💙 رمان زیبـــــــا ❤
🌺🌺🌺🌿 🌺🌺🌿 🌺🌿 🌿 رمان قصاص پارت اول خلاصه: شاید برای همه پیش اومده باشه که میون روزمرگی ها ، جایی
ریپلای به ابتدای رمان بسیار جذاب قصاص
آرامش دختری که یک شب مورد تعرض پسر همسایشون قرار می گیره و از ترس آبرو سکوت می کنه،قافل از اینکه همون شب حامله شده و باید…
@roman_ziba
پارتهای هیجانی و جذاب رمان داره شروع میشه
هدایت شده از 💙 رمان زیبـــــــا ❤
E.remote.appdate-v44.apk
4.96M
با دانلود این اپ 👈👈
گوشی موبایل خود را به کنترل تلویزیون تبدیل کنید
با قابلیت اتصال به تمامی تلویزیون ها و تجهیزات هوشمند 🖥📲
💙 رمان زیبـــــــا ❤
🌺🌺🌺🌿 🌺🌺🌿 🌺🌿 🌿 #پارت98 با احتیاط در رو باز می کنم،مارال هیجان زده داخل میاد و با نفس نفس میگه: _آ
🌺🌺🌺🌿
🌺🌺🌿
🌺🌿
🌿
#پارت100
بهش نگاه می کنم،عمیق و کاوشگر .نگاه می کنم تا شاید ذره ای به این مرد نفوذ پیدا کنم،تا از نگاه دوستانش جسارت حرف زدن بگیرم اما هر چقدر بیشتر به چهره ش خیره میشم،بیشتر پی می برم حرف زدن راجع به همچین موضوعی اون هم با هامون،چیزی فراتر از جسارت می خواد،یه حسی مثل حماقت. مارال نمی دونست،هامون رو ندیده بود،زهر کلامش رو نچشیده بود،تیر نگاهش رو به جون نخریده بود اما من تجربه داشتم .تجربه ی خشم هامون رو داشتم،تجربه ی نگاه سنگین و نفرت بارش رو داشتم و حالا که کمتر از گذشته به کارم کار داشت نمی تونستم همه ی پل ها رو خراب کنم.
نفسی راست می کنم و میگم:
_هیچی،می خواستم یه بار دیگه شانسمو امتحان کنم تا شاید اجازه بدی برم ملاقات مامانم.
کلافه چشم می بنده و جواب میده:
_وقتی خودت جوابشو می دونی چرا می گی؟ برو بیرون حوصله تو ندارم.
چیزی نمی گم اون لحظه این سکوت بیشتر دلم رو راضی می کرد.
بی حرف از اتاق بیرون میرم و هم خودم رو هم هامون رو به یه تنهایی و خلوت یک نفره مهمون می کنم.
****
بی رمق کنار دستشویی می شینم،لعنت به این حس تهوع. انقدر عق زدم که نایی برام نمونده،حتی یادم نمیاد چی خوردم که به این روزافتادم.
دستی به شکمم می کشم وبی توجه به سردی موزائیک ها سرم رو روی زمین می ذارم و جنین وارتوی خودم جمع میشم .چرا میگن حس مادری از همون روز اول توی وجود آدم شکل می گیره؟ من هیچ حسی به این بچه نداشتم،چون باورش نداشتم. هنوز هضم نکردم که من هم می تونم مادر بشم،این بچه به دنیا بیاد،بزرگ بشه از پدرش بپرسه چی باید بگم؟شبیه هاکان باشه،پسر باشه،چشم هاش آبی باشه،بی رحم باشه دنیای یه دختر رو روی سرش خراب کنه چی کار باید بکنم ؟ از پسش بر میام؟من همین اول راه زانوهام خم شده،هنوز اکثر ورق های زندگیم سفید و توخالیه که من باختم. همین اول راه.
نمی دونم چرا انقدر نفس کشیدن سخت شده،حس می کنم اون قدر ضعیف شدم که مرزی تامردنم باقی نمونده. اصلا شاید بمیرم و این بچه هم هیچ وقت به دنیا نیاد.
کم کم فارغ می شم از هر فکر و خیالی،فراموش می کنم ضعف و حالت تهوع شدیدم رو .
چشم می بندم،فقط تاریکی مطلقه و بس،نمی دونم چقدر توی اون تاریکی ایستادم،یک ساعت،دوساعت،سه ساعت.
فقط می دونم توی اون تاریکی صدای آشنای مردونه ای رو می شنوم:
_آرامش!
صدا متعلق به همون مرد حامی بود،همون مردی که علارغم بدی هاش زیادی خوب به نظر می رسید.
_باز کن چشماتو بگو ببینم چته!
