eitaa logo
💙 رمان زیبـــــــا ❤
2هزار دنبال‌کننده
6.9هزار عکس
457 ویدیو
36 فایل
🍃🌸 •| اَللّـهُمَّ اِنّی اَسْئَلُكَ صَبْراً جَميلاً |• . . °|هر آنچه که بودم هیچ اینبار فقط شعرم💓|° علیرضا_آذر🍃❤ . . شما شایسته بهترین رمان ها هستید😍 #جمعه ها_پارت نداریم دوست عزیز . . 🍃🌸
مشاهده در ایتا
دانلود
بیا و تمام من باش نیمہ ها همیشہ گم میشوند☹️♥️ ‏ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ╭─────────╮ 🌼 @roman_ziba 🌼 ╰─────────╯
🏴󠁧󠁢󠁥󠁮󠁧󠁿 ••• 𝘼𝙍𝙀𝙉’𝙏 𝙔𝙊𝙐 𝙏𝙄𝙍𝙀𝘿 𝙊𝙁 𝘽𝙀𝙄𝙉𝙂 𝙄𝙉 𝙈𝙔 𝘿𝙍𝙀𝘼𝙈𝙎 خسته نشدی از بودن تو خیالم؟:) ╭─────────╮ 🌼 @roman_ziba 🌼 ╰─────────╯
‏هفت چیزی که فرزندتان نیاز دارد بشنود 1 عاشقتم 2 بهت افتخار می‌کنم 3 متاسفم 4 من میبخشمت 5 بهت گوش میدم 6 این مسئولیت توست 7 تو می‌تونی! روح فرزندانمون رو در خانه سیراب کنیم ‎‌ 💟 🌸🍃✨ ╭─────────╮ 🌼 @roman_ziba 🌼 ╰─────────╯
╭─────────╮ 🌼 @roman_ziba 🌼 ╰─────────╯
ضعفت را به خدا بده و او قدرتش را به تو عطا می‌کند. لبخندبزن وقتی با خانواده ات دور هم جمع شده اید، خیلی ها هستند آرزوی داشتن خانواده را دارند لبخندبزن چون تو صحیح و سالم هستی. لبخندبزن چون تو زنده ای و روزی داده می شوی و هنوز فرصت برای مافات داری. لبخندبزن چون تو خدا را داری لبخند بزن و همیشه لبخند بر لبانت داشته باش و خدا را شاکر باش.❤️ ╭─────────╮ 🌼 @roman_ziba 🌼 ╰─────────╯
🧿📿 🧶 اکسسوری های مرواریدی رو میپسندید؟! روند ورود این نوع آیتم های کلاسیک به استایل های کژوال کاملا وابسته به مورد استفاده و نحوه ترکیب آنها با دیگر آیتم ها است، پس بهتر است آنها را ماهرانه کنار هم استایل کنید ⚪️ 🐚 ╭─────────╮ 🌼 @roman_ziba 🌼 ╰─────────╯
╭─────────╮ 🌼 @roman_ziba 🌼 ╰─────────╯
تصمیم بگیرید که شاد باشید. شادبودن حالتی است که به دستور مغز صورت می گیرد، بطوری که می توانید حتی در مواقعی که تمامی شرایط بر علیه شماست نیز، لبخند بر لبانتان جاری باشد. این اصل را به یاد داشته باشید که اگر تمامی آسمان را ابر فرا گیرد بازهم می توان روزنه ای به سمت نور و روشنایی در میان آنها یافت. لبخند بخشی از شاد بودن است که می تواند شادی را برای دیگران نیز به ارمغان بیاورد، چرا که زمانی که شما لبخند می زنید ، اطرافیانتان نیز به طور ناخودآگاه مجبور به لبخند زدن می شوند. ╭─────────╮ 🌼 @roman_ziba 🌼 ╰─────────╯
╭─────────╮ 🌼 @roman_ziba 🌼 ╰─────────╯
╭─────────╮ 🌼 @roman_ziba 🌼 ╰─────────╯
💙 رمان زیبـــــــا ❤
🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🍃 🌺 #پارت144 کاش همیشه همینطوری خوب و دوست داشتنی باشه توی همین فکرا بودم که حس کرد
🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🍃 🌺 ـارشام من خوابم میاد میرم بخوابم توهم ظرفارو از ماشین درار بزار سرجاش فهمیدی همون موقه خمیازه هم کشیدم ارشام خندیدو گفت ــ اره برو ــ شب بخیر ــ شبت خوش رفتم تو اتاقم دراز کشیدم رو تختم داشتم به ارشام فکر میکردم امروز چقد مهربون شده بود اصلا خیلی خوب شده بود بعید بود ازش ولله نمیدونم شاید سرش به اجری پاره اجری سرامیکی جای خورده ولی مهربونیم بهش میاد منکه میگفتم این سگ اخلاق اصلا نمیتونه مهربون باشه فکر کن الان بفهمه من دارم بهش میگم سگ اخلاق بازم میشه سگ اخلاق ولی واقعا الان باید نظرمو عوض کنم با فکر به کارای ارشام چشمام سنگین شدو خوابم برد صبح که بیدار شدم رفتم پایین ارشام هنوز نرفته بود یه میزصبحونه عاااالی چیدم واایــــــی دلم میخواد الان بشینم میزو درو کنم ولی حیف که باید صبر کنم تا ارشام بیدارشه ببینه چه دختریو تور کرد مال خودش اصلا نتونستم تحمل کنم اومدم بشینم ارشام اومد ـــ سلام صبح بخیـــر ــسلام صبــــح توهم بخیر خاانومم نشستم همین که اومدم لقمه اول رو بذارم تو دهنم عسل : نشستم همین که اومدم لقمه اول رو بذارم تو دهنم صدای تلفن اومد پاشدم رفتم جواب دادم ــ بله صدای یه پیرزن اومد:سلام ننه منزل عسل خانوم 🍃 🌺🌺 🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🌺🌺🍃
💙 رمان زیبـــــــا ❤
🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🍃 🌺 #پارت67 لبخندی زد و کنارم آمد با هم از آشپزخانه بیرون آمدیم و به طبقه ی بالا رفت
🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🍃 🌺 آمد و اسمم را صدا می زد از روی لبم محو شد؛ لرزه ای به تنم افتاد و در جایم نیم خیز شدم صدای تپش قلبم در اتاق اکو می داد چند لحظه بعد باز هم صدای فریاد شهاب بود که به گوشم رسید _بیا پایین تا نیومدم بالا آب دهانم را با صدا قورت دادم می دانستم عصبی است اما هرچه فکر می کردم دلیلی نمی یافتم! با ترس از اتاق بیرون و از پله ها پایین آمدم نگاهم را در سالن چرخاندم که سونیا را گوشه ای سربه زیر گوشه دیدم و در آخر نگاه خشمگین شهاب که خیره نگاهم می کرد، صدای نزدیک شدن قدم هایش که به سمتم می آمد و صدای عصبی اش که در فضای ساکت سالن پیچید باعث شد نگاهم را از چشم های سرخش بگیرم... -کدوم گوری رفته بودید؟ پس دلیل عصبانیتش بیرون رفتن ما بود! نفس عمیقی کشیدم و چشم روی هم گذاشتم و حرفی که درست یک هفته پیش زده بود را به یاد آوردم 》از اینجا که رفتیم هرکاری خواستی بکن برام مهم نیست《 سرفه ای مصنوعی کردم و با صدایی که سعی داشتم لرزش آن را پنهان کنم گفتم: -فکر کنم خودت گفته بودی اینجا که بیایم برات مهم نیست کجا میرم ابرویی بالا انداختم و به چشم هایش خیره شدم مشت شدن پنجه هایش و گره خوردن عضالت دستش حرص زیادش را نشان می داد گویی با حرفم کیش و مات شده بود نگاهی خشمگین به من و سونیا که با سردرگمی نگاهمان می کرد انداخت و با قدم هایی بلند به سمت تک اتاقی که در سالن و متعلق به او بود قدم برداشت با رفتنش سونیا به سمتم آمد و در حالی که ریز می خندید آرام و پچ پچ گونه گفت: -آفرین خوشم اومد روش کم شد دراکوال با کلمه ی آخرش خنده ام را به سختی مهار کردم و ریز خندیدم، دستم را گرفت و به سمت پله ها کشید و با هم باال رفتیم و روی مبل های کنار دیوار شیشه ای نشستیم کمی مکث کردیم و با نگاه به چشم های یکدیگر بمب خندهمان منفجر شد. 🍃 🌺🌺 🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🌺🌺🍃