💙 رمان زیبـــــــا ❤
🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🍃 🌺 #پارت418 * * * * * _دارید میرید آقای دکتر؟ سری تکان داده و مختصر اولتیماتوم مید
🌺🌺🌺🍃
🌺🌺🍃
🌺
#پارت419
_نمیتونم یلدا و آرامش و تنها بذارم،میرم خونه.صبح میبینمت.
همین!رغبتی به ادامه ی مکالمه ندارد و محمد خیلی خوب این را میفهمد که جواب میدهد:
_باشه داداشم خداحافظ.
مکالمه قطع میشود،پایش را روی پدال گاز میفشارد به یاد ندارد امروز چیزی خورده یا نه،مهم هم نبود.
از صبح چندین بار به مادرش زنگ زده بود،فشارش بهتر بود اما هاله میگفت مادرشان دیوانه شده است.با خود حرف میزند،میخندد،گریه میکند. این بود همان گذر زمانی که میگفتند مرحم زخمهاست؟ یک سال گذشته...
پس چرا این زخم خوب نمیشد بلکه رفته رفته متورم تر و چرکین تر خود را به نمایش میگذاشت؟
هاله هم دست کمی از او ندارد.خانه ای که تا دو سال قبل پر بود از حس شادی و سر و صدا الان به ماتم کده ای بیروح و سرد تبدیل شده.
زیاد آنجا نمیماند،همین که احوالی از مادرش میپرسد و کمی با هاله حرف میزند عزم رفتن برمیدارد.
جلوی واحد خودشان مکثی میکند،بوی غذایی که از داخل خانه میآید لبخندی محوی را روی لبش مینشاند. کلید میاندازد و در را باز میکند.
تنها یک چراغ در خانه روشن است.منتظر به در اتاق نگاه میکند تا آرامش به استقبالش بی آید.
انتظارش بیهوده ست،لابد دارد بچه را میخواباند.
در را آهسته میبندد و چند چراغی را روشن میکند،به سراغ اتاق خواب میرود و در را باز میکند.
با دیدن اتاق خالی اخمهایش بیشتر در هم میپیچند. به سمت اتاق یلدا میرود.،خالیست.نه در حمام کسی است نه در آشپزخانه.
نگرانی به دلش میریزد،از صبح خبری از آنها ندارد،اگر بلایی سرشان آمده باشد...
با این فکر شتاب زده موبایلش را بیرون میآورد و شماره ی آرامش را میگیرد.
صدای آشنای زنگ موبایلی از اتاق خواب بلند میشود. مات چند لحظهای به در اتاق خیره میمانید
🍃
🌺🌺
🌺🌺🌺🍃
🌺🌺🌺🌺🍃
ι loѕт мy lιғe ιn нιѕ eyeѕ мr . jυdge
زندگیمو به چشماش باختم آقاي قاضي 👁🌎♥️💍
❣ @roman_ziba
💙 رمان زیبـــــــا ❤
🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🍃 🌺 #پارت419 _نمیتونم یلدا و آرامش و تنها بذارم،میرم خونه.صبح میبینمت. همین!رغبتی به
🌺🌺🌺🍃
🌺🌺🍃
🌺
#پارت420
دلش گواه بدی میداد،نکند یلدا تب کرده و آرامش الان در بیمارستان باشد؟ممکن نبود چنین مواقعی آرامش اول به او زنگ میزد.
لامپ اتاق را روشن میکند،چشمش روی موبایل او ثابت میماند.نکند رفته خانهی مارال... اما این وقت شب؟
به سراغ موبایل میرود تا شاید خبری از آرامش را در آن پیدا کند.
قبل از برداشتن موبایل،چشمش روی کاغذ تا شده خشک میماند.قلبش تند میکوبد،نکند با هاله دعوایشان شده!