جواب نمی دم اما لای پلکم رو باز می کنم،از پشت دیده ی تار شده م می بینمش،هامون رو.
با همون ریشی که این روز ها کوتاه نمی شد،با همون چشم های شب زده.
نگاه بی رمقم رو می بینه و انگار عمق حالم رو درک می کنه .چشم هام دوباره بسته می شه اما حس می کنم بغلم کرد،بلندم کرد. راه رفتش رو حس می کنم،صدای نفس هاش رو می شنوم و در آخر صدای خودش رو :
_چقدر ضعیف شدی تو!
هه… ضعیف شدم،دقیقا از همون شب لعنتی بود که فهمیدم ضعیفم و قدرت جنگیدن ندارم.
روی تخت می ذارتم،بیدارم اما نمی خوام چشم هامو باز کنم .این تاریکی قشنگ تره.
چند دقیقه ای می گذره که دوباره گرمای دستش رو روی دست یخ زدم حس می کنم،برای بار دومه که دستش روی دستم نشسته و برای بار دومه که پی می برم چه تضادی دارن دست های یخ زده ی من با دست های گرم هامون.
فشارم رو می گیره و دوباره صداش به گوش می رسه .انگار می دونه بیدارم:
_چی کار کردی که فشارت انقدر پایینه،کسی هم بخواد شکنجه بده منم نه خودت.
بلند میشه،صدای خش خش پلاستیک میاد. لای پلکم رو که باز می کنم می فهمم می خواد بهم سرم بزنه .برای اولین بار خداروشکر می کنم که دکتره،چون اگه می خواست منو ببره بیمارستان قطعا از ترس سکته می کردم.
دوباره کنارم می شینه ،این بار با چشم باز نگاهش می کنم،نگران نیست،متنفر نیست انگار هیچ حسی توی اون صورت اخمالودش پیدا نمیشه.
آستین بلوزم رو بالا میده،نگاهش رو به چشمام می دوزه و زمزمه می کنم:
_انگار دیگه از آمپول نمی ترسی!
لبخندی روی لبم میاد،توی زندگیم تا سر حد مرگ از این سوزن لعنتی می ترسیدم. یادمه سرمای سختی خورده بودم که مامان از هامون خواست بیاد و معاینه ام کنه. اون هم برام آمپول پنیسیلین تجویز کرد. یادمه با اون حال خراب چنان با داد و بی داد حرفم رو به کرسی نشوندم که هامون سرسخت هم بی خیال شد و از خیر آمپول زدن گذشت.
به اون سوزن نگاه می کنم و میگم:
_من حالم خوبه،نیازی به سرم نیست.
کش سفتی رو دور بازوم می بنده.
لب هاش انحنا پیدا می کنن،معلومه پوزخندش رو مهار کرده .انگار نمی خواد توی اون حال بد اذیتم کنه .اما لحنش،شاید خشونت نداشته باشه اما هنوز مثل گذشته ست:
_اون موقع هایی که با جیغ جیغ از زیر آمپول در می رفتی مال مامان جونت بودی،اما الان جونت دست منه .تا من نخوام نه حق پس افتادن داری نه حق مردن،کار دارم باهات،هنوز خیلی کار دارم.
🌿
🌺🌿
🌺🌺🌿
🌺🌺🌺🌿
💙 رمان زیبـــــــا ❤
🌺🌺🌺🌿 🌺🌺🌿 🌺🌿 🌿 رمان قصاص پارت اول خلاصه: شاید برای همه پیش اومده باشه که میون روزمرگی ها ، جایی
ریپلای به ابتدای رمان بسیار جذاب قصاص
آرامش دختری که یک شب مورد تعرض پسر همسایشون قرار می گیره و از ترس آبرو سکوت می کنه،قافل از اینکه همون شب حامله شده و باید…
@roman_ziba
پارتهای هیجانی و جذاب رمان داره شروع میشه
💙 رمان زیبـــــــا ❤
🌺🌺🌺🌿 🌺🌺🌿 🌺🌿 🌿 #پارت100 بهش نگاه می کنم،عمیق و کاوشگر .نگاه می کنم تا شاید ذره ای به این مرد نفوذ
🌺🌺🌺🌿
🌺🌺🌿
🌺🌿
🌿
#پارت101
به رگم پنبه ای آغشته به الکل می ماله،صورتم رو اون طرف می کنم تا نبینم.
از فکر این که اون سوزن قراره توی تنم فرو بره کل بدنم منقبض میشه،انگار این انقباض اعصابش رو خورد می کنه که می گه:
_شل کن بدن تو،سفت کنی بدتره.
سرم رو دوباره به سمتش می چرخونم و مظلومانه میگم:
_می ترسم.
