eitaa logo
💙 رمان زیبـــــــا ❤
2.1هزار دنبال‌کننده
6.9هزار عکس
457 ویدیو
36 فایل
🍃🌸 •| اَللّـهُمَّ اِنّی اَسْئَلُكَ صَبْراً جَميلاً |• . . °|هر آنچه که بودم هیچ اینبار فقط شعرم💓|° علیرضا_آذر🍃❤ . . شما شایسته بهترین رمان ها هستید😍 #جمعه ها_پارت نداریم دوست عزیز . . 🍃🌸
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
کانال رمان زیبا روز ولنتاین را به همه عاشقا تبریک میگوید عشقتان جاودان @roman_ziba
موفقیت این نیست که هیچ وقت اشتباه نکنی ... بلکه هیچ وقت یک اشتباه را دوبار مرتکب نشی ... @roman_ziba
هیچوقت حسرت زندگی آدمایی که از درونشون خبر نداری رو نخور هر قلبی یه دردی دارہ و نحوہ ابرازش هم متفاوته بعضی‌ها آن را توی چشماشون پنهان می‌کنند و بعضی ها توی لبخندشون! @roman_ziba
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💕عشق را هر جایی که می‌روی جاری کن. بگذار هر کس که به نزد تو می آید، هنگام رفتن شادمان تر از لحظه ورود باشد @roman_ziba
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
میدونی ولنتاین یعنی چی؟ یعنی اینکه یادمون باشه یه عاشق واقعی باید فقط به یه نفر دل ببنده و تا آخر عمر هم عاشقانه عاشقش باشه @roman_ziba
زندگی کوتاه است فرصت ها رفتنی و حسرت ها ماندنی هرگز اجازه ندهید کسی خوشبختی امروز را به بهانه سعادت فردا از شما بگیرد. @roman_ziba
💙 رمان زیبـــــــا ❤
🌺🌺🌿 🌺🌿 🌿 #پارت106 قرائت قرآن تموم میشه و نوبت به روضه خونی می رسه،روضه ای که دل خونِ همه رو خون تر م
🌺🌺🌺🌿 🌺🌺🌿 🌺🌿 🌿 ماشین رو پارک می کنه،کلید رو به سمتم می گیره و باز هم بدون اینکه نگاهم کنه میگه: _برو تو ! به جای این که خوشحال بشم،مغموم میشم از این فکر درگیری که حتی فراموش کرده در رو روی من قفل می کرده. کلید رو از دستش می گیرم و زمزمه می کنم: _تو نمیای؟ سرد و کوتاه جواب میده: _نه. دستم به سمت دستگیره میره اما پای رفتن ندارم،دلم می خواد کنارش باشم ،می دونستم من نمک روی زخمشم اما دلم می خواست مرحم بشم. _هامون بابت امروز… _برو پایین. مثل همیشه حرفم رو قطع می کنه اما من مثل همیشه کوتاه نمیام،شاید به خاطر سرکشی دلم،شاید به خاطر لحن هامون که بیشتر داغون بود تا عصبانی. _می فهمم از اینکه ازم حمایت کردی عذاب وجدان داری،اما… و باز هم حرفم رو قطع می کنه: _ندارم. در ضمن،یه آدمی مثل تو هیچ وقت نمی تونه منو درک کنه پس ادای با شعورا رو در نیار. لبخند تلخی می زنم: _حق داری،شاید واسه اینکه تو زیادی خوبی. بالاخره نگاهم می کنه و قاطع میگه: _خوب نیستم،اصلا نیستم. حمایت امروزم رو پای خوب بودن نذار،پاش برسه بدترین عالمم .اما یه چیزی و فهمیدم که تو هنوز درکش نکردی .من توی شهری زندگی می کنم که صاحبش ضامن آهوعه،از نظر تو و اون فکر بچگانت شاید این عقاید مسخره باشه و قرتی بازی های اروپایی جذابیت داشته باشه،اما از نظر من ،نه. به خاطر حرف امروزم نه عذاب وجدان دارم نه دلم سوخته،اما فراموشم نکردم رفتی جلوی فروزان چه زری زدی،شک نکن اینو بی جواب نمی ذارم،حالا هم گمشو پایین. بیشتر از این تحمل دیدن تو ندارم. نگاهش می کنم،عجیبه که به جای این که بهم بر بخوره،مات موندم .دلیل حمایتش این بود،اون هم از منی که بزرگ ترین داغ عمرش رو به دلش گذاشتم .لبخند محوی لب هام رو انحنا میده،سری تکون می دم و بی حرف پیاده میشم،هنوز در رو کامل نبستم صدای جیغ لاستیک هاش کوچه رو پر می کنه. به جای خالی ماشینش نگاه می کنم و زیر لب می گم: _اخموعه مهربون! 🌿 🌺🌿 🌺🌺🌿 🌺🌺🌺🌿
