eitaa logo
مَـذهَبیجٰآت‌بٰـآچٰآشـنيِ‌گـٰآنـدو✨🌿
201 دنبال‌کننده
5.8هزار عکس
2.2هزار ویدیو
207 فایل
༻﷽༺ . . . سـبـزبـآشـیـد؛💚🌱🍏! . . . 400🛫... هَمرآهي‌مون‌کُنىد! ...🛬500 . . . به گوشم جآنآ؛💚🛺! https://harfeto.timefriend.net/16624931961610
مشاهده در ایتا
دانلود
مَـذهَبیجٰآت‌بٰـآچٰآشـنيِ‌گـٰآنـدو✨🌿
#رمان #گاندو🐊 ♥️نامیرا♥️ پارت 89 #داوود چشم میچرخوندم تا اون دانیال پیدا کنم، دیگه از گشتن ناام
🐊 ♥️نامیرا♥️ پارت 90 چشمام رو که باز کردم خودم رو توی بیمارستان دیدم؛ سر دردم بهتر شده بود؛ اطراف که نگاه کردم، دیدم امیرعلی کنار پنجره وایساده و داره با دکتر حرف میزنه، موقعی که اومد تو، و دید که به هوش اومدم لبخند زد گفت🙂: امیرعلی:سلام فرشید جان بهتری؟ یه دفعه حالت بد شد... فرشید:سلام، ببخشیدا شماهم از کار و زندگی افتادی، میخوای برگرد توی سایت نکنه کاری روی هوا بمونه، من اینجام دیگه حواسشون هست بهم، تازه حالمم خوبه هیچیم نیست🙃:) امیرعلی:خداروشکر که خوبی☺️! اگه امروز ماموریت نداشتم پیشت میموندم ولی متاسفانه کار دارم... راستی رسول چون توی سایت لازمش داشتن نتونست بیاد🙂! فرشید:آره میدونم😉! پس برو دیگه، خدانگهدارت... موقعی که امیرعلی رفت، پنج دقیقه بعدش حوصلم سر رفت، نمیدونستم چیکار کنم، تنها سرگرمی که پیدا کردم مجله‌ای بود که کنار تختم بود😂:/ برش داشتم و شروع کردم به خوندن... متن‌های جالبی داشت، همنیجوری که داشتم میخوندم دکترم اومد تو، میخواستم به احترام‌شون، چون به نظر میمومد سن بالایی دارن، بِایستم، که اجازه ندادن، و شروع کرد به صحبت...‌ دکتر:سر درد نداری فرشید جان؟ اومدم بهت بگم فردا مرخصی، آزمایش‌ها چیزی رو نشون نمیده، خداروشکر هم سرت آسیب جدی ندیده... فقط به چندتا قرص برات نوشتم، حتما بخور تا از سرگیجه جلوگیری کنه... اگه سرگیجه رو داشتی طبیعیه، ولی اگر از حد گذشت حتما بیا اینجا🙃! فرشید:ممنون آقای دکتر😊! پس، فردا میتونم برم دیگه؟ دکتر:آره مرخصی😁! من فعلا برم کار‌ها زیاده... فرشید:خسته نباشین🖐🏿؛ از حرفای دکتر خوشحال شدم؛ خداروشکر چیزیم نبود، جون سالم به در برده بودم، اونجوری که سرم خورد به لبه دیوار، اون لحظه با خودم گفتم حتما جمجمه‌ام میشکنه، ولی چیزیم نشد🙂! میخواستم بازم به خوندنم ادامه بدم که دیدم رسول اومد تو😐: رسول:به به آقا فرشید، از ما پنهون میکنی پس، آره😂😐؟ براش حرفای دکتر رو توضیح دادم که نگران نشه، اونم خداروشکری گفت و توضیح داد که چجوری تونسته بیاد؛ مثل اینکه علی فدا‌کاری کرده بود بخاطر رسول، چون نگران من بود و اینا، منم به رسول گفتم که چند روز باید باهاش خوب باشه تا جبران کنه، اونم تایید کرد، ولی من چشمم آب نمیخورد کاری کنه😂؛ فرشید:آقا محمد و بقیه چی شدن؟ رسول:رفتن دنبال اون یارو دانیال😐! امیدوار بودم که فرمانده و بچه‌ها موفق بشن، که حتما هم میشن؛ به رسول گفتم فردا مرخص میشم، فقط چندتا قرص هم بهم دادن؛ این رسول باز منحرف شد و حرف الکی زد، میخواست جوابم رو بده، که موبایلش زنگ خورد😁... (برخی‌از مکالمه‌ها نوشته میشه) (کاملش رو در پارت قبل بخونین😉) رسول:به فرشید گفتم قضیه‌ات رو😂! داوود:خدا لعنتت کنه رسول😐:/ الان کار دارم بعدا به حسابت میرم... فعلا... رسول:منتظر انتقامت هستم😂:/ خدانگهدارت داداش... مواظب خودتون باشیناااا... همینطور تو سعید... رسول که قطع کرد به من نگاه کرد و گفت: الان داوود بدجور عصبانیه، آخه خودش میخواست بهت بگه، الان که من گفتم خونِش به جوش اومده😂! منم جواب دادم: من حواسم بهت هست، راستی توی سایت بهم گفتی بعدا بهم میگی اسم خواهرت چیه که دل این داداش داوود مارو برده😁؟ رسول:آهاااا، یادم رفته بودا😂! اسمش فاطمه حُسنا هست🙂؛ خواهرم رو هم، من یه روز رفته بودم دنبالش که از دانشگاه ببرمش خونه، داوود هم باهام بود متاسفانه، اونجاهم خواهرم رو دید😂😐:/ فرشید، اونجا زبونش گرفته بود به زود حرف میزد اصلا😂! فرشید:چه اسم قشنگی😍! همون موقع که دیده خواهرت رو، یه دل نه صد دل عاشق شده😂؛ فقط چرا اسماتون بهم نمیخوره؟ رسول:اسم منو مادرم گذاشته، اسم خواهرم رو پدر بزرگل خدا بیامرزم🙂! فرشید:آها، خدا رحمت کنه😢؛ با خواهرت صحبت کردی؟ رسول:آره حرف زدم باهاش، گفت هرچی تو و خانواده بگن، ولی من خواهرمه میشناسمش، مطمئنم از داوود خوشش اومده، که البته حق هم داره😂! فرشید:پس مبارکه دیگه😁:) بعدش نوبت خودته... رسول:حالا بعدا😐! شما نگفتیا، خودت میخوای چه کنی؟ فرشید:خب من ببین، دختر خالم میشه، اسمش حوراست... رسول:خب نمیخواد بگی خودم تا تهش رو رفتم😂😁! راستی یه زنگ به خانوادت بزن، این چند وقت خیلی نگران شدن، ماهم همش پیچوندیم که متوجه نشن، بیا این گوشی من بهشون زنگ بزن... فرشید:دستت درد نکنه... بده تا زنگ بزنم🙂! با خانواده‌ام تماس گرفتم و باهاشون صحبت کردم... ••💚🌿💚🌿💚🌿💚🌿💚•• نویسنده:بانو میم.ت🖊❤️:) کپی رمان نامیرا با ذکر نام نویسنده مشکلی ندارد اما در غیر این صورت حرام است🔍♥️=) نظراتون راجب این پارت؟👇🏿🙂؛ https://harfeto.timefriend.net/16645531930562
مَـذهَبیجٰآت‌بٰـآچٰآشـنيِ‌گـٰآنـدو✨🌿
#رمان #گاندو🐊 ♥️نامیرا♥️ پارت 90 #فرشید چشمام رو که باز کردم خودم رو توی بیمارستان دیدم؛ سر درد
🐊 ♥️نامیرا♥️ پارت 91 محمد:آها پس اینجوریه😐! الان یه نیم رخ بهتون نشون میدم تا وسط ماموریت نمک‌تون نگیره😑:/ نمیدونم واقعا از دست اینا به کجا فرار کنم، وسط ماموریتِ به این حساسی، باهم دیگه و بامن شوخی میکنن، حالا اگه همه‌شون پیش هم بودن که واوِیلا؛ خلاصه یه چیزی گفتم که دیگه ساکت بشن، تا متمرکز بشیم و اون دانیال رو میون جمعیت پیدا کنیم🙂! چند دقیقه که نگاه کردم به نظرم اومد اگه از این فاصله همینطور ادامه بدیم، فقط داریم وقت تلف میکنیم، برای همین تصمیم گرفتم که جلوتر بریم😁؛ یه دفعه سعید گفت... سعید:آقا محمد اون نیست😨؟! داوود:کدوم وَر رو میگی؟ کجا؟ سعید:انگشتم رو نگاه کن😐! رفتم جلوتر تا مطمئن بشم، دقت که کردم دیدم حق با سعیده، خودشه، به بچه‌ها اشاره کردم که سریع بیان دنبال من تا فرار نکرده و متوجه ما نشده بگیریمش، ولی یکم که رفتیم جلو چشم‌اش به ما افتاد و فِلِنگ رو بست... همنجوری که داشت میرفت، من حواسم بود که به کدوم طرف میره یا کجا میره، برای همین تصمیم گرفتم دنبالش برم🙂! محمد:سعید همراه داوود باش، داوود اینم گوشی تو، موقعیت دانیال روشه، از یه جای دیگه که خلوته بیان، منم تا از این دورتر نشده دنبالش گیرم، اگر گم‌اش کردم بیسیم میزنم بهتون😉! من رفتم فعلا... دیر نکنین... از بچه‌ها جدا شدم و پشت سر دانیال راه افتادم؛ خیلی سرعتش زیاد بود، ولی منم کم نمیاواردم، هرجا که میرفت، هرجا که می‌پیچید، منم پشت سرش بودم؛ با خودم فکر کردم اگه همینجوری ادامه بدم به جایی نمیرسم و ممکنه از دستم فرار کنه، برای همین داد زدم و گفتم🙂: محمد:بهتره خودتو تسلیم کنی... وایسا دانیال... پرونده‌ات رو از این سنگیت‌تر نکن... مثل اینکه حرفام روش تاثیر گذاشته بود، کمی از سرعتش کم شده بود آخه، بر خلاف تصوری که ازش داشتم وایساد و بعد از چند ثانیه رو به من برگشت، منم به فاصله چند متر ازش ایستادم😁! منتظر بودم حرفی بزنه، ولی چیزی نمیگفت، فقط دستاش میلرزید... محمد:نترس دانیال، اگر خودتو تحویل بدی و به ما کمک کنی، هیچ اتفاقی برات نمیفته، تخفیف هم داری تو مجازاتِت اگه اینکار رو کنی، قول میدم بهت🙂! دانیال:من مطمئن نیستم محمد... یه طرف به شماها اطمینان ندارم، یه طرف هم اونا، که حتی اگه کارم رو درست انجام بدم، اگر متوجه بشن شما افرادم رو دستگیر کردین قطعا منو به قتل میرسونن؛ نمیدونم چیکار کنم😔! محمد:کار درست رو انجام بده، با من بیا دانیال، مطمئن باش جات امنه🙂! هدف‌تون، نقشه‌تون چی بوده؟ رئیس‌تون کیه؟ دانیال:رئیس رو نه من نه عبد و نه هیچکس دیگه نمیشناسیم، همه‌ی پیام‌های رد و بدل شده‌ی ماهم هزار جا رفته و بعد به ما رسیده، برای امنیت بیشترشون... نقشه رو هم، فکر کنم تا الان متوجه شده باشین، سوء قصد و یا ترور یکی از نماینده‌ها، که اینا احتمال میدادن بعد از این نماینده منتخب که الان رئیس جمهوره سال 96 هستش، نقشه‌ها و هدف‌هاشون رو خراب کنه و یا یه حکومتی داشته باشه که مردم انتظارش رو دارن، و حکومتی نباشه که اینا بتونن راحت دخالت کنن و نظر بدن... محمد:متوجه شدم کیو میگی😊! پس هدف‌تون اون آقا بوده؟ دانیال:آره هدف همون بود، قرار بود ساعت 3 برم به مکانی که برام فرستادن، و کار رو تموم کنم که اینجوری شد🙂! به جز منم کسی قرار نیست بره کار رو تموم کنه، از این قضیه مطمئنم، پس اصلا نگران اونور نباشین😁! محمد:ممنون از اطلاعاتت🙂! الان هم همراه من بیا... فقط اگه اسلحه داری، بگیرش دستت و ببرش بالا... دانیال:باشه انجام میدم🙃! فقط بعد از این چه اتفاقی میفته؟ محمد:مراحل باید طی بشه، فعلا بیا برین بعدا برات توضیح میدم☺️! دانیال به سمت اومد و رو به روی من ایستاد، فاصله‌مون به اندازه دو کف دست بود، تفنگش رو از دستش گرفتم، میخواستم بهش بگم که باید کجا بریم، که صدای شلیک گلوله‌ای اومد... گلوله به سر دانیال اصابت کرد و اون افتاد روی من، منم روی زمین افتادم، انقد سریع اتفاق افتاد که متوجه نشدم از کجا شلیک کرده، فقط اینو فهمیدم که حتما یه تک تیر انداز بوده... از صدای شلیک متوجه شدم... دانیال مرده بود، گلوله صاف به مغزش خورده بود، دلم براش سوخت، اما لحظه‌ی آخر همه چی رو درست کرد، اگه نبود ممکن بود برای نماینده اتفاقی افتاده بدون اینکه ما بتونیم کاری کنیم! به قول فرشید: دمش‌ گرم🙂! دانیال رو از روی خودم زدم کنار، بالا و راست و چپ اطرافم رو نگاه کردم که شاید تیرانداز رو پیدا کنم، اما هیچکسی اونجا بود، اون رفته بودش😕:( گوشیم رو برداشتم به داوود زنگ بزنم که صدای داوود و سعید رو شنیدم که داشتن به طرف میومدن... (بیچاره دانیال🙂💔) ••💚🌿💚🌿💚🌿💚•• نویسنده:بانو میم.ت🖊❤️:) کپی رمان نامیرا با ذکر نام نویسنده مشکلی ندارد اما در غیر این صورت حرام است🔍♥️=) نظراتون راجب این پارت؟👇🏿🙂؛ https://harfeto.timefriend.net/16645531930562
مَـذهَبیجٰآت‌بٰـآچٰآشـنيِ‌گـٰآنـدو✨🌿
#رمان #گاندو🐊 ♥️نامیرا♥️ پارت 91 #محمد محمد:آها پس اینجوریه😐! الان یه نیم رخ بهتون نشون میدم تا
🐊 ♥️نامیرا♥️ پارت 92 رسول:منتظر انتقامت هستم😂:/ خدانگهدارت داداش... مواظب خودتون باشینااااا... همینطور تو سعید... سعید:باشه رسول فعلا🖐🏿! صحبت‌مون با رسول تموم شد، با اینکه از دستش عصبانی بودم به دل نگرفتم، فقط دوست داشتم خودم به فرشید بگم که رسول زودتر اقدام کرد؛ حالا خیلی هم مهم نبود، به جاش تصمیم گرفتم الان زبون باز کنم و به سعید بگم😁! که با حرفش زد توی بُرجَکَم😐:/ سعید:چیه تو فکری😶؟ این قضیه چیه که من نمیدونم... داوود:ای بابا😂! ببین یک کلام، من من... سعید:عاشق شدی😂؟ اونم خواهر رسول، آره😉؟ خیلی تعجب کردم که از کجا میدونه، ازش که پرسیدم، اینجوری گفت که از همون اول میدونسته و اینا، و مثل اینکه خودم تابلو بازی در آواردم😐! ولی من هنوز شک داشتم که نکنه رسول گفته باشه بهش😁:/ داوود:بابا باریکلا سعید☺️؛ حالا ولش کن اینارو... فکر کنم رسیدیم... سعید:صدای آقا محمد رو میشنوم... بیا بریم پشت این سبزه‌ها... با سعید رفتیم پشت سبزه‌های یه پارکی مخفی شدیم، رو به رومون آقا محمد و دانیال بودن و مشغول صحبت کردن؛ ماهم حرف‌هاشون رو میشنیدیم🙃! دانیال از اونایی که بهش دستور میدادن فلان کار رو کنه، به شدت ترسیده بود، آقا محمد هم این رو خوب میدونست و طوری صحبت کرد که دانیال به ما اعتماد کنه و خودش رو تحویل بده🙂! سعید:بارکیلا فرمانده😁! به نظرت تحویل میده خودشو داوود؟ داوود:آروم‌تر حرف بزن🤫:/ بزار ببینیم نقشه‌شون چی بوده... سعید:باشه😐! یه صدایی میادا... یا من اشتباه میشنوم😶:/ داوود:یه لحظه سعید ساکت باش😐! متوجه نمیشم چی میگن... (سعید جان ساکت دیگه☺️) دانیال:رئیس رو نه من نه عبد و نه هیچکس دیگه نمیشناسیم، همه‌ی پیام های رد و بدل شده‌ی ماهم هزار جا رفته و بعد به ما رسیده، برای امنیت بیشترشون... نقشه رو هم، فکر کنم تا الان متوجه شده باشین و.... (بقیه‌اش رو توی پارت قبل بخونین) همینجوری که دانیال داشت صحبت میکرد، منم به فکر رفتم، خب پس اونا هدف‌شون نماینده منتخب نبوده، هدف‌شون نماینده دیگه‌اس؛ الان که منم فکر میکنم میدونم منظورِ دانیال کیه، به سعید هم که نگاه کردم اونم متوجه شده بود؛ الان که دانیال هم خودش رو میخواد تحویل بده، و به گفته‌ی خودش کسل دیگه‌ای نمیره سراغ اون هدف، نگرانی‌مون بر طرف شد🙂! محمد:ممنون از اطلاعاتت🖐🏿! الان هم همراه من بیا... فقط اگه اسلحه داری، بگیرش دستت و ببرش بالا... دانیال رفت سمت آقا محمد، فرمانده هم تفنگش رو ازش گرفت، من و سعید هم داشتیم بلند میشدیم بریم طرف‌شون، که صدای شلیک گلوله‌ای اومد... سعید:گفتم یه صدایی شنیدما، تو هم هی بگو ساکت ساکت🤧:/ بریم، آقا محمد چیزیش نشده باشه... حق با سعید بود، باید به حرفش گوش میکردم، ولی من اون صدا رو نشنیده بودم و احتمال نمیدادم بخواد اینجوری بشه؛ رفتیم طرف فرمانده، داشت اطراف رو نگاه میکرد که شاید اون تیر انداز رو پیدا کنه، ماهم ندیدمش اصلا... داوود:آقا محمد حالتون خوبه🤕؟ چی شد یه دفعه؟ محمد:شما اینجایین؟ بهش شلیک کردن، از قبل زیر نظر داشتنش، دیدن که داره خودش رو تحویل میده کارش رو تموم کردن؛ الان هم دیگه مرده🙂:) شما کسی رو ندیدین؟! سعید:آقا من یه صداهایی میشنیدم، ولی فکر نمیکردم بخواد اینطور شه😔! سعید نگفت که من به حرفش توجه نکردم، حس خوبی از اینکارش بهم دست داد، فکر کنم اونم متوجه شده بود که منم احتمال نمیدادم اینجوری بشه؛ سمتش برگشتم و یه لبخند به عنوان تشکر بهش زدم😁! داوود:فرمانده الان چیکار کنیم؟ بریم سمت بیمارستانی پیش فرشید؟ محمد:فعلا نه... گوشی دانیال رو از توی جیبش به آروم بردار و زنگ بزن به اورژانش سایت تا بیان و دانیال رو ببرن... گوشی رو هم با خودت بیار تا موقعیت نماینده رو از توش ببینیم و بریم طرف‌شون تا حواسمون بهش باشه، تا لحظه‌‌ای که وارد خونه‌شون بشن🙂! داوود:چشم آقا☺️! سعید:مگه دانیال نگفت که کسی نمیره؟ محمد:نمیشه اینجوری حساب کرد، باید همه‌ی احتمالات رو در نظر بگیریم... داوود سریعتر برو وقت نداریم... رفتم سمت دانیال، بدجوری داشت از سرش خون میومد، گوشی‌ رو از توی جیبش برداشتم و دادمش دست سعید تا خودم زنگ بزنم به اورژانس🙂! داوود:سلام لطفا بگین که اورژانس سایت بیان به آدرسی که میگم‌‌‌... هرچه سریع‌تر بهتر ما وقت نداریم... تماس که تموم شد رفتم سمت فرمانده و سعید، هردوشون ساکت بودن، به فرمانده گفتم کارم رو انجام دادم... هر سه‌تامون منتظر اورژانس بودیم که بعد از شش هفت دقیقه اومدش🙂! دانیال رو گذاشتن روی بِرانکارد و بردنش، آقا محمد هم به ما اشاره کرد ‌که بریم سمت نماینده... ••💚🌿💚🌿💚🌿💚🌿💚•• نویسنده:بانو میم.ت🖊❤️:) کپی رمان نامیرا با ذکر نام نویسنده مشکلی ندارد اما در غیر این صورت حرام است🔍♥️=) نظراتون راجب این پارت؟👇🏿🙂؛ https://harfeto.timefriend.net/16645531930562
مَـذهَبیجٰآت‌بٰـآچٰآشـنيِ‌گـٰآنـدو✨🌿
#رمان #گاندو🐊 ♥️نامیرا♥️ پارت 92 #داوود رسول:منتظر انتقامت هستم😂:/ خدانگهدارت داداش... مواظب خو
🐊 ♥️نامیرا♥️ پارت 93 صدای داوود و سعید که من رو مخاطب قرار دادن، توجه منو به خودش جلب کرد؛ منتظر وایسادم تا بهم برسن؛ اول حالم رو پرسیدن و بعد جویا شدن که یه دفعه چه اتفاقی افتاد، منم براشون کامل توضیح دادم؛ به نظرم اومد که داوود و سعید این اطراف بوده باشن، برای همین ازشون پرسیدم قبل و بعد از شلیک، کسی رو دیده بودن یا نه، که جواب‌شون به سوالم منفی بود، فقط سعید یه صدای شنیده بود که خیلی توجه نکرد🙂! داوود:فرمانده الان چیکار کنیم؟ بریم سمت بیمارستان، پیش فرشید؟ دانیال گفت که حتی اگه ما بگیریمش یا مشولی براش پیش بیاد، کسی به غیر از اون نمیره سمت هدف، ولی من نمیتونستم اعتماد کنم به این حرفا، برای همین علاوه اجازه ندادن به حرف داوود که بریم بیمارستان، بهش گفتم گوشی دانیال رو برداره و زنگ بزنه اوراژانسِ سایت تا بیان جنازه رو ببرن، و بعدش گوشی رو بیاره تا بریم به موقعیتی که دانیال از هدف داشته😁! داوود رفت سمت دانیال تا کارهایی که گفته بودم رو انجام بده، گوشی‌ِ رو از توی جیبِش در آوارد و دادِش به سعید، و رفت اونور تا به اورژانس زنگ بزنه؛ توی فاصله اومدن داوود، منم چندتا سوال از سعید پرسیدم...🙂؛ محمد:سعید، صدایی که شنیدی از کدوم طرف بود؟ چجور صدایی بود؟ سعید:دقیق نمیدونم آقا محمد، ولی شاید از سمت راستَم شنیدم، صدایی که شنیدم یه جورایی مثل صدای پرش بود، انگار از چندتا بالکن پریده باشه☺️! محمد:فکر خوبی کرده، از بالکن‌ها رفته که دوربین‌ها نگیرنِش، و این یعنی یه بن بست برای ما🙂! سعید:یعنی بالا هیچ دوربینی نیست؟ حتی یه دونه؟! محمد:ببین طبق مکانی که الان هستیم، و جایی که منو و دانیال بودیم، گلوله مستقیم شلیک شده یعنی از سمت رو به رو، و دقیقا میشه اونجا... و اگه اطرافِش رو نگاه کنی، میبینی از جاهایی که پریده اولا که نمیشه دوربین گذاشت، و دوم کسی هم که روی بالکن دوربین نصب نمیکنه، حالا برای مطمئن شدن باید بریم سایت بررسی کنیم😊! سعید:متوجه شدم فرمانده🙃! داوود:آقا تموم شد دستور چیه؟ محمد:خب سعید، زنگ بزن به علی یا رسول بگو یه ماشین برامون بفرستن تا بریم سمت هدف، فقط حتما حتما، تاکید کن که خیلی سریع بفرستن🙂! سعید:چشم آقا الان زنگ میزنم🤗؛ سعید گوشی‌اش رو برداشت و زنگ زد، منم همینطور اطراف رو نگاه میکردم که شاید هنوز اینجا باشه؛ سعید به طرف من و داوود برگشت و گفت: تماس گرفتم، گفتن که یک وَن نزدیک شما هست، فرستادم که به سمت‌تون بیان، اینم گفتن که اورژانسی که درخواست کرده بودیم هم پشت سرشه😁! داوود:خوبه هردوتاشون باهم میرسن، دیگه وقت‌مون هم هدر نمیره☺️! پنج شش دقیقه صبر کردیم تا برسن، ولی هنوز نیومده بودن؛ البته حق هم داشتن، خیابون‌ها و راه‌ها شلوغه و طبیعیه که دیر برسن؛ یه لحظه یه چیزی یادم افتاد برای همین پرسیدم🙂! محمد:راستی سعید، زنگ زدی به رسول یا علی سایبری؟ کدوم؟ سعید:اِمممم آقا، چیزه، زنگ زدم به رسول گفتم که آمبولانس بفرسته...😬 محمد:دروغ نگو سعید، من به داوود اینو گفتم، به تو گفتم بهشون بگی ماشین برای خودمون بفرستن😐! داوود:یه دروغ بلد نیستی بگی😑! آقا محمد زنگ زده به علی... محمد:چرا با علی تماس گرفتی؟ رسول چیزیش شده؟ سعید:نه آقا، رسول رفته پیش فرشید توی بیمارستان، علی جاش نشسته🤐! داوود:آها تموم شد😂؛ محمد:مگه من نگفتم نره😐؟ سعید:چرا، ولی مثل اینکه نگران بوده برای همین علی بهش گفته من جات وایمیسم تو برو، حواسم هست😅! محمد:بزارین ماموریت تموم بشه، اول رسول، بعد تو و داوود، دو روز تعلیقی رو حداقل دارین😐:/ سعید:فرمانده... داوود:آقا چرا من😶؟ محمد:حرف نباشه، وقتی حرف گوش نمیکنین همین میشه دیگه، شماهم آقا داوود به دلیل همکاری😁! داوود:ای بابا😢! سعید:نمیشه این یه دفعه... محمد:نه نمیشه😊! خودم دلم نبود که تعلیق‌شون کنم، ولی لازم بود که دفعه بعدی توی شرایط بحرانی این کار رو نکنن؛ چند دقیقه سکوت بر قرار بود که صدای آژیر اورژانس و وَنِ سایت سکوت بین‌مون رو شکست...🙃؛ سعید:عه اومد بریم☺️! داوود:آقا شماهم بیاین ما رفتیم... داوود و سعید رفتن سمت وَن، من یکم دیرتر رفتم تا برای راننده اورژانس توضیح بدم که چی شده و چیکار کنه، توضیحاتم که تموم شد، رفتم طرف ونِ خودمون و سوار شدم... رفتیم سمت هدف مجرم‌ها... ••💚🌿💚🌿💚🌿💚🌿💚•• نویسنده:بانو میم.ت🖊❤️:) کپی رمان نامیرا با ذکر نام نویسنده مشکلی ندارد اما در غیر این صورت حرام است🔍♥️=) نظراتون راجب این پارت؟👇🏿🙂؛ https://harfeto.timefriend.net/16645531930562
