#زیبایی⃟💛🌸
-درمان جای جوش🐰🍊-
𖥸•𖥸•𖥸•𖥸•𖥸•𖥸•𖥸
ماسک تخم جعفری:تخم جعفری را در آسیاب بریزید و سپس با یک لیوان آب بجوشانید.بعد،این مخلوط را از صافی عبور داده و یک تکه پارچه تمیز را با آن خیس کنید و مانند کمپرس روی پوست تان بگذارید.هرروز برای مدت نیم ساعت از این کمپرس استفاده کنید.*-*🥬👩🏻🦱
╭─────────╮
🌼 @roman_ziba 🌼
╰─────────╯
💙 رمان زیبـــــــا ❤
🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🍃 🌺 #پارت80 ماشین را دور زد و سوار شد با تک استارتی ماشین را به حرکت در آورد، یواشکی
🌺🌺🌺🍃
🌺🌺🍃
🌺
#پارت81
نگاهی به سونیا که روی تخت شهاب نشسته بود انداختم و دهان باز کردم صدایش بزنم که با آمدن شهاب آن را
بستم، حتی نیم نگاهی به من نینداخت و به اتاقش رفت
درب را تا نیمه بست که دیدم را کم کرد و باعث شد در دل ناسزایی حواله اش کنم اما با شنیدن صدایش گوش تیز
کردم
-این چه حرفی بود سونیا
به سونیا دید نداشتم ولی صدایش به گوشم رسید
-حقش بود به نظرم دلیلی نداره شب رو اینجا بمونه
شهاب را دیدم که چنگی به موهای ژولیده اش زد و گفت:
-خودت می دونی که مجبورم باهاش کنار بیام پس گند نزن
حرفش لحظه ای شُکه ام کرد یعنی چه چیزی باعث اجبارش بود! لحظاتی سکوت کردند و صدای سونیا که بلندتر از
حد معمول بود سکوت را شکست
-ببینم اصالً تو به چه حقی این دختر بیچاره رو با این حالش ول کردی و اومدی کنار رزا خوابیدی؟
شهاب سکوت کرده بود و چیزی نمی گفت کالفه سیگاری روشن کرد و بدون جواب دادن به سونیا چنگی به
تیشرتش که کنار تخت افتاده بود زد، با یک حرکت آن را به تن کرد و از اتاق خارج شد و خانه را ترک کرد
نفس حبس شده ام را همراه با آه بیرون فرستادم، دقایقی بعد سونیا از اتاق بیرون آمد و کنار پایم زانو زد
صدای استارت ماشین شهاب به گوشم رسید، سونیا دست سردم را در دست های گرمش گرفت و خیره در چشم
هایم شد و گفت:
-اصالً ناراحت نشی ها، تو منو داری
لبخندی پر از درد به رویش زدم حتماً به حس بی کسی ام پی برده بود که این حرف را زد جواب لبخندم را با لبخند
مهربانش داد و از جایش بلند شد و به سمت آشپزخانه رفت؛ چند دقیقه بعد با سینی که صبحانه ی مفصلی در آن
چیده بود کنارم روی کاناپه نشست لبخند قدر شناسانه ای به رویش زدم و گفتم:
-به خاطر همه چیز ممنونم سونیا
کمی عسل روی نان تست زد و به سمتم گرفت و با لحنی پر از انرژی جواب داد
-بگیر بخور حرف نزن
آرام و کوتاه خندیدم بعد از تمام شدن صبحانه از جایش بلند شد و من حرفی که برای گفتنش این پا و آن پا می
کردم را به زبان آوردم
-سونیا
به سمت آشپزخانه می رفت که به سمتم برگشت و منتظر نگاهم کرد؛ ادامه دادم
-میشه با تلفنت به مامانم زنگ بزنم آخه هنوز به اپراطور ایران وصلم و نمیشه تماس گرفت
لبخندی عمیق زد و بدون حرف گوشی اش را از جیب شلوار جینش بیرون کشید و آن را به سمتم گرفت که تشکر