💙 رمان زیبـــــــا ❤
🌺🌺🌺🌿 🌺🌺🌿 🌺🌿 🌿 رمان قصاص پارت اول خلاصه: شاید برای همه پیش اومده باشه که میون روزمرگی ها ، جایی
ریپلای به ابتدای رمان بسیار جذاب قصاص آرامش دختری که یک شب مورد تعرض پسر همسایشون قرار می گیره و از ترس آبرو سکوت می کنه،قافل از اینکه همون شب حامله شده و باید… @roman_ziba پارتهای هیجانی و جذاب رمان داره شروع میشه
رابطه ایجاد کن اما ... وارد رابطه کسی نشو حیوانات هم به جفتِ بقیه کاری ندارن ! @roman_ziba
از بهترین لذتهای دنیا خوابیدن با وجدان راحته ... @roman_ziba
مرا از درگاهت برمگردان ... @roman_ziba
💙 رمان زیبـــــــا ❤
🌺🌺🌺🌿 🌺🌺🌿 🌺🌿 🌿 #پارت107 ماشین رو پارک می کنه،کلید رو به سمتم می گیره و باز هم بدون اینکه نگاهم کنه
🌺🌺🌺🌿 🌺🌺🌿 🌺🌿 🌿 شماره ی مارال رو می گیرم،به بوق سوم رسیده صدای مرددش توی گوشی می پیچه: _بله؟ لبخندی روی لبم میاد: _قربون های بله های لرزونت،نترس هامون نیستم. صدای جیغش توی گوشی می پیچه: _آرامــــش با موبایلت زنگ می زنی؟نکنه کش رفتی ازش؟ خندم می گیره: _نه خودش داد.اون روز جلوی دستشویی از حال رفتم اینو داد گفت اگه یک وقتی باز حالم خراب شد بهش زنگ بزنم.اما گفت اگه دست از پا خطا کنم خودش منو می کشه! مارال:اوه اوه،ولی خودمونیم همینم از هامون بعید بود.خبریه مهربون شده؟ یاد داد و فریاد های دیشب هامون میوفتم و با آه میگم: _مهربون نشده. با مکث دیشب رو یادم میارم و ادامه میدم: _من از روی عصبانیت به دختر عمش گفتم صیغه ای در کار نیست و هامون عقدم کرده.اونم دیشب اومد داد و هوار راه انداخت،شانس آوردم دختر عمش به خاله ملیحه و بقیه نگفته. مارال:وای،خدا به حالت رحم کرده پس،حالا چی کار کرد؟ _هیچی همون داد و بیداد های همیشگی. مارال: حالا خودت خوبی؟اون فسقلی چی؟ دستی روی شکمم می کشم و فکری که ذهنم رو مشغول کرده بود رو به زبون میارم: _باید برم دکتر مارال،باید مطمئن شم حاملم،باید مطمئن شم بچه سالمه. سکوت می کنه،انگار اون هم توی فکر فرو رفته،بعد از مکث کوتاهی صداش رو می شنوم: _ای کاش به هامون بگی. _نمی‌شه مارال،بارها خواستم بگم اما نمی تونم.نمی تونم برم روبه روش وایستم و بگم حاملم،می فهمی؟نمیشه. آهی می کشه: _بالاخره که می فهمه! این بار منم که آه می کشم: _سقطش می کنم مارال،جز این چاره ای ندارم. باز هم از شنیدن این حرف تکراری عصبانی میشه: _مزخرف نگو!ببین با این کار زندگیت بد تباه میشه،خواست خدا بوده تو حق نداری اون بچه رو بکشی. معترض می گم: _اما من… وسط حرفم می پره: _اما و اگر نداره آرامش،قبول دارم سخته،قبول دارم سنت کمه،ولی قبول کن حماقت زیاد کردی.این یه مورد خریت محضه می فهمی؟ _چهار روز دیگه شکمم بالا بیاد چی کار کنم؟