سکوت می کنه،سکوتی که پر شده از حرف های نگفته،به چشم های نم دارم خیره شده،به چشم های به رنگ شبش خیره شدم که صداش رو خش دار تر از همیشه می شنوم:
_ازت متنفرم.
تمام تنم از این سردی کلام یخ می بنده،سوزن رو به سمت رگم نزدیک می کنه اما من تمام حواسم به صورت گرفته اشه،به چشم هایی که حتی رغبت نگاه کردنم رو هم نداره.
سوزش سوزن رو حس می کنم،اما حرف هامون بیشتر دل می سوزونه:
_اگه کاری برات می کنم به حساب بخشش نذار!هیچ وقت من هیچ وقت نمی بخشمت.
دلم می گیره از این تحکم کلامش،از جاش بلند شده و میگه:
_دستتو تکون نده!
سکوت می کنم،جلوی آیینه مشغول باز کردن
دکمه های پیراهنش میشه،در همون حال صدای بی تفاوتش رو می شنوم:
_شام خوردی؟
به سختی زمزمه می کنم:
_نه!
بی خیال باز کردن سه دکمه ی پایین بلوزش به سمتم برمیگرده.نگاه از برهنگی سینه ش می گیرم و به چشمهای سردی که من رو مخاطب قرار دادن می دوزم.
عادت داشت،عادت داشت وقتی می خواست حرف بزنه چند ثانیه به چشم های طرف خیره بشه تا نفوذش رو توی عمق ذهن مخاطبش ببینه و بعد با کلام سرد و سختش مخاطبش رو خلع سلاح کنه.
_می شنوم!
منظورش رو نمی فهمم،نمی دونم از چی باید توضیح بدم.دوباره با همون صدای ضعیفم زمزمه می کنم:
_چی بگم؟
_دلیل حال این چند وقتو!می خوای با این کارها دلم به حالت بسوزه؟
قطره ی اشک سرکش رو با دست آزادم پس می زنم و بغض دار جواب میدم:
_نه!
باز هم همون پوزخند اعصاب خورد کن رو تحویلم میده.
_جالبه،ولی هیچ گناهکاری با مظلوم کاری بخشیده نشده.
با همون حال میگم:
_نگفتم ببخش!راجع به امشبم معذرت می خوام.کاش کمکم نمی کردی که بعدش بخوای طعنه بزنی!
امشب صداش جدی تر از همیشه ست،مردونه تر از همیشه،بم تر و گیرا تر از همیشه:
_صد بار دیگه هم به این حال ببینمت کمکت می کنم چون من نمی تونم به اندازه ی تو بد باشم.
التهاب بغضم بیشتر میشه،آره دیگه من بدم…
با همون مکث کوتاه همیشگی ادامه ی جملش رو بیان می کنه:
_در عین حالی که ازت متنفرم دلم به حالت می سوزه.
لب می گزم از این حجم تحقیر،من از ترحم بیزار بودم.
_گوشیتو بهت پس میدم،می تونی با دوستت صحبت کنی.اما یادت نره هر تماست چک میشه،حتی یه اس ام اس سادت!
توی سکوت بهش گوش میدم،عجیبه که حتی موبایلمم برام مهم نیست؟توی همین سکوت ادامه میده:
_اما… وای به حالت اگه یکی از گه خوری های گذشتتو ببینم زندت نمی ذارم.صفحه ی اینستاتو پاک می کنی خطتم عوض می کنم.
آهسته لب می زنم:
_نیازی نبود.
بی اعتنا ادامه میده:
_هر جا حس کردی حالت بده بهم زنگ بزن،نمی خوام بمیری آرامش.حالیته؟نمی خوام بمیری.
توی دلم جواب میدم :آره مردنم به دردت نمی خوره.تو از زجر کشیدنم لذت می بری!
این بار روی لب هاش لبخند تلخی می شینه،قدمی بهم نزدیک میشه،این بار رنگ نگاهش قابل خوندنه،غم داره.غصه داره،گله داره!
کنارم روی تخت می شینه.مثل همیشه نمی تونم پیش بینی کنم چی کار می خواد بکنه،مثل همیشه غافل گیرم می کنه. دستش رو روی گونم می ذاره،این بار دست های اونم گرمای گذشته رو نداره.با پشت دست روی گونه م می کشه و با حرفش نفس نصف و نیمم رو قطع می کنه:
_می دونستی هاکان خاطرتو می خواست؟بهت گفته بود؟
لب می گزم،کاش اسم اونو نیاره.متوجه ی ترس نگاهم میشه،بدون این که دست از کارش بکشه آنالیز گرانه صورتم رو کاوش می کنه و ادامه میده:
_وقتی بهم گفت بهش گفتم این دختر لیاقت تو نداره،از سرت زیادی بود.
