May 11
🌺🌺🌺🌿
🌺🌺🌿
🌺🌿
🌿
رمان قصاص
پارت اول
خلاصه:
شاید برای همه پیش اومده باشه که میون روزمرگی ها ، جایی بین مشکلات کوچک و بزرگ اتفاقی رخ بده که حتی فکرش رو هم نمی کردی.
یا خوب ، یا بد !
اتفاق خوب در آینده میشه یه خاطره ی خوب و برات یه لبخند روی لبت یادگار می ذاره . اما اتفاق بد میشه یه زخم روی قلبت که بهت یک درد رو هدیه میده،یه درد عمیق که هر بار با تازه شدنش نفست رو بند میاره
درست زمانی که فکرش رو نمی کردم اتفاقی برام افتاد که تمام زندگیم دست خوش تغییرات شد.
اتفاقی که آرامش رو از بین برد و طوفان به پا کرد.
گرد این طوفان چشم من رو کور کرد و وقتی پلک هام رو باز کردم دور گردنم طنابی رو حس کردم که هر لحظه بیشتر فشرده میشد و قصد خفه کردنم رو داشت . صندلی از زیر پاهام لغزید و من موندم و دنیایی از تاریکی.
نمی تونستم تبرئه بشم چون حکمم صادر شده بود : قصاص!
🌿
🌺🌿
🌺🌺🌿
🌺🌺🌺🌿
🌺🌺🌺🌿
🌺🌺🌿
🌺🌿
🌿
#شروع_رمان
#پارت2
با ضربه ی محکمی که به کتفم میخوره از خواب سبکم میپرم .
با دیدن چهره ی بشاش و خنده ی دندون نمای هاله که گویا تازه از راه رسیده می فهمم مثل
همیشه جفت پا وسط آرامشم اومده .
با حرص و عصبانیت روی زمین چمن کاری که طراوتش روحم رو تازه می کرد می شینم و مثل هر زمانی که خوابم رو از دست دادم با اوقات تلخ به هاله تشر میزنم:
_مریضی تو ؟ برای چی میای وسط خوابم؟
مانتوی زرشکی رنگش رو صاف می کنه و درست کنارم می شینه :
_ترش نکن موقعیت خوبی برای خوابیدن پیدا نکردی ، منم زحمت کشیدم به دنیای واقعی برت گردوندم .
نفسم رو کلافه بیرون میفرستم و دوباره روی چمن ها دراز میکشم و به چشمهای رنگی هاله که توی قاب صورت سفیدش حسابی خودنمایی میکرد نگاه میکنم و میگم :
_داشتم ستاره ها رو می شمُردم که خوابم برد .
با خنده ای که میکنه دوباره دندون های ردیفش رو به رُخم میکشه و در نهایت اون هم خودش رو روی سبزه های سرد رها میکنه و به آسمون چشم می دوزه.
سکوت چند ثانیه ای بینمون با صدای هاله شکسته میشه :
_آرامش به نظرت کدوم ستاره ی توعه؟
ابرویی بالا می ندازم و دستم رو لای موهای کوتاهم که به تازگی شکل دلخواهم رو بهشون داده بودم ، فرو میبرم و متفکر به انبوه ستاره ها خیره میشم و در نهایت انگشت اشاره ام رو به سمت پر نور ترین ستاره دراز میکنم و میگم:
_همونی که از همه بزرگتره !
همون طوری که چشمش به آسمونه تک خنده ای میکنه و میگه:
_هنوز بچه ای ، چشمت به نور اون ستاره گیر کرده در صورتی که اون ستاره بزرگ نیست ، فقط فاصله اش با زمین کمتره.
با حرص میگم :
_نخیرم! کور که نیستم دارم می بینم ستاره ی من از همه بزرگتره .
دوباره می خنده :
_الان برات نگران شدم ، به سن ازدواج که رسیدی فقط به زرق و برق شوهرت نگاه میکنی ؟
صورتم رو جمع میکنم و میگم :
_این الان چه ربطی داشت ؟ مثل دانشمندا حرف های فیلسوفانه بلغور می کنی اما من که می دونم هیچی حالیت نیست .