مَـذهَبیجٰآت‌بٰـآچٰآشـنيِ‌گـٰآنـدو✨🌿
#رمان #گاندو🐊 ♥️نامیرا♥️ پارت 93 #محمد صدای داوود و سعید که من رو مخاطب قرار دادن، توجه منو به
🐊 ♥️نامیرا♥️ پارت 94 داوود:یه لحظه سعید ساکت باش😐! متوجه نمیشم چی میگن... داوود بهم تَشَر زد و گفت که صحبت نکنم، یه صدایِ عجیبی از اطرافم شنیدم، وقتی که داوود گفت ساکت باشم، گوش‌هام رو تیز کردم تا شاید دوباره اون صدا رو بشنوم، ولی هیچی نشنیدم، با خودم گفتم حتما اشتباه متوجه شدم که دیگه نشنیدم اون صدارو، ولی با صدای شلیک گلوله، شک‌ان به یقین تبدیل شد🙂:/ داوود:بسم الله چی شد یه دفعه😶؟ سعید:آقا محمد چیزیش نشده باشه😢! باهم دیگه رفتیم سمت فرمانده، حالشون خوب بود خداروشکر، گلوله به سمت دانیال شلیک شده بود و جون‌ خودش رو از دست داده بود؛ میشه گفت زیر نظرش داشتن و تا دیدن داره به ماها اطلاعات میده حذفش کردن😐! عجب نامردایین... فرمانده یه جا ازمون پرسید که صدایی نشنیدیم، یا کسی رو اطراف ندیدیم؛ با اینکه من صدایی شنیده بودم و داوود باعث شده بود که من خیلی بهش توجه نکنم، به آقا محمد چیزی نگفتم و طوری جلوه دادم انکار خودم چیزی نفهمیدم! داوود هم با یه لبخند مهمون‌‌ام کرد😂! داوود:فرمانده الان چیکار کنیم؟ بریم سمت بیمارستان؟ پیش فرشید؟ داوود این درخواست رو از آقا محمد کرد، ولی طبق پیش‌بینی خودم ایشون رد کردن و بهش گفتن که بره سمت دانیالُ گوشی‌اش رو در بیاره و بِدِش به من، و بعد زنگ بزنه اورژانس برای بردن جنازه دانیال به سردخونه🙂! داوود گوشیِ دانیال رو داد به من و رفت چند متر اونورتر و با سایت تماس گرفت، منم جواب یه سری از سوالای آقا محمد رو دادم؛ کل چیزی که متوجه شدیم این بود که تیر انداز اولا که سمت رو به رو شلیک کرده و دوم از روی بالکن اینکار رو کرده تا دوربینی اون رو نگیره، و ثالثاً باید بریم سایت تا مطمئن بشیم که واقعا اونجا دوربینی نباشه😁:/ داوود که برگشت، آقا به من گفتش که با رسول یا علی تماس بگیرم و بهشون بگم که یه ماشین برامون بفرستن تا بریم به سمت هدف، منم کمی اونورتر وایسادم و تماس گرفتم تا صحبت‌هام رو فرمانده نشنوه و متوجه نشه که رسول سایت نیست و گرنه کارمون تمومه😐! سعید:الو علی جان سلام، سریعاً یه ماشین وَن برامون بفرست میخوایم بریم جایی، خیلی فوریِ لطفا سریع بفرست... علی:به به آقا سعید، باشه حتما، اتفاقا الان هم داشتم هماهنگ میکردم که اوراژانسی که خواستین رو بفرستم، اون هم توی راهه، حسین هم تقریبا نزدیک شماست، باهاش تماس میگیرم و میگم که سریع بیاد پیشتون😁:) برگشتم به فرمانده توضیح دادم مکالمه‌ رو، ایشونم با سر حرفم رو تایید کردن؛ بعد از پنج شش دقیقه آقا اون سوالایی که نباید میپرسید رو پرسید، و منی که نمیتونم مثل آدم دروغ بگم همه چی رو لو دادم و فهمیدن که رسول رفته بیمارستان و علی جاش نشسته، و خلاصه بخوام بگم این بود که بعد از ماموریت سه‌تامون تعلیقی میخوریم😂! سعید:عه ماشین اومد بریم☺️! داوود:آقا ما رفتیم، شماهم بیاین... من و داوود رفتیم سمت ماشین، حسین راننده بود، در رو باز نگه داشتیم تا آقا محمد صحبت‌اش تموم بشه و بیاد سوار بشه؛ به سرم زد یه سوال از حسین بپرسم که پرسیدم😁: سعید:میگم حسین، چجوریه که هر دفعه ما ماشین میخوایم تو رو میفرستن؟ یا تو نزدیک همونجایی دقیقا😐؟! داوود:آخ دقیقا... این سوالِ منم هست😂:/ حسین:نکنه فکر میکنین جاسوسَم😐! خب ببین من فعلا کارَم همینه، گشت زنی، شما رو رسوندن، مخفیانه جایی رفتن، خیلی چیزای کوچیک دیگه؛ اینایی هم که گفتین خب حتما قسمت بوده دیگه، توضیحی براش ندارم😂:/ سعید:قابل قبوله☺️! داوود:منم میپذیرم... محمد:خب حرکت کن دیره... ماشین حرکت کرد و منم موقعیت رو برای حسین شرح دادم و اونم مارو با سرعتی که مد نظر فرمانده بود به اون سمت برد و رسوند... سه‌تایی که پیاده شدیم، رفتیم به سمتی که فرمانده گفت، صحنه‌ای که دیدم رو اصلا در باورم نمیگُنجید... ••💚🌿💚🌿💚🌿💚🌿💚•• نویسنده:بانو میم.ت🖊❤️:) کپی رمان نامیرا با ذکر نام نویسنده مشکلی ندارد اما در غیر این صورت حرام است🔍♥️=) نظراتون راجب این پارت؟👇🏿🙂؛ https://harfeto.timefriend.net/16645531930562
مَـذهَبیجٰآت‌بٰـآچٰآشـنيِ‌گـٰآنـدو✨🌿
#رمان #گاندو🐊 ♥️نامیرا♥️ پارت 94 #سعید داوود:یه لحظه سعید ساکت باش😐! متوجه نمیشم چی میگن... داو
🐊 ♥️نامیرا♥️ پارت 95 راننده اورژانس:شما بهش شلیک کردین؟ ببریمش بیمارستان آیا؟! محمد:نه، بهمون کمی اطلاعات داد و تسلیم شد، منم زمانی که میخواستم بهش دستبند بزنم، بهش شلیک کردن و حذفش کردن، مثل مهره سوخته🙂! من الان تماس میگیرم با آقای عبدی ببینم دستورشون چیه، میگم بهتون... تلفنم رو از توی جیبم در آواردم تا زنگ بزنم به آقای عبدی، میخواستم مشورت بگیرم، و اون کاری که به صلاح هستش رو انجام بدم... چند بوق خورد تا موقعی که برداشتن... محمد:سلام آقا، محمدم... تماس گرفتم ازتون مشورت بگیرم🙃! عبدی:سلام محمد جان... بگو میشنوم☺️؛ براشون سیر تا پیاز ماجرا رو توضیح دادم، و در آخر ازشون پرسیدم که پیکر دانیال رو ببریم سردخونه‌های بیمارستانِ معمولی، یا بیمارستانی که موقعی میخوایم کسی سوال‌های پلیسی نپرسه و علت مرگ یا مجروح شدن رو جویا نشه! آقای عبدی هم چیزی که مد نظر خودم بود رو گفتن🙂:) محمد:ببرینش بیمارستانی که اطراف همین میدون هستش😁! راننده:باشه... اگر سوال پرسیدن حقیقت رو بگم؟! محمد:خیر، اینجایی که میگم برین، بعضی از بچه‌های خودمون هستن و حواسشون هست... راننده:باشه خدانگهدار🖐🏿! خسته نباشین... صحبت‌ها که تموم شد، رفتم طرف وَنی که برامون فرستادن؛ داوود و سعید از قبل سوار شده بودن، حدس میزدم وَنِ حسین باشه، که بود😂:/ سوار شدم و گفتم که: سریع‌تر حرکت کن، همین الان هم دیر شده... حسین:سلام فرمانده جان... اگه این دوتا بزارن حتما😂! محمد:چی گفتن دوباره😄؟ میخواین تعلیقی‌تون رو بیشتر کنم؟! سعید:نه آقا هیچی نگفتیم که... فقط برامون سوال شده بود که چرا هر دفعه وَن میخوایم، حسین میادِش😐! داوود:دقیقا... حتی یه بارم کسی دیگه‌ای نیومده😶؛ محمد:دقت بالایی دارین... این قضیه سوال منم هست😂:/ حسین:همینو کم داشتم دیگه😐! سعید:بیا دیدی، میگم عجیبه😂:/ محمد:خوبه دیگه شوخی کافیه... بزارین رانندگی کن زود برسیم😁! داوود، با رسول که حرف زدی، فرشید چطور بود حالِش؟! داوود:خوبِ خوب بود آقا😁! ضربه کوچیک خورده بود سرش... محمد:خداروشکر... نگران شده بودیم همه🙂! پنج شش دقیقه گذشت و حسین مارو رسوند به مکانی که خواسته بودیم؛ رفتن به اون مکان فقط برای این بود که نذاریم آسیبی به اون نماینده برسه... پیاده شدیم، به بچه‌ها اشاره کردم که همراهَم بیان و بریم جلوتر... محمد:یکم دیگه باید بریم جلو... خونه‌شون اینجاست... داوود:اینجا آقا؟! مطمئنین؟! آخه خیلی معمولیه... سعید:این نماینده با اون که الان گل از گُلِش شکفته خیلی فرق دارن... فرقی بسیار زیاد🙂! محمد:دقیقا سعید جآن... رسیدیم، همینجا این پشت وایسین... سعید:آقا اون نیستش؟ محمد:آره همونه🙂! صحنه‌ای که دیدیم و به گفته‌ی سعید و داوود در باورشون نمیگُنجید، و من به اِختصایِ اینکه از قبل میشناختم ایشون رو خیلی برام تعجب‌آور نبود، این بود که، خودشون از یه ماشین پراید پیاده شدن، بدون هیچ راننده‌ای و یا بادیگاردی، و رفتن به خونه‌شون🙂! داوود:سعید، بیا یکی بزن تو گوش من، ببینم خوابم یا نه😐:/ محمد:به قول سعید، فرق‌شون بسیار زیاد هست، بسیار😂! سعید:آقا اَدایِ منو در میارین😐؟ من اینجوری نگفتما... محمد:دقیقا اینطوری گفتی😂! مگه نه داوود؟! داوود:به قول رسول ایول آقا🤣:/ میگم الان باید بریم دیگه؟! محمد:باز گفتین ایول😐! الان من و شما میتونیم بریم، توی راه بیمارستان، من زنگ میزنم و چند نفر رو هماهنگ میکنم میون مردم باشن تا مشکلی پیش نیاد🙃! داوود:بریم پیش فرشید... سعید:و رسول البته😂! محمد:کارش دارم رسول رو☺️! برگشتیم و دوباره سوار وَن شدیم، داوود ما بین راه به رسول زنگ زد و آدرس بیمارستان رو گرفت، سعید هم به حسین گفت که مارو ببره به اونجا... منم این وسطا، با علی تماس گرفتم و گفتم که چند نفر رو با آقای عبدی هماهنگ کنه و بفرسته توی شهر، تا یه وقت خدایی نکرده چیز پیش‌بینی نشده‌ای پیش نیاد🙂! علی:حل شده بدونین آقا... پس‌من فعلا میرم... ⚠️نکته:این بخشی که خوندین، مربوط به صحنه‌ای که ناباور بود برای شخصیت‌ها، واقعی است، و درباره‌ی آن پرسش و جو شده🙂👌🏿! ••💚🌿💚🌿💚🌿💚🌿💚•• نویسنده:بانو میم.ت🖊❤️:) کپی رمان نامیرا با ذکر نام نویسنده مشکلی ندارد اما در غیر این صورت حرام است🔍♥️=) نظراتون راجب این پارت؟👇🏿🙂؛ https://harfeto.timefriend.net/16645531930562
مَـذهَبیجٰآت‌بٰـآچٰآشـنيِ‌گـٰآنـدو✨🌿
#رمان #گاندو🐊 ♥️نامیرا♥️ پارت 95 #محمد راننده اورژانس:شما بهش شلیک کردین؟ ببریمش بیمارستان آیا؟
🐊 ♥️نامیرا♥️ پارت 96 سعید:میگم داوود، من هنوز تو شُکِ اون صحنه‌ای هستم که دیدم😄:/ داوود:منم چند دقیقه پیش آره، ولی طبق توضیحات آقا، بعید نبود همچین کاری🙂👌🏿! -سعید:حیف شدا نه😶؟! +داوود:آره حیف که انتخاب نشدن😕! ولی مطمئنم انتخابات بعدی رو میشن... -سعید:خدا از دهنت بشنوه😂؛ چند دقیقه سکوت بین‌مون حکم فرما بود، تا اینکه به بیمارستان رسیدیم؛ از حسین خداحافظی کردیم و سه نفرمون داخل رفتیم؛ آقا محمد شماره اتاق فرشید رو از پرستار پرسید و به ما اشاره کرد‌ که همراهِش بریم🙂! در زدیم و داخل شدیم... داوود:به به، سلام برادرا😁! یه وقت زنگ نزنین ببین زنده‌ایم یا نه... رسول:سلام آقا محمد، و سلام بر تو داوود جان، و تو سعید جان😂😐! فکر نمیکردم بیاین؟! فرشید:سلام آقا محمد🙂! سلام رفیقای خودم😁❤️:) محمد:چقدر سلام دادیم😅! بهتری فرشید جان؟ فرشید:ممنون فرمانده خوبم🙃! رسول:سوال منم جواب بدین😐:/ سعید:من میگم😂! ماموریت‌مون تموم شد، دیگه با خودمون گفتیم بیایم پیش شما☺️:) داوود:راستی رسول یه چیزی... به نظرم قبل از اینکه اتفاقی بیفته، خودت با پای خودت فرار کن😂! رسول:چرا مگه چی شده😐؟! آقا من تازه اومدمااا، پنج دقیقه میشه... محمد:شما راست میگی😐:/ برای همین سرپیچی کردنت یه هفته تعلیقی رو برات رد میکنم☺️! رسول:آقا محمد😔:( گفتم که تازه اومدم و... داوود:رسول، سعید سوتی داده😂! الان با این حرفات داری بدترِش میکنی... رسول:نه آقا محمد چیزه... سعید دیگه با من حرف نمیزنی😑؛ آره من خیلی وقته اومدم، نگران بودم، نتونستم بمونم توی سایت😔! سعید:تقصیر من نبود خب... خودت میدونی نمیتونم دروغ بگم🙁! حالا چرا قهر میکنی؟! محمد:خب حالا دعوا نکنین... تقصیر همتونه، دروغ دروغ میاره، باید از همون اول راست بگین🙂! الانم فقط یه تنبیه جزئیِ... رسول:باشه آقا، ولی نمیشه همین یه دفعه رو چشم پوشی کنین😔؟! فرشید:آره فرمانده، به خاطر من، من اینجوری نمیشدم کارش رو ول نمیکرد، تقصیر منه، منو تعلیق بزنین🙂! سعید:آره فرمانده قبول کنین☺️! رسول:شما صحبت نکن😐:/ (قهر کردن باهم دیگه😂🤦🏼‍♀) محمد:چی بگم من به شما... فقط همین یه بار، اونم بخاطر فرشید، دفعه بعد تکرار بشه، یه ماه تعلیقی دارین! رسول:ممنون فرمانده قبوله😍! مرسی فرشید جانم... +فرشید:قابل‌ات رو نداشت😁! -داوود:کِی مرخص میشی؟! +فرشید:فردا، ولی میخوام الان برم🙁؛ محمد:باید استراحت کنی تا بهتر بشی، ولی اگه اصرار داری تا مرخصت کنم... فرشید:اگر لطف کنین ممنون میشم... میتونم برم سایت استراحت کنم، اینجا کلافه میشم آقا😂:/ محمد:هر طور خودت میخوای... پس من میرم ‌کارات رو انجام بدم... فعلا، شماهم آشتی کنین دیگه😅🖐🏿؛ آقا محمد رفت تا کارای ترخیص فرشید رو انجام بده، سعید هم رفت طرف رسول تا ازش دلجویی کنه؛ سعید دستش رو گذاشت روی شونه‌ی رسول و خواست که لب باز کنه و حرف بزنه که رسول گفت: من میرم داروهای فرشید رو بگیرم، الان برمیگردم🙂:( سعید:یعنی الان با من قهر کرده😐! من که