مَـذهَبیجٰآتبٰـآچٰآشـنيِگـٰآنـدو✨🌿
#رمان #گاندو🐊 ♥️نامیرا♥️ پارت 59 #داوود همهمون سر موقعیتهایی که برامون تعیین کردن مستقر شده ب
#رمان #گاندو🐊 ♥️نامیرا♥️
پارت 60
#سعید
آقا محمد که اومد به موقعیت ما با داوود رفت یه گوشه و داوود براش توضیح داد که اینجا چه اتفاقی افتاده🙂!
منم اینجا پیش اون خانومه بودم، یه دفعه پاشد و خواست بره منم مانع شدم و جلوشون وایسادم که نرن😁:/
خانومه:بزارین من برم خونه؟😕
منم یکم که فکر کردم دیدم چرا نباید بزارم، مرده که رفت و تموم شد، برای همین از جلوش اومدم کنار تا بره، با سرعت زیادی ازمون دور شد این سرعتش رو من بر مبنای ترس گذاشتم ولی نمیدونستم یه چیز دیگهاس😬!
آقا محمد گفت اینا همش یه نقشه بود و تَلَهاس، ازم خواست که خانومه رو بیاریم ولی من گذاشته بودم اون خانومه بره و فهمیدم که گند زدم، فرمانده هم یکم دعوام کرد و حق هم داشت نباید میذاشتم که خانومه بره😕:(
آقا محمد یه سری توضیحات رو بهمون داد و رفت تا سوار موتور بشه و بره به موقعیت خودش، منو و داوود در مورد گندمون حرف زدیم که صدای گلوله اومد صدا رو که دنبال کردم دیدم آقا محمد زمین افتاد بهش شلیک کردن😢!
میخواستم برم پیش آقا ولی داوود نذاشت و گفت برم دنبال مرده، منم با زحمت قبول کردم، میخواستم پیش آقا باشم ولی چارهای نبود و رفتم دنبال مرده، سرعتش خیلی زیاد بود منم به همون شدت دویدم، مردم از صدای گلوله وحشت کرده بودن و کوچهها یکم شلوغ بود اون مرد هم پشت سر هم می پیچید به اینور و اونور ترسیدم نتونم بگیرمش😕:(
ولی باید بگیرمش؛ اون مردِ خدانشناس به فرماندهام شلیک کرده باید انتقامش رو پس بده، نمیذارم فرار کنه، سرعتم رو بیشتر کردم، ولی بازم باهاش کمی فاصله داشتم، پاهام داشت تاقَتاش رو از دست میداد، ولی نباید وایمیسادم تازه داشتم بهش میرسیدم، خدا رو شکر با کمک چند تن از مردم تونستم بگیرمش😇!
به مرده دستبند زدم و تحویل بچهها دادم، توی این فاصله هم داوود اومد، ازش حال آقا محمد رو پرسیدم ولی همونطوری که حدس میزدم آقا نذاشته بود داوود بمونه پیشش؛ از کارهای فرمانده بعضی وقتا واقعا کُفری میشم؛ به داوود گفتم بریم طرف آقا محمد اونم قبول کرد🙂:)
داوود توی راه ازم در مورد دستگیری مرده پرسید و منم جواب دادم، ولی کاشی جواب نمیدادم انقد که این داوود سوالای مسخره میپرسه😐!
داوود:حالا واقعا خودت گرفتیش یا کسی کمکت کرد سعید؟🤣😁
سعید:تو فرض کن کمکم کردن چه فرقی به حال شما میکنه داوود جان؟🤨
داوود:حدس میزدم همین باشه تو با این شکم که نمیتونی بُدوئی🤣🙂
سعید:خیلی لوسی داوود😐
الان هم اگه تو جای من بودی همین یه تیکه گوشت هم دیگه نداشتی🤣:/
داوود:منم بودم اینطوری میگفتم😁
از یه در دیگه وارد میشه😬!
میخواستم بگیرم داوود رو از وسط نصف کنم که محسن اومد طرفمون؛ از ما در مورد اتفاقات و صدای گلوله پرسید ما هم بهش توضیح دادیم چی شده اونم نگران آقا شد و ازمون خواست هر چی شد رو بهش اطلاع بدیم🙂!
محسن:یادتون نره به منم اطلاع بدین حال محمد رو بچهها🙃!
منو داوود:باشه چشم فعلا👋🏻
پلیسا داشتن مردم رو آروم میکردن، همهشون از صدای گلوله ترسیده بودن حق هم داشتن، از یه نفر از پلیسا من یه سوال پرسیدم و اونم جواب داد🙃
سعید:خسته نباشید آقا لطفا مردم رو آروم کردین از اینجا دور کنید🙂!
پلیس:باشه حتما ولی من شما رو بجا نمیارم آقای...🧐:(
نگاه کردم دیدم داوود به زور خودش رو نگه داشته ولی توجهی نکردم و به مرده که منو نگاه میکرد جواب دادم😂:
سعید:همکاریم برادر فعلا😇
توی راه منو و داوود سرعتمون رو بیشتر کردیم تا به آقا برسیم، یکم هم از داوود انتقام گرفتم که به من اونجا جلوی اون مرده اونطوری نخنده😁!
سعید:داوود نکنه آقا محمد چیزیش بشه که من نمیتونم واقعا...😢:(
داوود:نگران نباش سعید، آقا خیلی قویه با یه گلوله که چیزیش نمیشه😇!
وقتی رسیدیم اونجا هنوز آمبولانس نیومده بود، میخواستم به رسول چندتا بگم که انقد دیر کرده، دور و بر رو نگاه کردیم دیدیم آقا گوشه یه دیوار نشسته دستش رو گذاشته روی زخمش دقت که کردیم دیدیم چشماش بستهاس😢!
هر دومون نگران شدیم خیلی نگران برای همین تند رفتیم سمت آقا محمد...😢
••💚🌿💚🌿💚🌿💚🌿💚••
نویسنده:بانو میم.ت🖊❤️:)
کپی رمان نامیرا با ذکر نام نویسنده مشکلی ندارد اما در غیر این صورت حرام است🔍♥️=)
نظراتون راجب این پارت؟👇🏿🙂؛
https://harfeto.timefriend.net/16645531930562
۱-ممنونم حتما🙈💕
۲-طاقت درسته آره😂😁❤️
۳-نمیدونم والا😂🤦🏼♀
#ناشناس
۱-الان میفرستم🙃❤️
۲- @aghileh_banihashem
حمایت رفقا🙃❤️
۳-باشه عزیزم خوش اومدی😘🌿
#ناشناس