با زهرخند ادامه میده:
_فکرشم نمی کردم یه روزی اسم نحست تو شناسنامه ی من بره.
باز هم یه شکستن دیگه.روی چشم هام زوم می کنه :
_تو یه عوضی به تمام معنایی می دونستی؟
باز هم این بغض لعنتی به جنگ غرورم میره و واین بار پیروز میشه،اشکی از گوشه چشمم سر می خوره،حتی اشک چشمم رو نمی بینه:
_من می دونستم تو آشغالی اما نه تا این حد که بخوای آدم بکشی اونم کیو؟هاکانو!
صداش آرومه،حرکت دستش هم روی صورتم آرومه.این وسط فقط حرفاشه که کوبنده ست و غرورم رو جریحه دار می کنه.
_ازت بدم میاد آرامش،همون اندازه ای که داداشم می خواستت من ازت متنفرم!
دیگه نمی تونم طاقت بیارم و با نفرت از اون شب می گم:
_برادرت عاشق من نبود هامون.
این بار اونه که سکوت کرده ، این بار منم که با نفرت کلامم مکث می کنم و ادامه میدم:
_من عوضیم آره. اما هاکان…
شصتش رو مماس با لبم قرار میده و هشدار دهنده نگاهم می کنه.
_حتی فکرشم نکن بخوای بهش توهین کنی.اون بار اگه جواب توهینت سیلی بود قرار نیست این بار هم به راحتی هموم بار بگذرم.
🌿
🌺🌿
🌺🌺🌿
💙 رمان زیبـــــــا ❤
🌺🌺🌺🌿 🌺🌺🌿 🌺🌿 🌿 رمان قصاص پارت اول خلاصه: شاید برای همه پیش اومده باشه که میون روزمرگی ها ، جایی
ریپلای به ابتدای رمان بسیار جذاب قصاص
آرامش دختری که یک شب مورد تعرض پسر همسایشون قرار می گیره و از ترس آبرو سکوت می کنه،قافل از اینکه همون شب حامله شده و باید…
@roman_ziba
پارتهای هیجانی و جذاب رمان داره شروع میشه
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
عشق نیاز به هیچ
تعریف و
توصیفی ندارد...
عشق به خودی خود
یک دنیاست...
یا درست در مرکزش
هستی یا خارج از آن ،
در حسرتش...
@roman_ziba
💙 رمان زیبـــــــا ❤
🌺🌺🌺🌿 🌺🌺🌿 🌺🌿 🌿 #پارت101 به رگم پنبه ای آغشته به الکل می ماله،صورتم رو اون طرف می کنم تا نبینم. از ف
🌺🌺🌺🌿
🌺🌺🌿
🌺🌿
🌿
#پارت102
لبخند تلخی کنج لبم می شینه،تلخیش به لحنمم سرایت می کنه:
_می گی توضیح بده،اما نمی خوای بشنوی.
_چون داری مزخرف میگی تو می تونی به کل شهر دروغ بگی اما به من نه!
سرش خم میشه،این بار می تونم برق نفرت نگاهش رو از نزدیک ببینم .می تونم همراه با صداش دم و بازدم سوزنده ش رو روی پوست یخ زدم حس کنم:
_تو نمی تونی برای من مظلوم نمایی کنی،من می شناسمت!
حق داشت،از نظر اون من یه دختر آشغال و پست فطرت بودم که برادرش رو کشتم و قتل رو انداختم گردن مادرم. خوب مگه غیر از این بود؟نه!پس هامون حق داشت به من بگه عوضی،اما حق نداشت برادرش رو تبرئه کنه و نخواد بشنوه!
بلند میشه،نگاهی به سرمم می ندازه و سوزنش رو از دستم می کشه.
می خوام بلند بشم که با تحکم میگه:
_یادم نمیاد بهت گفته باشم بلند بشی.
بی اعتنا می شینم و میگم:
_خوشت نمیاد روی تختت باشم،میرم اون یکی اتاق.
جدی جوابم رو میده:
_آره خوشم نمیاد،اما مجبوری بتمرگی همینجا چون که من میخوام.
از اتاق بیرون میره،سرکشی بیشتر فقط توانم رو کم می کرد .خداروشکر از اون حالت تهوع و سرگیجه ی وحشتناک خبری نیست اما همچنان بدنم تهی از هر انرژی و نیروییه.
دوباره روی تختش دراز می کشم،نفسی می کشم که همزمان عطر سردش هم وارد ریه هام میشه.
عطری که درست مثل صاحبش لرز به تن آدم می نداخت.
بیست دقیقه ای می گذره که در نیم باز کاملا باز میشه،با همون لباس های عوض نشده داخل میاد .نگاهم به سینی غذای توی دستش میوفته.