با تردید دست پیش میبرد و کاغذ را باز میکند.دست خط او را خیلی خوب می شناسد:
_سلام هامون شنیدم که بهم زنگ زدی،ببخش عمدا جواب ندادم چون نخواستم با شنیدن صدام بازم مثل همیشه بفهمی یه مشکلی هست و خودت رو برسونی. میدونم اون قدر مرد هستی که با یه اشاره ی کوچیک به هر قیمتی هم که شده میای
راستش رو بخوای من قبل از شناختن تو هیچ مردی ندیده بودم.تو بهم نشون دادی مردونگی یعنی چی! حس بی اعتمادی که برادرت بهم داد رو تو از بین بردی،از این به بعد اگه کسی بهم بگه مردها سر و پا یک کرباسن براشون از تو میگم از اینکه چطور پای اشتباه برادرت موندی تا جبران کنی،از اینکه چطور برای دخترم پدری کردی.من با تو معنی عشق رو فهمیدم،یاد گرفتم چطور گذشت کنم،راستش رو بخوای کمی هم لوس شدم.عادت کردم بهت تکیه کنم،عادت کردم هر اتفاقی که افتادم ته دلم قرص باشه که تو پشتمی.
وقتی داشتم لباسام و جمع توی چمدون می ذاشتم به این فکر کردم که اندازهی یک کتاب باهات حرف دارم اما الان که دارم مینویسم ذهنم خالیه خالیه،پوچِ پوچ...
من هرگز نخواستم سربار زندگی کسی باشم،حق تو این نیست که جور اشتباه برادرت رو بکشی و زندگی ای رو به خودت تحمیل کنی که انتخاب تو نبوده.
حق تو خوشبختیه،ازدواج با دختری که خوشحالت کنه.همسرت باشه نه دخترت.
به اندازه ی مرام و مردونگی تو خانوم باشه و برات تلخی هایی که توی زندگی با من چشیدی رو تبدیل به شیرینی کنه درست همون حسی که تو بهم دادی.
هامونم... آخرین باره که این طوری صدات میزنم،بعد از اینکه پام رو از این خونه گذاشتم بیرون دور تا دور قلبم زنجیر بزرگی میکشم و درش رو قفل میکنم.جای تو اونجا محفوظه کسی حق ورود نداره.
🍃
🌺🌺
🌺🌺🌺🍃
🌺🌺🌺🌺🍃
I'm no perfect Never have been
Never will be Bring your expectations low.
من كامل نيستم ! هيچوقت نبودم، هيچوقت نميشم ، توقعِت رو بيار پايين.
❣ @roman_ziba
💙 رمان زیبـــــــا ❤
🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🍃 🌺 #پارت420 دلش گواه بدی میداد،نکند یلدا تب کرده و آرامش الان در بیمارستان باشد؟ممک
🌺🌺🌺🍃
🌺🌺🍃
🌺
#پارت
-گلمون کم بود که الان رسید
و دست غزل رو گرفت و به سمت خودش کشید...هر دو به هم خیره شده بودن.....نگاهشون پر از عشق
بود....احسان لبخند مرموزی زد و اروم گفت:
-بیچاره ها.....چقدرم تابلون
خندم گرفت ....کشف این موضوع برام جالب بود...اصال فکر نمی کردم غزل و سیاوش به هم عالقه داشته باشن ولی
معنی این نگاه ها چیزی جز این نمی تونست باشه..با نزدیک شدن بهنام احسان از جاش بلند شد چند قدم جلو رفت
و بلند گفت:
-به به بهنام عزیز....چه عجب باالخره اومدی
با این حرف احسان ..سیاوش هم دست غزل رو رها کرد و به سمت اونا رفت ..هر سه با هم دست دادن و به سمت ما
بر گشتن....شیر بهروز تمام شده بود و توی بغلم خواب بود...اروم از جام بلند شدم....جرات نگاه کردن توی چشمای
بهنامو نداشتم..می ترسیدم چشمام احساسم رو لو بدن اروم سالم کردم
-سالم
صدای بهنامو شنیدم که خیلی جدی گفت:
-سالم
غزل گفت:
-چرا همه ایستادین؟بشینین دیگه
و خودش سریع اومد و کنار من نشست.....سیاوش هم کنار غزل جای گرفت....بهنام اروم جلو اومد و گفت:
-بچه رو بده بغل من
و خودش کنار من نشست..و منتظر بهم چشم دوخت.....احسان رفت و روی مبل کنار بهنام نشست..بین احسان
وسیاوش فقط یه مبل فاصله بود..... خم شدم و اروم بچه رو گذاشتم توی بغل بهنام...خدای من چه بوی خوبی
میداد...هیچوقت اینقدر به بهنام نزدیک نشده بودم... نفس عمیقی کشیدم و ریه هام رو از بوی عطرش پر کردم .در
حال بلند شدن بودم که دیدم یقه لباسم توی دست بهروز کوچولو مونده...دوباره خم شدم تا لباسم رو از دست مشت
شده بچه بیرون بیارم..اروم اروم دستش رو باز می کردم که احساس کردم توی یقه لباسم که بازه سرد و گرم میشه
و هر لحظه شدت سرد و گرم شدن بیشتر میشه......نگاهم رو باال اوردم...وای خدایا..... چشمای بهنام رو دیدم که
🍃
🌺🌺
🌺🌺🌺🍃
🌺🌺🌺🌺🍃
دنیا مثل گروههای فامیلی میمونه!
