💙 رمان زیبـــــــا ❤
🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🍃 🌺 #پارت222 بعد ترتیب کم کردنو قطع قرصام رو برام گفت..دیگه کاری اونجا نداشتم..بعد از
🌺🌺🌺🍃
🌺🌺🍃
🌺
#پارت223
گفتم یکی نیست به این دختره بگه اخه دختر جون با این وضعیتی که داری واجبه بیای اینجا 1 یا 5 ساعت بیشنی که
حالا اه و نالت بلند شه..منم از کار و زندگی بندازی.....چیزی نگفتم..نمی خواستن حال خوشش رو خراب کنم....
****
همه مهمونا تقریبا اومده بودن..همه چیز عالی بود....بهروز با ذوق و شوق دنبال دوستاش میدوید و شیطنت می
کرد...با مامان و بابا جلوی در ایستاده بودیم و یکبه یک به مهمونا خوش امد می گفتیم....
سلام خاله جون....تبریک می گم
نگاهم به احسان افتاد که با یلدا خانمش وارد شدن و با مامان احوالپرسی می کردن....مامان با شوق فراووون یلدارو
بوسید..با بابا هم احوالپرسی کردن و به من رسیدن..احسان پوزخندی بهم زد و گفت:
سلام بر مادر مجرد.
سعی کردم کنایه اش رو نشنیده بگیرم لبخندی بهش زدم و گفتم:
سالم اقا احسان خوش اومدین
و سریع نگاهم رو به یلدا دوختم و باهاش مشغول خوش و بش و روبوسی شدم....وقتی داشتم یلدا رو می بوسیدم
نگاه غمزده احسانو روی خودم خیره دیدم ولی سعی کردم نادیده بگیرمش......اوایل که برگشته بودم تا می تونستم
خودمو ازش مخفی می کردم....بعد ها هم که فهمیدم دارن براش زن می گیرن با شوق بهش تبریک گفتم ولی
فاصلم رو همچنان باهاش حفظ می کردم..چون از نگاه هاش خوشم نمی اومد و می فهمیدم هنوز هم بهم علاقه
داره.....بهشون تعارف می کردم برن داخل که صدای سالم محمد باعث شد به سمتش برگردم
-سلام ساقی خانم..تبریک می گم
و سبد گلی رو که دستش بود به دستم داد.....لبخندی زدم و گفتم:
-سالم اقا محمد...خوش اومدین..چرا زحمت کشیدین؟
نگاهی پر از شوق به چهرم انداخت و گفت:
-نا قابله......
بهش تعارف کردم که بره داخل..همینطور که داخل رو نشونش می دادم نگاهم با نگاه عصبانی احسان تلاقی پیدا
کرد....ازش حرصم گرفت..یکی نبود بهش بگه بابا تو دیگه زن داری..بچسب به زن خودتو واسه من غیرتی بازی در
🍃
🌺🌺
🌺🌺🌺🍃
🌺🌺🌺🌺🍃
💙 رمان زیبـــــــا ❤
🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🍃 🌺 #پارت71 آرام کنارش رفتم و نزدیکش نشستم، دقایقی در سکوت گذشت و سونیا خیره به عکس بز
🌺🌺🌺🍃
🌺🌺🍃
🌺
#پارت72
به خودم که آمدم خیسی اشک روی صورتم را حس کردم؛ چقدر عذاب کشیده بود این دختر معصوم لبخندی
زورکی زدم و گفتم:
-معذرت می خوام که با یادآوریش ناراحت شدی
دهان باز کرد که حرفی بزند اما با زنگ گوشی اش که در جیب لباس ورزشی اش بود منصرف شد و آن را از جیبش
بیرون کشید و نگاهی به صفحه اش انداخت اسم》 دوروک 《نمایش داده شد تماس را متصل کرد و گوشی را روی
گوشش گذاشت
نمی دانستم چه می گوید، تصمیم داشتم برای یاد گیری زبانشان به کالس مخصوص بروم در همین فکر ها بودم که
مکالمه ی سونیا به پایان رسید و با لبخند غلیظی که روی لبش بود و با لحنی که فرسنگ ها با لحن قبل از تماس
فرق داشت گفت:
-نامزدم بود گفت امشب خونه ی دوستش مهمونیه من رو هم دعوت کرد که وقتی فهمید توام اینجایی ازم خواست
دعوتت کنم
متعجب نگاهش کردم مهمانی آن هم مختلط! حتی تصورش هم سخت بود بدون تردید جواب دادم
-نه من نمی آم
ابرویی باال انداخت
-یعنی می خوای تنها خونه بمونی؟
بی تفاوت گفتم:
-شهاب خونست
-شک نکن که شهاب خونه نیست؛ و تو مجبوری که با من بیای
حالا که فکرش را می کردم بعد از این یک ماه غم و غصه کمی خوش گذرانی برایم بد نبود مُردد بودم اما بعد از کمی
سکوت جواب دادم
-حله میام
🍃
🌺🌺
🌺🌺🌺🍃
🌺🌺🌺🌺🍃
💙 رمان زیبـــــــا ❤
🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🍃 🌺 #پارت79 ِ تارا زد توی پهلوم و گفت:آخه خر خل خب!چرا نذاشتی برسونمون؟میدونی از
🌺🌺🌺🍃
🌺🌺🍃
🌺
#پارت80
نیشخندی زدم و گفتم:مامان هم واسه این با این خواهرش چفته چون بقیه
کارو ندارن! مامان دلش می سوزه!
تارا بند کیف رو سفت گرفت و دندوناو رو روی هم سائید و گفت:مامان ما
هم که عمه ی زوروئه!
زدم توی سرو و گفتم:دیوونه!