کنارم روی تخت می شینه،غذاهای امروز ظهر رو گرم کرده .لیوان آب رو روی عسلی کنار تخت می ذاره،همون طوری که قاشق رو پر می کنه از برنج دستوری میگه:
_بلند شو بشین!
دستم رو بند تخت می کنم و تکیه می زنم .منتظرم سینی رو به دستم بده که در کمال تعجب قاشق رو به سمت دهنم نزدیک می کنه .معذب زمزمه می کنم:
_خودم می خورم،ممنون!
نگاه گذرایی بهم می ندازه و قاشق رو به مصرانه به سمت لب هام میاره. به سختی دهن باز می کنم و برنج های قاشق رو می بلعم.
قاشق دیگه ای پر می کنه و بدون اینکه نگاهم کنه بی مقدمه میگه:
_هاکان می گفت زیادی خوشگلی.
با همین حرفش تمام اشتهام کور میشه ،بی میل لقمه رو می جوم تا همراه بغضم فرو بدم و به حرف هاش گوش می کنم:
_می گفت شیرینی،پاکی،دلربایی،هه…
قاشق رو دوباره به سمت دهنم میاره و این بار خیره به چشم هام ادامه میده:
_تو نفرت انگیزی،منزجر کننده ای…
با بغض لقمه ی دیگه رو می بلعم، چی میشد اگه امشب عذابم نمی داد؟ محبتش رو نخواستم،این حرف ها رو هم نمی خوام.
_اگه دارم با دستای خودم بهت غذا می دم برای اینه که منتظرم ببینم چطور گاز می گیری دستی که به سمتت میاد و کمکت می کنه رو .این بار می خوام ببینم،می خوام ببینم این بار گربه صفتی خودتو چطور نشون میدی.
🌿
🌺🌿
🌺🌺🌿
🌺🌺🌺🌿
💙 رمان زیبـــــــا ❤
🌺🌺🌺🌿 🌺🌺🌿 🌺🌿 🌿 رمان قصاص پارت اول خلاصه: شاید برای همه پیش اومده باشه که میون روزمرگی ها ، جایی
ریپلای به ابتدای رمان بسیار جذاب قصاص
آرامش دختری که یک شب مورد تعرض پسر همسایشون قرار می گیره و از ترس آبرو سکوت می کنه،قافل از اینکه همون شب حامله شده و باید…
@roman_ziba
پارتهای هیجانی و جذاب رمان داره شروع میشه
💙 رمان زیبـــــــا ❤
🌺🌺🌺🌿 🌺🌺🌿 🌺🌿 🌿 #پارت102 لبخند تلخی کنج لبم می شینه،تلخیش به لحنمم سرایت می کنه: _می گی توضیح بده،
🌺🌺🌺🌿
🌺🌺🌿
🌺🌿
🌿
#پارت103
همراه با بغض اون لقمه رو قورت می دم،بدون اینکه جواب حرفش و بدم زمزمه می کنم:
_نمی خورم.
قاشق دیگه ای پر می کنه و جواب میده:
_جرئتشو نداری!
سرم رو پس می کشم و می گم:
_اشتهام و کور کردی نمی تونم بخورم.
_رو تو کم کن،بیشتر از اینا حقته!
و قاشق را با اجبار به سمت لبم میاره،کلافه می خورم،مگه من جرئت سیر شدن داشتم؟مگه من اجازه ی بی اشتهایی داشتم؟نه!
تقریبا نصف بیشتر غذا رو به خوردم می ده که کاملا سیر میشم،سرم رو کنار می کشم و میگم:
_دیگه سیر شدم،ممنون.
قاشقی که آماده کرده بود رو توی بشقاب می ذاره و بهم نگاه می کنه،زیر سنگینی نگاهش سرم پایین میوفته و زمزمه می کنم:
_خودت شام نمی خوری؟
نگاه ازم بر نمی داره و جواب میده:
_نه،دست پختت مزخرفه،مثل خودت!
دلم با حرفاش می شکنه،دلخور میگم:
_مجـبور نیستی تحملم کنی،بذار برم!
باز هم همون لبخند تمسخر آمیز عایدم می شه،یک تای ابروش بالا می پره و می پرسه:
_من کی انقدر بهت رو دادم آرامش؟
توی صورتش کاوش می کنم و بی اختیار روی کلامم میگم:
_بی رحم شدی،دل می شکنی.
کشیده و بم زمزمه می کنه:
_چون تو ارزش رفتار خوب رو نداری،اینو قبلا ثابت کردی.
بغض می کنم:
_منم آدمم.
به بغضم پوزخند می زنه:
_از نظر من نیستی.
