچیک،ازت آرامش می خوام،تحمل می خوام،قدرت می خوام… * نگاهم رو به صفحه ی سیاه و سفید می دوزم،لبخندی روی لب های خوش فرم دکتر جوون نشسته.با مهربونی میگه: _بله بارداری. نفسم برای بار دوم حبس میشه،انگشتش رو روی صفحه ی سیاه و سفید می کشه و نقطه ای رو بهم نشون میده: _می بینی؟این بچته. اشک توی چشمم حلقه می زنه،چه قدر واژه غریبی بود بچه ی من و چقدر غریب تر بود مادری که من باشم. مارال با هیجان میگه: _میشه صدای قلبش و بشنویم؟ دکتر سری تکون داده و میگه: _بله،چرا نشه! و طولی نمی کشه که صدای ضربان قلبی فضای اتاق رو پر می کنه،احساسم به غلیان میوفته،برای اولین بار حس می کنم یه موجود کوچولو توی شکممه،برای اولین بار حس می کنم مالِ منه فقط من.برای اولین بار تمام ترس ها پر می کشه و من برای بغل کردن این موجود کوچولو مشتاق میشم.انگار مارال حالم رو می فهمه که میگه: _می شنوی آرامش؟صدای قلب بچته. با اشک و لبخند سر تکون می دم و زمزمه می کنم: _چقدر قلبش تند می تپه. دکتر به حال غریبم لبخند میزنه و میگه: 🌿 🌺🌿 🌺🌺🌿 🌺🌺🌺🌿
💙 رمان زیبـــــــا ❤
🌺🌺🌺🌿 🌺🌺🌿 🌺🌿 🌿 رمان قصاص پارت اول خلاصه: شاید برای همه پیش اومده باشه که میون روزمرگی ها ، جایی
ریپلای به ابتدای رمان بسیار جذاب قصاص آرامش دختری که یک شب مورد تعرض پسر همسایشون قرار می گیره و از ترس آبرو سکوت می کنه،قافل از اینکه همون شب حامله شده و باید… @roman_ziba پارتهای هیجانی و جذاب رمان داره شروع میشه