اصلا همین حالت تهوع های گاه و بی گاهم.هامون حتی شک نکرده حاملم.فکر می کنه از بس به خودم گشنگی می دم مدام در حال غش و ضعفم اما از یه جا به بعد اونم می خواد بفهمه قضیه چیه!اومدیم و مجبورم کرد برم بیمارستان آزمایش بدم.من از این روزا می ترسم مارال،من از فهمیدن هامون می ترسم. مارال: یعنی به خاطر یه ترس می خوای از بچت بگذری؟اون بچه اومده تا تنهاییاتو پر کنه. سکوت می کنم و اون ادامه میده: _فردا میام دنبالت،صبح هاله خونه نیست،امیدوارم که ملیحه خانمم نباشه برات هر جور شده از یه دکتر خوب وقت می گیرم.میریم و تو از سالم بودن بچت مطمئن میشی.خیلی زود هم برمی گردیم،برای حالت تهوع هم الان کلی قرص و دارو اومده.تو هم کم کم خودتو آماده کن اگه هامون از زبون خودت بشنوه خیلی بهتره تا این که خودش بفهمه. سکوت می کنم،این هم یک درد دیگه.باید مخفیانه از خونه بیرون می رفتم،توی ذهنم هم این سوال تکراری رو نمی پرسم"اگه هامون بفهمه چی؟" چون نباید به این سوال فکر می کردم،هر طوری بود باید می رفتم،اصلا شاید باردار نباشم!همیشه که قرار نیست این تست ها جواب درست بدن و باز خودم دلم به حال این دلداری های احمقانه می سوزه. نفسی آزاد می کنم و میگم: _باشه. خوشحال از اینکه تونسته راضیم کنه نفسی آزاد می کنه و میگه: _باشه پس ساعتشو بهت اس ام اس می کنم. باشه ای میگم،کمی دیگه با مارال حرف می زنم و در نهایت تلفن رو قطع می کنم،از روزهای آینده می ترسیدم،از تصورش هم می ترسیدم،حتی از گذرش از گوشه ی ذهنمم می ترسیدم.خدایا روزهای بدی گذروندم می دونم روزهای بدتری در انتظارمه.توقع زیادیه که ازت مرگ بخوام اما به عنوان یه بنده ی کوچیک،ازت آرامش می خوام،تحمل می خوام،قدرت می خوام… * نگاهم رو به صفحه ی سیاه و سفید می دوزم،لبخندی روی لب های خوش فرم دکتر جوون نشسته.با مهربونی میگه: _بله بارداری. نفسم برای بار دوم حبس میشه،انگشتش رو روی صفحه ی سیاه و سفید می کشه و نقطه ای رو بهم نشون میده: _می بینی؟این بچته. اشک توی چشمم حلقه می زنه،چه قدر واژه غریبی بود بچه ی من و چقدر غریب تر بود مادری که من باشم. مارال با هیجان میگه: _میشه صدای قلبش و بشنویم؟ دکتر سری تکون داده و میگه: _بله،چرا نشه! و طولی نمی کشه که صدای ضربان قلبی فضای اتاق رو پر می کنه،احساسم به غلیان میوفته،برای اولین بار حس می کنم یه موجود کوچولو توی شکممه،برای اولین بار حس می کنم مالِ منه فقط من.برای اولین بار تمام ترس ها پر می کشه و من برای بغل کردن این موجود کوچولو مشتاق میشم.انگار مارال حالم رو می فهمه که میگه: _می شنوی آرامش؟صدای قلب بچته. با اشک و لبخند سر تکون می دم و زمزمه می کنم: _چقدر قلبش تند می تپه. دکتر به حال غریبم لبخند میزنه و میگه: 🌿 🌺🌿 🌺🌺🌿 🌺🌺🌺🌿
💙 رمان زیبـــــــا ❤
🌺🌺🌺🌿 🌺🌺🌿 🌺🌿 🌿 رمان قصاص پارت اول خلاصه: شاید برای همه پیش اومده باشه که میون روزمرگی ها ، جایی
ریپلای به ابتدای رمان بسیار جذاب قصاص آرامش دختری که یک شب مورد تعرض پسر همسایشون قرار می گیره و از ترس آبرو سکوت می کنه،قافل از اینکه همون شب حامله شده و باید… @roman_ziba پارتهای هیجانی و جذاب رمان داره شروع میشه
