تمام شد...
به هرآنچه که خواستیم رسیدیم...
و حسرت چیزی به دلمان نماند...
که هیچ
بلکه تمام آرزوهایمان تحقق یافت♡
❣ @roman_ziba
#کوتاهنوشت
هر آدمی داور فضایل خودش است
و بهتر آن است که هیچکس،
برای تندرستی کس دیگری نسخه ننویسد!
✍🏼 ویلیام فاکنر
📕 خشم و هیاهو
#قطعهایازیککتاب
#اندکیتفکر
❣ @roman_ziba
...🗣
همه ی آدمها قرار نیست توی آینده ت باشند.
بعضی آدمها فقط از زندگیت عبور میکنند تا درسهایی از زندگی رو بهت یاد بدن.
❣ @roman_ziba
یک زن تمام زیباییاش را ،
مدیون مردی است
که عاشقانه آنها را میبیند !
👤 ریحانه تحویلی
❣ @roman_ziba
💙 رمان زیبـــــــا ❤
🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🍃 🌺 #پارت2 به بهروز گفتی؟ اشاره سر گفت که اره -خوب اون چی می گه؟ -هیچی می گه من خود
🌺🌺🌺🍃
🌺🌺🍃
🌺
#پارت3
مریم در حالی که گریش شدت می گرفت گفت:
-خودشه
دهنم از ترس و تعجب باز مونده بود..یعنی دیگه از مریم بد شانس تر هم هست!اوه اوه طلعت زن دایی رضای مریم
بود و رابطه خوبی با مامان مریم نداشتن...دو تا دختر و یه پسر داشت نگار و نگین و نیما...هر 3 تای اینها هم ادمای
خوبی نبودن و هر کدوم به نوعی منحرف و بد جنس بودن توی فامیل کسی تحویلشون نمی گرفت و در عوضش همه
مریمو خیلی دوست داشتن همین شده بود
کینه توی دل همشون و با شرایط بوجود اومده این موضوع بهترین
دستاویز براشون بود
-ساقی...حالا چیکار کنم؟
با حرص گفتم:
-فقط ساکت شو...مگه نگفتم نرو...هان...اگه گوش می کردی حاال چه کنم چه کنم نمی کردی...میدونی اگه عمو
بفهمه
حتی فکرشم سخت بود...اگه عمو می فهمید مریمو می کشت.....عمو خیلی غیرتی و متعصبه
دوباره گریه مریم شدت گرفت.دیدم دل اون از من خون تره برای همین صدامو اروم کردمو گفتم
-پاشو برو خونه کسی تا وقتی عمو اومد خونه نباشی...زود باش تا عمو نیومده..اوضاع که اروم شد خبرت می کنم
-کجا برم؟
-من چه می دونم.....برو خونه خالت...اون داییت...هر کی که می دونی تو این موقعیت کمکت می کنه
مریم با کمی فکر کردن گفت:
میرم خونه خاله زهرا...مامانو چی کار کنم؟
-باید همه چیزو بهش بگیم....اگه زود تر از عمو بفهمه کمکمون می کنه..تو برو من به زن عمو می گم....زود باش
مریم
-خیلی خوبه که تو اینجایی ساقی.نمی دونم اگه تو نبودی چه طوری اینهمه سختی رو تحمل می کردم
-خوشحالم که اینجام...
🍃
🌺🌺
🌺🌺🌺🍃
🌺🌺🌺🌺🍃
🍃💕 مـثلا سوال بیاد 😁
واحد آرامـــش ؟!
🍃💕 بـگـی 🙈
حضـــورشـ در ثـانیــ♥️ــه ☺️
❣ @roman_ziba
زیباست گلستان خدا رنگ به رنگ است
لبخند بزن ، خنده دوای دل تنگ است
صبح است بزن بوسه تو بر ساحت خورشید
ترکیب گل و شادی و لبخند قشنگ است
☀️ #صبح_بخیر ☕️
❣ @roman_ziba
💙 رمان زیبـــــــا ❤
🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🍃 🌺 #پارت339 _پس از کجا فهمیدی راست گفتم؟چطور باورم کردی؟ نگاهش رو به صورتم می دوزه و ب
🌺🌺🌺🍃
🌺🌺🍃
🌺
#پارت340
همه مشغول رقص و پایکوبی هستن اما من توی دلم ماتم کده ست،دلم می خواد برم توی اتاقم و انقدر گریه کنم
تا بمیرم.کاش این ساعت لعنتی زودتر بگذره و این مراسم تموم بشه توی کارت دعوت نوشته بود تا ساعت شش،یعنی دو ساعت دیگه باید تحمل کنم.
نیم ساعت از رسیدنم می گذره که توی بلندگو اعلام می کنن عروس و داماد در شرف اومدن هستن،نمی دونم چرا دلم پایین می ریزه،به این فکر می کنم که مارال الان چه حالی داره؟محمد حتی برای مراسم هم دعوتش کرد.مانتوم رو می پوشم،حتی دلم نمی خواد خودم رو جای مارال بذارم هامون اگر احساسی هم بهم نداشت باز مطمئن بودم که دلش با کس دیگه ای هم نیست اما مارال…آخ مارال،انگار بخت سیاه من به تو هم سرایت کرد انقدر با من گشتی که آخر دل تو هم به نحوی شکسته شد.
چند دقیقه ی بعد طهورا و محمد دست توی دست هم وارد میشن،زیبایی طهورا نفس گیر شده با لباسِ راسته ی نباتی رنگ بیشتر از هر زمان می درخشه.لبخند روی لب های محمد دلم رو می سوزونه،آخ دوست مهربونم کاش می تونستم تو رو هم خوشحال ببینم،کاش فراموش کنی.
محمد و طهورا دست تو دست هم از کنار مهمون ها عبور می کنن و به همه خوش آمد میگن.به من که می رسن بلند میشم،محمد با دیدنم لبخند خوش رویی می زنه و میگه:
_به به،آرامش خانم.
با لبخند میگم:
_سلام،تبریک میگم خیلی بهم میاین.
پس از تشکر کردن میگه:
_خوشحالم که اومدی.
طهورا ادامه ی حرفش رو میگیره:
_پس چی می خواستی نیاد؟تازه ازت دلخورم آرامش گفتم باهام بیا آرایشگاه مثلا من عروسم ولی پنج بار بهت زنگ زدم طاقچه بالا گذاشتی جواب ندادی یادت باشه.
شرمنده میگم:
_ببخشید،امروز از صبح بیمارستان بودم موبایلمم چک نکردم ولی قول میدم برای عروسیت جبران کنم.
ابروهاش رو بالا می ندازه و جواب میده:
_منی که پرستارم انقدر توی اون بیمارستان پرسه نمی زنم از همین الان انقدر روی دخترت حساسی بدن بغلت چی کار می کنی؟
لبخندی می زنم،همزمان فیلم بردار اعتراض می کنه که چرا ایستادن طهورا قبل از رفتن تاکید وار میگه:
_بیای پیشم می خوام به همه جاری مو معرفی کنم.
🍃
🌺🌺
🌺🌺🌺🍃
🌺🌺🌺🌺🍃
هر نُتی
که از عشق سخن بگوید
زیباست
حالا سمفونی پنجم بتهوون باشد
یا زنگ تلفنی
که در انتظار صدای توست..
❣ @roman_ziba
-#تـُُُــو-
خــ♥️ــوب ترین اتفاقِ ممکنِ زندگیِ منـــــی✨💏
❣ @roman_ziba