تارا کیف رو باز کرد و آی نه او رو بیرون اورد و رنو رو ت جد ید کرد و
گفت:فامیل یعنی فامیلای بابا...
من:آره واقعا...دیوونه بابا فامیل داره؟
تارا:نه به خونه های بابا اینا که فقط صدای نفس کشیدن میاد نه به اینجاها که
صدای خودتم به خودت نمیرسه!
من:بابا یه چند تا دوست و فامیل دور داره!فق همین..
تارا:ولی ما هم کم نرفتیم همون خونه ها...یادت نیست رویا؟چه سکوتی...وو!
وارد شدیم.شمالم رو مرتب کردم و در رو باز کردیم.خاله اومد اسمتقبالمون و
گفت:به دوقلو های بیوتیفول ما..
تارا آروم با تمسیر گفت:بیوتیفول...خاله پاک خل شده!
از رون نیشگون گرفتم و یه خفه شو نصیبب کردم و یه لبخند کوتاه زدم و
مغرور تر از خاله رفتم سمتش و باهاش دست دادم .مامان داشت اشاره می کرد که یه کم
صمیمیتر...ولی مگه می شد!؟ خالی...از
هم به حد مرا متنفر بودن. شونه ای بالا انداختم و رو به جمف مردونه ی بابا و
شوهر خاله زیبا و پسرای املش سلام دادم.چشم آرسام بهم افتاد.پوزخند زد و
🍃
🌺🌺
🌺🌺🌺🍃
🌺🌺🌺🌺🍃
دو چیز انسان
را نابود میکند
مشغول بودن به گذشته
مشغول شدن به دیگران
هر کس درگذشته
بماند آینده را از دست میدهد
و هر کس نگهبان
رفتار دیگران باشد،آسایش
و راحتی خود را ازدست میدهد
╭─────────╮
🌼 @roman_ziba 🌼
╰─────────╯
#جذاب_باشیم 🦋🌸🦄
~امسال رنگ های ملایم از جمله صورتی روشن ترند است فرصتی مناسب برای پوشیدن ست ها با رنگ روشن و ملایم است پیشنهادمون یه ست صورتی طوسی٭-٭🏴☠💞
╭─────────╮
🌼 @roman_ziba 🌼
╰─────────╯
➖⃟🤍• Ꭵ'm ᏞᎥᏦᎬ Ꭺ bᎪᏞᏞᎾᏁ ᎪmᎾᏁᎶ ᏟᎪᏟᏆusᎬs
مِثل یه بادکُنک تو شهرِ کاکتوسها . . !
♥️
╭─────────╮
🌼 @roman_ziba 🌼
╰─────────╯
کارتان را با عشق انجام دهید،
با شکر و قدردانی تمام به سر کار بروید
و با عشق و شور تمام به آن دل بدهید.
این یگانه شغل و تنها وظیفه اصلی شما بر روی زمین است؛
اینکه عشق بورزید!
میتوانید آن را هر زمان یا در هر کجا نیز انجام دهید.
هرگاه خود را با تمامی وجود وقف لحظه لحظهی شغل، کار و نیز زندگیتان کنید،
آنگاه موفقیت و دستیابی واقعی را تجربه خواهید کرد و رضایت و اقناع حقیقی را احساس خواهید نمود.
╭─────────╮
🌼 @roman_ziba 🌼
╰─────────╯
#ماسک_مو⃤👱🏻♀💅🏻
از بین بردن شـوره سـر👒🕊
𖣠•••𖣠•••𖣠•••𖣠•••𖣠•••𖣠•••𖣠•••𖣠
هفته ای دوبار بعد از شستن موها ، مقدار مساوی آب و سرکه سیب ترکیب کنید و موهارو با آن بشورید و بعد از 15 دقیقه آب بکشید سرکه سیب خاصیت ضد قارچ و باکتری دارد ^-^🍓🌵
╭─────────╮
🌼 @roman_ziba 🌼
╰─────────╯
#زیبایی⃟🌸🥑
از بیـن بـردن جـوش و آکنـه 🍒💧
𖦹•𖦹•𖦹•𖦹•𖦹•𖦹•𖦹•𖦹•𖦹•𖦹•𖦹•𖦹•𖦹•𖦹
یک گوجه فرنگی نصفه را له کنید و سپس 5 قطره روغن درخت چای و 1 قاشق چایخوری روغن جوجوبا را به آن اضافه کنید.ترکیب را روی پوست خود اعمال کنید و بعد از 15 دقیقه با آب گرم شسشتو دهید، این روش را هر روز تکرار کنید ^-^🥒💚
⇢ ⸀🦋🙃˼
╭─────────╮
🌼 @roman_ziba 🌼
╰─────────╯
💕ﺁﻫﻨﮓ ﺯﻧﺪﮔﻴﺖ ﺭﺍ،
ﺧﻮﺩﺕ ﻣﯽ ﻧﻮﺍﺯﯼ !
ﺑﻪ ﺯﻭﺩﯼ ﺧﻮﺍﻫﯽ ﻓﻬﻤﻴﺪ،
ﻣﻬﻢ ﻧﻴﺴﺖ ﭼﻨﺪ ﻧﻔﺮ
ﻣﻬﻤﺎﻥ “ﻣﻮﺳﻴﻘﯽ”
ﺯﻧﺪگیت ﻣﯽﺷﻮﻧﺪ…
ﻣﻬﻢ ﺍﻳﻦ ﺍﺳﺖ ﻃﻮﺭﯼ “ﺑﻨﻮﺍﺯﯼ”
ﻛﻪ ﺗﺎ ﺁﺧﺮ ﺍﺯ ﺍﻳﻦ ” ﻣﻮﺳﻴﻘﯽ”
ﻟﺬﺕ ﺑبری
╭─────────╮
🌼 @roman_ziba 🌼
╰─────────╯