کاری نکردم... داوود:میشناسیش دیگه سعید، زود رنجِ رسول، رفتیم سایت از دلش در بیار😉؛ فرشید:از پَسِش بر میای☺️؛ میدونی که دوسِت داره سعید، بری طرفش زود آشتی میکنه باهات😂! راستی آقا داوود مبارکه باشه... +سعید:رفتیم سایت انجامش میدم☺️! -داوود:فرشید نگو خجالت میکشم😅؛ +فرشید:وای نگاه چه سرخ شده😂:/ محمد:بچه‌ها کارای ترخیص رو انجام دادم، اینم لباس‌های فرشید، کمکش کنین عوض کنه تا بریم، رسول هم رفت دارو‌ها رو بگیره، منم بیرون منتظرتونم... با ماشین حسین میریم😁! لباس‌های فرشید رو از آقا محمد گرفتیم و کمکش کردیم تا عوض کنه، وقتی که تموم شد، باهم رفتیم سمت ماشین🙂! رسول اول نگاه کرد ببینه سعید کجا میشینه، بعد با فاصله زیاد از اون، جای دیگه بشینه؛ اومد و نشست کنار من، فرشید هم کنار سعید بود و آقا محمد هم جلو کنار حسین مشغول صحبت بودن... رفتیم به طرف سایت، تا بالاخره این پرونده رو ببندیم🙂! ••💚🌿💚🌿💚🌿💚🌿💚•• نویسنده:بانو میم.ت🖊❤️:) کپی رمان نامیرا با ذکر نام نویسنده مشکلی ندارد اما در غیر این صورت حرام است🔍♥️=) نظراتون راجب این پارت؟👇🏿🙂؛ https://harfeto.timefriend.net/16645531930562
مَـذهَبیجٰآت‌بٰـآچٰآشـنيِ‌گـٰآنـدو✨🌿
#رمان #گاندو🐊 ♥️نامیرا♥️ پارت 96 #داوود سعید:میگم داوود، من هنوز تو شُکِ اون صحنه‌ای هستم که دی
🐊 ♥️نامیرا♥️ پارت 97 مشغول صحبت با فرشید بودم که آقا محمد و داوود و سعید وارد اتاق شدن، بعد از سلام و احوال پرسی، در مورد اوضاع ماموریت ازشون پرسیدم، که خلاصه گفتن خداروشکر چیزی پیش نیومده و شهر و بقیه امن و اَمانِه🙂! یه دفعه داوود گفت: داوود:راستی رسول یه چیزی... به نظرم قبل از اینکه اتفاقی بیفته، خودت با پای خودت فرار کن😂:/ میخواستم دلیلش رو بپرسم که یه دفعه دو هزاریم افتاد؛ حدس زدم فرمانده فهمیده باشه که کار رو ول کردم و اومدم بیمارستان؛ میخواستم از زیرش در برم، ولی مثل اینکه سعید سوتی داده بود😐! اعصابم خورد شد از دست سعید،‌ این دفعه‌ی اولش نبود آخه، خیلی از دستش ناراحت شدم، برای همین دیگه اصلا باهاش حرف نزدم😔:/ دلیل‌هاش هم که بدتر عصبی‌ام کرد... سعید:تقصیر من نبود خب... خودت میدونی نمیتونم دروغ بگم☹️! از آقا محمد در خواست کردم که این یه بار رو ببخشن ولی قبول نکردن، تا اینکه فرشید دست به کار شد و موفق هم شد؛ وسطای این صحبت‌ها، سعید هم حرف زد که بهش گفتم حرف نزنه😐:/ میدونم از حرفم ناراحت شد، ولی تقصیر خودش بود، منم بدجور عصبی بودم🙂! آقا محمد رفت که فرشید رو مرخص کنه، منم رفتم داروهاش رو براش بگیرم... قبل از اینکه برم سعید اومد کنارم و میخواست حرف بزنه که اجازه ندادم و از فرشید و داوود خداحافظی کردم😄؛ بعد از کمی معطل شدن، داروهای فرشید رو گرفتم و رفتم پایین که سوار بشیم و بریم طرف سایت: توی ماشین اول نگاه کردم ببینم سعید کجا میشینه بعد برم جای دیگه که کنار من نباشه😐:/ تا رسیدن به سایت به جز آقا و حسین بینِ ما سکوت برقرار بود... در سایت🕓! رسول:داوود من میرم سر میزم، تا هم از علی تشکر کنم، هم یه سری کارهای عقب افتاده رو انجام بدم🙂! داوود:نمیای بالا رسول؟! جلسه داریم... رسول:یادم نبودا، عب نداره بریم😂! بچه‌ها فرشید رو ول کنین دیگه، باید بریم بالا جلسه داریم😐:/ بچه‌های سایت دورِ فرشید رو گرفته بودن و داشتن باهاش حرف میزدن، حق داشتن، فرشید چند هفته گروگان بود و اینجاهم نبودش، بقیه دلشون براش تنگ شده بود، عین من🙂:) فرشید هم با من اومد، سعید هم با داوود رفت؛ رفتیم به اتاق آقای عبدی، آقا محمد هم اونجا بود؛ سر جاهامون نشستیم و جلسه شروع شد... محمد:بسم الله الحمن الرحیم🌿؛ آقای عبدی و بچه‌ها، همونطور که میدونین دانیال توسط کسایی که بهش برنامه و دستور میدادن، که ما نمیدونیم کی هستن، حذف شد؛ قبل از اومدن شماهم به علی سایبری دادم دوربین‌های اون منطقه رو چک کردن، متاسفانه هیچ چیزی دستگیرمون نشد🙂:/ و اینو اضافه کنم که الحمدالله هدف این گروه هم، یعنی یکی از نماینده‌ها، در اَمان هستن و مشکلی پیش نمیاد، چند نفر رو هم هماهنگ کردیم به طور محسوس مراقب‌شون باشن😉! این جلسه برای بستن این پرونده تشکیل شده، اما چون ما اون گروه رو پیدا نکردیم هنوز به طور کامل نمیبندیم، به طور موقت بسته میشه، تا شاید بعدا اگر خدا بخواد سر نخی بدست بیاریم🖐🏿! خب سوالی نیست؟! داوود:نه آقا خسته نباشین😁! محمد:شما خسته نباشین😉❤️:) عبدی:همتون خسته نباشین بچه‌ها، از محمد گرفته تا کل این بچه‌های سایت... مثل همیشه هم حواستون هم باشه🙃! منم فعلا میرم🖐🏿! از آقای عبدی خداحافظی کردیم، وقتی ایشون رفتند فرمانده صحبت کردند: بچه‌ها واقعا دمتون گرم، خداروشکر هیچ چیزی پیش نیومد، خداروشکر هیچ بهانه‌ای هم ندادیم دست دشمن‌ها... واقعا دمتون گرم😌:) من و بقیه دونه به دونه‌مون از خود آقا محمد تشکر کردیم، اگه خودشون نبودن ماهم نمیتونستیم پیش بریم🙂! صحبت‌هامون که تموم شد خداحافظی کردیم و اومدیم بیرون... داوود:رسول ما میخوایم بریم نمازخونه استراحت کنیم، تو هم میای؟! رسول:نه کار دارم داوود... شما برین من بعدا میام، فعلا🙂! از فرشید و داوود خداحافظی کردم، ولی به سعید کم توجهی کردم که خودمم فهمیدم خیلی حد رو گذروندم، ولی دیگه انجامش داده بودم😔:( رفتم سمت میزم و... ••💚🌿💚🌿💚🌿💚🌿💚•• نویسنده:بانو میم.ت🖊❤️:) کپی رمان نامیرا با ذکر نام نویسنده مشکلی ندارد اما در غیر این صورت حرام است🔍♥️=) نظراتون راجب این پارت؟👇🏿🙂؛ https://harfeto.timefriend.net/16645531930562
مَـذهَبیجٰآت‌بٰـآچٰآشـنيِ‌گـٰآنـدو✨🌿
#رمان #گاندو🐊 ♥️نامیرا♥️ پارت 97 #رسول مشغول صحبت با فرشید بودم که آقا محمد و داوود و سعید وارد
