💙 رمان زیبـــــــا ❤
🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🍃 🌺 #پارت186 -ما هم دلمون براتون تنگ شده بود....خوب پس شب همدیگه رو می بینیم -باشه گل
🌺🌺🌺🍃
🌺🌺🍃
🌺
#پارت187
شد که لبخندی روی لبهام بشینه....حداقل اومدنشون باعث می شد از تنهایی در بیام.....به سمت در رفتم و بازش
کردم....اول از همه ازاده وارد شد و با لبخند باهام روبوسی کرد
-سلام عروس خانم..خوبی؟
خجالت زده سرم رو پایین انداختم..این از کجا می دونست..گفتم:
-سلام خوبی گلم..خوش اومدی
و کنار رفتم تا داخل بشه..پشت سرش هم شیلا وارد شد
-سلام ...رسیدن به خیر....خوبی؟
لبخندی زدم و گفتم:
-سلام...مرسی عزیزم..تو خوبی...بفرمایید...
با سیروس و پژمان هم احوالپرسی کردم و اخر از همه در رو بستم و وارد شدم..صدای سیروسو شنیدم که با لبخند
پرسید:
-پس این شادوماد کجاست؟
نگاهی بهش کردم و گفتم:
-توی اتاقه..الان میاد
ازاده و شیال با بهروز مشغول بودن...دیدم خبری از بهنام نیست یه لحظه فکر کردم برم صداش کنم ولی بعد
پشیمون شدم..با خودم گفتم..به درک..می خواد بیاد ..می خواد نیاد...و با این فکر به سمت اشپزخونه رفتم....داشتم
چایی می ریختم که صدای بهنامو شنیدم که داشت با بقیه سلام و احوالپرسی می کرد...چایی ها رو ریختم و برای
پذیرایی راهی شدم...به همه تعرف کرده بودم...جلوی بهنام خم شدم و گفتم:
-چایی
بدون این که نگاهی بهم بندازه بی توجه با دست اشاره کرد نمی خوره..حسابی حالم گرفته شد....تلافی می کردم
حتما همین کارو می کردم...سعی کردم نشون ندم که حرصم گرفته..با لبخند به سمت شیلا و ازاده رفتم و کنارشون
نشستم..شیلا گفت:
-خسته نباشی..تازه از راه رسیده بودی ما هم خراب شدیم سرت
🍃
🌺🌺
🌺🌺🌺🍃
🌺🌺🌺🌺🍃
💙 رمان زیبـــــــا ❤
🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🍃 🌺 #پارت5 جزوه رو گرفت : به کارتون اومد؟ -بله...خیلی! یه لبخند پیروزمندانه تحویلم
🌺🌺🌺🍃
🌺🌺🍃
🌺
#پارت6
روژان همسن آناهیتا بود.موهای بور و چشمممای قهوه ای...کلا بور
بود.قدشم خوب بود ...کلا دختر عشقی بود!
سیما بیست و سه ساله بود.یه دختر نسبتا کوتاه با موهای ساز طلایی و
چشمای آبی...شاید تنها چیزی که
توی صممورتم توی ذوق میزد دماغم بود.
البته به امید خدا می خواسم
عمل کنه..
ولی در کل خیلی خوب
بود.سیما کلا دختر خوبی بود..من باهاش خیلی صمممیمی بودم...
البته من
سعی می کنم با همه صمیمی باشم!..
گلاره که دختر عمه ی بزرگم بود.
بیست و دو سالم بود.گلاره یه کم لوس بود
و خیلی شکننده...چون تک دختر بود.فقط یه داداش به اسم گر شا دا شت که
خیلی خود شیفته بود..البته الان گر شا جوووون اینجا نیستن و خارجن!گلاره
قیافه ی ساده اما تو دل برویی داشت!.یه قیافه ی کاملا شرقی...
ترانه بیست و یک سالم بود.یه دختر خوشگل اما ساده...چشمهای سبزی که
بیشتر زرد بود و مو های قهوه ای...د ماغ معمولی و بدون قوز و ا ما یه لب
بارید..یه کمی هم کد ومد داره...ولی خوبه...به صورتی میاد...باحاله...با
شممرود انتقام من از امیررایا اونم به کل فرامووش کرد..اون خودشو اذیت کرد
وگرنه نشون کرده ی پسر عموو بود..
و اما پگاه...پگاه همیشه وا سه من یه شیک خاص بوده و خواهد بود.پگاه یه
دختر بلند و ..صورت سفید و لوس قرمزی..چشمای
مشکی خیلی وحشی...چشمای منم مشکی بود اما وحشی نه...دماغ و دهن
🍃
🌺🌺
🌺🌺🌺🍃
🌺🌺🌺🌺🍃
دوران زندگی آدم را 4دوره میدونند:
1 ) دوران ژست: تا 24سالگی ست.
