eitaa logo
💙 رمان زیبـــــــا ❤
2هزار دنبال‌کننده
6.9هزار عکس
457 ویدیو
36 فایل
🍃🌸 •| اَللّـهُمَّ اِنّی اَسْئَلُكَ صَبْراً جَميلاً |• . . °|هر آنچه که بودم هیچ اینبار فقط شعرم💓|° علیرضا_آذر🍃❤ . . شما شایسته بهترین رمان ها هستید😍 #جمعه ها_پارت نداریم دوست عزیز . . 🍃🌸
مشاهده در ایتا
دانلود
نباشی واژه‌ای ندارم برای عاشقی همه‌اش می‌شود دلتنگی دلتنگی دلتنگی.. ❣ @roman_ziba
❀✦•┈┈❁❀❁┈┈•✦❀ ••••●●❥ ❣ @roman_ziba
yoυ're lιvιng a вoy ғroм ѕoмewнere on,only тнe ѕoυnd oғ a lιgнтer 🌧 تو زندگے يه پسر از يه جايے به بعد فقط صداے فندك مياد ! @roman_ziba
تُو بخند تا به همه ثابت کنم یک دیوانه دوایش قرص نیست! لبخند تُو ست ... 👤سینا مصدری ❣ @roman_ziba
💙 رمان زیبـــــــا ❤
🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🍃 🌺 #پارت9 وهمونطور که گریه می کرد ادامه داد -فهمیدی مریم؟.....با تو ام...فهمیدی؟ مریم
🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🍃 🌺 که ....دو تا پسر اومدن و سراغ عمو جالل رو گرفتن...مرتضی بهشون گفت کارشونو بگن و اونا هم گفتن با خود عمو کار خصوصی دارن.... مرتضی اونا رو پیش عمو برد وخودش هم همون جا ایستاد هنوز 5 دقیقه ای نگذشته بود که دیدیم صدای دادو فریاد عمو و مرتضی بلند شده....با عجله رفتیم توی مغازه و دیدیم همون پسره و مرتضی با هم گالویز شدن....رفتیم تا از همدیگه جداشون کنیم...ولی تا ما برسیم مرتضی با گلدونی که روی میز عمو بود کوبید روی سر پسره....پسره غرق خون شد......عمو از ما خواست مرتضی رو بیاریم خونه و خودش هم با اورژانس تماس گرفت پاهای همگی مون سست شده بود....من که دیگه رمقی برای ایستادن نداشتم..اروم به دیوار تکیه دادمو روی زمین نشستم...زن عمو با گریه گفت: - مرده؟ محمد با نگاهی خسته جواب داد -نمی دونم عمه..ما قبل از رسیدن پلیس یا اورژانس اومدیم -پسره کی بود؟چرا دعوا کردن؟ محمد نگاهی مرددبه مریم کردو گفت: -بهروز راستی با خروج این جمه از دهن محمد مریم جیغی کشید و بی هوش روی زمین افتاد. * 1ماه از اون اتفاق وحشتناک می گذره....خونه عمو تبدیل به ماتم کده شده....بهروز به خاطر ضربه ای که مرتضی به سرش زده بودرفت توی کما و یک هفته بعد هم فوت شد....مرتضی فرار کرده و پلیس دنبالشه....همون روز با کمک محمد و یکی دیگه از دوستاش فرار کرد و تا االن کسی ازش خبری نداره...پلیس هر چه قدر از محمد و بقیه دوستاش بازجویی کرد به نتیجه ای نرسید...چرا که همه اظهار بی اطالعی کرده بودن....عمو از این کار مرتضی بدتر خرد و شکسته شد....مغازه رو دست شاگرد سپرد و خودش خونه نشین شد.....زن عمو به اندازه 41 سال پیر و شکسته شده....مریم با کمک قرص و دارو سر پاست... از وقتی که شنیده بهروز برای خاستگاری ازش پیش پدرش رفته مریض تر شده و یگه یک کلمه هم با کسی صحبت نمیکنه مطمئنم نگرانی مرتضی رو هم داره....این وسط من بودم که به همه کارا رسیدگی می کردم....بعد از صحبت با زن عمو از دانشگاه یه ترم مرخصی گرفته بودم..هم برای خودم و هم برای مریم....با خودم فکر می کردم شاید گذشت زمان عمو رو اروم کنه و راضی بشه که ما باز هم بریم دانشگاه ...و حاال موقع ثبت نام برای ترم جدید بود و من مونده بودم سرگردون.....از وضعیت بوجود اومده 🍃 🌺🌺 🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🌺🌺🍃
هیچ چیز قابل مقایسه نیست🐝 با حبس شدن در حصارِ آغوشت♥️ ❣ @roman_ziba
دوربین های عکاسی اختراع های خوبی اند... ولی ناقص اند خنده هایت را بدون صدا ثبت میکنند! @roman_ziba
💙 رمان زیبـــــــا ❤
🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🍃 🌺 #پارت346 نمی خوام به راحتی تسلیم بشم،هر خونه ای که بود حتی اگه خرابه من حاضرم زندگی
🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🍃 🌺 در حالی که سعی دارم خنده م رو پنهون کنم میگم: _تو حسودی کردی؟ اخم هاش بیش از پیش در هم میره: _نه،اما بدم نمیاد گردن اونی که به زندگیم چشم داره رو بشکنم. فقط خدا میدونه چه حالی میشم از دیدن این غیرتی که به خاطر من برافروخته شده،حالا می فهمم چرا وقتی من حسادت می کنم هامون این طوری لذت می بره و می خنده. در حالی که پر شدم از یه احساس خوب و وصف نشدنی میگم: _فقط چون خواستگارم بوده می خوای گردنش و بشکنی؟ ابروهاش و بالا می ندازه. _نه چون اون دوست بی ملاحظه ت صاف صاف توی چشم من نگاه می کنه و ازم میخواد زنم و طلاق بدم چون یکی بد مشتاق این لحظه ست اما من حسرت طلاق دادن تو رو به دلشون می ذارم. لبخندی می زنم. _حتی اگه طلاقمم بدی،من حاضر نیستم کس دیگه ای رو وارد زندگیم کنم. نگاه تندی بهم می نداره که با خنده میگم: _اون طوری نگاهم نکن،زندگی به من یاد داد هیچ اتفاق بد و ترسناکی بعید نیست شاید تو هم یه روزی… وسط حرفم میپره: _وقتی می دونی این مزخرفات اعصابم و بهم میریزه چرا حرفش و می زنی؟ لبخند به لب میگم: _خوب باشه حرفش و نمی زنم،میرم شام و بکشم. هنوز بلند نشدم که مچ دستم رو می‌گیره،برمی گردم و به چشماش نگاه می کنم.این بار برای گفتن حرفش مکث نمی کنه: _من هیچ وقت ولت نمی کنم،اینو توی مغزت انقدر تکرار کن که برات یه باور بشه. چشم هام رنگ غم رو به خودشون میگیرن و می‌گم: _اگه برای دومین بار باورم خراب شد چی؟ نگاهم می کنه،سنگین و طولانی. بی مقدمه در آغوشم میکشه و کنار گوشم با صدای مردونه ش نجوا می کنه: _تو بگو چیکار کنم برات تا آروم شی؟اعتماد کنی و مثل سابق بشی؟ عطر تنش مشامم رو نوازش میده،با لبخندی روی لبم جواب می‌دم: _تو که سابقمو دوست نداشتی. _از کجا می دونی؟ متعجب سرم رو بالا می گیرم،می خنده و می‌گه: _اون طوری نگاه نکن کوچولو فقط می خوام یادت بدم راجع به چیزی که مطمئن نیستی این طوری حرف نزنی. دوباره سرم رو توی آغوشش پنهون می کنم و جواب می‌دم: _هیچ وقت نشد یه حرف رو کامل و بدون ابهام بزنی،مثلا کامل و واضح بگی دوستت دارم. جوابی نمیشنوم،سرم رو بالا می گیرم و می بینم با یک تای ابروی بالا پریده نگاهم می کنه.می پرسم: 🍃 🌺🌺 🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🌺🌺🍃
- و بودنت شد آرامش من در اینهمه ناآرامی ... :)🐬🔮⛓ ❣ @roman_ziba
mᎽ ᏞᎥfᎬ ᎶᎬᏆs ᏟᎾᏞᎾᏒ ᎳhᎬᏁ ᎽᎾu huᎶ mᎬ زِندگیـم رَنـگی میشـہ وَقتـی تُ بَغلـم ڪُنـی...! @roman_ziba
💙 رمان زیبـــــــا ❤
🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🍃 🌺 #پارت10 که ....دو تا پسر اومدن و سراغ عمو جالل رو گرفتن...مرتضی بهشون گفت کارشونو ب
🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🍃 🌺 دلگیرم...دلم برای همه می سوزه...ولی هیچ کاری ازم ساخته نیست....کاش می تونستم بار غم همگی شونو به دوش بکشم...ولی افسوس....دیشب از زن عمو خواستم با عمو صحبت کنه و ببینه عمو اجازه می ده بریم دانشگاه.....خودم روی صحبت با عمو راجع به این موضوع رو توی این شرایط ندارم...توی اتاقم نشستم و به همه چیز فکر می کنم.... -ساقی....کجایی؟ -بله زن عمو زن عمو در زدو وارد اتاقم شد....از جام بلند شدم و به استقبالش رفتم -بله زن عمو بامن کاری دارین؟ زن عمو روی تخت نشست..فهمیدم که می خواد باهام صحبت کنه....منم اروم کنارش نشستم -راستش ساقی جون می خواستم باهات صحبت کنم -بفرمایید زن عمو......چیزی شده؟ -میدونی...در مورده مریمه....قضیه حاج رسولی رو که یادت هست اخم هامو در هم کشیدم و گفتم -بله....چه طور مگه؟ -قراره فردا شب بیان با صدای بلند گفتم: -چی؟ -ارومتر....نمی خوام مریم بشنوه.....می خوام تو اروم بهش بگی و راضیش کنی با عصبانیت گفتم -معلوم چی دارین می گین؟ زن عمو در حالی که سعی می کرد جلوی گریه کردنش رو بگیره گفت: 🍃 🌺🌺 🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🌺🌺🍃
بی‌خیالِ حرفِ این و آن باش وقتی خودت از زندگی‌اَت لذت ببری دیگر نگرانِ قضاوت‌هایِ دیگران نخواهی بود و این یعنی خودِ زندگی .... ❣ @roman_ziba