eitaa logo
💙 رمان زیبـــــــا ❤
2.1هزار دنبال‌کننده
6.9هزار عکس
457 ویدیو
36 فایل
🍃🌸 •| اَللّـهُمَّ اِنّی اَسْئَلُكَ صَبْراً جَميلاً |• . . °|هر آنچه که بودم هیچ اینبار فقط شعرم💓|° علیرضا_آذر🍃❤ . . شما شایسته بهترین رمان ها هستید😍 #جمعه ها_پارت نداریم دوست عزیز . . 🍃🌸
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
عشق نیاز به هیچ تعریف و توصیفی ندارد... عشق به خودی خود یک دنیاست... یا درست در مرکزش هستی یا خارج از آن ، در حسرتش... @roman_ziba
گاهی دل‌ها بخاطر نگفته‌ها می‌شکند، بیایید به یکدیگر بگوییم که چقدر به وجود هم نیازمندیم و قدری مهربانی و عشق به هم هدیه کنیم … و دوست داشتن را یاداوری کنیم @roman_ziba
خدا کافیست ... @roman_ziba
💙 رمان زیبـــــــا ❤
🌺🌺🌺🌿 🌺🌺🌿 🌺🌿 🌿 #پارت101 به رگم پنبه ای آغشته به الکل می ماله،صورتم رو اون طرف می کنم تا نبینم. از ف
🌺🌺🌺🌿 🌺🌺🌿 🌺🌿 🌿 لبخند تلخی کنج لبم می شینه،تلخیش به لحنمم سرایت می کنه: _می گی توضیح بده،اما نمی خوای بشنوی. _چون داری مزخرف میگی تو می تونی به کل شهر دروغ بگی اما به من نه! سرش خم میشه،این بار می تونم برق نفرت نگاهش رو از نزدیک ببینم .می تونم همراه با صداش دم و بازدم سوزنده ش رو روی پوست یخ زدم حس کنم: _تو نمی تونی برای من مظلوم نمایی کنی،من می شناسمت! حق داشت،از نظر اون من یه دختر آشغال و پست فطرت بودم که برادرش رو کشتم و قتل رو انداختم گردن مادرم. خوب مگه غیر از این بود؟نه!پس هامون حق داشت به من بگه عوضی،اما حق نداشت برادرش رو تبرئه کنه و نخواد بشنوه! بلند میشه،نگاهی به سرمم می ندازه و سوزنش رو از دستم می کشه. می خوام بلند بشم که با تحکم میگه: _یادم نمیاد بهت گفته باشم بلند بشی. بی اعتنا می شینم و میگم: _خوشت نمیاد روی تختت باشم،میرم اون یکی اتاق. جدی جوابم رو میده: _آره خوشم نمیاد،اما مجبوری بتمرگی همینجا چون که من میخوام. از اتاق بیرون میره،سرکشی بیشتر فقط توانم رو کم می کرد .خداروشکر از اون حالت تهوع و سرگیجه ی وحشتناک خبری نیست اما همچنان بدنم تهی از هر انرژی و نیروییه. دوباره روی تختش دراز می کشم،نفسی می کشم که همزمان عطر سردش هم وارد ریه هام میشه. عطری که درست مثل صاحبش لرز به تن آدم می نداخت. بیست دقیقه ای می گذره که در نیم باز کاملا باز میشه،با همون لباس های عوض نشده داخل میاد .نگاهم به سینی غذای توی دستش میوفته. کنارم روی تخت می شینه،غذاهای امروز ظهر رو گرم کرده .لیوان آب رو روی عسلی کنار تخت می ذاره،همون طوری که قاشق رو پر می کنه از برنج دستوری میگه: _بلند شو بشین! دستم رو بند تخت می کنم و تکیه می زنم .منتظرم سینی رو به دستم بده که در کمال تعجب قاشق رو به سمت دهنم نزدیک می کنه .معذب زمزمه می کنم: _خودم می خورم،ممنون! نگاه گذرایی بهم می ندازه و قاشق رو به مصرانه به سمت لب هام میاره. به سختی دهن باز می کنم و برنج های قاشق رو می بلعم. قاشق دیگه ای پر می کنه و بدون اینکه نگاهم کنه بی مقدمه میگه: _هاکان می گفت زیادی خوشگلی. با همین حرفش تمام اشتهام کور میشه ،بی میل لقمه رو می جوم تا همراه بغضم فرو بدم و به حرف هاش گوش می کنم: _می گفت شیرینی،پاکی،دلربایی،هه… قاشق رو دوباره به سمت دهنم میاره و این بار خیره به چشم هام ادامه میده: _تو نفرت انگیزی،منزجر کننده ای… با بغض لقمه ی دیگه رو می بلعم، چی میشد اگه امشب عذابم نمی داد؟ محبتش رو نخواستم،این حرف ها رو هم نمی خوام. _اگه دارم با دستای خودم بهت غذا می دم برای اینه که منتظرم ببینم چطور گاز می گیری دستی که به سمتت میاد و کمکت می کنه رو .این بار می خوام ببینم،می خوام ببینم این بار گربه صفتی خودتو چطور نشون میدی. 🌿 🌺🌿 🌺🌺🌿 🌺🌺🌺🌿
💙 رمان زیبـــــــا ❤
