21.5M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
کلیپ
╭─────────╮
🌼 @roman_ziba 🌼
╰─────────╯
💙 رمان زیبـــــــا ❤
🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🍃 🌺 #پارت190 و با هم خداحافظی کردیم....بهروز ساعت 44 خوابیده بود ......بهنام هم به م
🌺🌺🌺🍃
🌺🌺🍃
🌺
#پارت191
-مطمئنی نمی خواستی حرص منو در بیاری؟
لبخندی زدم و گفتم:
-من اصلا نمی دونستم تو گوش وایسادی و داری به حرفا و درد دالی ماها گوش می دی
این حرفا رو داشتم می زدم ولی هیچکدومشون باور نداشتم..می دونستم یه حسی به بهنام دارم ولی سرکشی و لج
بازی باهاش همه وجودمو گرفته بود و از کارم راضی بودم...اروم گفت:
نه...پسواقعیتو گفتی اره؟
گفتم:
-اره..
احساس کردم که شکست...نگاهش سیاه شد.....دستاشو دیدم که مشت شدن..سرش رو بالا گرفت شونه هاشو صاف
کرد و گفت:
متوجهم
و پشتش رو بهم کرد و رفت
ساعت 44 و ده دقیقه بود که شیال اومد....بهنام صبح رزود رفته بود و منو بهروز توی خونه بودیم با لبخند در رو باز
کردم
-سلام عزیزم..خوبی؟خوش اومدی
شیال لبخند به لب گفت:
-سلام..تو خوبی؟
و با تعارف من وارد خونه شد...با هم به سمت مبال رفتیم و نشستیم....گفتم:
-خو ب چه خبرا....سیروس خوبه؟
خندید و گفت:
-از دیشب تا حالا که خبر تازه ای نشده..سیروسم خوبه..ت
🍃
🌺🌺
🌺🌺🌺🍃
🌺🌺🌺🌺🍃
💙 رمان زیبـــــــا ❤
🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🍃 🌺 #پارت خدافظ عسل :خدافظ از اتاق خارج شد منم به یه خواب عمیق فرو رفتم ۳ماه بعد
🌺🌺🌺🍃
🌺🌺🍃
🌺
#پارت118
آقا داماد سرتو بذار روی زانوی عروس خانم ودراز بکش روی مبل ........
عروس خانم دامنتو بزن بالا پاهات بیاد بیرون
تا اینو گفت ارشام یدفه به سرفه افتاد منم که از پوزیشن مورد نظر شگفت زده شده بودم
نمی دونستم به سرفه ارشام بخندم یا به حال زار خودم گریه کنم
این دیگه چه وضعی بود ؟؟
ارشام یه لیوان آب برای خودش ریخت از قیافش معلوم بود میخواس سر به تن عکاس نباشه
نمیدونم یدفه چه کرمی به جونم افتاد که تصمیم گرفتم این عکسو بگیرم و ارشام رو حرص بدم
نگاهی به چهری برای افروخته ی ارشام انداختم ودرکمال بد جنسی
کنار مبل ایستادم همینطور که دامنمو بالا میدادم
پای راستمو روی مبل گذاشتم .....
عسل :
خیالم از زیر دامنم راحت بود )!(
چون شلوار سفیدی پوشیده بودم که تا بالایی رونم بود
پوشیده بودم
ولی ارشام که اینو نمیدونست، آرنج دست راستمو روی زانوی گذاشتم چونمم روی انگشتام
گذاشتم
وزل زدم به ارشام به لیوان به دست مبهوت کارای من شده بود !!
عکاس همون لحظه یه عکس گرفت با خوشحالی گفت :
خیلی عالی بود ...آفرین ...خیلی طبیعی و رمانتیک شد آقای داماد
حس اشتیاق و خواستن تو چهرتون کامال مشهود بود
تا حالا عکس به این قشنگی نگرفته بودم
اگه دوکلمه بیشتر میگفت
صدای قش قش من گوش ارشام و کر میکرد
ارشام :بعدی چیه ؟؟
-فقط همین عکس مونده
عسل :
ارشام :بعدی چیه ؟؟
-فقط همین عکس مونده
مطمعنم این همون عکسی هست که قاب میکنیم بالایی تختتون
آقای داماد دستتونو بندازید دور کمر عروس خانوم ....