این بار اونه که نفسش رو آزاد میکنه و بی توجه به حرفم ستاره ای که دور افتاده تر از بقیه ستاره ها بود رو با اشاره بهم نشون میده و میگه :
_به نظر من اون ستاره ی منه !
پشت چشمی نازک میکنم :
_حتی تو آسمون ها هم ریز دیده میشی .
سری با بی تفاوتی تکون میده :
_می دونی ؟ من با این جماعت حال نمیکنم ، مثلا ببین ! هامون سی سالشه اما افکارش مال یه قرن دیگه است . مدام زور میگه. هاکان امروزیه ، داداش دو قلومه اما فقط به فکر خودش و دوست دختراشه انگار از زندگی فقط خوش گذرونی رو درک کرده .
تکلیف مامانمم که مشخصه!
بی حوصله میگم:
_چقدر ناله کردی هاله ! صد بار بهت گفتم پیش من این ناله هاتو نکن اعصاب ندارم ! از اون گذشته تو که هر کاری میخوای می کنی دیگه نمی فهمم چرا همیشه ی خدا از همه شاکی و گله داری !
هاله: نه که تو نیستی! انگار من نمیدونم از لج مامانت هر روز به یه نفر نخ میدی ، صفحه ی چتت ماشالله یک ثانیه هم خالی نمیمونه بس تو مجازی آنلاینی و این و اونو مخ میکنی !
بدون این که بهم بر بخوره میخندم:
_اما مثل تو شاکی نیستم ، برای آینده ام امیدوارم .
آهی میکشم و با حسرت ساختگی کلامم میگم :
_بالاخره شاهزاده ی سوار بر اسب سفید منم برای خوشبخت کردنم میاد .
به جای هاله صدای مردونه ای از بالای سرم میگه:
_نبینم حسرت شوهر رو دلت… شوهر میخوای در حد صفر ، نو و آکبند بالای سرت وایستاده.
نیم نگاه گذرایی به هاکان که برق چشم های آبی رنگش توی تاریکی خیلی خوب هویداست می ندازم، چشم هاش شباهت زیادی به چشم های زیبای هاله داشت. با طعنه میگم :
_تو مرد زندگی نیستی .
بدون تعارف کنار هاله دراز میکشه و در حالی که با دستش سعی در حالت دادن موهای بور و پرپشتش داره جوابم رو میده :
_تو چشم بصیرت نداری وگرنه هر روز به آمار خاطرخواهام افزوده میشه .
با یادآوری دوست دخترهای رنگ و وارنگ هاکان و هر کدوم از اون یکی عاشق تر بودن لبخندی میزنم ، نمیدونم این بشر با دل دخترا چیکار میکرد که نمیتونستن فراموشش کنن ، حتی سخت ترین دختر ها هم جلوش کم میاوردن .
برعکس هاکان ، هامون بود . هیچ دختری جرئت نزدیک شدن بهش رو نداشت ؛ انگار با اون اخم هاش طلسمشون میکرد تا مبادا پا به حریمش بذارن.
تا فکر هامون به سرم میاد ، صدای هاله رو میشنوم که با صدای کنترل شده ای داد میزنه :
_هامون چند دقیقه بیا !
سرم رو بلند میکنم و توی تاریکی شب که به لطف چراغ های حیاط روشن شده بود به قامت هامون نگاه میکنم.
نگاهش رو به ما سه نفر که اون طوری دراز کشیدیم میندازه و با صدای بمش جواب هاله رو میده :
_باید برم دیرم میشه!
هاله با پافشاری میگه :
_دیر نمیشه هامون همیشه یا تو روستاهایی یا توی بیمارستان،دو دقیقه هم با ما وقت بگذرون
هامون نگاهش رو به صفحه ی ساعت گرون قیمتش که استایل شیکش رو حسابی جلا داده بود می ندازه و گویا که
متقاعد میشه چون بدون حرف به سمت ما میاد.هر سه نفرمون اتوماتیک وار از حالت دراز کشیده ، به نشسته تغییر موضع میدیم.
هامون با وجود کت و شلوار خوش دوختش که حسابی عضله های مردونه اش رو به رخ می کشید و چهارشونه تر از هر زمانی نشونش می داد ، چشم غره ای به هر سه نفرمون میره و روی چمن ها می شینه.