🌺🌺🌺🌿 🌺🌺🌿 🌺🌿 🌿 رمان قصاص پارت اول خلاصه: شاید برای همه پیش اومده باشه که میون روزمرگی ها ، جایی
ریپلای به ابتدای رمان بسیار جذاب قصاص آرامش دختری که یک شب مورد تعرض پسر همسایشون قرار می گیره و از ترس آبرو سکوت می کنه،قافل از اینکه همون شب حامله شده و باید… @roman_ziba پارتهای هیجانی و جذاب رمان داره شروع میشه
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
تا حالا شده کسی رو نگاه کنی و از خدا بخوای که هیچوقت ازت نگیرتش ؟ @roman_ziba
ما انسان ها مقل مداد رنگی هستیم شاید رنگ مورد علاقه یکدیگر نباشیم اما روزی برای کامل کردن نقاشیمان دنبال هم خواهیم گشت ! @roman_ziba
💙 رمان زیبـــــــا ❤
🌺🌺🌺🌿 🌺🌺🌿 🌺🌿 🌿 #پارت102 لبخند تلخی کنج لبم می شینه،تلخیش به لحنمم سرایت می کنه: _می گی توضیح بده،
🌺🌺🌺🌿 🌺🌺🌿 🌺🌿 🌿 همراه با بغض اون لقمه رو قورت می دم،بدون اینکه جواب حرفش و بدم زمزمه می کنم: _نمی خورم. قاشق دیگه ای پر می کنه و جواب میده: _جرئتشو نداری! سرم رو پس می کشم و می گم: _اشتهام و کور کردی نمی تونم بخورم. _رو تو کم کن،بیشتر از اینا حقته! و قاشق را با اجبار به سمت لبم میاره،کلافه می خورم،مگه من جرئت سیر شدن داشتم؟مگه من اجازه ی بی اشتهایی داشتم؟نه! تقریبا نصف بیشتر غذا رو به خوردم می ده که کاملا سیر میشم،سرم رو کنار می کشم و میگم: _دیگه سیر شدم،ممنون. قاشقی که آماده کرده بود رو توی بشقاب می ذاره و بهم نگاه می کنه،زیر سنگینی نگاهش سرم پایین میوفته و زمزمه می کنم: _خودت شام نمی خوری؟ نگاه ازم بر نمی داره و جواب میده: _نه،دست پختت مزخرفه،مثل خودت! دلم با حرفاش می شکنه،دلخور میگم: _مجـبور نیستی تحملم کنی،بذار برم! باز هم همون لبخند تمسخر آمیز عایدم می شه،یک تای ابروش بالا می پره و می پرسه: _من کی انقدر بهت رو دادم آرامش؟ توی صورتش کاوش می کنم و بی اختیار روی کلامم میگم: _بی رحم شدی،دل می شکنی. کشیده و بم زمزمه می کنه: _چون تو ارزش رفتار خوب رو نداری،اینو قبلا ثابت کردی. بغض می کنم: _منم آدمم. به بغضم پوزخند می زنه: _از نظر من نیستی. _پس چرا نمی ذاری برم؟به خاطر این عقد همه باهات پشت کردن،ازم بیزاری.دلیلی نداره بمونم. صورتش رو نزدیک تر میاره و شمرده شمرده میگه: _فقط وقتی می ذارم بری که مقصدت کلانتری باشه،که روی زبونت تمرین گفتن واقعیت پیش پلیس باشه و گرنه حتی اگه ازت متنفر بشم ،باز جات توی همین خونه ست .کنار من! در مونده از قاطعیت کلامش با بغض سکوت می کنم،سینی غذا رو بر میداره و بدون حرف از اتاق میره.کاش پایان بده به این شکنجه ای که هر دومون رو می سوزونه.کاش تموم کنه و بفهمه غم روی دلم کم نیست. کاش درموندگیم رو حس کنه. ای کاش بگذره… نگاهی به جای خالیش می ندازم تکیلف خودم رو نمی فهمم! نمی دونم باید روی تختش بخوابم یا برم.ده دقیقه ای منتظر میشم و وقتی نمیاد بی اراده چشم هام گرم میشه. ***** چشم باز می کنم،اولین چیزی که می بینم بالش سورمه ای تخت هامونه.خواب آلود بالش رو در آغوش می کشم و چشم هام رو می بندم. بوی عطر آشنایی مشامم رو پر می کنه،لبخند محوی می زنم و صورتم رو به سرمای بالش می کشم. لذت وافری وجودم رو پر می کنه،شاید به خاطر خنکای بالش،شاید هم به خاطر اون عطر خوش بو که حس امنیت رو بهت القا می کرد. چشم هام دوباره در شرف گرم شدنه که صدای هامون خوابم رو زایل می کنه. قبل از این که بلند بشم می بینه چطور بالشش رو در آغوش گرفتم و مثل همیشه از هیچ فرصتی برای تحقیر کردنم استفاده نمی کنه: _انگار خوش گذشته. بالش رو به کناری می ذارم و با بدنی کرخت شده بلند میشم و زمزمه می کنم: _صبح بخیر. بدون این که جوابم رو بده به سمت کمد لباس هاش می ره و عامرانه دستور میده: _بلند شو یه چیزی بپوش باید بریم. چشم های پف کردم رو می مالم و می پرسم: _کجا؟ بلوز مشکی ماتی از توی کمدش بیرون می کشه،روبه روی آینه تیشترتش رو از تنش در میاره،با ناراحتی نگاهم رو روی اندام عضلانی و مردونه ش می بندم که صدای بم شدش رو می شنوم: _امروز بیستم هاکانه،باید بریم سر خاکش! عذاب نهفته توی صداش کاملا مشهوده،لب می گزم از فکر روز سختی که مجبورم به تحمل کردنش.خدایا توان این یک قلم و امروز ندارم.توان رفتن به جمعی که ازم بیزارن و دیدن قبری که متعلق به هاکانه رو ندارم.قبری که صاحبش رو من کشتم. صداش رو نزدیک به خودم می شنوم: _باز کن چشماتو! چشم هامو باز می کنم،رو به روم ایستاده با همون پیراهن مشکی مات که حالا توی تن هامون حسابی خودنمایی می کنه.خیره به چشم های غم زده و ترسیدم میگه: _سخته برات بخوای بری سر خاک کسی که کشتیش؟ برای اولین بار چقدر خوب دردم رو فهمید،البته همیشه می فهمید و بر علیه م ایتفاده می کرد. ..جوشش اشک رو پشت پلکم احساس می کنم،این بار رو مردونگی کن و نگو! نگو هامون! صدای فریاد دلم رو نمی شنوه و ادامه میده: _اون شب و یادت میاد،این که چطور کشتیش! قدمی بهم نزدیک میشه،هیچ سعی و تلاشی برای نگه داشتن اشک هام نمی کنم چون می دونم بی فایدست. نگاهش رو روی اشک هام ثابت می کنه و زمزمه وار میگه: _حرفام اذیتت می کنه عزیزم؟ حتی عزیزم گفتنش هم با کنایه ست. خم میشه،چونه ام رو توی دست می گیره و وادارم می کنه سر بلند کنم. صورتش با فاصله ی کمی از صورتم قرار داره،طوری که توی چشم های براقش انعکاس چهره ی به اشک نشسته ی خودم رو می بینم. هامون: چرا گریه می کنی آرامش؟ هق می زنم،خشونت کلامش بیشتر شده و تن صداش بالاتر میره: _چرا گریه می کنی لعنتی؟چرا حالت انقدر داغونه؟ چونم رو محکم فشار میده،تن صدای بلندش این بار جای خودش رو به فریاد کشیدن میده . _چرا تا اسم هاکانو میارم گریه می کنی؟چرا حالت خراب میشه؟؟؟
چونم رو با قدرت رها می کنه که روی تخت پرت میشم،با هر دو دست به موهاش چنگ می زنه و با عصبانیت آشکاری زمزمه می کنه: _خدا لعنتت کنه…! با خشم نفس گیری بلند تر و جنون وار عربده می زنه: _خدا لـــــعنتت کنــــــه! تمام تنم از شنیدن فریاد بلندش منقبض میشه.نگاهش می کنم. توی دلم پوزخند می زنم،لعنتم کرده هامون.خبر نداری ! چند دقیقه وسط اتاق می ایسته و تنها صدایی که سکوت رو می شکنه صدای نفس های عمیق و لبریز از خشم هامون و صدای گریه ی منه ! انگار مثل همیشه خشمش رو کنترل می کنه،هر چند هنوز چهره ی قرمزش نشون از عصبانیت درونش میده. به کت سیاه رنگش چنگ می زنه و بدون اینکه نگاهم کنه میگه: _تا پنج دقیقه ی دیگه حاضری. بی مهلت بیرون میره و من حتی نمی دونم توی این زمان پنج دقیقه چی کار می تونم بکنم. 🌿 🌺🌿 🌺🌺🌿 🌺🌺🌺🌿
💙 رمان زیبـــــــا ❤
🌺🌺🌺🌿 🌺🌺🌿 🌺🌿 🌿 رمان قصاص پارت اول خلاصه: شاید برای همه پیش اومده باشه که میون روزمرگی ها ، جایی
ریپلای به ابتدای رمان بسیار جذاب قصاص آرامش دختری که یک شب مورد تعرض پسر همسایشون قرار می گیره و از ترس آبرو سکوت می کنه،قافل از اینکه همون شب حامله شده و باید… @roman_ziba پارتهای هیجانی و جذاب رمان داره شروع میشه
💙 رمان زیبـــــــا ❤
🌺🌺🌺🌿 🌺🌺🌿 🌺🌿 🌿 #پارت103 همراه با بغض اون لقمه رو قورت می دم،بدون اینکه جواب حرفش و بدم زمزمه می کنم
