💙 رمان زیبـــــــا ❤
🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🍃 🌺 #پارت81 بهنام.. ..... .-نمی دونم به اونم می گم اگه کاری نداشته باشه شاید بیاد.....ا
🌺🌺🌺🍃
🌺🌺🍃
🌺
#پارت82
فاطمه خان تشکری کرد و گفت:
-ممنون دخترم شب بخیر
با غزل شب بخیری هم به اقای پرتو گفتیم و به سمت طبقه بالا راه افتادیم...بهنام هم پشت سر ما شب بخیری گفت
و راه افتاد....غزل جلوی اتاقش ایستاد و گفت:
-یه لحظه ساقی جون.....من فقط رو بالش خودم خوابم می بره.برم بیارمش....پتومم میارم
و وارد اتاقش شد...بهنام مقابل در اتاقش ایستاده بود و به من نگاه می کرد...سعی کردم نگاهش نکنم...بهتر دیدم
همین جا منتظر غزل بمونم تا این که برم توی اتاقم..ممکن بود بهنام دنبالم بیاد و اذیتم کنه...پس بهروزو توی بغلم
جابجا کردم و منتظر ایستادم...احساس کردم بهنام داره به طرف من میاد..سریع و بدون در زدن پریدم توی اتاق
غزل و گفتم:
-وای غزل چیکار داری می کنی؟
متعجب برگشت سمت من و گفت:
-االن میام..چقدر عجولی تو دختر..خوب می رفتی حداقل بهروزو می ذاشتی توی تختش...اینجوری که اذیت میشی
سریع گفتم:
-اخه تختش نا مرتبه....می خواستم بیای مرتبش کنی..
غزل گفت:
-می خوای دو دیقه بشین ....باید وسایل فردا رو اماده کنم.....
روی تخت غزل نشستم و گفتم:
-راحت باش من اذیت نیستم...کاراتو بکن
چند دقیقه گذشت..غزل گفت:
-خوب تموم شد بریم...
و بالش و پتوشو بغل گرفت و راه افتاد.منم پشت سرش راه افتادم....از اتاق که بیرون رفتیم خبری از بهنام
نبود...لبخندی از سر رضایت زدم و وارد اتاقم شدم....
🍃
🌺🌺
🌺🌺🌺🍃
🌺🌺🌺🌺🍃
💙 رمان زیبـــــــا ❤
🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🍃 🌺 #پارت425 _همش زیر سر اون دختره ی عوضیه اون پرش میکرد ازم جدا بشه بالاخره زهرش رو ر
🌺🌺🌺🍃
🌺🌺🍃
🌺
#پارت426
دوباره سد راه او میشود،مارال چند ثانیهای چشم روی هم میگذارد و در حالی که خونش به جوش آمده به مرد مقابلش میتوپد:
_چند بار باید بگم؟
شمرده شمرده حرفی که ده بار زده را تکرار میکند:
_من... از آرامش.... خبر... ندارم.
همان جواب تکراری را میشنود:
_محاله،محاله تو بیخبر باشی.ببین اگه یه ذره دوستت برات مهمه جاشو بهم بگو چون اگه خودم پیداش کنم خیلی براش بد میشه.
پوزخندی روی لب مارال مینشیند:
_هنوزم تهدید میکنی؟اون ازت طلاق میگیره تو حق نداری...
حرفش با صدای مردانهی او قطع میشود:
_پس میدونی کجاست؟
عصبی جواب میدهد:
_آره اصلا میدونم کجاست ولی مطمئن باش دوستِ دست گلم و نمیسپارم دست تو که اذیتش کنی.به نظرم تو هم برو و منتظر نامهی دادگاه باش وقتی به دستت رسید بدون جنجال بیا و امضا کن.
تک خندهای میکند.تک خندهای که به مرور تبدیل به قهقهه میشود. قهقهه ای که اولین بار است مارال روی صورت این بشر میبیند.قهقهه ای که وضوح رنگ و بوی خشم را دارد نه سرخوشی!
ته دلش میترسد و یک قدم به عقب برمیدارد هامون با همان خندهی روی لبش میگوید:
_تو فکر کردی با کی طرفی؟
همان اندک لبخندش هم یواش یواش پر میکشد،اخمی پیشانیاش را چین میاندازد و با تحکم و جدیت حرفش را میزند.حرفی که هیچ رنگ و بویی از بلوف ندارد،حرفی که مردانه گفته میشود:
_فکر کردی من میذارم یه الف بچه برای من و زندگیم تصمیم بگیره؟
_این تصمیم خود آرامشه...
عصبی صدایش را بالا میبرد:
_آرامش غلط کرده با...
