eitaa logo
مَـذهَبیجٰآت‌بٰـآچٰآشـنيِ‌گـٰآنـدو✨🌿
201 دنبال‌کننده
5.8هزار عکس
2.2هزار ویدیو
207 فایل
༻﷽༺ . . . سـبـزبـآشـیـد؛💚🌱🍏! . . . 400🛫... هَمرآهي‌مون‌کُنىد! ...🛬500 . . . به گوشم جآنآ؛💚🛺! https://harfeto.timefriend.net/16624931961610
مشاهده در ایتا
دانلود
فڪرڪن‌برےگلزارشہدا، میون‌قبرهاقدم‌بزنے، نوشٺہ‌هاشونو‌بخونے، اشڪ‌بریزے، ٺااینجاهمہ‌چیزعادیہ! امافڪرڪن‌برسےبہ‌یہ‌مزار،یہ‌شہید.. روےسنگ‌قبرروبخونے.. شہیدهمسنٺ‌باشہ..! اونموقع‌سٺ‌ڪہ، نفسٺ‌حبس‌میشہ، قلبٺ‌ٺندمےزنه، اشڪاٺ‌روون‌میشہ..:)💔 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
هروقت‌میخواست‌براےجوانان یادگارےبنویسدمے‌نوشت‌: "من‌کان‌للہ‌کان‌اللھ‌‌لھ" هرکه‌باخداباشدخدابااوست:) ♥!
「♥」 +داداش‌چرا‌میخواۍبری‌جبھه!؟ -‌‌دلم‌گرفته‌میخواد‌بره‌ پیش‌دلدارش :) ‌‌‌‌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
مَـذهَبیجٰآت‌بٰـآچٰآشـنيِ‌گـٰآنـدو✨🌿
#رمان #گاندو🐊 ♥️نامیرا♥️ پارت 93 #محمد صدای داوود و سعید که من رو مخاطب قرار دادن، توجه منو به
🐊 ♥️نامیرا♥️ پارت 94 داوود:یه لحظه سعید ساکت باش😐! متوجه نمیشم چی میگن... داوود بهم تَشَر زد و گفت که صحبت نکنم، یه صدایِ عجیبی از اطرافم شنیدم، وقتی که داوود گفت ساکت باشم، گوش‌هام رو تیز کردم تا شاید دوباره اون صدا رو بشنوم، ولی هیچی نشنیدم، با خودم گفتم حتما اشتباه متوجه شدم که دیگه نشنیدم اون صدارو، ولی با صدای شلیک گلوله، شک‌ان به یقین تبدیل شد🙂:/ داوود:بسم الله چی شد یه دفعه😶؟ سعید:آقا محمد چیزیش نشده باشه😢! باهم دیگه رفتیم سمت فرمانده، حالشون خوب بود خداروشکر، گلوله به سمت دانیال شلیک شده بود و جون‌ خودش رو از دست داده بود؛ میشه گفت زیر نظرش داشتن و تا دیدن داره به ماها اطلاعات میده حذفش کردن😐! عجب نامردایین... فرمانده یه جا ازمون پرسید که صدایی نشنیدیم، یا کسی رو اطراف ندیدیم؛ با اینکه من صدایی شنیده بودم و داوود باعث شده بود که من خیلی بهش توجه نکنم، به آقا محمد چیزی نگفتم و طوری جلوه دادم انکار خودم چیزی نفهمیدم! داوود هم با یه لبخند مهمون‌‌ام کرد😂! داوود:فرمانده الان چیکار کنیم؟ بریم سمت بیمارستان؟ پیش فرشید؟ داوود این درخواست رو از آقا محمد کرد، ولی طبق پیش‌بینی خودم ایشون رد کردن و بهش گفتن که بره سمت دانیالُ گوشی‌اش رو در بیاره و بِدِش به من، و بعد زنگ بزنه اورژانس برای بردن جنازه دانیال به سردخونه🙂! داوود گوشیِ دانیال رو داد به من و رفت چند متر اونورتر و با سایت تماس گرفت، منم جواب یه سری از سوالای آقا محمد رو دادم؛ کل چیزی که متوجه شدیم این بود که تیر انداز اولا که سمت رو به رو شلیک کرده و دوم از روی بالکن اینکار رو کرده تا دوربینی اون رو نگیره، و ثالثاً باید بریم سایت تا مطمئن بشیم که واقعا اونجا