🌺🌺🌺🌿 🌺🌺🌿 🌺🌿 🌿 * به محض طی کردن آخرین پله،نگاهم به نگاه غم زده ی هاله تلاقی می کنه.رو بر می گردونه و نگاهش رو ازم می گیره،خجالت زده سلامی زمزمه می کنم که بی پاسخ می ذاره،می خوام حرف بزنم که صدای هامون از پشت سرم بلند میشه: _بهت نگفتن جواب سلام واجبه؟ این بار هاله با اون چشم های نم زده به هامون خیره میشه،پر از حرف،پر از دلتنگی…! دلخوره اما حس می کنم تا چه حد به هامون نیاز داره.انگار هامون هم حس می کنه که دو پله ی آخر رو طی می کنه و روبه روی هاله می ایسته. با لبخند محوی به نگاه دلخورش خیره میشه و در نهایت خواهرش رو به آغوش حمایت گرش می کشه. صدای بغض دار هاله بلند میشه: _ولم کن هامون. تنگ شدن حلقه ی دست هامون رو دور کمر ظریف هاله حس می کنم،چونه ش رو روی سر هاله می ذاره و با تحکم و صدای آرامش بخشی میگه: _هیش…! توله رو زیاد نباید به حال خودش بذاری. نمی دونم آغوش هامون چه حسی داره اما بسته شدن چشم های هاله رو می بینم،شکستن بغضش رو می بینم. صدای ناله مانندش رو می شنوم: _من خیلی تنها شدم هامون! بوسه ای به سر هاله می زنه و مردونه جواب میده: _تا من هستم تنها نیستی،نفهمیدی هنوز چقدر چقدر می خوامت؟ صدای هق هقش اوج می گیره،گرفته میگه: _اما من نمی تونم ببخشمت . هامون:باشه نبخش!اما حق نداری احساس تنهایی کنی،من همه جوره هستم! برای لحظه ای دلم حسادت می کنه به هاله،دلم پر می کشه برای شنیدن چنین حرف هایی.دلم میره برای بازوهای مردونه ای که دورت حلقه بشن و بهت اعتماد اینو بدن که تنها نیستی!باز هم از این بی کسی بغض می کنم،کاش بودی بابا.چیز زیادی نمی خوام،یه حامی می خوام،یه دست نوازش گر،یه تکیه گاه. صدای قدم هایی از پشت سرم میاد،بر می گردم و خاله ملیحه رو می بینم،داغون تر از همیشه.چیزی از اون روحیه ی شاد و صورت بشاش نمونده.به معنای واقعی کلمه پیر شده،شکسته شده.دل مرده شده. سلامی می کنم،نگاهی بهم می ندازه و با تکون دادن سر جوابم رو میده.از پله ها پایین میره.چشمش به هاله و هامون میوفته.با صدای دلخور و گرفته ای هاله رو مخاطب قرار میده: _بریم،دیر شد! هاله دستی به صورتش می کشه و از هامون فاصله می گیره،هامونی که به صورت دلخور مادرش خیره شده.آخر هم طاقت نمیاره و میگه: _مامان… ! جوابی نمی شنوه،اما تسلیم نمیشه و قدمی به سمت خاله ملیحه بر می داره. _نمی خوای نگام کنی؟ جوشش اشک رو توی چشم های خاله ملیحه حس می کنم،بدون اینکه به هامون نگاه کنه با بغض آشکاری میگه: _بریم هاله! آزاد شدن نفس کلافه ی هامون رو می بینم،انگار دلخوری خاله ملیحه بیشتر بود تا هاله. چون بی توجه به هامون راهش رو می کشه و میره. پشت بندش هاله و هامون هم میرن و من هم بی صدا با سری پایین افتاده دنبالشون کشیده میشم. بیرون که می ریم خاله ملیحه باز هم بدون در نظر گرفتن هامون هاله رو مخاطب قرار میده: _پس این تاکسی کی میاد؟ انگار حرفش کم کم اعصاب آروم هامون رو متزلزل می کنه. که این بار پرخاش گرانه به حرف میاد: _بسه مامان،شورشو در آوردی. هاله هم به حمایت از هامون میگه: _راست میگه مامان تاکسی لازم نیست با هم میریم. خاله ملیحه:آره همینم مونده با دختر قاتل پسرم تو یه ماشین برم سر مزار .به روی خودمم نیارم پسر بزرگ ترم کیو صیغه کرده. هامون با عصبانیت میگه: _یعنی فقط به خاطر حرف بقیه… مادرش وسط حرفش می پره و این بار زل می زنه توی چشم هاش و با دلخوری و تن صدای بالا رفته میگه: _نه به خاطر حرف بقیه نه،به خاطر هاکانمه می فهمی؟حرمت خاک اونو نگه می دارم.عذادار پسرمم،عذاداریمو نشون می دم،مثل تو پشت پا نمی زنم به عزیزم و برم با کسایی که بانی مرگ پسرم شدن گرم بگیرم.حالا فهمیدی چرا نمیام؟ تا زمانی که این دختر توی خونته فراموش کن مادریم داری هامون! با سری پایین افتاده و بغضی که چنبره زده توی گلوم زمزمه می کنم : _خاله ملیحه من… حرفم رو نزدم که تحکم کلام هامون خفم می کنه: _ببند دهنتو آرامش! نگاه معنادار هاله به منی که لب می گزم تا اشک نریزم دوخته میشه،همون لحظه تاکسی زرد رنگی جلوی رومون پارک می کنه و می پرسه: _شما سرویس می خواستین؟ خاله ملیحه همون طور که میگه "بله آقا ما می خواستیم" در عقب رو باز می کنه و بی توجه به اعصاب داغون هامون سوار میشه،هاله هم نگاه مرددی به برادرش می ندازه و در نهایت دنبال خاله ملیحه سوار میشه. نگاهم رو به هامون می ندازم،با کلافگی به صورتش دست می کشه و قدم می زنه.می ترسم حرف بزنم و عصبانی تر بشه،ترجیحا سکوت می کنم… **** عینکش رو به چشمش می زنه و جدی میگه: _پیاده شو. سر تکون میدم،دستم به سمت دستگیره میره که صداش رو می شنوم: _اگه حس کردی مثل دیشب حالت بد شد بهم بگو،نمیخوام وسط اون جمعیت پس بیوفتی. 🌿 🌺🌿 🌺🌺🌿 🌺🌺🌺🌿