نه میشه لغت بدی
نه بهت خوش میگذره!
❣ @roman_ziba
| 𝕐𝕠𝕦 𝕒𝕣𝕖 𝕒𝕝𝕨𝕒𝕪𝕤 𝕥𝕙𝕖 𝕣𝕖𝕒𝕤𝕠𝕟 𝕓𝕖𝕙𝕚𝕟𝕕 𝕞𝕪 𝕤𝕞𝕚𝕝𝕖𝕤 |
تو هميشه دلیل لبخندای منی!💞🌿
❣ @roman_ziba
🔝ᒪOᐯIᑎG ᴅᴏᴇsɴ'ᴛ ᴀʟᴡᴀʏs ᴍᴇᴀɴ sᴛᴀʏɪɴɢ ғᴏʀᴇᴠᴇʀ
دوست داشتن ، هیچوقت به معنای همیشه موندن نیست!
❣ @roman_ziba
In my heart there is no one but you:)
تو قلبِ من کسی جز تو جایی نداره
❣ @roman_ziba
Be with someone who
you don’t have to hide anything
با کسی باش که لازم نباشه چیزی رو ازش پنهون کنی...
❣ @roman_ziba
wont make you forget, it will make you grow and understand things!
زمآن باعث نمیشهـ فرآموش کنی،بآعث میشهـ بزرگ شی و بفهمے!
❣ @roman_ziba
N'oublie jamais qui tu es
هیچ وقت فراموش نکن چه کسی هستی
❣ @roman_ziba
💙 رمان زیبـــــــا ❤
🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🍃 🌺 #پارت74 چیزی نگفتم فقط نگاهش کردم..احسان نگاهی به من کرد و گفت: -شما همدیگه رو میش
🌺🌺🌺🍃
🌺🌺🍃
🌺
#پارت76
زوم شدن توی یقه لباسم و هرم نفس هاشه که داره سینم رو سرد و گرم می کنه....سریع لباسم رو از دست بهروز
بیرون کشیدم و دستم رو روی سینم گذاشتم.....با ابن حرکت من بهنام به خودش اومد و نگاهش رو به چشمام
دوخت....پیشونیش یکم عرق کرده بود و چشماش خمار شده بود....نگاهم رو از صورتش گرفتم و نشستم....نشستن
من همان و باز شدن چاک جلوی لباسم همان...از دست خودم عصبانی بودم...با خودم گفتم....دیگه جاییت مونده که
ندیده باشن؟...سریع بلند شدم و ایستادم.....بهروزو که بغل کرده بودم می ذاشتمش روی پام و چیزی دیده نمی شد
ولی الان توی نشستن پام کاملا از لباس بیرون میزد....نگاه کردم ببینم کسی متوجه شده....غزل و سیاوش که با هم
گرم صحبت بودن و چیزی ندیدن ولی بهنامو احسان هر دو متوجه لباسم شده بودن..احسان سریع بلند شد و کتش
رو در اورد و به سمت من گرفت:
-بفرمایید...فکر کنم اینجوری راحت تر باشین.....