هاکان با شیطنت میگه:
_عقب بندیت خاکی نشه ، قیمتت بیاد پایین جناب دکتر .
هاله میخنده و من در ادامه ی حرف هاکان می گم :
_به نظرم از صحنه ی نشستن جناب دکتر عکس بگیریم بذاریم اینستاگرام ، لایک هاش می ترکونه به مولا!
هامون چشم های خوش رنگش رو به چشم هام میدوزه و با تحکم میگه:
_ چند بار بهت گفتم انقدر خودتو درگیر این مزخرفات نکن! می دونی مامانت چقدر ناراحته؟ کل زندگیت شده اون موبایل و لپ تاپ .
🌿
🌺🌿
🌺🌺🌿
🌺🌺🌺🌿
🌺🌺🌺🌿
🌺🌺🌿
🌺🌿
🌿
#پارت3
چپ چپ به چشم های سیاه رنگش نگاه میکنم، توی خانواده اشون تنها کسی که چشم های پدرش رو به ارث برده بود،هامون بود. برعکس هاله و هاکان که چشم های رنگی شون رو از خاله ملیحه ارث داشتن. اخم در هم می کنم و با لحن تندم جوابش رو می دم .
_پس مامانم هنوز دست از شکایت کردن از من پیش این و اون برنداشته؟ خستم کرد بس جلوی اینو و اون نشست و بد ِ من و گفت .
هاله به شونه ام می کوبه و دلداری دهنده میگه:
_بگذر؛این اخوی ما فاز نصیحت کردنش زیاد میگیره.
هامون تا بخواد به هاله تشر بزنه هاکان وارد بحث میشه :
_چون خودش همه ی کیف و حالش و اون ور آب کرده ، حالا دیگه خوش گذرونی های ما به چشمش نمیاد .
گره ی کوری ما بین ابروهای هامون میوفته و صداش جدی تر از هر زمان هاکان رو مخاطب قرار میده:
_تصویر تو رو هم از خوش گذرونی دیدم آقا هاکان، سوزوندن دل دختر های ساده و در آوردن اشکشون خوش گذرونی نیست . گاهی وقت ها حس می کنم هر سه نفرتون بچه این و با این سن نمی تونین فرق خوب و بد رو بفهمین .
همزمان با اتمام جمله اش ، مثل هر بار توی جمع ما طاقت نمیاره ، همون طوری که در حال بلند شدنه بدون اینکه به من نگاه کنه میگه :
_آرامش با من بیا!
متعجب می پرسم:
_واسه چی ؟
خوب می دونم عادت به تکرار حرفش نداره . هاکان که انگار یک گوشش در بود و اون یکی دروازه با شیطنت میگه:
_میخواد گوشتو بپیچونه ، منتها میگه بیا اون ور تا اگه گریه کردی ما اشکاتو نبینیم. با کج و کوله کردن دهانم اداشو در میارم و با حرص از جا بلند میشم و بعد از پوشیدن دمپایی هام دنبال هامون میرم .
خارج از چمن ها جایی که توی دید رس بچه ها نیست می ایسته ، روبه روش می ایستم و منتظر نگاهش میکنم .
نگاهش روی شالم که آزادانه روی سرم انداختم و تمام موهای کوتاهم از زیرش هویداست می ندازه و با سرزنش میگه:
_چرا انقدر مامانتو اذیت میکنی ؟
دست به سینه میزنم و بی پروا و بدون مکث میگم:
_به تو چه ؟
اخم هاش بیشتر از قبل در هم میشه ، قسم میخورم اولین نفری هستم که اینطوری با هامون حرف میزنم ، حتی هاله و هاکان هم جرئت توهین کردن بهش رو نداشتن .
بدون اینکه جواب حرفمو بده قدمی نزدیکم میشه و با صدایی کنترل شده میگه:
_به خودت بیا ! تمام نمره هات افتضاح شده ، مدام یا سرت تو موبایله یا دنبال قرتی بازی . میدونی چه عذابی داری به مادرت میدی ؟ برای اینکه تو درس بخونی اون شب و روز کار میکنه ، کمکش نمیکنی که هیچ هر دفعه با اون زبون تند و تیزت آزارش میدی !