💙 رمان زیبـــــــا ❤
🌺🌺🌺🌿 🌺🌺🌿 🌺🌿 🌿 رمان قصاص پارت اول خلاصه: شاید برای همه پیش اومده باشه که میون روزمرگی ها ، جایی
ریپلای به ابتدای رمان بسیار جذاب قصاص آرامش دختری که یک شب مورد تعرض پسر همسایشون قرار می گیره و از ترس آبرو سکوت می کنه،قافل از اینکه همون شب حامله شده و باید… @roman_ziba پارتهای هیجانی و جذاب رمان داره شروع میشه
💕رنگ ها محو می شوند، معبدها فرو می ریزند، امپراطوری ها سقوط می کنند، ولی..!!!! مهربانی جاودانه است مهربانی بهترین هدیه خداست ازهم دریغش نکنیم @roman_ziba
💙 رمان زیبـــــــا ❤
🌺🌺🌺🌿 🌺🌺🌿 🌺🌿 🌿 #پارت104 * به محض طی کردن آخرین پله،نگاهم به نگاه غم زده ی هاله تلاقی می کنه.رو بر می
🌺🌺🌺🌿 🌺🌺🌿 🌺🌿 🌿 لبخندی روی لبم میاد،برای اولین باره که دلم اطاعت می خواد نه سرپیچی.برای همین زمزمه می کنم: _چشم! پیاده می شم تا حس خوبم رو از جمله ی آخرش زایل نکنه،هر چند به خاطر خودش و آبروی خودش گفت اما این روزها انقدر نیاز به توجه داشتم که همین جمله هم کلی حس خوب بهم القا کرد.البته دیدن مزار هاکان از دور و همچنین صدای گریه و جمع عذاداران سیاه پوش کافیه تا تمام غم دنیا به دلم سرازیر بشه. چشمه ی اشکم باز هم بدون خستگی می جوشه. خدایاسخته،خیلی سخته! بهم قدرت دادی که الان اینجام اما کمه،این قدرت برای تحمل این درد کمه،ناچیزه.کمر خم می کنه. پام یاری جلو رفتن رو ندارن،هامون جلوتر از من داره میره اما من هر قدمی که بر می دارم درد رو توی تک تک سلول هام احساس می کنم. لب می گزم و صدای هاکان رو می شنوم: _هیش!انقدر دست و پا نزن بذار به هر دومون خوش بگذره. نگاهم به قاب عکس روی قبر میوفته،قدم دیگه ای برمی دارم و باز هم می شنوم: _خیلی خواستنی هستی،نمی تونم ازت دست بکشم. اولین قطره ی اشک سرازیر میشه،لعنت به این صداها که به این واضحی توی گوشم منعکس میشه: _خیلی وقته چشمم دنبالته،نگو که نفهمیدی! به جمعیت ملحق میشم .سنگینی نگاه همه رو حس می کنم،برام عجیبه چطور کمرم خم نشده و صاف ایستادم. یه مردی اونجا ایستاده و قرآن می خونه،از هر طرف صدای گریه میاد، جمعیت زیادی اومدن،جمعیت زیادی اشک ریختن و من از ته دل آرزو می کنم حداقل اون لحظه فراموش کنم مسبب همه ی این ها منم . صدای پچ پچی رو از پشت سرم می شنوم: _مادرِ این دختره هاکان و کشته،میگن به خاطر این بوده.خدا می دونه دخترش چه گندی زده انداخته گردن اون خدابیامرز. لب هام رو روی هم فشار میدم. _نگاش کن با چه رویی هم اومده اینجا،هر کی دیگه جاش بود خجالت می کشید از صد کیلومتری این جا رد بشه. _آره والا،معلوم نیست چقدر سلیطه ست که از رو نرفته. یه صدای دیگه ای بهشون ملحق میشه: _من دیدم از ماشین هامون پیاده شد،از هامون بعیده بخواد این دختر رو برسونه.واقعا کارش زشت بود. _از کجا می دونی؟شاید دختره گریه زاری کرده دل هامونم به رحم اومده. _خدا لعنتشون کنه ببین چه آتیشی به جون این خانواده انداختن. قدمی فاصله می گیرم تا نشنوم اما مگه این پچ پچ ها تمومی دارن؟نگاهم به عکسی میوفته که کنارش نوار سیاه کشیده شده. تصویر زیبا از جوون بیست و چهار ساله ای که برق چشم هاش دل هر جنبنده ای رو می سوزوند حتی منو! معصومیت چهره ش نشون نمی داد چه کار وحشتناکی با من کرده،اگه نشون می داد شاید باور حرف من برای بقیه راحت تر می شد .. دستی سر شونم می شینه،بر می گردم و با دیدن فروزان دختر عمه خانم آه از نهادم بلند میشه. لبخندی می زنه و میگه: _خوبی عزیزم؟ خوب می دونم مهربونیش چقدر الکیه،برای همین به تکون دادن سرم اکتفا می کنم و دوباره به قاب عکس هاکان خیره میشم اما دست بر نمی داره و زیر گوشم زمزمه می کنه: _رابطتون با هاکان خیلی خوب بود نه؟اگه اشتباه نکنم دوست پسرت بود! فقط زمزمه می کنم: _اشتباه می کنی،هاکان فقط دوست من بود. تمسخر آمیز می خنده: _پس این که الان توی قبر خوابیده عوارض دوستی با شماست! سکوت می کنم،اون ادامه میده: _چی کار کردی که هامون مجبور شد صیغه ت کنه؟ نگو علاقه که باور نمی کنم.هامون از دخترای بچه سال خوشش نمیاد،معلومه مجبورش کردی! کلافه چند ثانیه چشم هامو می بندم،کافیه دیگه!بر می گردم و کوبنده جواب می دم: _آره،چاقو گذاشتم بیخ گلوش مجبورش کردم عقدم کنه ربطش به شما چیه؟ پوزخندی می زنه: _عقد؟از کی تا حالا به یه صیغه ی موقت میگن عقد؟ _صیغه رو نمی دونم اما به همون خطبه ی دائم،النکاح و سنتی میگن عقد،همون که اسم دو نفر می ره توی شناسنامه ی هم. جا می خوره،اما با همون موضع جبهه گیرانش میگه: _یعنی میگی هامون عقدت کرده؟هه…خوش خیال. خدایا من حالم آشفته تر از اونه که بخوام با این کل کل کنم،صاف می ایستم و در حالی که سعی دارم حالم رو بروز ندم میگم: _اگه برام مهم بودی حتما صفحه ی دوم شناسناممو نشونت می دادم بفهمی خیال کی باطله! کم میاره،در ظاهر جوابش رو دادم اما خشنود نیستم از این حاضر جوابی.دلم از جای دیگه پره،به این راحتیا خالی نمیشم. نگاهم به هامون میوفته،اون سمت با اخم ایستاده و با دست هایی گره خورده به مزار هاکان چشم دوخته.عینک زده اما می تونم غم چشماش رو بفهمم. 🌿 🌺🌿 🌺🌺🌿 🌺🌺🌺🌿
💙 رمان زیبـــــــا ❤
🌺🌺🌺🌿 🌺🌺🌿 🌺🌿 🌿 رمان قصاص پارت اول خلاصه: شاید برای همه پیش اومده باشه که میون روزمرگی ها ، جایی
ریپلای به ابتدای رمان بسیار جذاب قصاص آرامش دختری که یک شب مورد تعرض پسر همسایشون قرار می گیره و از ترس آبرو سکوت می کنه،قافل از اینکه همون شب حامله شده و باید… @roman_ziba پارتهای هیجانی و جذاب رمان داره شروع میشه
#پروفایل @roman_ziba
#پروفایل @roman_ziba
تو تموم زندگیمے فقط پیش تو آرومم فقط با تو جهان خوبہ؛ چقدر بد عادتم کردے، نباشے حالم آشوبہ... @roman_ziba
💙 رمان زیبـــــــا ❤
🌺🌺🌺🌿 🌺🌺🌿 🌺🌿 🌿 #پارت105 لبخندی روی لبم میاد،برای اولین باره که دلم اطاعت می خواد نه سرپیچی.برای همین
🌺🌺🌿 🌺🌿 🌿 قرائت قرآن تموم میشه و نوبت به روضه خونی می رسه،روضه ای که دل خونِ همه رو خون تر می کنه.مخصوصا هاله و خاله ملیحه که با گریه ها و ناله هاشون اشک همه رو در آوردن! نمی دونم چقدر از زمان می گذره تا اینکه مرد بالاخره تموم می کنه.انقدر که زیر آفتاب ایستادم و خاطرات رو مرور کردم و اشک ریختم باز هم همون سرگیجه ی لعنتی به سراغم اومده،نگاهم به هامون میوفته.گفت اگه حالت بد شد بگو اما نمی خواستم باری روی شونه هاش باشم،ناچارا کمی از جمعیت فاصله می گیرم. در ظاهر کسی حواسش به من نبود اما در واقع همه زیر چشمی منو نگاه می کردن و پچ می زدند. می خوام سرم رو پایین بندازم که فروزان رو می بینم،کنار هامون ایستاده و با اعتراض حرف می زنه،استرس می گیرم از فکر این که حرف هام رو کف دست هامون یا بقیه بذاره.اگه هامون صلاح می دونست به همه می گفت عقدم کرده،اگه نگفت لابد صلاح نبوده و منِ احمق باز هم گند زدم. وقتی اخم های در هم رفته ی هامون رو می بینم مطمئن میشم که فروزان زهر خودش رو ریخته.تیر خلاصم با نگاه سرزنش گرانه ی هامون خورده میشه. با همون جدیت چیزی به فروزان میگه که کرک و پرش می ریزه و عقب نشینی می کنه.هامون به سمتم میاد،قبل از این که بهم برسه دو زن نا آشنایی مقابلم می ایستند،یکی که جوون تر بود نگاهی به سر تا پام می ندازه و نه چندان دوستانه میگه: _تو دختر زهرایی؟ فقط به تکون دادن سر اکتفا می کنم،زنی که به ظاهر جاافتاده تره با کلامی زهر دار به قلب تیکه پارم نیشتر می زنه: _چطوری روت شده بیای این جا؟جوون مردم و دستی دستی کشتین حالا اومدی سر خاکش که داغ دل مادر بدبختش و تازه کنی؟ لب هام می لرزن،با صدایی که علنا می لرزه به حرف میام: _من واقعا… _مشکلی پیش اومده؟ کلام لرزونم توسط قدرت کلام هامون قطع میشه،با التماس نگاهش می کنم،سرش رو به طرف اون دو زن می چرخونه و منتظر نگاهشون می کنه،زن میانسال با غمی که عجیب بوی مصنوعیت میده،میگه: _تسلیت میگم هامون خان غم آخرتون باشه،نمی دونید چقدر برای هاکان ناراحتم،حیف بود جوون به اون سرزندگی!خدا داغ به دل اونی بندازه که این داغ و به دلتون انداخت. این حرف دنیایی رو روی سرم خراب می کنه،حال بدم،بدتر میشه.حس می کنم نور اون خورشید کم سو و کم سو تر میشه.دارم پس میوفتم که دستی حمایت گر دست های یخ زدم رو توی دست می گیره.نفسم قطع میشه،این بار نه از سرگیجه بلکه از این حس حمایتی که بیشتر از همه بهش نیاز داشتم. نگاه دو زن حیرت زده یه انگشت های هامون که لابه لای انگشت هام فرو رفته دوخته میشه.نه تنها اونا،بلکه توجه ی خیلی ها به من جلب شده از جمله هاله و فروزان. فشاری به دستم وارد میشه و بهم حس قدرت القا می کنه. زن کم سن و سال تر با بهت میگه: _شما… هامون وسط حرفش می پره و طوری قاطع حرف می زنه از تحکم کلامش کسی جرئت نفس کشیدن هم نداشته باشه: _قبل از اینکه دهنتون به یاوه گویی و نفرین باز بشه حرفتون رو توی دهنتون مزه مزه کنید.من داغ دار برادرمم اما شما با این نفرین اون هم توی این روز از خدا خواستید داغ دار زنمم بشم. مات می مونم از این حرف،تمام سرگیجه،خاطرات بد،حس های منفی با همین جمله از وجودم دور و دور میشن و جای خودشون رو به یه حس نوپا میدن،حسی که با شنیدن جمله ی حمایت گرهامون توی دلم جرقه زد.چیزی مثل یه شوک قوی بابرق،یا خیلی قوی تر… نمی دونم،تنها چیزی که می دونم جایگاه هامون بود که علارغم نگاه توبیخ گرانه ش،علارغم دعوا هاش،سیلی هاش،پررنگ شده بود.اون قدر پررنگ که بی اراده برگردم و به نیم رخش خیره بشم،اخم داشت،گرفته بود،داغ داشت،از من بیزار بود اما باز حمایت کرد.باز من رو شرمنده ی مردونگیش کرد. هیچ کس حرف نمی زنه،حتی زبون زن نمی چرخه تا عذرخواهی کنه.دستم توسط هامون کشیده میشه،دنبالش می رم.دور از جمعیت کنار شیر آب می ایسته،دستم رو رها می کنه.عینکش رو از چشمش بر می داره و خم میشه،شیر آب رو باز می کنه و مشتی پر از آب کرده و به صورتش می زنه،بارها و بارها تکرار می کنه و من بدون پلک زدن نگاهش می کنم.حالش اون قدر داغون به نظر می رسه که من غافل میشم از حال خراب خودم و با نگرانی می پرسم: _خوبی هامون؟ جوابم رو نمیده،شیر آب رو می بنده و بلند میشه. چند ثانیه ای چشم روی هم می بنده و سرش رو،رو به آسمون بلند می کنه.صدای نفس های کشدار و بلندش دلم رو می سوزونه،سیبک گلوش بالا و پایین میره.غافل از حضور من زیر لب زمزمه می کنه: _منو ببخش داداشم! دلم می گیره از این همه غم تلمبار شده روی دلش،حق داره.از کسی دفاع کرده بودکه قاتل برادرشه.از طرفی نفرت قلبش،از طرفی وجدانش که حتی برای من هم به درد میومد. پلک هاش رو باز می کنه و با اون عینک مارک،قرمزی چشم هاش رو پنهون کرده و فقط زمزمه می کنه: _بریم. و من از خدا خواسته،نمی گم زوده،نمیگم بمون و تا آخر مراسم باش در کمال خودخواهی میرم و سوار ماشینش میشم. *** 🌿 🌺🌿 🌺🌺🌿
💙 رمان زیبـــــــا ❤
🌺🌺🌺🌿 🌺🌺🌿 🌺🌿 🌿 رمان قصاص پارت اول خلاصه: شاید برای همه پیش اومده باشه که میون روزمرگی ها ، جایی