خواستم کت رو از دستش بگیرم که بهنام بلند شد ایستاد و گفت:
-ساقی
نگاهش کردم..با لحنی عصبی گفت:
-بچه رو ببر بذار توی تختش
وبچه رو به سمت من گرفت
از لحن حرف زدنش دلم گرفت...باز شده بود همون بهنام بد اخلاق...بغض کرده بودم...ولی نمی خواستم جلوی
دیگران گریه کنم احسان مداخله کرد و گفت:
-ساقی خانم و بچه نیم ساعت هم نیست که اومدن پایین...
بهنام سریع گفت:
-ولی توی این سر و صدا بچه اذیت میشه
و بچه رو توی بغل من گذاشت...با اجازه ای گفتم و به سمت طبقه بالا راه افتادم...بهروزو توی تختش خوابوندم و
خودم هم کنارش روی تخت دراز کشیدم...اعصابم از دست بی بند و باری خودم و رفتار بهنام حسابی خرد بود....هر
21 دقیقه به 21 دقیقه هم غزل می اومد توی اتاق و یه چیزی می اورد که من بخورم و ازم می خواست که برم پایین
ولی هر بار می گفتم بهروز که بیدار بشه میرم ولی نمی رفتم..ترجیح می دادم تنها باشم تا برم و بهنام جلوی دیگران
ضایعم کنه.....از بیکاری و خستگی خوابم گرفته بود...چند دقیقه ای بود که غزل رفته بود و من روی تخت دراز
🍃
🌺🌺
🌺🌺🌺🍃
🌺🌺🌺🌺🍃
You're an angel on earth, my friend
فرشته روی زمینی رفیق من🌸😻
#خواهری✨
❣ @roman_ziba
...🗣
من میخندم،
تو عکس بگیر...
و در کنارش بنویس
"وقتی دوستش دارم "
❣ @roman_ziba
💙 رمان زیبـــــــا ❤
🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🍃 🌺 #پارت420 دلش گواه بدی میداد،نکند یلدا تب کرده و آرامش الان در بیمارستان باشد؟ممک
🌺🌺🌺🍃
🌺🌺🍃
🌺
#پارت421
با کمی خودخواهی میگم تو هم حق خروج نداری.یک نسخه از تو باید توی قلب بمونه،دقیقا تا همون لحظهای که این قلب توی سینه ی من می تپه.
تو دکتری،صدای قلبم رو شنیدی،این نبضی که الان حس میکنم کند تر از همیشه ست بارها و بارها زیر دست تو به تندی کوبیده.با هر نگاهت ریشه ی عشقی که بهم داده بودی بیشتر و بیشتر شد.الان حس میکنم تمام قلبم متعلق به توئه پس ازم ناراحت نشو که نمی تونم به این راحتی فراموشت کنم.
دارم میرم اما نگران من نباش از پس خودم و دخترم بر میام،خیلی وقته بزرگ شدم،تو بزرگم کردی...
تقاضای طلاق میدم،قبول کن و اجازه بده توافقی جدا بشیم.تو و خانوادت دینی به گردن من ندارید،حتی حس میکنم میتونم هاکان رو ببخشم چون به خاطر اون من شیرینی زندگی با تو رو چشیدم.
به یلدا میگم چقدر دوستش داشتی و خواهی داشت،معذرت میخوام که اون رو سهم خودم از زندگی میبینم.نخواه که حضانتش رو ازم بگیری برای آخرین بار مردونگی رو در حقم تموم کن...
انقدر شناختمت که میدونم الان رگ غیرتت بیرون زده و صورتت قرمز شده که زن من این موقع شب کجاست...بهت نگفتم اما همیشه از غیرتی شدنت لذت میبردم به قدری که حاضر بودم به دروغ از پسر خاله ی عاشق مارال بگم شخصی که حتی وجود خارجی نداره.
از این خونه سه چیز به یادگار برداشتم،پیراهنت همون پیراهن آبی روشن که عید امسال خریدیم.تاحالا بهت گفته بودم چقدر اون پیراهن بهت میاد؟
عطرت،نمیخوام به خودم بیام و ببینم عطرت رو از یاد بردم اون رو به پیراهنت میزنم و هر شب خیره به قاب عکس کوچیک سه نفرمون میخوابم.این قاب عکس هم سومین یادگاری که از این خونه برداشتم.