کردم، با شوق شماره ی خانه را گرفتم که بعد از چند بوق صدای مادرم در گوشم پیچید دلم برای شنیدن صدایش پر
می زد
مکالمه با مادرم حالم را خوب کرد که از بریدگی پایم چیزی نگفتم و جوری وانمود کردم که زندگی شیرینی را با
شهاب می گذرانم
بعد از پایان تماس سونیا را صدا زدم و گوشی را به سمت اش گرفتم که همان لحظه زنگ تماسش به صدا در آمد؛
گوشی را گرفت و تماس را وصل کرد حتی از فاصله ای که داشتیم هم صدای شهاب را شناختم نمی دانم چه می
گفت که سونیا چند لحظه یک بار می گفت
-باشه
بعد از پایان تماس اش با چهره ای که حس خوبی به آن نداشتم به سمتم برگشت که منتظر نگاهش کردم با دیدن
سکوتش زبانی روی لب های خشکم کشیدم و گفتم:
-چی شده؟
پوف کلافه ای کشید و گفت:
🍃
🌺🌺
🌺🌺🌺🍃
🌺🌺🌺🌺🍃
💙 رمان زیبـــــــا ❤
🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🍃 🌺 #پارت90 رو خواستگاری کرد.. تارا اون دختر قشممن و ملرور با یه پیرمرد زندگی میکنه!ه
🌺🌺🌺🍃
🌺🌺🍃
🌺
#پارت91
-بله؟
-سلام رویا..
-سلام.خوبی؟
-خوبم.من کی بهت گفتم یه زنگ به من بزن!کارت داشتما..
-وقت نشد!خوب..کاری داشتی؟
-میخوام ببینمت!
-نمیشه از پشت تلفن بگی؟
-بیا خونمون..بزار مامانمم ببینتت.
- حا لت خو به آرتمن؟من بیام بگم دوست آرتمنم؟ یا بگم دوست
امیررایام؟بگم اومدم چی کنم؟
خندید و گفت:بیا اونش با من!بگو مشاور کاری آرتمنم،اومدم چند تا چیز
بهب بدم! اصلا بیام که چی بگی؟یه جای دیگه قرار بزار!
-بیا از اونجا می برمت جاهای بهتر...
من:آرتمن اصلا درسته؟من و تو جز چند تا مهمونی و بیرون رفتن با هم
ارتباطی نداشتیم.فق دو تا دوست!
-یعنی تو خونه ی دوستت نمیری؟بیا رویا...خووس میگذره!
-بیام پلی ستیشن بازی کنیم یا ایکس باکس؟می خوای خا له بازی
کنیم؟آرتمن بگو کارت رو...
صدای قهقهه او میومد.خودمم خنده ام گرفت.
- می خوام عمه بازی کنیم.رو یا اصلا دوسمممت دارم خو ن مون رو
ببینی...نمیشه؟!میخوای دوستات رو هم بیار...
-دیگه چی؟کودکستانه؟روشون زیاد میشه..زرت زرت می برمشون مهمونی.
-چته؟پس چرا نمیای؟بهونه ی بعدی...
-زهرمار...باشه.میام ولی سوتی بدی کشتمت!نیای بگی دوستمه ها..من
همکارتم و پرونده برات اوردم.اصلا بگو منشیتم!
-نترس.بیا.ساعت شش شب خوبه؟
-اوکی.خداحافظ!
- خداحافظ.
حالا اینو کجای دلم بزارم؟!میرم ببینم چی میگه..آرتمن همون دو ست امیررایا
بود.خیلی خوب بود و با حال. اخلاقش با حال بود.رفتم حموم.مو هام رو
خشد کردم و با هزار زور و زحمت بستم.یه مانتوی بلند سبز کاهویی پوشیدم
و یه شلوار مشکی..یه پیرهن طلایی آستین بلند هم زیرو پوشیدم.شال سبزم
رو روی سرم انداختم و کیفم رو برداشتم.بازم بدون آرایب...چند تا پوشه و
جزوه گرفتم دستم و آماده ی رفتن شدم.کفشهای پاشنه بلند مشکیم رو پوشیدم
که گلهای سفید و صورتی با برگهای سبز روو بود.در رو باز کردم. شات همه
دراومد.