این دو تعریف را به خاطر بسپارید: ﻋﺼﺒﺎﻧﯿﺖ ﯾﻌﻨﯽ: ﺗﻨﺒﯿﻪ ﺧﻮﺩ ﺑﻪ ﺧﺎﻃﺮ ﺍﺷﺘﺒﺎﻩ ﺩﯾﮕﺮﺍﻥ ﮐﯿﻨﻪ ﯾﻌﻨﯽ: ﺧﻮﺭﺩﻥ ﺯﻫﺮ ﺑﺮﺍﯼ ﮐﺸﺘﻦ ﺩﯾﮕﺮﺍﻥ حالا با درک این دو تعریف از امروز به بعد رو زیباتر زندگی کنید... @roman_ziba
زیادی خوبی کردنم ، تهش داستانه @roman_ziba
#عکس_نوشته @roman_ziba
💙 رمان زیبـــــــا ❤
🌺🌺🌺🌿 🌺🌺🌿 🌺🌿 🌿 #پارت108 شماره ی مارال رو می گیرم،به بوق سوم رسیده صدای مرددش توی گوشی می پیچه: _ب
🌺🌺🌺🌿 🌺🌺🌿 🌺🌿 🌿 _نگران نباش کاملا نرماله. وضعیت بچه خوبه اما خودت ضعیفی .چند سالته؟ خیره به اون موجود نامعلوم روی صفحه ی سیاه و سفید آهسته میگم: _هجده. _چه مامان کوچولویی .اما از این به بعد باید بیشتر مراقب خودت باشی،تازه متوجه شدی بارداری؟ سر تکون میدم و اون ادامه میده: _بچت حدود شش هفتشه،باباش می دونه یا میخوای سوپرایزش کنی؟ به جای هاکان تصویر هامون جلوی چشمم میاد،نمی گم باباش مرده. فقط زمزمه می کنم: _نمی دونه. لبخند می زنه و سکوت می کنه،جعبه ی دستمال کاغذی رو به سمتم می گیره. ملتمسانه میگم: _میشه یه کم دیگه صدای قلبشو گوش کنم؟ با مهربونی تایید می کنه: _بله چرا نشه! با لبخند به بهترین صدای دنیا گوش میدم،مارال دستم و می گیره. توی چشم های اونم اشک جمع شده .در حالی که علنا احساساتی شدنش رو بروز داده میگه: _باورم نمیشه آرامش،فکر کن این بچه الان تو شکم توئه. میون گریه می خندم .خدایاشکرت! شکرت که توی این تنهایی یکی و فرستادی که امید به زندگیم باشه،شکرت که بهم دلخوشی دادی،دلیلی برای جنگیدن،برای نفس کشیدن. نمی دونم احساس اون موقعم بود به خاطر شنیدن این صدابود ،یا مهر مادری که حالا به خاطر اثبات وجود این بچه به دلم افتاده بود اما هر چی بود حس قشنگی بود،اون قدر قشنگ که تلخی تمام این اتفاقات اخیر کمرنگ بشه و جاش رو به یه شیرینی وصف ناپذیر بده. نمی دونم چقدر می گذره که بالاخره رضا می دم که دل از اون نقطه ی کوچولو و اون صدای دلنشین بگیرم. شکمم رو پاک می کنم و با اکراه بلند می شم،انگار یه جون تازه توی وجودم دمیده شده .همون قدر سرخوش و سرمست از زندگی. بعد از گرفتن نسخه و شنیدن توصیه های دکتر تشکر می کنیم و هر دو از مطب بیرون میایم؛مارال یکسره راجع به جنسیت بچه صحبت می کنه و با دلخوشی از رنگ سیسمونی گرفته تا لباس ها و کفش هاش رو طبقه بندی می کنه و اگه جلوش رو نمی گرفتی می خواست تا تولد پنج سالگی بچه هم پیش بره .ولی الحق که من و شرمنده ی خودش کرد،چون من هیچ پولی نداشتم و مارال با سخاوتمندی هم پول ویزیت رو حساب کرد و هم داروهام رو گرفت. داروهایی که نمی دونستم کجا مخفیشون کنم تا چشم هامون بهشون نیوفته .هر چند از وقتی اتاق کار برای محمد رضا ساخته شده بود جای خواب من از روی کاناپه به اون اتاق منتقل شد و خداروشکر هامون چیزی در این رابطه بهم نگفت. تاکسی به خواست خودم سر کوچه نگه می داره،مارال با تردید میگه: _مطمئنی نمی خوای باهات بیام؟اگه خدایی نکرده هاله یا ملیحه خانم خونه باشن چی؟ با اطمینان می گم: _نیستن،این وقت ظهر خونه نمیان،نگران نباش! ناچار سری تکون میده: _مواظب خودت باش آرامش،بهم زنگ بزن! سری تکون میدم و پیاده میشم،پلاستیک قرص هام رو توی کیفم جا میدم و با لبخند محوی روی لب هام به راه میوفتم. و به این فکر می کنم خبری از ترس صبح نیست،انگار واقعا داشت باورم می شد که دارم مادر میشم. غرق افکار شیرینم کوچه رو دور می زنم،لبخند روی لب هامه اما با دیدن ماشین هامون که مقابل خونه پارک شده حس می کنم تمام خون توی رگ هام یخ می بنده. پاهام به زمین قفل شده و حتی نمی تونم تشخیص بدم که می تونم نفس بکشم یانه! به امید این که فاصله باعث تشخیص اشتباهم شده باشه دقیق تر نگاه می کنم اما ماشین خودش بود. از ترس اشک توی چشمم جمع میشه،الان چی بهش بگم؟چطور توجیه کنم بیرون رفتنم رو؟مطمئنم خیلی عصبانی شده چطور قانعش کنم؟ درمونده به دیوار تکیه می زنم،دلم می خواست فرار کنم اما کجا؟نه پای رفتن به جلو رو داشتم نه جرئت فرار کردن رو .دستم رو روی شکمم می ذارم و زمزمه می کنم: _کاری با بچم نمی کنی هامون .نمی تونی انقدر بی رحم باشی که به یه زن حامله آسیب برسونی .تو مرد تر از این حرف هایی که بخوای بچمو بکشی! می خوام خودم رو دلداری بدم تا قدرت پا پیش گذاشتن رو داشته باشم اما حتی نمی تونم به این فکر کنم که یک قدم به جلو بردارم. توی همین فکر ها با صدای زنگ موبایلم تکونی می خورم.دستمو بالا میارم و به صفحه ی موبایل خیره میشم،صفحه ی موبایلی که تیر خلاص رو با نشون دادن اسم هامون زد. شالم رو آزاد می کنم و دستی به گردن داغ شدم می کشم. خدایا الان چی کار کنم؟ انقدر به اسم هامون چشم می دوزم که تماس قطع می شه اما به ثانیه نکشیده دوباره موبایل توی دستم می لرزه. صداش رو قطع می کنم و توی جیبم می ذارمش،دیده نیستم و راه به راه زنگ می زنه. خدا می دونه توی ذهنش حتی قبرم رو هم کنده. می دونم با از دست دادن زمان فقط به عصبانیتش دامن می زنم . چند ثانیه ای چشم هام رو می بندم و نفسی می کشم .آروم باش آرامش!آروم باش .کافیه خودتو نبازی .هیچ اتفاقی نمیوفته. 🌿 🌺🌿 🌺🌺🌿 🌺🌺🌺🌿
💙 رمان زیبـــــــا ❤
🌺🌺🌺🌿 🌺🌺🌿 🌺🌿 🌿 رمان قصاص پارت اول خلاصه: شاید برای همه پیش اومده باشه که میون روزمرگی ها ، جایی
ریپلای به ابتدای رمان بسیار جذاب قصاص آرامش دختری که یک شب مورد تعرض پسر همسایشون قرار می گیره و از ترس آبرو سکوت می کنه،قافل از اینکه همون شب حامله شده و باید… @roman_ziba پارتهای هیجانی و جذاب رمان داره شروع میشه
گاهی دلها بخاطر نگفته ها میشکند بیایید در این روز زیبا به یکدیگر بگوییم که چقدر به وجود هم نیازمندیم قدری مهربانی و عشق به هم هدیه کنیم … @roman_ziba
💙 رمان زیبـــــــا ❤
🌺🌺🌺🌿 🌺🌺🌿 🌺🌿 🌿 #پارت109 _نگران نباش کاملا نرماله. وضعیت بچه خوبه اما خودت ضعیفی .چند سالته؟ خیره ب