تا یادم نرفته،می دونم که امروز هیچی نخوردی…برات شام درست کردم با شعله ی کم روی گازه،تا برسی حتما خورشت جا افتاده و برنج دم کشیده لطفا تنبلی نکن و شامت رو بخور.
ممنون که این مدت تحملم کردی،ممنون که بزرگم کردی.دلم نمیاد خداحافظی کنم می ترسم پام برای رفتن قطع بشه برای همین بدونِ خداحافظی میرم.
مواظب خودت باش،مرد دوستداشتنی
🍃
🌺🌺
🌺🌺🌺🍃
🌺🌺🌺🌺🍃
خلاصه: رمان جدید😍😍
داستان دباره دختری هست که مجبور میشه به یک توافق اجباری یک ازدواج اجباری و ادامه این اجبار تبدیل به عشق میشه با صدای زنگ گوشی از خواب پریدم وای باز خواب موندم فقط عجله کردم که خودمو زود برسونم دانشگاه که اگه امروز سرکلاس این پیر خرفت دیر می رسیدم کله ی منو میکند
با ما تا آخر رمان همراه باشید😍😍👇
❣ @roman_ziba
You are my world and nothing will ever change that!
تو دنیایِ منی و هیچ چیز قادر به تغییرش نیست
❣ @roman_ziba
🌺🌺🌺🍃
🌺🌺🍃
🌺
#پارت1
ی زنگ گوشی از خواب پریدم وای باز خواب موندم فقط عجله کردم که خودمو زود برسونم
دانشگاه که اگه امروز سرکلاس این پیر خرفت دیر می رسیدم کله ی منو میکند اخه بار اولم که
نبود با عجله رفتم سمت دسشویی بعد کارایه انجام شده زود اومدم بیرون رفتم سر کمدم و یه
مانتو قرمز با یه جین مشکی و مقنعه مشکی از
کمد بیرون اوردم با عجله پوشیدم رفتم جلو اینه تا موهامو شونه کنم که به صورتم خیره شدم
)چشم های طوسی پوستی سفید بینی عروسکی لبای صورتی قلوه ای موهای مشکی وای دیرم
شد اصال حواسم نبود زود موهامو بستم باالی سرمو
مقنعه مو سر کردم کوله مو برداشتم و از اتاق زدم بیرون روی نرده ها نشستم خودمو سر دادم
پایین وقتی رسیدم پایین پله ها مامانمو دیدم که داره با اخم نگام میکنه واااای عسل چرا
نمیتونی مثل
ادمیزاد از این پله ها بیای پایین
دیرم شده باید برم خدافظ .
زود سوار عروسکم که یدونه جنسیس البالویی بود
شدم و به سرعت به سمت دانشگاه رفتم وقتی
رسیدم حدود پنج مین از کلاسو رفته بود ماشینو
پارک کردم به سمت کلاسو دویدم وقتی به پشت
در کلاسو رسیدم یه نفس عمیق کشیدم و
حرفایی ک باید بزنم تو ذهنم مرور کردم ضربه ای
به در کلاسو زدم و وارد شدم سرمو زیر انداختم و
همینطور که داشتم حرفایی که قرار بودو میگفتم :
استاد بخدا یه مشکلی پیش اومد نتونستم خودمو
برسونم ببخشید که یکی از پسرا که نمیدونم کی
بودو تا بحال صداشو نشنیدم گفت : بفرماید
بشینید خانم راد فر با تعجب سرمو اوردم باال و
سر جام میخکوب شدم .
اقای تهرانی شما !!!! اینجا !