ته دلم یه طومار حرف برای مامانم آماده میکنم تا سفره ی دلشو هر بار جلوی یه نفر پهن نکنه . خسته شدم هر بار از هر غریبه ای نصیحت شنیدم .
جواب هامون رو با همون لحن گزنده و به قول خودش زبون نیش مارم میدم :
_زندگی خودمه ، به کسی ربطی نداره . با مامانم آبم تو یه جوب نمیره چون افکارش مال یه قرن دیگه است . به اون باشه من نباید رنگ آفتاب و مهتاب و ببینم. چون خودش تو زندگیش خوش گذرونی نکرده یعنی منم نباید بکنم ؟
کلافه میشه این رو از گرفتن نگاه شب زده اش از چشم هام می فهمم .
نفسش رو فوت می کنه و این بار طوری نگاهم می کنه انگار میخواد با نگاهش بهم بگه که چقدر بی لیاقتم وقتی به حرف میاد می فهمم لحنش هم دست کمی از نگاهش نداره:
_حالا می فهمم خاله زهرا چه عذابی می کشه تو رو تحمل می کنه. فقط خدا کنه اگه یه روز سرت به سنگ خورد تهش رو سیاهی و شرمندگیش برای تو نمونه.
همزمان با اتمام جمله اش نگاه گذرایی به چشم هام می ندازه و از خونه خارج میشه . درست مثل هاکان یک گوشم در و دیگری دروازه است چون بدون اینکه به روی خودم بیارم رفتنش رو نگاه می کنم.
دیگه حس نشستن توی حیاط و روی چمن های بارون خورده رو نداشتم ، صدام رو به اندازه ای که به گوش هاکان و هاله برسه بلند می کنم :
_من میرم ، شما هم کمتر به جون هم بیوفتین دیشب صدای داد زدن هاتون توی سر من بود. .
هاله هم درست مثل من صداش رو بلند میکنه:
_تو که نمی دونی من از دست این روان پریش چی می کشم!
هاکان جواب این حرفش رو با یه تو سَری میده ، اونا رو به حال خودشون می ذارم و وارد راهروی ساختمون میشم .
در خونه رو می بندم و بی حوصله کلیدم رو روی اپن آشپزخونه پرت میکنم.
مامانم با شنیدن صدای در، درحالی که پیش بند بسته و طبق معمول مشغول سابیدن آشپزخونه است ، سرکی به بیرون میکشه و مثل همیشه شروع به غر زدن میکنه:
_مگه تو کنکور نداری دختر ؟ یک ساعته رفتی توی حیاط برات مهم نیست درس و مشقت چی میشه!
بی حوصله جواب میدم :
_باز رفتی سفره ی دلتو جلوی هامون باز کردی تا اونم بیاد تریپ پدرانه بر داره نصیحتم کنه ؟
خودم رو روی مبل پرت میکنم و شالم رو از سرم بیرون میارم، دستی لا به لای موهای کوتاهم میکشم و به مامانم که حالا بالای سرم ایستاده نگاه میکنم :
_حرفای من که توی گوشت فرو نمیره ، هر چی میگم فکر میکنی دشمنتم. هامون عاقله ، فهمیده است ، ازش خواستم یه کم راه و روش زندگی رو یادت بده.
ناخواه ولوم صدام بالا میره :
_نخواه مادر من ! نخواه. من الان توی زندگیم جز گیر های الکی تو مشکل دیگه ای ندارم خیلی هم دارم حال میکنم با خودم و زندگیم .
_خوش گذرونی به چه قیمتی ؟ من نمیخوام تو هم مثل من واسه یک قرون دو قرون سر خم کنی ، میخوام درس خونده بشی ، تحصیل کرده بشی ، واسه خودت کسی بشی!