🐊 ♥️نامیرا♥️ پارت 98 رسول بدجوری بی محلی میکرد؛ توی بیمارستان که رفتم طرفش باهاش حرف بزنم اونجوری کرد، توی سایت هم که اصلا نِگام نکرد، حتی موقعی که حرف زدم باش جوابم رو نداد😐! بچه‌های سایت دور فرشید جمع شده بودن و احوالش رو میگرفتن، میخواستم اشاره کنم که ولش کنن تا فرشید بیاد بریم سمت جلسه، که رسول کار منو راحت کرد😂🙂! رسول:بچه‌ها، فرشید رو ول کنین دیگه، باید بریم جلسه داریماااا😐:/ میخواستم برم طرف رسول تا باهم بریم بالا، که دیدم دست فرشید رو گرفت و با خودش برد، دیگه منم با داوود رفتم سمت جلسه🙂:( نشسته بودیم، آقای عبدی اون جلو بود و آقا محمد هم سرپا بود و داشت مطالبی که میخواست ارائه کنه رو مرور میکرد تا چیزی رو از قلم نندازه☺️؛ منم داشتم به رسول نگاه میکردم، با بقیه صحبت میکرد ولی با من نه؛ میشه گفت حق داشت، اگه فرشید پا درمیونی نمیکرد الان یه هفته تعلیق بود😔:( الان که این چیزا پیش اومد، فهمیدم رسول رو مثل داداشم، حتی بیشتر از اون، دوست دارم🙂! محمد:بسم الله الحمن الرحیم🌿؛ آقای عبدی و بچه‌ها، همونطور که میدونین دانیال توسط کسایی که بهش برنامه و دستور میدادن، که ما نمیدونیم کی هستن، حذف شد؛ قبل از اومدن شماهم به علی سایبری دادم دوربین‌های اون منطقه رو چک کردن، متاسفانه هیچ چیزی دستگیرمون نشد🙂:/ و اینو اضافه کنم که الحمدالله هدف این گروه هم، یعنی یکی از نماینده‌ها، در اَمان هستن و مشکلی پیش نمیاد، چند نفر رو هم هماهنگ کردیم به طور محسوس مراقب‌شون باشن😉! این جلسه برای بستن این پرونده تشکیل شده، اما چون ما اون گروه رو پیدا نکردیم هنوز به طور کامل نمیبندیم، به طور موقت بسته میشه، تا شاید بعدا اگر خدا بخواد سر نخی بدست بیاریم🖐🏿! خب سوالی نیست؟! بعد از توضیحات آقا محمد، آقای عبدی ازمون تشکر کردن و از اتاق خارج شدن؛ بعد از اون هم فرمانده اینکار رو کردن، ماهم مثل خودشون جواب دادیم😇❤️! بعد از جلسه از آقا محمد خداحافظی کردیم و اومدیم بیرون؛ داوود رفت سمت رسول تا بهش بگه که بیاد بریم نمازخونه، ولی🙂: رسول:کار دارم داوود... شما برین بعدا میام☺️؛ منو و فرشید رفتیم بالا، داوود هم پشت سرمون اومد؛ وارد شدیم و نشستیم تا خستگی‌مون در بره؛ داوود از توی یخچال چهارتا پاکت آبمیوه آوارد تا بخوریم و به قول خودش جون بگیریم که برای بعدا انرژی داشته باشیم😂🖐🏿! فرشید:چرا چهارتا آواردی😐؟! ما سه نفریم... داوود:عه راست میگیا😂! رسول رو هم حساب کردم آخه‌... فرشید:سعید نمیخوای کاری کنی برادر؟! هیچکی ندونه من که خوب میدونم هم خودت هم رسول، هم رو مثل داداش هم میدونین و دوست دارین همو☺️! سعید:فکر کردی دلم نمیخواد😅؛ بی محلی میکنه، میخوام حرف بزنم راهش رو کج میکنه و میره... داوود:بهش حق بده ناراحت شده🙂! البته خودشم یکم زیاده‌روی میکنه‌... من یه فکری دارم اصلا😉؛ بیا این آبمیوه رو بگیر، ببر پایین برای رسول، بگو داوود گفت برات بیارم، نه اصلا نگو داوود گفته، بگو خودم برات آواردم، بعد براش توضیح بده و اِممم...‌ خلاصه خودتون آشتی کنین دیگه😐! فرشید:خیلی فکر خوبیه😍! بدو برو سعید تا دیر نشده... ماهم از پشت هواتو داریم☺️🖐🏿؛ داوود:راست میگه ماهم میایم😉! ببینم چیکار میکنیا😁👌🏿؛ سعید:باشه الان میرم😂؛ فقط رسول نبینه شمارو‌هااااا... پاکت آبمیوه که طعم مورد علاقه‌ی رسول بود رو برداشتم و رفتم پایین سمت میز رسول، داوود و فرشید هم یواش یواش پشت سرم میومدن؛ پشت سر رسول وایسادم، داشت با گوشیش حرف میزد؛ قطع که کرد، دستم رو گذاشتم رو شونه‌اش، پاشد و برگشت طرف من، وقتی دید منم میخواست بازم بشینه که نذاشتم و حرف زدم🙂: سعید:اینو برات آواردم تا بخوری..‌. طعم مورد علاقه‌ات هم هست🙃! فقط یه چیزی میخواستم بگم که... رسول:ممنون که آواردی ولی میل ندارم، بعدا هم حرف بزن کار دارم الان🙂! سعید:بعدا.... ••💚🌿💚🌿💚🌿💚🌿💚•• نویسنده:بانو میم.ت🖊❤️:) کپی رمان نامیرا با ذکر نام نویسنده مشکلی ندارد اما در غیر این صورت حرام است🔍♥️=) نظراتون راجب این پارت؟👇🏿🙂؛ https://harfeto.timefriend.net/16645531930562
مَـذهَبیجٰآت‌بٰـآچٰآشـنيِ‌گـٰآنـدو✨🌿
#رمان #گاندو🐊 ♥️نامیرا♥️ پارت 98 رسول بدجوری بی محلی میکرد؛ توی بیمارستان که رفتم طرفش باهاش حرف
🐊 ♥️نامیرا♥️ پارت 99 رسول:کار دارم داوود... شما برین بعدا میام من☺️! داوود:باشه ولی دیر نکنیا... منتظرتیم داداش🙃؛ از رسول خداحافظی کردم؛ میدونستم چرا همراهِمون نیومد، ولی بهش چیزی نگفتم و رفتم؛ جلوتر از من سعید و فرشید بودن که زودتر به نمازخونه رسیدن... وقتی رسیدیم، فرشید و سعید گوشه‌ای نشستن، منم برای اینکه یکم انرژی بگیریم، رفتم از توی یخچال چهارتا پاکت آبمیوه آواردم تا بخوریم😁؛ سعید:دستت درد نکنه... اصلا هوس کرده بودما😂! فرشید:چرا چهارتا آواردی داوود؟! ما سه نفریم😐:/ فرشید راست میگفت، حواسم نبود رسول رو هم حساب کرده بودم، تازه طعم مورد علاقه‌اش رو هم برداشته بودم، ولی خب اون نبودش😅:( میخواستم به سعید بگم که پادرمیونی کنه و با رسول آشتی کنه که فرشید گفت🙂: فرشید:سعید نمیخوای کاری کنی؟! هیچکی ندونه من که خوب میدونم، تو و رسول، همدیگه رو داداش میدونین☺️! مگه‌ نه برادر...؟! به سعید نگاه کردم؛ از چهره‌اش پیدا بود که همچین هم از این وضعیت خوشحال و راضی نیست؛ یه فکری زد به سرم تا بتونم آشتی‌شون بدم، ولی اول گذاشتم سعید حرفش رو بزنه بعد بگم😁: سعید:فکر کردی دلم نمیخواد😅؛ بی محلی میکنه، میخوام حرف بزنم راهش رو کج میکنه و میره... حرفای سعید که‌ تموم شد، قبل از اینکه فرشید بگه، فکرم رو گفتم بهشون😊: داوود:بهش حق بدا ناراحت شده🙂! البته خودشم یکم زیاده روی میکنه... من یه فکری دارم اصلا😉؛ بیا این آبمیوه رو بگیر، ببر پایین برای رسول، نگو که من بهت دادم و اِمممم... دیگه خودتون آشتی کنین😂😐! هم خود سعید و هم فرشید فکرم رو تایید کردن، منم چهره‌ی مغروری به خودم گرفتم که انگار مثلا چه فکرِ اساسی کردم...😂😌:/ آبمیوه رو دادم به سعید، اونم رفت پایین سمت رسول، منو و فرشید هم یواش یواش پشت سرش رفتیم و وقتی سعید رسید به رسول، ما کمی دورتر وایسادیم تا مارو نبینه😁👌🏿! صداشون رو میشندیم... رسول:ممنون که آواردی ولی میل ندارم، بعدا هم حرف بزن کار دارم الان🙂! سعید:بعدا نمیشه رسول... فقط الان میخوام حرف بزنم... میدونم از دستم ناراحتی و بهت حق میدم، ولی تو هم به من حق بده، تو که مثل داداشم میمونی باید بدونی که من نمیتونم دروغ بگم، اگه هم بتونم انقد پِته پِته میکنم تا طرف متوجه میشه؛ هیچکس منو نشناسه تو خیلی خوب منو میشناسی، بازم‌ میگم، بازم تکرار میکنم، مثل داداشم میمونی برام، حتی بیشتر از اون هم دوستت دارم🙂:)؛ حالا هم آشتی دیگه؟! یادته کلاس پنجم بودیم،‌ سر یه دونه خط‌کش باهم قهر کردیم، ولی فرداش انگار نه انگار... میخوام الانم اونجوری باشیم، بیا بگیر اینم آبمیوه‌ات، حالا بغل رو میدی😁؟! فرشید:شروع طوفانی داشتا😂👌🏿! داوود:هم