🌺🌺🌺🌿 🌺🌺🌿 🌺🌿 🌿 به جلو قدم بر می دارم ،کار از باختن گذشته.حس می کنم با پای خودم دارم به سمت جهنم میرم؛خدایا فقط یک روز خوش خواستم،نشد لبخندی به لبم بیاد و فورا زهر نشه.این چه طلسمیه که درست وسط زندگیم افتاده؟ جلوی در حیاط می ایستم،با دست هایی لرزون کلید قدیمیم رو توی قفل فرو می برم،هنوز نچرخوندمش در باز میشه.پلک هام از ترس روی هم میوفتن. وحشتناکه تصور چهره ی کبود شده از خشم هامون…چشم هام رو باز می کنم و در کمال حیرت به جای چهره ی خشمگین هامون چهره ی بهت زده ی محمد رو می بینم. نفس حبس شدم آزاد میشه اما خیالم هنوز آشفته است،با سری پایین افتاده سلام می کنم که متعجب میگه: _تو بیرون بودی؟ جوابی نمی دم،با سرزنش نگاهم می کنه می پرسه: _هامون می دونه؟ سرم رو به علامت منفی تکون می دم،نگاهی به پشت سرش می ندازم و وحشت زده زمزمه می کنم: _بالاست؟ _نه خیر،نیومده.بیا داخل… سری تکون می دم و وارد میشم،در رو می بنده و بی حرف به سمت میز و صندلی هایی که مخصوص من و هاکان و هاله و گاها هامون گذاشته شده بود میره.خیلی وقت بود روی این صندلی ها ننشسته بودم،دقیقا زیر سایه ی درخت بزرگ انجیر. روی یکی از صندلی ها می شینه،مقابلش مثل مجرم ها می شینم که جدی می پرسه: _خوب،می شنوم! اصلا نمی دونم چی باید بگم.لب های خشک شدم رو تر می کنم و لب به گفتن بخشی از حقیقت باز می کنم: _دکتر بودم. نگاهش رنگ سرزنش می گیره. _مخفیانه؟چرا به هامون نگفتی؟اصلا مگه تو کلید داری؟ سر تکون می دم : _دوستم یکی برام زد. برعکس همیشه مقابلم جبهه گیری می کنه: _مخفیانه کلید می زنی لابد هر وقت هم هامون نیست میری بیرون آره؟هه…برادر ساده ی منو بگو که خوش خیال فکر می کنه تو توی خونه نشستی. خم میشه و ادامه ی حرفش رو کوبنده تر می زنه: _هیچ می دونی اگه حال مریضش بی هوا بد نمی شد و خودش میومد چه بلایی سرت میاورد؟ با سکوت فقط با انگشت های دستم بازی می کنم.جدی می پرسه: _راستش و بگو کجا بودی؟ طوطی وار تکرار می کنم : _دکتر بودم. _آخه دردت چی بود که به هامون نگفتی؟ خجالت زده زمزمه می کنم: _یه درد زنونه،خجالت کشیدم به هامون بگم. توی دلم به خودم پوزخند می زنم،خجالت کشیدم یا ترسیدم؟ سکوت می کنه،از اون حالت جبهه گیری بیرون میاد اما همچنان عبوس نگاهم می کنه.ساده محمد که فکر می کرد درد زنونم عادت های ماهیانه ست،خبر نداشت دختری که به اصطلاح زن داداششه حامله ست! از موضعش کوتاه میاد و با لحن آروم و متقاعد کننده ای میگه: _ببین آرامش،من درکت می کنم.درکت می کنم سختته توی خونه حبس بشی،اما اینو بهت بگم هامون از این که یه نفر زیرزیرکی پشت سرش نقشه بکشه یا کاری انجام بده بیزاره.اگه بفهمه… وسط حرفش می پرم: _بهش می گی؟ عمیق نگاهم می کنه و جواب میده: _نمی گم،اما این کلید ساختن،یواشکی بیرون رفتنت کار درستی نیست.به کارت ادامه بدی دیر یا زود می فهمه. لبخندی روی لبم می شینه،امروز که گذشت تا فردا هم… خدابزرگه! از ته دل میگم: _ممنون محمد. چپ چپ نگاهم می کنه و میگه: _ببین بهم قول بده دیگه این کارو نمی کنی! و من چه ساده زمزمه می کنم : _قول می دم. _حالا هم بلند شو در بالا رو باز کن تو کشوی پایین کمد هامون یه پوشه ست،زرد رنگه اونو برام بیار!یک ساعت پشت در منتظرم جنابعالی صدا بدی بیام داخل، اگه هامون تهدید نمی کرد بی خبر وارد نشم کم مونده بود درو بشکنم .هه… ما رو بگو فکر می کردیم جنابعالی خوابی یا تو حمومی. با سکوت لبخند می زنم و بعد از برداشتن کیفم بی حرف به سمت پله ها می رم.این بار خطر از بیخ گوشم گذشت اما به قول محمد همیشه نمی تونستم با مخفی کاری پیش برم. به قول معروف،یک بار جستی ملخک،دو بار جستی ملخک،بار سوم توی مشتی ملخک. 🌿 🌺🌿 🌺🌺🌿 🌺🌺🌺🌿