ساکت شد وزل زد به ما منتظر بود انجام بدیم تا مابقیشو بگه
ارشام نگاهی بهم کرد وباهمون قیافه ی سردش اومد طرفم دستشو دور کمرم حلقه کرد
اصلا به چشمام نگاه نمیکرد وحواسش همجا بود به من
عکاس :عروس خانوم شما از کمر یکم خم شو.....
🍃
🌺🌺
🌺🌺🌺🍃
🌺🌺🌺🌺🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#کلیپ
╭─────────╮
🌼 @roman_ziba 🌼
╰─────────╯
💕انعطافپذیری هم لازم است
اگر تنها یک بذر در باغ خاطر خود بکارید و آن بذر ضامن موفقیت شما باشد؛ بذر انعطاف پذیری و نرمش است این ویژگی باعث میشود همواره بتوانید نظرات و عقاید خود را اصلاح کنید تمام چیزهایی که در نظر شما عواطف منفی تلقی میشوند، پیامهایی هستند که شما را به انعطاف پذیری دعوت میکند انعطاف پذیری، عامل خوشبختی انسان است.
همه ما در طول زندگی خود به شرایطی بر میخوریم که کنترل آنها از اختیار ما خارجاند، در این شرایط، قابلیت انعطاف ما در مورد اصول و باورها، معنایی که به هر چیز میدهیم و کردارهای ما تنها ضامن موفقیت مان در درازمدت است، میزان شادمانی ما هم وابسته به
همین عامل است در هنگام توفان، درختان سخت میشکنند، اما شاخههای نرم؛ خم میشوند و سالم میمانند.
╭─────────╮
🌼 @roman_ziba 🌼
╰─────────╯
#معجون_آرامش
کسری انوشیروان از بزرگمهر خشمگین شد و دستور داد در سیاهچال به زنجیرش کنند
چند روزی از این ماجرا گذشت ، کسری افرادی را فرستاد تا از حال بزرگمهر برایش خبر ببرند.
آنان دیدن بزرگمهر قوی و شادمان است و از او سوال پرشیدند که چرا در این حال اینچنین آسوده هستی
بزرگمهر گفت : معجونی ساخته ام ار 6 جزء و بکار می برم به این دلیل است که مرا اینگونه نیکو می بینید
گفتند : آن معجون را به ما هم بگو تا در زمان گرفتاری استفاده کنیم
بزرگمهر گفت :
1 . اعتماد به خدای عزوجل است
2 . آنچه مقدر است بودنی است
3 . شکیبایی برای گرفتار بهترین چیز است
4 . صبر نکنم چه کنم
5 . شاید حالتی سخت تر از این رخ دهد
6 . از این ساعت تا ساعت بعد امید گشایش است
زمانی که سخنان بزرگمهر را به کسری رساندند بزرگمهر را آزاد کرد و او را گرامی داشت
╭─────────╮
🌼 @roman_ziba 🌼
╰─────────╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#کلیپ
╭─────────╮
🌼 @roman_ziba 🌼
╰─────────╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#کلیپ
╭─────────╮
🌼 @roman_ziba 🌼
╰─────────╯
5.59M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#کلیپ
╭─────────╮
🌼 @roman_ziba 🌼
╰─────────╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#کلیپ
╭─────────╮
🌼 @roman_ziba 🌼
╰─────────╯
📕#حکایت_پندآموز
مرد جوانی به نزد " ذوالنون مصری " رفت و از صوفیان بدگوئی کرد .
ذوالنون انگشتری را از انگشتش بیرون آورده به او داد و گفت :
این را به بازار دست فروشان ببر و ببین قیمت آن چقدر است؟
مرد انگشتر را به بازار دست فروشان برد ولی هیچ کس حاضر نشد بیش از یک سکه نقره برای آن بپردازد.
مرد نزد ذوالنون بازگشت و ماوقع را تعریف کرد.
ذوالنون گفت: حال انگشتری را به بازار جواهر فروشان ببر و مظنه آن را بپرس.
در بازار جواهر فروشان انگشتر را به هزار سکه طلا می خریدند. مرد شگفت زده نزد ذوالنون بازگشت و ذوالنون به او گفت:
علم و معرفت تو از صوفیان و طریقت ایشان به اندازه علم دست فروشان از این انگشتریست.
قدر زر زرگر شناسد؛ قدر گوهر، گوهری.
╭─────────╮
🌼 @roman_ziba 🌼
╰─────────╯