در این دوران آدم هر جا میره هی دماغشو باد میکنه ژست میگیره و فکر میکنه از همه بهتره
2) دوران قسط:
دورانی ست که تا 50سالگی ادامه داره.و با قسط ازدواج شروع و همینطور فقط باید قسط وقسط و قسط بده
3) دوران تست:
تو این دوران که از 50تا 60سالگی ست باهجوم بیماریها مواجه میشیم
و هی باید بریم دکتر تست بدیم
4) دوران فست:
که از 60سال به بالاست.و آدم به فس فس و... میفته
پس منتظر روزگار خوش نباشید.از همین الان لذت ببرید
╭─────────╮
🌼 @roman_ziba 🌼
╰─────────╯
" ما " شدن سخت نيست،
فقط كافيست مثل قبل
حوالىِ قلبم پرسه بزنى ...❤❤
╭─────────╮
🌼 @roman_ziba 🌼
╰─────────╯
💙 رمان زیبـــــــا ❤
🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🍃 🌺 #پارت22 لباس را از تن بیرون آوردم و بعد از پوشیدن و مرتب کردن لباس های خودم از ا
🌺🌺🌺🍃
🌺🌺🍃
🌺
#پارت23
بدون گفتن هیچ حرفی با چشم های اشک بار از ماشین پیاده شدم در دل آرزو کردم که ای کاش کسی مرا با این
حال نبیند، با ورودم به کوچه و دیدن آن گویی شانس با من یار بود که کسی جز چند بچه ای که مشغول توپ بازی
بودند آنجا نبود فرصت را غنیمت شمردم و با عجله کلید را در قفل چرخاندم و وارد حیاط شدم.
بی توجه به اطراف راه خانه را در پیش گرفتم که با سکوت آن متوجه شدم کسی در خانه نیست خوشحال از خالی
بودن خانه کیف و کلیدی که هنوز در دستم بود را همان جا جلوی در رها کردم و روی اولین مبل نشستم بغض
سنگینی که سیب گلویم را به بازی گرفته بود را شکستم.
چقدر سخت بود قبول کردن شرایطی که هیچ وقت تصورش را نمی کردم، چطور می توانستم ببینم تنها مرد زندگی
ام با دیگری می خندد، چطور می شد ببینم آغوشی که من سال ها در انتظارش بودم برای دیگری باز شود و بی
تفاوت باشم!
خشکی دهانم مرا مجبور به بلند شدن کرد که به آشپزخانه رفتنم، به سمت یخچال رفتم و بعد از برداشتن بطری آب
لیوان آبی ریختم و مشغول خوردن شدم که با دیدن یاداشتی که مادرم روی یخچال چسبانده بود آب در گلویم پرید
و به سرفه افتادم با تعجب برگه را برداشتم و دوباره آن را خواندم.
》امشب برای شام خانواده ی حاج صادق اینجا مهمونن یادت نره شام درست کنی من دیر میام《
استرسی فجیع در دلم افتاد اولین باری بود که قرار بود برای آمدن شهاب آشپزی کنم نگاهی به ساعت مچی ام
انداختم که چهار بعد ظهر را نشان می داد، وقت کمی داشتم با عجله به اتاقم رفتم و بعد از تعویض لباس هایم با تی
شرت یاسی و شلوار مشکی رنگ به آشپز خانه برگشتم.
تصمیم گرفتم زرشک پلو با مرغ و قورمه سبزی درست کنم، مرغ بسته بندی شده را از یخچال بیرون آوردم و بقیه
ی موادی که لازم داشتم را روی میز چیدم، با وسواس فراوان شروع به آشپزی کردم بیست دقیقه بعد قابلمه هایی با
محتوای غذایی که با عشق پخته بودم روی گاز در حال پخت بودند، بعد از مرتب کردن و شستن ظرف های کثیف
شده مواد لازم را برای درست کردن سالاد روی میز چیدم و با تمام سلیقه ای که به خرج دادم سالادی زیبا درست
کردم.
صدای زنگ در باعث شد نگاه دیگری به ساعت بی اندازم که شش غروب را نشان داد؛ گمان می کردم که مادرم
باشد با ورودش به خانه فهمیدم که درست حدس زدم
🍃
🌺🌺
🌺🌺🌺🍃
🌺🌺🌺🌺🍃
ᴺᴼ ᴼᴺᴱ ᶜᴬᴿᴱˢ ᵁᴺᴸᴱˢˢ ᵞᴼᵁ'ᴿᴱᴾᴿᴱᵀᵀᵞ ᴼᴿ ᴰᵞᴵᴺᴳ.
هیشکی بهت اهمیت نمیده مگر اینکه خوشگل باشی یا درحال مردن باشی.
♥️♡
╭─────────╮
🌼 @roman_ziba 🌼
╰─────────╯
بعضی آدما به خاطر کارایی که برات انجام میدن و خلاء های وجودتو واست پر میکنن ؛ خیلی عزیز میشن...!
روزهایی که حس میکنی تنهایی میان و با کلی کمک بهت یادآوری میکنن تنها نیستی...
شاید اوایل عزیز بودنشون به خاطر کاراشون باشه اما از یه جایی به بعد حس میکنی که دیگه فقط حضورشون تو زندگیت کافیه...!
لازم نیست کارایی که انجام میدادنو بازم انجام بدن یا اینکه تلاش کنن مشکلاتتو حل کنن.
نه...! وجودشون واسه خوب بودن حالت کافیه...
اون آدمایی که دلت میخواد روزی چند بار بهشون پی ام بدی و بگی "مرسی که هستی"
╭─────────╮
🌼 @roman_ziba 🌼
╰─────────╯