دستم و توی هوا تکون میدم و همون طوری که جفت پاهام رو روی میز میذاشتم میگم:
_سر جدت ول کن این حرفا رو ، دکتر مهندساش الان دارن تاکسی میرونن . نگاه به دکی طبقه بالامون نکن صبح و شب مشغوله ، اون فرنگ درس خونده از ارث باباش بهترین دانشگاه ها رفته… من چی ؟ اون بابای گور به گور شده ام چی واسه من ارث گذاشته که دلم و بهش خوش کنم ؟
بهم تشر میزنه :
_راجع بابات درست حرف بزن آرامش!
بی حوصله بلند میشم و همون طوری که به سمت اتاقم میرم میگم:
_من میرم بخوابم ، شام نمیخوام در اتاقمو باز نکن !
وارد اتاقم میشم و درو می بندم و صحبت ها و غر زدن های مامانم رو نمی شنوم .
بی توجه به کنکوری که از رگ گردن بهم نزدیک تر بود روی تخت یک نفره ی آبی رنگم لم میدم و گوشیمو روشن میکنم و به اینترنت کانکت میشم .
صفحه ی چتم رو که باز میکنم با سیل پیامی رو به رو میشم که منو به وجد میاره.
من این آدمای مجازی رو به واقعی هاش ترجیح می دادم ، حداقل اینکه میتونستی توی مجازی اون آدمی باشی که دلت میخواد ، حداقل وانمود کنی که خوشبختی ، توی مجازی این شانسو داری که اونجوری که دلت میخواد شخصیت تو بسازی .
حداقل کسی ازت حساب پس نمیگیره ، به جای سرکوفت شنیدن کلی حرف قشنگ می شنوی که بهت انرژی میده.هر چند اگه دروغ باشه باز هم برای گول زدن خودت هم شده توی این دنیا سرگرمیه قشنگیه .
🌿
🌺🌿
🌺🌺🌿
🌺🌺🌺🌿
🌺🌺🌺🌿
🌺🌺🌿
🌺🌿
🌿
#پارت4
کلید می ندازم و وارد میشم ، میدونستم مامان این ساعت خونه نیست و سر کاره ، اون هم چه کاری ؟ پختن کیک و شیرینی که تهش شندرغاز بیشتر کف دستش نمی ذاشتن.
اگه خاله ملیحه این خونه رو توی این محله با نصف قیمت بهمون اجاره نمیداد ما هنوز درگیر پیچ و خم همون مخروبه های محله های پایین شهر بودیم .
گاهی به این فکر می کنم به طور جدی باید روی کنکور تمرکز کنم ، همین که یه شغل برای خودم داشته باشم شاید بتونه منو از این فلاکت نجات بده .
هنوز لباس هامو از تنم در نیاوردم تقه های پی در پی که به در چوبی و لوکس خونمون میخوره آهم رو از نهاد بلند میکنه ، این شیوه ی در زدن فقط مختص به هاکان بود و بس .
به سمت در میرم و بی حوصله بازش میکنم .
هاکان_به به ! پشت کنکوری مارو ببین چقدر سخت مشغول تلاش کردنه ، خدایی نکرده خدایی نکرده با این حجم از فشار درس همون یه ذره مویی هم که روی سرت داری میریزه ، کچل میشی ، انقدر که نشستی پشت اون میز مطالعه عقب بندیت تخته شده ، شدی مثل نی قیلون . یه کم به خودت برس عزیزم ، برو بیرون بگرد ، یه کم با بقیه معاشرت کن ، چیه مدام سرت تو درس و کتاب ؟ از من به تو نصیحت ، توی این دنیایی که دو روزه به خودت سخت نگیر ! خدایی نکرده انقدر به چشمهات فشار میاری ، کور میشی کسی نمیاد بگیرتت اون وقته که این درس ها هم به دردت نمیخوره ، تو میمونی با کله ی کچل و چشم کور به انتظار شوهر.
دستم رو به کمرم بند کرده و منتظر نگاهش میکنم تا ببینم کی نفس می گیره ، در نهایت از سکوت ثانیه ایش استفاده میکنم :
_تیکه پروندنت تموم شد ؟
ژست متفکری به خودش میگیره و در کمال پررویی جوابم رو میده :
_نه هنوز یه خورده اش مونده.