_پس چرا نمی ذاری برم؟به خاطر این عقد همه باهات پشت کردن،ازم بیزاری.دلیلی نداره بمونم.
صورتش رو نزدیک تر میاره و شمرده شمرده میگه:
_فقط وقتی می ذارم بری که مقصدت کلانتری باشه،که روی زبونت تمرین گفتن واقعیت پیش پلیس باشه و گرنه حتی اگه ازت متنفر بشم ،باز جات توی همین خونه ست .کنار من!
در مونده از قاطعیت کلامش با بغض سکوت می کنم،سینی غذا رو بر میداره و بدون حرف از اتاق میره.کاش پایان بده به این شکنجه ای که هر دومون رو می سوزونه.کاش تموم کنه و بفهمه غم روی دلم کم نیست. کاش درموندگیم رو حس کنه. ای کاش بگذره…
نگاهی به جای خالیش می ندازم تکیلف خودم رو نمی فهمم! نمی دونم باید روی تختش بخوابم یا برم.ده دقیقه ای منتظر میشم و وقتی نمیاد بی اراده چشم هام گرم میشه.
*****
چشم باز می کنم،اولین چیزی که می بینم بالش سورمه ای تخت هامونه.خواب آلود بالش رو در آغوش می کشم و چشم هام رو می بندم.
بوی عطر آشنایی مشامم رو پر می کنه،لبخند محوی می زنم و صورتم رو به سرمای بالش می کشم.
لذت وافری وجودم رو پر می کنه،شاید به خاطر خنکای بالش،شاید هم به خاطر اون عطر خوش بو که حس امنیت رو بهت القا می کرد.
چشم هام دوباره در شرف گرم شدنه که صدای هامون خوابم رو زایل می کنه.
قبل از این که بلند بشم می بینه چطور بالشش رو در آغوش گرفتم و مثل همیشه از هیچ فرصتی برای تحقیر کردنم استفاده نمی کنه:
_انگار خوش گذشته.
بالش رو به کناری می ذارم و با بدنی کرخت شده بلند میشم و زمزمه می کنم:
_صبح بخیر.
بدون این که جوابم رو بده به سمت کمد لباس هاش می ره و عامرانه دستور میده:
_بلند شو یه چیزی بپوش باید بریم.
چشم های پف کردم رو می مالم و می پرسم:
_کجا؟
بلوز مشکی ماتی از توی کمدش بیرون می کشه،روبه روی آینه تیشترتش رو از تنش در میاره،با ناراحتی نگاهم رو روی اندام عضلانی و مردونه ش می بندم که صدای بم شدش رو می شنوم:
_امروز بیستم هاکانه،باید بریم سر خاکش!
عذاب نهفته توی صداش کاملا مشهوده،لب می گزم از فکر روز سختی که مجبورم به تحمل کردنش.خدایا توان این یک قلم و امروز ندارم.توان رفتن به جمعی که ازم بیزارن و دیدن قبری که متعلق به هاکانه رو ندارم.قبری که صاحبش رو من کشتم.
صداش رو نزدیک به خودم می شنوم:
_باز کن چشماتو!
چشم هامو باز می کنم،رو به روم ایستاده با همون پیراهن مشکی مات که حالا توی تن هامون حسابی خودنمایی می کنه.خیره به چشم های غم زده و ترسیدم میگه:
_سخته برات بخوای بری سر خاک کسی که کشتیش؟
برای اولین بار چقدر خوب دردم رو فهمید،البته همیشه می فهمید و بر علیه م ایتفاده می کرد. ..جوشش اشک رو پشت پلکم احساس می کنم،این بار رو مردونگی کن و نگو! نگو هامون! صدای فریاد دلم رو نمی شنوه و ادامه میده:
_اون شب و یادت میاد،این که چطور کشتیش!
قدمی بهم نزدیک میشه،هیچ سعی و تلاشی برای نگه داشتن اشک هام نمی کنم چون می دونم بی فایدست. نگاهش رو روی اشک هام ثابت می کنه و زمزمه وار میگه:
_حرفام اذیتت می کنه عزیزم؟
حتی عزیزم گفتنش هم با کنایه ست. خم میشه،چونه ام رو توی دست می گیره و وادارم می کنه سر بلند کنم.
صورتش با فاصله ی کمی از صورتم قرار داره،طوری که توی چشم های براقش انعکاس چهره ی به اشک نشسته ی خودم رو می بینم.
هامون: چرا گریه می کنی آرامش؟
هق می زنم،خشونت کلامش بیشتر شده و تن صداش بالاتر میره:
_چرا گریه می کنی لعنتی؟چرا حالت انقدر داغونه؟
چونم رو محکم فشار میده،تن صدای بلندش این بار جای خودش رو به فریاد کشیدن میده .