💙 رمان زیبـــــــا ❤
🌺🌺🌺🌿 🌺🌺🌿 🌺🌿 🌿 رمان قصاص پارت اول خلاصه: شاید برای همه پیش اومده باشه که میون روزمرگی ها ، جایی
ریپلای به ابتدای رمان بسیار جذاب قصاص آرامش دختری که یک شب مورد تعرض پسر همسایشون قرار می گیره و از ترس آبرو سکوت می کنه،قافل از اینکه همون شب حامله شده و باید… @roman_ziba پارتهای هیجانی و جذاب رمان داره شروع میشه
اجازه نده توی زندگیت چیزی رنگ خوشی هایت رو تار کنه شاد بودن یک هنره از زندگیت لذت ببر و تو هر شرایطی عشق بورز و محبت را به همه هدیه بده @roman_ziba
ارزشش را ندارد براى يك حرف بی منظور،،،، دنيايتان را خراب كنيد ببخش!!! ببخشنده باش هميشه... خوشبخت زندگی کن... @roman_ziba
فرشته هم باشی بالاخره یکی پیدا میشه از صدای بال زدنت خوشش نیاد ! @roman_ziba
خودتان را برای گرم کردن دیگران به آتش نکشید @roman_ziba
بزرگ شدن آدم ها گاهی به خاطر خطای دید ماست بعضی ها را خودمان به اشتباه بزرگ می کنیم @roman_ziba
کاش کودک بودیم تا بزرگترین خطای ما خط خطی کردن روی دیوارها بود نه دل انسان ها @roman_ziba
💙 رمان زیبـــــــا ❤
🌺🌺🌺🌿 🌺🌺🌿 🌺🌿 🌿 #پارت110 به جلو قدم بر می دارم ،کار از باختن گذشته.حس می کنم با پای خودم دارم به سم
🌺🌺🌺🌿 🌺🌺🌿 🌺🌿 🌿 درحالی که با شال جلوی دماغم و گرفتم در قابلمه رو باز می کنم،هنوز که هنوزه آشپزیم لنگ می زنه اما به لطف مارال از قبل بهتر شده. حداقل این که مثل گذشته ظاهر بدی نداره؛وقتی مطمئن میشم مرغ پخته زیر گاز رو خاموش می کنم. طرف های عصر بود که هامون پیام داد قراره محمدرضا امشب بیاد،هر چند تاکید کرد غذام ادویه نداشته باشه اما باز هم یه کم داخلشون ریخته بودم تا طعم بد نده. از وقتی دکتر رفته بودم و قرص می خوردم،حالت تهوعی که داشتم به مرور بهتر شد و اشتهام بیشتر .هر چند سرگیجه های مزمن و گاه و بی گاه هنوز دست از سرم برنداشته بودن. صدای چرخش کلید توی قفل در میاد،با لبخند از آشپزخونه بیرون میرم. هامون محمد رضا رو به داخل هدایت می کنه،بالاخره می بینمش،لاغر تر شده و رنگش به زردی می زنه. با دیدنم با لبخند به سمتم میاد،اون انرژی همیشه رو نداره اما نگاهش به همون معصومیت و پاکی بهم دوخته شده. دستشو می گیرم و روی زانو خم میشم،با محبت دستی به گونه ش می کشم و می پرسم: _خوبی؟ صدای کودکانش دلم رو شاد می کنه: _خوبم خاله آرامش عمو هامون خوبم کرد. نگاهم به هامون میوفته،کلیدش رو روی اپن پرت می کنه و همون طور که خودش رو روی مبل رها می کنه میگه: _تو خودت شیرمرد بودی. محمدرضا می خنده و به یک باره صورتش جمع میشه. نگران نگاهش می کنم که هامون میگه: _برو سرجات بخواب بچه بهت گفتم شیرمردی دلیل نمیشه با اون حالت وایستی. از جام بلند میشم و بدون اینکه دستش رو ول کنم اون رو به سمت اتاقش می برم.با لذت به اطراف نگاه می کنه: _چقدر دلم برای این جا تنگ شده بود.