شروع بود هم پایان☺️؛ به رسول نگاه کردم، چهره‌اش یه جوری شده بود، حق هم داشت، من تا حالا ندیده بودم سعید اینجوری حرف بزنه؛ الان دیگه خبردار شدیم آقا سعیدمون خیلی رمانتیک تشریف دارن😂! رسول شروع کرد حرف زدن... رسول:بسم الله این تویی سعید😂:/ وقت دنیارو گرفتی با این حرفات... حالا انقد هم لازم نبود... دوما، مگه من به تو قبلا نگفتم که قضیه این خط‌کش رو دیگه ‌نگی😐! سوما، آبمیوه آواردی دستت درد نکنه، ولی چرا نی نداره😶💔؛ الانم میدونم توی ذهنت داری بهم‌ میگی این چقدر پر روعه، ولی خودتی☺️! و آخر، ناگفته نماند اگه تو هم نمیومدی خودم داشتم میومدم بالا😅؛ حالا هم بهت این افتخار رو میدم که بغلم کنی، بیا اینجا ببینم😂🙂❤️... سعید:واقعا پر روعی😐:/ اومدم دیوونه😂🙂! {خودتون اینجارو تصور کنین(:❤️} فرشید:هیچی نشد آشتی کردن😐! فکر کردم طول میکشه حالا... داوود:میشناسیشون دیگه😂:/ چقدر هم طول کشید بغل‌شون... فرشید:عجبا... حسودیم شد یه لحظه🤦🏼‍♀؛ داوود:عه فرشید... عشق خودمی تو☺️❤️! فرشید:برو بابا😐! حالا که عشقت یکی دیگس😂😜:/ داوود:لوسِ مسخره😑! من رفتم طرفشون تو هم بیا... .... به به سلام به رفیقای افسانه‌ای😁! رسول: .... ••💚🌿💚🌿💚🌿💚🌿💚•• نویسنده:بانو میم.ت🖊❤️:) کپی رمان نامیرا با ذکر نام نویسنده مشکلی ندارد اما در غیر این صورت حرام است🔍♥️=) نظراتون راجب این پارت؟👇🏿🙂؛ https://harfeto.timefriend.net/16645531930562
۱- رو سرچ کن پارت 99 رو پیدا میکنی😂🙂❤️؛ ۲-بله دقیقا آفرین به شما🙂👌🏻💔؛
مَـذهَبیجٰآت‌بٰـآچٰآشـنيِ‌گـٰآنـدو✨🌿
#رمان #گاندو🐊 ♥️نامیرا♥️ پارت 99 #داوود رسول:کار دارم داوود... شما برین بعدا میام من☺️! داوود:
🐊 ♥️نامیرا♥️ پارت 100 و آخر بچه‌ها ازم خداحافظی کردن و از اتاق خارج شدن؛ این پرونده رو هم میشه گفت تقریبا تموم کرده بودیم، ولی به گروهی که دانیال عضوش بود نرسیدیم؛ دوربین‌های منطقه‌ای که دانیال کشته شد رو هم با علی بررسی کردیم ولی هیچی دستگیرمون نشد؛ خیلی حرفه‌ای کار کرده بودن، ولی مطمئن بودم بالاخره یه روزی یه سوتی میدن☺️👌🏻! پرونده‌ رو گذاشتم توی کمد تا بعدا اگر بازم بهش نیاز شد، در دسترش باشه؛ اتاق رو مرتب کردم و رفتم سمت نمازخونه تا پیش بقیه کمی استراحت کنم، تا جایی که میدونستم همشون رفتن اونجا؛ توی راه با عطیه هم تماس گرفتم🙃: محمد:سلام خانوم... یه خبر خوب دارم برات😁... عطیه:سلام، احوالت آقا محمد؟! به به چه خبری😂؟! محمد:چون عجله دارم دیگه ازت نمیپرسم به نظرت چی🙂! فکر‌ کنم امشب بتونم بیام خونه... عطیه:چه خبری از این بهتر😉:) پس من و عزیز منتظرتیم... کاری نداری من برم؟! از عطیه خداحافظی کردم و رفتم سمت نمازخونه، توی راه به بعضی از بچه‌های سایت هم سر زدم و بهشون خسته نباشید گفتم؛ وقتی رفتم نمازخونه بچه‌ها اونجا نبودن، از کسایی که اونجا بودن پرسیدم کجان؟ اوناهم گفتن پیش پای من رفتن پایین😅! از نمازخونه اومدم بیرون تا برم ببینم کجان؛ یکم که چشم چرخوندم دیدم داوود و فرشید پشت یکی از میزها خودشون رو مخفی کردن، اونورتر هم سعید و رسول باهم صحبت میکردن... محمد:چه خبره اینجا؟! اینا چرا اینجوری قایم شدن😂؟! امیر:سلام آقا، خودتون میدونین دیگه سعید و رسول مثل بچه‌ها باهم قهر کرده بودن، الان سعید داره اوضاع رو جفت و جور میکنه، این دوتا فضول هم این پشت وایسادن دارن گوش میدن😂:/ آهااا، نگاه کنین درست شد... سرم برگردوندم طرف‌شون، بله، رسول در آغوش سعید، سعید هم در آغوش رسول؛ میدونستم این دوتا نمیتونن باهم قهر باشن، حتی یه روز😄! رفتم طرف‌شون، جلوتر از من داوود و فرشید رفته بودن و مشغول صحبت... داوود:شما که نمیتونین باهم حرف نزنین این مسخره بازیا چیه😐؟! رسول:خب دیگه😂! راستی آقا داوود خبر دارم برات🙂؛ عه سلام آقا محمد😥... محمد:سلام استاد رسول مگه روح دیدی اینجوری میترسی😂؟! خب این از آشتی شما دوتا، این خبر چیه آقا رسول؟! بگو بدونیم☺️... سعید:آقا محمد از ابهت‌تون ترسید😂! فرشید:منم تایید میکنم🙂؛ رسول:بزارین بگم دیگه😐:/ آقا داوود همین چند دقیقه میش قبل از اینکه سعید بیاد، خواهرم پشت خط بود، گفت پدر و مادرمون برای پنجشنبه هفته‌ی دیگه قرار خواستگاری رو بزاریم، خودش هم مخالفتی نداره، منم که میدونی عاشقتم😁👌🏻؛ محمد:مبارکه آقا داوود😍! سعید:به به😍! فرشید:زودتر از ما رفتیا😂😍! داوود:ممنون😂😍؛ رسول سر کاری که نیست؟! :/ رسول:نه بخدا...😐! اصلا میخوای الان زنگ بزنم خواهرم خودت باهاش صحبت کن🤪؟! داوود:عه نه نه، باور کردم😓؛ محمد:آفرین به حیات😊👌🏻؛ خب مثل اینکه دهقان فداکار سایت‌مون هم دیگه سر به راه شده بود؛ آقا فرشید هم که در پیشه، پس مثل اینکه توی این یه ماه دوتا عروسی داریم😂🙂! رو به بچه‌ها کردم و گفتم... محمد:خب برین استراحت کنین و یا باهم صحبت کنید، هرچی که دوست دارین؛ منم برم خونه هزارتا کار دارم؛ بازم بهت تبریک میگم داوود جان، و در آینده فرشید جان‌مون😁:) آشتی شما دوتا هم که دیگه هیچی😂! خب کاری ندارین با من؟! داوود:ممنون آقا محمد🙂؛ فرشید:عه آقااا😂:/ رسول:همش تقصیر سعید بود😅🖐🏿! سعید:رسول...😐:/ محمد:باهم حرف نزنین قاطی کردم😶! یکی یکی بگین😂... سعید:آقا راستی من یه چیز بگم🙂! میگم من و رسول برای شما یه لقب براتون انتخاب کردیم😁:) بگیم😂؟! محمد:لقب پس😂! بگو سعید جان... سعید:لقبتون رو گذاشتیم نامیرا🙂؛ خوبه آقا؟! محمد:اسمش که قشنگه... حالا چرا اینو انتخاب کردین😂؟! رسول:به دلیل اینکه نامیرایین😁؛ توی همه‌ی ماموریتا بزنم به تخته همه رو حریف‌اید و کسی نمیتونه حتی نزدیک‌تون بشه، چه برسه به اینکه روتون دور از جون خش بندازه😁:) محمد:لطف دارین همتون☺️؛ حیف نمیتونم بیشتر پیشتون بمونم، فردا باهم بیشتر حرف میزنیم... کاری ندارین باهام؟! از بچه‌ها خداحافظی کردم و داشتم میرفتم طبقه پایین، قبل از اینکه برم کمی از حرفاشون رو شنیدم🙃: فرشید:داوود من میگم روز عروسی‌مون یکی بگیریم😂😍؟! موافقی؟! رسول:آقا اصلا نه به باره نه به داره😐! شاید اصلا نشد😂:/ داوود:رسول نفوذ بد نزن😔! رسول:ایش...😐:/ فرشید:مسخره‌ای رسول😶؛ سعید:بریم دیگه؟! از حرفاشون خندم گرفته بود😂! رسیدم پارکینگ و سوار شدم و راه افتادم سمت خونه؛ اینم از این پرونده‌ی این چند ماه‌مون، شاید فردا یا چند روز دیگه یکی دیگه داشته باشیم🙂؛ نویسنده:بانو میم.ت✒️♥️:)