به سختی جلوی خودش را میگیرد.با نفسی بلند هوا را به ریههایش میکشد و در حالیکه جان میکند تا صدایش را برای دختر مردم بالا نبرد میگوید:
_آرامش زنِ منه،باید بدونم زن و بچهم الان کجان دیشب رو کجا صبح کردن.مارال خانم من آدم صبوری نیستم پس بهم بگید اونا کجان؟اصلا چرا یهو ول کنه و بره؟
_چون نخواست وبال گردنتون بشه مگه توی مطب همینو به دوستتون نگفتید؟
سکوت میکند،کم کم میفهمد،کمکم تاریکی ذهنش روشن میشود.
مات میماند،دیروز... مطب... حرف هایش... دلش را شکسته بود،ناخواسته دل آرامشش را شکسته بود.
با ناباوری لب میزند:
_دیروز اونجا بود؟
_بله من رسوندمش غذا آورده بود مبادا جنابعالی شکم خالی برید بیمارستان.کارتون و تحسین میکنم مردونگی کردین اما کی مجبورتون کرد به زور اون دختر و تو زندگیتون نگه دارید؟شما که اونو سربار میدونید چرا...
🍃
🌺🌺
🌺🌺🌺🍃
🌺🌺🌺🌺🍃
💙 رمان زیبـــــــا ❤
🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🍃 🌺 #پارت6 مغرور از خود راضی وقتی چشامو باز کردم دیدم ارشام از عصبانیت سرخ شده اگه ۱
🌺🌺🌺🍃
🌺🌺🍃
🌺
#پارت7
الناز :پس میمونم بعد ترخیصت میرم خیالم راحت بشه
عسل:ممنون خواهری ببخش بخاطر من شبت رو خراب کردم
الناز امد که فوشم بده که با امدن پرستار حرفشو خورد
پرستار :سالم خانوم خوشگل ببینم حالت خوب شد اخه
اقاتون خیلی ترسیده بود
اقامووون
ارشام نگاهی بهم کرد ریز خندیدارشام :اره خداروشکر بهترن
النازم که وقتی تعجب منو دید زد زیر خنده
پرستار سرممو از دستم داورد
گفت: دیگه مرخصی
میتونی کارای ترخیصتو بکنی
ــ ممنون
پرستار :خواهش میکنم ایشاا... که بهتر میشی
وقتی از اتاق رفت بیرون شروع کردم فوش دادن الناز
اونم فقط میخندید وقتی یادم افتاد ارشام اینجاس
از خجالت اب شدم الناز با دیدن این حالتم دوباره ترکید ازخنده
وقتی سرمو اوردم بالا دیدم ارشام داره خیره نگاهم میکنه
)واای چرا امشب این اینطوری نگام میکنه (
خودمو زدم به کوچه علی چب روبه الناز گفتم
میشه کمکم کنی ارشامم با این حرفم گفت من میرم
کارای ترخیصو میکنم
با کمک الناز کارامو کردم امدم ازاتاق بیرون که دیدم
ارشام منتظرمه وقتی دیدمون امد سمتمون
گفت :بفرماید دیگه من خودم عسل خانومو میبرم
که الناز گفت :نه تا ماشین میارمش بعد میرم
ارشامم بیخیال شدو گفت باش هر طور مایلید
الناز تا ماشین اوردمو خداحافظی کردو رفت رفتم سمت در عقب
که ارشام گفت: جلو
لطفا
رفتم جلو نشستم ارشام راه افتاد سمت خونه ی ما
توی راه هیچ کدوم حرفی نمیزدیم خیلی بدم میاد یجا
ساکت بشینم بخاطر همین برگشتم سمت ارشام
گفتم میشه یکم حرف بزنید من بدم میاد جای ساکت بشینم
اونم با حرفم زد زیر خنده و گفت ازتون پیداس بخاطر اینه انقد لول میخورین
منم با حرفش خندم گرفت دیگه نمیدونستم جلوی خودمو بگیرم
نگاهم به ارشام افتاد دیدم خندش قطع شده داره نگاهم میکنه
خنده روی لبم خشک شد محو هم بودیم که
صدای بوق وحشتناک ماشینی رو شنیدم
جیغغغغ کشیدمم
که ارشام تازه با صدای جیغم به خودش امد
که فرمون رو چرخوند به سمت دیگه وزد روی ترمز
نزدیک بود با سر برم توی شیشه جلو اخه
کمربندمو نبسته بودم که ارشام گرفتم سرمو اوردم
باال که دیدم صورتم ارشام توی پنج سانتی صورتمه
همینطور داشت نزدیک صورتم میشد چشماشو بسته بود
از کارش خیلی عصبانی شدم با فکری که به سرم زد
خندم گرفت توی دلم شروع کردم به شمردن
چشمامو بستمو شروع کردم
جیغغغ
وقتی چشمامو باز کردم و چشمای ارشامو دیدم
که داشت مثل گوریل میزد بیرون خندم گرفت
)چقدم گوریل بهش میاد خخ اگه بدونی چی بهت میگم االن از ماشینت پرتم میکردی بیرون (
ارشام روشو برگردوند ماشینو حرکت داد منم تماشای
خیابان و ترجیح دادم تا دوباره با ارشام حرف بزنم
ارشام :
نمیدونم چرا وقتی عسل و میبینم این حال و پیدا میکنم
واقعا نمیدونم چرا وقتی توی چشمای طوسیش
نگاه میکنم غرق میشم و نمیتونم خودمو کنترل کنم
🍃
🌺🌺
🌺🌺🌺🍃
🌺🌺🌺🌺🍃
اگه یـه رفیق داری که باهم هی الکی
میخندید خیلی خوشبختی=]😁♥️👭
•
•
❣ @roman_ziba
دوســت دارم چون زلیخا
باشم ومجنون تـــو
یـوسف دوران من باشی
ودر بندم کنــی...