من چند جلسه باید بجای استاد شما تدریس
کنم همین .هنوز توی شوک بودم که دوباره
صداشو شنیدم بفرمایید بشینید
شراره یکی از دخترای اویزون کلاس که خیلی
ابطش با من شکراب بود شروع کرد به خندیدن
-تمومش کنید خانوما کلاسو به شوخی نگیرید
رفتم نشستم سر جام که یه دفعه پهلوم سوخت
برگشتم دیدم النازه دیوونس چیه چیکارم داری
چرا اینطوری میکنی تو چند بار بگم اینطوری
نکن
-خب حاال نمردی ک ببینم عسل نکنه این استاد
خوشگله رو میشناسی
-حاال بعدا میگم
-خانم رادفر اگه میشه حرفاتونو بزارید برا بعد از کالس لطفا
که دوباره شراره خودشو انداخت وسط ،بله دیگه
استاد معلومه وقتی شما به بعضیا انقد رو بدید
پرو میشن
میخواستم جوابشو بدم که ارشام )استاد (گفت :
خانم توکلی اگه بار دیگه این حرفای خاله زنکی
رو تکرار کنید از کلاس من اخراج هستید
-اخه استاد
ساکت لطفا
الناز گفت شما ببخشید اگه میشه ادامه درسو بدید
-فرهاد :واای استاد ببخشید دیگههه
در ادامه ی حرف فرهاد همه پسرا زدن زیر خنده نگاهم افتاد به الناز که از حرص سرخ شده بود
صرفا فقط این جلسه اینطور گذشت دیگه تکرار نشه استاد:بچه ها برای امروز کافیه
عسل
بچه ها داشتن وسایلشونو جمع میکردن که نگاهم به ارشام افتاد ،ارشام پدرش یکی از صمیمی
ترین دوستای پدرم بود ومن خیلی کم ارشامو می بینم و رابطمون صمیمی نیست چون
بیشترموقه ها
که ما مهمون اقای تهرانی بودیم پسرشون تشریف نداشت
ارشام پسری مغرور و بعضی اوقات شوخ طبع قد
بلند و هیکلی چشم های طوسی ،پوستی
سفید ،بینی مردونه ایی داره با موهای مشکی
کلی بد نیست ،همینطور داشتم نگاش میکردم که
که دیدم لباش داره تکون میخوره وقتی دقت کردم
دیدم کسی توی کلاس نیس فقط من موندم با ارشام
پس چرا الناز گور به گوری صدام نکرد ای بابا
من معلوم نیس از چه موقه محو این شدم االن خیلی بد شد
همینطور داشتم خودمو تف و لعنت میکردم که یک
دفعه ارشام گفت :خانم رادفر دوستتون خیلی صداتون کردن
ولی متوجه نشدین اخه خیلی محو من شده بودین
گفتم برین کارش تموم شه خودشون میان
-هنوز داشتم نگاش میکردم که مطمعنم از چشام
فهمید که چقدر عصبانیم دوباره گفت نگاه داره
منم احترامو گذاشتم کنارو گفتم اره میدونی چیه
-نه بفرماید بدونیم
خخ اخه دیدن خر صفا داره
به وضوح دیدم که از عصبانیت سرخ شده یه لبخند ژکوند
زدم و از کنارش رد شدم وقتی رسیدم توی حیاط
النازو دیدم که نشسته روی نیمکت توی حیاط
تا منو دید بدو امد سمتم ،عسل دیونه چرا این همه
صدات زدم جوابمو ندادی ببینم نکنه عاشق شدی
که نگاه از این استاد جیگره بر نمیداری ،چرا انقد
الکی حرف میزنی الناز اونم من !با ارشام !