آنا:کجا به سلامتی؟
-خونه ی آرتمن
🍃
🌺🌺
🌺🌺🌺🍃
🌺🌺🌺🌺🍃
هیچ وقت
بابت عشق هایی که نثار دیگران کرده اید و
بعدها به این نتیجه رسیده اید
ذره ای برای عشق شما
ارزش قائل نبوده اند،
افسوس نخورید...
شما آن چیزی را که باید
به زندگی ببخشید، بخشید؛
و چه چیزی زیباتر از عشق؟!
هر رنج دوست داشتن
صیقلی ست بر روح
و با هر تمرین دوست داشتن،
روح تو زلال تر می شود...
✍🏻 شل سیلور استاین
╭─────────╮
🌼 @roman_ziba 🌼
╰─────────╯
توکل کن و صبور باش!
هر چیز در زمان خودش اتفاق میافتد
باغبان حتی اگر باغش را غرق آب کند
درختان خارج از فصل خود میوه نمیدهند!
╭─────────╮
🌼 @roman_ziba 🌼
╰─────────╯
💕مردم شهرم همیشه عجول بوده اند
همیشه همه ی کارهایشان را با عجله انجام داده اند، چای را داغ سر کشیدند، پشت ترافیک بوق را یکسره کردند، شب را با استرس خوابیدند و صبح را با عجله سمت کار دویدند
در پیاده رو به هم خوردند و بَد و بیراه گفتند...
برای آشنایی با جنس مخالفشان از ده سالگی آبدیده شدند، زود ازدواج کردند و زود هم پشیمان شدند،
آنقدر عجله کردند که وقتی رسیدند نفسی برایشان نمانده بود...
مردم شهرم همیشه عجول بودند،
باور کنید انتهایش چیزی نیست،
وقتی به خودتان میرسید، درون آینه فقط یک مرد، یک زن با موهای جوگندمی نگاهتان میکند، عمر به قدر کافی تند میدود، شما آهسته راه بروید و به آرزوهایتان برسید...
به خودتان هر روز نگاه کنید و آدم ها را یواش یواش دوست بدارید،
چای را پای حرف های معشوقه ی دوست داشتنیِ تان سرد کنید،
خیابان را باعشق قدم بزنید، شما هرگز به سن و سالِ الانتان برنمیگردید...
╭─────────╮
🌼 @roman_ziba 🌼
╰─────────╯
درمان ریزش مو!🌸
~~~•~~~
-۱ پیاز کوچک را داخل میکسر به خوبی میکس کنید و ۲قاشق غذاخوری روغن زیتون و ۱ فنجان آبجو رو با پیاز میکس شده به خوبی مخلوط کنید و موها رو به خوبی به این ماسک مو آغشته کنید این ماسک مو باید مدت ۱ ساعت روی موی سر باقی بمونه بعد از ۱ ساعت موها رو به خوبی بشورید.🧅🍺
🌸
╭─────────╮
🌼 @roman_ziba 🌼
╰─────────╯
آدمهای موفق همیشه دو چیز بر لب دارند:
لبخند و سکوت
لبخند حلال بسیارى از مشکلات است و سکوت روشى است براى دوری از مشکلاتِ بیشتر ...
👤 بودا
🌸🍃✨
╭─────────╮
🌼 @roman_ziba 🌼
╰─────────╯
People always fall down from where they lean on
آدما همیشه از جایی سقوط میکنن که بهش تکیه کردن :)
♥️♡
╭─────────╮
🌼 @roman_ziba 🌼
╰─────────╯
💙 رمان زیبـــــــا ❤
🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🍃 🌺 #پارت81 نگاهی به سونیا که روی تخت شهاب نشسته بود انداختم و دهان باز کردم صدایش
🌺🌺🌺🍃
🌺🌺🍃
🌺
#پارت82
-شهاب بود
سری تکان دادم و جواب دادم
-می دونم خب چی گفت که این شکلی شدی
نگاهش را به چشمانم دوخت و گفت...