می دونی خاله آرامش اتاق های بیمارستان خیلی دلگیره. دلسوزانه نگاهش می کنم،روی تخت دراز می کشه،ملافه رو روش می کشم و میگم: _تا تو یه خورده استراحت کنی شامتو می کشم و میارم این جا. همزمان با اتمام جمله م حضور هامون رو پشت سرم حس می کنم،بر می گردم.کنار محمدرضا می شینه و میگه: _حال شیرمرد چطوره؟ _خوبم. هامون:غذاتم که کامل بخوری بهتر میشی. نیم نگاهی به من می ندازه و با لحنی متفاوت از لحنی که با محمد رضا داشت دستور می ده: _شامشو بیار. سر تکون میدم،می خوام برم که محمدرضا میگه: _خاله می شه شما و عمو هم شامتونو این جا بخورید؟لطفا!تنهایی اصلا مزه نمیده. نگاهی به هامون می ندازم. با بستن پلک هاش تایید می کنه. بی حرف به آشپزخونه می رم و بساط یک سفره ی سه نفره رو آماده می کنم. غذا رو که می کشم سر و کله ی هامون پیدا می شه،نگاهش رو بین من و غذاها می چرخونه و بی حرف سفره و پارچ آب رو بر می داره و به اتاق می بره.از پشت سر نگاهش می کنم،برای لحظه ای احساس خوبی کل وجودم رو فرا گرفت. احساس خوش این که خانم خونه ای باشی که مردش هامونه.لبخند محوی روی لبم میاد،حتی تصورش هم شیرینه. نیشگونی از کنار پام می گیرم و به خودم تشر می زنم: _انقدر بی جنبه شدی که از هر حرکتی یه خیال بافی می کنی. بی جنبه شده بودم؟شاید…شاید هم از تنهایی زیاد رو آورده بودم به همین خیال بافی ها! غذا رو بر می دارم و به اتاق میرم،هامون سفره رو پهن کرده بود و داشت با محمد رضا حرف می زد. غذاها رو سر سفره می ذارم،می خوام برم قاشق بیارم که با حرف محمد رضا مات می مونم: _مامان! بر می گردم و متعجب نگاهش می کنم،لبخند دلنشینی می زنه و میگه: _عمو هامون گفت امشب فکر کنم تو مامان منی،اونم بابامه. نگاهم روی هامون سر می خوره،وقتی متوجه میشه نگاهش می کنم با اخم سر بر می گردونه.من مامان و هامون بابا! از این تصور لبخندی به لبم میاد،از خدا خواسته لبه ی تخت کنار محمد رضا می شینم و میگم: _پس چه پسر خوبی دارم من . خوشحال می خنده و دستم رو می گیره،نگاهم رو زیر زیرکی به هامون می دوزم،امشب عجیب گرفته و کم حرفه.با لبخند تلخی به محمد رضا خیره شده،باز هم این بچه با این سنش غم نگاه آدم بزرگا رو می خونه.دست هامون رو توی اون یکی دستش می گیره.کاش یکی بود یه تصویر از این لحظه ثبت می کرد،یا همه ی این بازی ها رو به واقعیت تبدیل می کرد.من این همه سال هامون رو می دیدم،اما انگار تازه دارم می شناسمش. برام مهم نیست چه فکری راجع بهم بکنه،بی پروا نگاهش می کنم.به ابروهای پهن و مردونه ش، به چشم های شب زده و سیاهش،به ریشی که روی صورتش جا خوش کرده و هر روز بلند تر از روز قبل می شه. سنگینی نگاهم رو حس می کنه و چشم هاش رو از روی محمد رضا به روی من سوق می ده.توی عمق چشم هاش هیچ حسی نیست،وقتی بهم نگاه می کنه انگار وجودش تهی از هر احساسیه. 🌿 🌺🌿 🌺🌺🌿 🌺🌺🌺🌿
💙 رمان زیبـــــــا ❤
🌺🌺🌺🌿 🌺🌺🌿 🌺🌿 🌿 رمان قصاص پارت اول خلاصه: شاید برای همه پیش اومده باشه که میون روزمرگی ها ، جایی
ریپلای به ابتدای رمان بسیار جذاب قصاص آرامش دختری که یک شب مورد تعرض پسر همسایشون قرار می گیره و از ترس آبرو سکوت می کنه،قافل از اینکه همون شب حامله شده و باید… @roman_ziba پارتهای هیجانی و جذاب رمان داره شروع میشه