ریپلای به ابتدای رمان بسیار جذاب قصاص آرامش دختری که یک شب مورد تعرض پسر همسایشون قرار می گیره و از ترس آبرو سکوت می کنه،قافل از اینکه همون شب حامله شده و باید… @roman_ziba پارتهای هیجانی و جذاب رمان داره شروع میشه
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
کانال رمان زیبا روز ولنتاین را به همه عاشقا تبریک میگوید عشقتان جاودان @roman_ziba
موفقیت این نیست که هیچ وقت اشتباه نکنی ... بلکه هیچ وقت یک اشتباه را دوبار مرتکب نشی ... @roman_ziba
هیچوقت حسرت زندگی آدمایی که از درونشون خبر نداری رو نخور هر قلبی یه دردی دارہ و نحوہ ابرازش هم متفاوته بعضی‌ها آن را توی چشماشون پنهان می‌کنند و بعضی ها توی لبخندشون! @roman_ziba
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💕عشق را هر جایی که می‌روی جاری کن. بگذار هر کس که به نزد تو می آید، هنگام رفتن شادمان تر از لحظه ورود باشد @roman_ziba
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
میدونی ولنتاین یعنی چی؟ یعنی اینکه یادمون باشه یه عاشق واقعی باید فقط به یه نفر دل ببنده و تا آخر عمر هم عاشقانه عاشقش باشه @roman_ziba
زندگی کوتاه است فرصت ها رفتنی و حسرت ها ماندنی هرگز اجازه ندهید کسی خوشبختی امروز را به بهانه سعادت فردا از شما بگیرد. @roman_ziba
💙 رمان زیبـــــــا ❤
🌺🌺🌿 🌺🌿 🌿 #پارت106 قرائت قرآن تموم میشه و نوبت به روضه خونی می رسه،روضه ای که دل خونِ همه رو خون تر م
🌺🌺🌺🌿 🌺🌺🌿 🌺🌿 🌿 ماشین رو پارک می کنه،کلید رو به سمتم می گیره و باز هم بدون اینکه نگاهم کنه میگه: _برو تو ! به جای این که خوشحال بشم،مغموم میشم از این فکر درگیری که حتی فراموش کرده در رو روی من قفل می کرده. کلید رو از دستش می گیرم و زمزمه می کنم: _تو نمیای؟ سرد و کوتاه جواب میده: _نه. دستم به سمت دستگیره میره اما پای رفتن ندارم،دلم می خواد کنارش باشم ،می دونستم من نمک روی زخمشم اما دلم می خواست مرحم بشم. _هامون بابت امروز… _برو پایین. مثل همیشه حرفم رو قطع می کنه اما من مثل همیشه کوتاه نمیام،شاید به خاطر سرکشی دلم،شاید به خاطر لحن هامون که بیشتر داغون بود تا عصبانی. _می فهمم از اینکه ازم حمایت کردی عذاب وجدان داری،اما… و باز هم حرفم رو قطع می کنه: _ندارم. در ضمن،یه آدمی مثل تو هیچ وقت نمی تونه منو درک کنه پس ادای با شعورا رو در نیار. لبخند تلخی می زنم: _حق داری،شاید واسه اینکه تو زیادی خوبی. بالاخره نگاهم می کنه و قاطع میگه: _خوب نیستم،اصلا نیستم. حمایت امروزم رو پای خوب بودن نذار،پاش برسه بدترین عالمم .اما یه چیزی و فهمیدم که تو هنوز درکش نکردی .من توی شهری زندگی می کنم که صاحبش ضامن آهوعه،از نظر تو و اون فکر بچگانت شاید این عقاید مسخره باشه و قرتی بازی های اروپایی جذابیت داشته باشه،اما از نظر من ،نه. به خاطر حرف امروزم نه عذاب وجدان دارم نه دلم سوخته،اما فراموشم نکردم رفتی جلوی فروزان چه زری زدی،شک نکن اینو بی جواب نمی ذارم،حالا هم گمشو پایین. بیشتر از این تحمل دیدن تو ندارم. نگاهش می کنم،عجیبه که به جای این که بهم بر بخوره،مات موندم .دلیل حمایتش این بود،اون هم از منی که بزرگ ترین داغ عمرش رو به دلش گذاشتم .لبخند محوی لب هام رو انحنا میده،سری تکون می دم و بی حرف پیاده میشم،هنوز در رو کامل نبستم صدای جیغ لاستیک هاش کوچه رو پر می کنه. به جای خالی ماشینش نگاه می کنم و زیر لب می گم: _اخموعه مهربون! 🌿 🌺🌿 🌺🌺🌿 🌺🌺🌺🌿
💙 رمان زیبـــــــا ❤
🌺🌺🌺🌿 🌺🌺🌿 🌺🌿 🌿 رمان قصاص پارت اول خلاصه: شاید برای همه پیش اومده باشه که میون روزمرگی ها ، جایی
ریپلای به ابتدای رمان بسیار جذاب قصاص آرامش دختری که یک شب مورد تعرض پسر همسایشون قرار می گیره و از ترس آبرو سکوت می کنه،قافل از اینکه همون شب حامله شده و باید… @roman_ziba پارتهای هیجانی و جذاب رمان داره شروع میشه