وا مگه چشه پسر به این گلی
ببند دهنتو دختر اگه دوس داری توبرو سمتش
شاید تونستی خودتو تودلش جاکنی
وا عسل چر ا یدفه قاطی میکنی مگه من چی گفتم بهت که ناراحت میشی
هیچی نگفتی عزیزم ارشام پسر خیلی خوبیه
🍃
🌺🌺
🌺🌺🌺🍃
🌺🌺🌺🌺🍃
💙 رمان زیبـــــــا ❤
🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🍃 🌺 #پارت76 زوم شدن توی یقه لباسم و هرم نفس هاشه که داره سینم رو سرد و گرم می کنه....سری
🌺🌺🌺🍃
🌺🌺🍃
🌺
#پارت77
کشیده بودم..چند ضربه به در خورد در باز شد...با خودم گفتم...حتما باز غزل اومده و می خواد که برم پایین
چشمامو بستم و از جام تکون نخوردم
همچنان خودم رو به خواب زده بودم و بی حرکت دراز کشیده بودم....5 دقیقه ای گذشت و خبری نشد...فکر کردم
غزل دیده من خوابم رفته.....اروم چشمامو باز کردم و روی تخت نیم خیز شدم.....وای خدایا چی می بینم؟این که
بهنامه...این اینجا چیکار می کنه ....سریع از جام بلند شدم و نشستم.. خدا رو شکر کردم موقعی که به اتاقم برگشتم
خودم رو از شر اون لباس راحت کرده بودم و یه شلوار لی و سرافون به جاش تنم کرده بودم....وگرنه الان باز باید
خجالت می کشیدم...
با تته پته گفتم:
-س سالم
جدی و با اخم گفت:
-سالم
ترسیده بودم....نمی دونستم باهام چیکار داره....فقط نگاش می کردم.....قیافش خیلی عصبانی می زد...بالاخره قفل
سکوتو شکست و گفت:
-با احسان در مورد چی صحبت می کردین؟
گفتم:
-بله؟
جمله اش رو تکرار کرد
گیج نگاهی بهش کردم و گفتم:
-حرف خاصی نمی زدیم....
کمی بلند تر از حد معمول گفت:
-همون چیزایی که به نظرت خاص نیستن رو هم می خوام بدونم
قیافه حق به جانبی گرفتم و گفتم
-من چه می دونم...یادم نمیاد....
انگار که لحن حرف زدن من عصبانی تر ش کرد به سمتم اومد...چشمای عصبانیشو به چشمام دوخته بود....گفت:
-که نمی خوای به من بگی اره؟....فکر کردی نفهمیدم چی توی اون مغزت می گذره...نقشه هات واسه من نقشه بر
ابه
بهم نزدیک و نزدیک تر شد...انقدر نزدیک که نفس هاش به صورتم می خورد...گفت:
-فکر کردی نفهمیدم می خوای چیکار کنی؟فکر کردی اگه ازش دلبری کنی و خرش کنی...می تونی از این خونه
بری .....اره؟
چشماشو تنگ کرد و با فریاد گفت:
-ولی کور خوندی...نمی ذارم تا عمر داری از جلوی چشمام دور بشی...باید تا تو هستی و من هستم در خدمت من و
خانوادم باشی....
اول متوجه منظورش نشدم ولی کم کم فهمیدم چی میگه.....اون فکر کرده بود من افتادم دنبال احسان!!!!این موضوع
واقعا برام گرون تموم شد با وجو ترسی که همه وجودمو گرفته بود نمی تونستم در برابر توهینی که بهم کرد ساکت
باشم مثل خودش صدامو باال بردم و گفتم:
-تو حق نداری به من توهین کنی
از عصبانیت نمی تونستم خودمو کنترل کنم ادامه دادم:
-..توی فاسد...فکر کردی همه مثل خودت دو دره باز و پستن؟
احساس کردم یه طرف صورتم اتیش گرفته.....دستم رو روی لپم که از شدت سیلی که خورده بودم می سوخت
گذاشتم.. و به چشماش خیره شدم...چشماش قرمز قرمز شده بودن...گفت:
-خفه شو...دختره احمق.....
پوزخندی زد وو ادامه داد:
-اینو باش...به من می گه فاسد....بعد تویی که تمام بدنتو به نمایش میذاری دختر خوب و نجیبی هستی اره؟.....می
خواستی دل احسانو ببری اینجوری لباس پوشیده بودی
لبخند شیطنت امیزی زد..توی چشماش یه چیزی بود که موهای بدنم رو سیخ کرد..با صدای ارومی گفت:
🍃
🌺🌺
🌺🌺🌺🍃
🌺🌺🌺🌺🍃
💙 رمان زیبـــــــا ❤
🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🍃 🌺 #پارت421 با کمی خودخواهی میگم تو هم حق خروج نداری.یک نسخه از تو باید توی قلب بمونه،دق
🌺🌺🌺🍃
🌺🌺🍃
🌺
#پارت422
محو و مات روی تخت مینشیند و خیره به نقطهای نامعلوم میشود.