#صبحتون_زیبا
❣ @roman_ziba
هدایت شده از شرکت تبلیغاتی بارثـــاوا™
📻 #رادیو_تسبیح؛ ویژهی زائران کربلا و مناسب برای جاماندهها❣
☑️ هر روز گلچین بهترین👇🏽
▪️نواها ▪️مداحیها ▪️زیارتها
🎙پخش به صورت اختصاصی فقط از اینجا 👇🏿
هدایت شده از 🙏دعاهای مشکل گشا 🙏
Tasbih - Radio.3.apk
6.6M
☝🏽از اینجا گوش کنید
🏴 #رادیو_تسبیح؛ تا اربعین همراه شما19
💙 رمان زیبـــــــا ❤
🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🍃 🌺 #پارت426 دوباره سد راه او میشود،مارال چند ثانیهای چشم روی هم میگذارد و در حالی
🌺🌺🌺🍃
🌺🌺🍃
🌺
#پارت427
صدای مارال توی سرش قطع میشود و کلمه به کلمه ی آن نامه جلوی چشمش جان میگیرد.اگه آرامش از سر بچه بازی رفته بود،یا اصلا اگر هاله و مادرش او را رنجانده بودند تحملش آسانتر بود اما الان آرامش از او دلخور شده بود.به خاطر حرف های او دلش شکسته بود.
حال عجیبش مارال را به سکوت وامیدارد.
با کمی نگرانی میپرسد:
_حالتون خوبه؟
دستی به علامت سکوت بالا میآورد خوب نبود،حالش افتضاح ترین حال دوران بود.یک شب از زن و بچهاش خبر نداشت و حالا فهمیده بود دل شکسته آن هم دل آرامش را...
خدا میداند چه قدر گریه کرده،چطور غرورش شکسته...
حرف های دیروزش را به یاد میآورد و آتش افتاده به جانش شعلهور تر میشود.
زبانش خشک شده اما با این وجود به سختی میگوید:
_اون منظور منو اشتباه فهمیده من اونو...
حرفش قطع میشود.مارال سری با تأسف تکان میدهد:
_منظورتون هر چی که بود بد به گوش رفیق ما هامون راستش به شما حق میدم موندید بین مادر و همسرتون.آرامش انتخاب شما نبوده انتخاب مادرتون هم نیست.به جای اینکه بمونه و عذاب بکشه بهتره از زندگیتون بره به خدا من قصد ندارم بینتون جدایی بندازم حتی قصد دخالت کردن هم ندارم اما دیروز با دیدن حالش فهمیدم رفتن اون به نفع هر دوتونه.ازم قسم خواست جاش و بهتون نگم منم فقط در همین حد میگم که از این حال در بیاین.جای بدی نیست تصمیم داره روی پای خودش وایسته اما منم همه جوره هواشو دارم اجازه...
وسط حرفش میپرد:
_خیلی گریه کرد؟
جوابش فقط سکوت است،به خودش لعنت میفرستد که چرا دیروز آن حرف ها را زده.لب روی هم میفشارد و با صدایی گرفته میپرسد:
_فقط بهم بگو مشهده یا نه؟
مارال سری به علامت منفی تکان میدهد.
بیقرار میشود.تمام وجودش بیقرار میشود و به لحنش نیز سرایت میکند:
_شماره موبایلی...
این بار مارال وسط حرف او میپرد:
_متأسفم نمیتونم بهتون بدم الان هم با اجازه میخوام برم دیرم شده.
با پایان جملهاش نمیایستد و به سمت ماشینش میرود سوار شده و به ظاهر بی تفاوت از کنارش عبور میکند.
نگاهش روی مسیر رفته ی او خشک میماند،دیگر از دست آرامش نه،بلکه از دست خودش عصبانی بود.
او را رنجانده بود،آنقدر که دخترک صبورش بی آنکه ردی از خود به جا بگذارد رفته بود.حتی علیبابا هم خبری از او نداشت.
🍃
🌺🌺
🌺🌺🌺🍃
🌺🌺🌺🌺🍃