-قراره امشب اینجا جشن بگیره
ابرویی بالا انداختم چه خوب! با ذوق به سونیا نگاه کردم و گفتم:
-این که عالیه ولی تو چرا پکری؟
نگاهش را از من گرفت:
-آخه این جشن فرق داره
کلماتی که از دهانش خارج می شد را روی هوا می قاپیدم مکثی کرد و کلافه ادامه داد
-جشن نامزدی رزا و شهابه، برای همینم رزا دیشب اینجا بود که این اتفاق افتاد و نشد اینجارو آماده کنن
اشاره ای به پایم کرد هر کلمه ای که می گفت همچون پتکی بود که بر سرم می کوبیدند، شُکه بودم و مات و مبهوت
به سونیا که حالا با نگاهی نگران مرا می نگریست خیره بودم و حتی پلک هم نمی زدم پوزخندی در دل به افکار چند
ساعت پیشم که فکر می کردم اشتیاقی در رابطهشان نیست زدم، یعنی امشب با چشمان خودم می دیدم که عشق
دوران کودکی ام حلقه در دست دختر دیگری می کند؟
اشکی که در چشمانم جمع شده بود دیدم را تار کرد چند نفس عمیق تند و پشت سرهم کشیدم و با صدایی لرزان
گفتم:
-میشه کمکم کنی برم بالا
سونیا که با نگاهی دلسوزانه نگاهم می کرد سری تکان داد و به سمتم آمد، با کمکش و به سختی پله ها را بالا آمدم
به سمت اتاقم می رفتیم که با قدمی مسیر را عوض کرد و به سمت دیوار شیشه ای رفتیم تک مبل راحتی که جلوی
دیوار بود را مرتب کرد و کمک کرد بنشینم، صدای آرامش به گوشم رسید
-چیزی الزم نداری؟
سری به نشانه ی》نه《تکان دادم که بدون گفتن حرف دیگری به سمت پله ها رفت و تنهایم گذاشت شاید او هم
می دانست برای هضم حرف هایش نیاز به تنهایی دارم
نگاهی به خیابان پر هیاهو و زیبا انداختم واقعاً نمای این خانه فوق العاده بود! اما حتی زیبایی فضای رو به رو هم حال
خرابم را تسکین نداد خودم را مقصر همه چیز می دانستم شاید اگر برای اثبات پاپوشی که مهال برایم دوخته بود
تالش می کردم این حق را به شهاب نمی دادم که دختری مثل رزا در زندگی اش باشد شاید اگر به اجبار حاج صادق
مرا نمی پذیرفت اینگونه از من متنفر نمی شد
هزاران شاید در ذهنم دست و پا می زد که سرم را بین دست هایم گرفتم و کالفه و پر از بغض نفسی همچون اه
کشیدم، قبول کردم که مقصر خودم هستم اما کاری از دستم بر نمی آمد صدای قدم هایی که از پله بالا می آمد
باعث شد سربلند کنم می دانستم سونیا نیست این صدای قدم هایی مردانه بود
چشم به پله ها دوخته بودم که انتظارم به درازا نکشید و شهاب را دیدم، وجودم را در سالن حس نکرد و با اخم به
سمت اتاقم رفت با دیدنش دلم لرزید و در دل قربان صدقه اش رفتم، تمام حس بدی که چند لحظه پیش در دلم بود
از بین رفت ضربه ای به درب اتاق زد و منتظر ایستاد
سرفه ای مصنوعی کردم که به سمتم برگشت با دیدنم ابرویی بالا انداخت و به طرفم قدم برداشت روبه رویم که
رسید نگاهش را به بیرون دوخت سکوت کرده بود احساس می کردم می خواهد چیزی بگوید و در ذهنش دنبال
کلمه ای مناسب می گردد، بعد از نفسی عمیق دستی روی ته ریشش که جذابترش کرده بود کشید و گفت:
-از جشن امشب که خبر داری؟
با یادآوری اش غم به قلبم هجوم آورد و سر تکان دادم
که ادامه داد
-نمی خوام کسی از رابطه ی ما باخبر بشه؛ یا نباش یا اگه اومدی بگو خواهرمی
🍃
🌺🌺
🌺🌺🌺🍃
🌺🌺🌺🌺🍃