مثل آدمی برق گرفته شده که توان حرکت هم ندارد.رفته بود؟چرا؟به چه علت؟
وقتی او همه چیز را تحمل میکرد تا این زندگی حفظ شود،وقتی مقابل خانوادهاش ایستاده بود،وقتی علارغم همه چیز یک بار هم به جدایی فکر نکرده بود،آرامش رفته بود آن هم با یلدا،آن هم بیخبر!
نامه را بالا میآورد و جلوی صورتش میگیرد،آرامش هنوز سنی ندارد لابد خواسته با او شوخی کند،خواسته امتحانش کند...اما این اشکهایی که جا به جای نامه را خیس کرده میتواند ردی از یک شوخی باشد؟
قلبش کند میتپد شاید هم ایستاده و او بیخبر است.دکمه ی بلوزش را باز میکند تا کمی از این حرارت کم شود.
ساعت نزدیک به ده شب است،ده شب زنش،دخترش...آرامشش،یلدایش...
مثل برق از جا بلند میشود،نگران بود و عصبانی.حتم داشت اگر دستش به آن دختر بی فکر برسد زیر قول و قرارش میزند و کشیدهای محکم او را مهمان میکند.
در حالیکه بین مخاطبینش دنبال شماره ی مارال میگردد خشمگین زیر لب میغرد:
_غلط کردی نامه نوشتی،غلط کردی رفتی غلط کردی این وقت شب تو خونهت نیستی.
بالاخره شماره را پیدا میکند و درحالیکه پوست لبش را میجود و عصبی پایش را تکان میدهد دستش روی دکمه ی تماس میلغزد و موبایل را کنار گوشش میگذارد. پنج بوق میخورد،جواب نمیدهد... قدم تند میکند تا خود را به خانهی مارال برساند مهم نبود ده شب است،همین امشب باید آرامش برگردد...
بالاخره با آخرین بوق صدای مارال در گوشش میپیچد:
_سلام.
قدمهایش متوقف شده و بی آنکه جواب سلامش را بدهد میپرسد:
_آرامش اون جاست؟؟
صدای متعجب مارال ته دلش را خالی میکند:
_آرامش؟مگه قراره اینجا باشه؟
حس نگرانی به خشمش غلبه میکند،اگر مارال بیخبر است پس او کجاست؟؟
تمام احتمالات را پیش رویش میچیند،سکوتش طولانی میشود به قدری که مارال صبرش لبریز شده و میپرسد:
_چی شده آقا هامون؟مگه آرامش خونه نیست؟
باور میکرد این دختر همان گونه که نشان میدهد بیخبر است؟بی اعتنا به سؤالی که مارال پرسیده با خشم و کمی تعصب خواهش نه،دستور میدهد:
_میام میبینمتون خونتون همون آپارتمان سر نبشه دیگه؟
صدای متعجب مارال از آن سوی خط بلند میشود:
_الان؟؟؟ انگار یادتون رفته من خانواده دارم و...
کلافه میان حرفش میپرد،خشم و از آن بیشتر نگرانی بیملاحظه اش کرده است:
_ببین دختر جون میدونم از آرامش خبر داری،اینم میدونم تو زنم و شیر کردی که از خونه بره اما بهش بگو من صبری برای این بچه بازیها ندارم،سیبزمینی هم نیستم که اجازه بدم زن و بچم یه شب بیرون از خونه بمونن بهش بگو حاضر باشه دارم میام.
🍃
🌺🌺
🌺🌺🌺🍃
🌺🌺🌺🌺🍃
ᴛʜᴇ sᴛᴀʀᴛɪɴɢ ᴘᴏɪɴᴛ ᴏғ ᴀʟʟ ᴀᴄʜɪᴇᴠᴇᴍᴇɴᴛs ɪs ᴅᴇsɪʀᴇ
نقطهی شروع تمام موفقیتها، خواستن است...
❣ @roman_ziba