با این حرف دوباره شروع میکنه :
_همین دیشب داشتم به هاله می گفتم دختری سخت کوش تر از آرام من تو کل عمرم ندیدم ، نه تفریحی نه موبایلی ، نه قراری ، نه دودی ، نه دمی ، انگار نه انگار این دختر یه جوونه هجده ساله است .
آخه تو بگو خداوکیلی ، الله وکیلی ، این تن بمیره خسته نشدی بس کتاب خوندی و یه گوشه نشستی ؟
می خندم ، از روی کلافگی… من از شنیدن حرف هاش خسته شدم اما اون از گفتن خسته نشده.
خاصیتش بود ، پر حرف و خوش گذرون ! انگار نه انگار این بشر برادر هامونه .
از جلوی در کنار میرم و میگم :
_بیا تو انقدر حرف زدی گلوت خشک شد حداقل یه لیوان آب بخور نمیری بیوفتی روی دستمون .
از خدا خواسته کفش های اسپورتش رو از پاش بیرون میاره و بدون تعارف به سمت پذیرایی میره.
در رو می بندم و مقنعه ام رو از سرم بیرون میکشم و جلوی آیینه ی قدی که روی دیوار نصب شده بود با دست کشیدن به موهام سعی میکنم اون حالت دلخواه رو بهشون بدم .
مدلش دقیقا همون طوری شده بود که دوست داشتم ، کوتاه ولی شیک !
از آشپزخونه ، لیوانی آب میکنم و برای هاکان که هر دو پاهاش رو روی میز گذاشته و راحت نشسته می برم .
همونطوری که لیوان رو به دستش میدم ، میگم :
_یه وقت بد نگذره ؟
یک نفس آب رو سر می کشه و جوابم رو میده :
_بد نمیگذره ، بشین کنارم که باید چند تا مگس رو بپرونیم .
خوب می فهمم منظورش از مگس ، دوست دخترهایی هست که تاریخ انقضاشون سر رسیده .
کنارش می شینم و من هم درست مثل خودش پاهام رو ، روی میز میذارم .
نگاهی به سر تا پام می ندازه و به تقلید ازخودم میگه :
_بد نگذره ؟
با دست خودم رو باد میزنم و جواب میدم :
_با این لباس ها دارم بخار پز میشم ، برم با یه لباس راحت عوضشون کنم ، برمی گردم .
تاخواستم ازجا بلند بشم ، مچ دستم رو گرفت .
بر میگردم :
_چته ؟ تو هم لباس راحتی میخوای برات بیژامه ی بابامو بیارم ؟
بر عکس همیشه ، شیطنت نگاهش رنگ باخته و جاش رو به یه جدیّت غریب داده ، به گونه های سفیدش خون دویده و قرمزی صورتش با وجود ته ریش بوری که داره قابل مشاهده است .
سیبک گلوش بالا پایین میشه و در نهایت میگه :
_لباستو عوض نکن ، من زود میرم… فقط یکی دو نفر هستن که باید از سرم بازشون کنم .
منظورش رو ازاین نگاه وازاین حرف نمیفهمم ، تازگی ها رفتار های عجیبی ازش میبینم ، بدتر از همه چند شب قبل بود که حس میکردم نگاهش روی ظرافت های دخترونه ام میچرخه ، اما خودم ، خودم رو قانع کردم. هاکان هر آدمی هم که بود نمی تونست با چشم دیگه ای به من نگاه کنه چون من براش فرقی با هاله نداشتم.
سکوت میکنم ، هاکان ازتوی موبایلش شماره ی یه دختر رو نشونم میده و دوباره بازهمون شیطنت برگشته به کلامش میگه :
_ازهمه مهم تر اینه، لامصب یک سیریشی هست که لنگه نداره ، نگو. دوست دخترمی بگو نامزدمی ، چه میدونم زنمی ، ننه ی توله هامی .
صورتم رو باچندش جمع میکنم و میگم :
_به من میاد نسبتی باتوداشته باشم نکبت ؟ مگه همون دخترای آویزون گول ظاهرتو بخورن ، من که میدونم تو چه هفت خطی هستی.
سینه سپر میکنه ومغرورانه میگه :
_پس قبول داری ظاهرم خوبه ؟
🌿
🌺🌿
🌺🌺🌿
🌺🌺🌺🌿