دوربینی نباشه😁:/ داوود که برگشت، آقا به من گفتش که با رسول یا علی تماس بگیرم و بهشون بگم که یه ماشین برامون بفرستن تا بریم به سمت هدف، منم کمی اونورتر وایسادم و تماس گرفتم تا صحبت‌هام رو فرمانده نشنوه و متوجه نشه که رسول سایت نیست و گرنه کارمون تمومه😐! سعید:الو علی جان سلام، سریعاً یه ماشین وَن برامون بفرست میخوایم بریم جایی، خیلی فوریِ لطفا سریع بفرست... علی:به به آقا سعید، باشه حتما، اتفاقا الان هم داشتم هماهنگ میکردم که اوراژانسی که خواستین رو بفرستم، اون هم توی راهه، حسین هم تقریبا نزدیک شماست، باهاش تماس میگیرم و میگم که سریع بیاد پیشتون😁:) برگشتم به فرمانده توضیح دادم مکالمه‌ رو، ایشونم با سر حرفم رو تایید کردن؛ بعد از پنج شش دقیقه آقا اون سوالایی که نباید میپرسید رو پرسید، و منی که نمیتونم مثل آدم دروغ بگم همه چی رو لو دادم و فهمیدن که رسول رفته بیمارستان و علی جاش نشسته، و خلاصه بخوام بگم این بود که بعد از ماموریت سه‌تامون تعلیقی میخوریم😂! سعید:عه ماشین اومد بریم☺️! داوود:آقا ما رفتیم، شماهم بیاین... من و داوود رفتیم سمت ماشین، حسین راننده بود، در رو باز نگه داشتیم تا آقا محمد صحبت‌اش تموم بشه و بیاد سوار بشه؛ به سرم زد یه سوال از حسین بپرسم که پرسیدم😁: سعید:میگم حسین، چجوریه که هر دفعه ما ماشین میخوایم تو رو میفرستن؟ یا تو نزدیک همونجایی دقیقا😐؟! داوود:آخ دقیقا... این سوالِ منم هست😂:/ حسین:نکنه فکر میکنین جاسوسَم😐! خب ببین من فعلا کارَم همینه، گشت زنی، شما رو رسوندن، مخفیانه جایی رفتن، خیلی چیزای کوچیک دیگه؛ اینایی هم که گفتین خب حتما قسمت بوده دیگه، توضیحی براش ندارم😂:/ سعید:قابل قبوله☺️! داوود:منم میپذیرم... محمد:خب حرکت کن دیره... ماشین حرکت کرد و منم موقعیت رو برای حسین شرح دادم و اونم مارو با سرعتی که مد نظر فرمانده بود به اون سمت برد و رسوند... سه‌تایی که پیاده شدیم، رفتیم به سمتی که فرمانده گفت، صحنه‌ای که دیدم رو اصلا در باورم نمیگُنجید... ••💚🌿💚🌿💚🌿💚🌿💚•• نویسنده:بانو میم.ت🖊❤️:) کپی رمان نامیرا با ذکر نام نویسنده مشکلی ندارد اما در غیر این صورت حرام است🔍♥️=) نظراتون راجب این پارت؟👇🏿🙂؛ https://harfeto.timefriend.net/16645531930562
سلام بچه‌ها همین الان از مدرسه اومدم، عین جنازه شدم😂🖐🏿🙂:/ من تا دو مدرسه‌ام😂🙂!
بیخودی تلاش نکنین.. این کشور و این انقلاب درپناه، حسین‌بن‌علی‌ست-' یادتون نرفته که؟ ما ملت امام حسینیم!:)
حقیقتا مداحیامو؛ بیشتر از آدما دوست دارم(؛
از‌طرف‌خدا:🌿 بندہ‌‌من‌نگران‌فردا‌یت‌‌نباش از‌آدم‌ها‌دلگیر‌‌نباش‌کاری‌ازآنها‌بر‌نمیاد تا‌من‌نخوام‌برگی‌از‌درخت‌نمی‌افته :)!'
معرفۍ‌ڪتاب‌خوب😌💕 کتاب‌هایۍ‌با‌ژانر‌مذهبے📖🌿'! - پنـاه☁️ - بھم‌میـاد؟🌚 - هفت‌سرزمین‌عشق♥️ - مراباخودت‌ببر🌱 - یڪ‌قمقمہ‌دریـا🌊