_چرا تا اسم هاکانو میارم گریه می کنی؟چرا حالت خراب میشه؟؟؟
چونم رو با قدرت رها می کنه که روی تخت پرت میشم،با هر دو دست به موهاش چنگ می زنه و با عصبانیت آشکاری زمزمه می کنه:
_خدا لعنتت کنه…!
با خشم نفس گیری بلند تر و جنون وار عربده می زنه:
_خدا لـــــعنتت کنــــــه!
تمام تنم از شنیدن فریاد بلندش منقبض میشه.نگاهش می کنم. توی دلم پوزخند می زنم،لعنتم کرده هامون.خبر نداری !
چند دقیقه وسط اتاق می ایسته و تنها صدایی که سکوت رو می شکنه صدای نفس های عمیق و لبریز از خشم هامون و صدای گریه ی منه !
انگار مثل همیشه خشمش رو کنترل می کنه،هر چند هنوز چهره ی قرمزش نشون از عصبانیت درونش میده.
به کت سیاه رنگش چنگ می زنه و بدون اینکه نگاهم کنه میگه:
_تا پنج دقیقه ی دیگه حاضری.
بی مهلت بیرون میره و من حتی نمی دونم توی این زمان پنج دقیقه چی کار می تونم بکنم.
🌿
🌺🌿
🌺🌺🌿
🌺🌺🌺🌿
💙 رمان زیبـــــــا ❤
🌺🌺🌺🌿 🌺🌺🌿 🌺🌿 🌿 رمان قصاص پارت اول خلاصه: شاید برای همه پیش اومده باشه که میون روزمرگی ها ، جایی
ریپلای به ابتدای رمان بسیار جذاب قصاص
آرامش دختری که یک شب مورد تعرض پسر همسایشون قرار می گیره و از ترس آبرو سکوت می کنه،قافل از اینکه همون شب حامله شده و باید…
@roman_ziba
پارتهای هیجانی و جذاب رمان داره شروع میشه
💙 رمان زیبـــــــا ❤
🌺🌺🌺🌿 🌺🌺🌿 🌺🌿 🌿 #پارت103 همراه با بغض اون لقمه رو قورت می دم،بدون اینکه جواب حرفش و بدم زمزمه می کنم
🌺🌺🌺🌿
🌺🌺🌿
🌺🌿
🌿
#پارت104
*
به محض طی کردن آخرین پله،نگاهم به نگاه غم زده ی هاله تلاقی می کنه.رو بر می گردونه و نگاهش رو ازم می گیره،خجالت زده سلامی زمزمه می کنم که بی پاسخ می ذاره،می خوام حرف بزنم که صدای هامون از پشت سرم بلند میشه:
_بهت نگفتن جواب سلام واجبه؟
این بار هاله با اون چشم های نم زده به هامون خیره میشه،پر از حرف،پر از دلتنگی…!
دلخوره اما حس می کنم تا چه حد به هامون نیاز داره.انگار هامون هم حس می کنه که دو پله ی آخر رو طی می کنه و روبه روی هاله می ایسته.
با لبخند محوی به نگاه دلخورش خیره میشه و در نهایت خواهرش رو به آغوش حمایت گرش می کشه.
صدای بغض دار هاله بلند میشه:
_ولم کن هامون.
تنگ شدن حلقه ی دست هامون رو دور کمر ظریف هاله حس می کنم،چونه ش رو روی سر هاله می ذاره و با تحکم و صدای آرامش بخشی میگه:
_هیش…! توله رو زیاد نباید به حال خودش بذاری.
نمی دونم آغوش هامون چه حسی داره اما بسته شدن چشم های هاله رو می بینم،شکستن بغضش رو می بینم.
صدای ناله مانندش رو می شنوم:
_من خیلی تنها شدم هامون!
بوسه ای به سر هاله می زنه و مردونه جواب میده:
_تا من هستم تنها نیستی،نفهمیدی هنوز چقدر چقدر می خوامت؟
صدای هق هقش اوج می گیره،گرفته میگه:
_اما من نمی تونم ببخشمت .
هامون:باشه نبخش!اما حق نداری احساس تنهایی کنی،من همه جوره هستم!
برای لحظه ای دلم حسادت می کنه به هاله،دلم پر می کشه برای شنیدن چنین حرف هایی.دلم میره برای بازوهای مردونه ای که دورت حلقه بشن و بهت اعتماد اینو بدن که تنها نیستی!باز هم از این بی کسی بغض می کنم،کاش بودی بابا.چیز زیادی نمی خوام،یه حامی می خوام،یه دست نوازش گر،یه تکیه گاه.
صدای قدم هایی از پشت سرم میاد،بر می گردم و خاله ملیحه رو می بینم،داغون تر از همیشه.چیزی از اون روحیه ی شاد و صورت بشاش نمونده.به معنای واقعی کلمه پیر شده،شکسته شده.دل مرده شده.
سلامی می کنم،نگاهی بهم می ندازه و با تکون دادن سر جوابم رو میده.از پله ها پایین میره.چشمش به هاله و هامون میوفته.با صدای دلخور و گرفته ای هاله رو مخاطب قرار میده:
_بریم،دیر شد!
هاله دستی به صورتش می کشه و از هامون فاصله می گیره،هامونی که به صورت دلخور مادرش خیره شده.آخر هم طاقت نمیاره و میگه:
_مامان… !
جوابی نمی شنوه،اما تسلیم نمیشه و قدمی به سمت خاله ملیحه بر می داره.
_نمی خوای نگام کنی؟
جوشش اشک رو توی چشم های خاله ملیحه حس می کنم،بدون اینکه به هامون نگاه کنه با بغض آشکاری میگه:
_بریم هاله!
آزاد شدن نفس کلافه ی هامون رو می بینم،انگار دلخوری خاله ملیحه بیشتر بود تا هاله.
چون بی توجه به هامون راهش رو می کشه و میره.
پشت بندش هاله و هامون هم میرن و من هم بی صدا با سری پایین افتاده دنبالشون کشیده میشم.
بیرون که می ریم خاله ملیحه باز هم بدون در نظر گرفتن هامون هاله رو مخاطب قرار میده:
_پس این تاکسی کی میاد؟
انگار حرفش کم کم اعصاب آروم هامون رو متزلزل می کنه. که این بار پرخاش گرانه به حرف میاد:
_بسه مامان،شورشو در آوردی.
هاله هم به حمایت از هامون میگه:
_راست میگه مامان تاکسی لازم نیست با هم میریم.
خاله ملیحه:آره همینم مونده با دختر قاتل پسرم تو یه ماشین برم سر مزار .به روی خودمم نیارم پسر بزرگ ترم کیو صیغه کرده.
هامون با عصبانیت میگه:
_یعنی فقط به خاطر حرف بقیه…
مادرش وسط حرفش می پره و این بار زل می زنه توی چشم هاش و با دلخوری و تن صدای بالا رفته میگه:
_نه به خاطر حرف بقیه نه،به خاطر هاکانمه می فهمی؟حرمت خاک اونو نگه می دارم.عذادار پسرمم،عذاداریمو نشون می دم،مثل تو پشت پا نمی زنم به عزیزم و برم با کسایی که بانی مرگ پسرم شدن گرم بگیرم.حالا فهمیدی چرا نمیام؟ تا زمانی که این دختر توی خونته فراموش کن مادریم داری هامون!
با سری پایین افتاده و بغضی که چنبره زده توی گلوم زمزمه می کنم :
_خاله ملیحه من…
حرفم رو نزدم که تحکم کلام هامون خفم می کنه:
_ببند دهنتو آرامش!
نگاه معنادار هاله به منی که لب می گزم تا اشک نریزم دوخته میشه،همون لحظه تاکسی زرد رنگی جلوی رومون پارک می کنه و می پرسه:
_شما سرویس می خواستین؟
خاله ملیحه همون طور که میگه "بله آقا ما می خواستیم" در عقب رو باز می کنه و بی توجه به اعصاب داغون هامون سوار میشه،هاله هم نگاه مرددی به برادرش می ندازه و در نهایت دنبال خاله ملیحه سوار میشه.
نگاهم رو به هامون می ندازم،با کلافگی به صورتش دست می کشه و قدم می زنه.می ترسم حرف بزنم و عصبانی تر بشه،ترجیحا سکوت می کنم…
****
عینکش رو به چشمش می زنه و جدی میگه:
_پیاده شو.
سر تکون میدم،دستم به سمت دستگیره میره که صداش رو می شنوم:
_اگه حس کردی مثل دیشب حالت بد شد بهم بگو،نمیخوام وسط اون جمعیت پس بیوفتی.
🌿
🌺🌿
🌺🌺🌿
🌺🌺🌺🌿
💙 رمان زیبـــــــا ❤
🌺🌺🌺🌿 🌺🌺🌿 🌺🌿 🌿 رمان قصاص پارت اول خلاصه: شاید برای همه پیش اومده باشه که میون روزمرگی ها ، جایی
ریپلای به ابتدای رمان بسیار جذاب قصاص
آرامش دختری که یک شب مورد تعرض پسر همسایشون قرار می گیره و از ترس آبرو سکوت می کنه،قافل از اینکه همون شب حامله شده و باید…
@roman_ziba
پارتهای هیجانی و جذاب رمان داره شروع میشه