🔸🔶به نام خدا🔶🔸
#رمان_عشق_فرمانده
پارت صد و چهاردهم
#مهدیه
اون شبو با همون حس عجیب گذروندم💔(همون حس ترکیب خوشحالی و استرس😅) فردا صبح رفتم سایت. همش میترسیدم تو سایت چه جوری باهاش برخورد کنم؟😖 که قبل از اینکه جوابشو تو ذهنم پیدا کنم رو به روم ظاهر شد و در عمل انجام شده قرار گرفتم!😅
خواستم سلام کنم.. گفتم شاید اون بخواد اول سلام کنه چیزی نگفتم.🙊 اونم چیزی نگفت.😅 فکر کنم اونم منتظر من بود اول سلام کنم!🤭 دیدم سلام نمیکنه خودم سلام کردم.🙃 که اونم همزمان سلام کرد!🤦♀😆 انگار همون تصوری که من تو ذهنم داشتمو داشت بهش فکر میکرده!!!😶
وقتی دیدم بیشتر بمونم بیشتر زایه میشم،🙄 ترجیح دادم رد بشم برم. فکر کنم آقا داوودم همینو ترجیح داده بود🤐😆 چون بدون اینکه ادامه بدیم هرکس راه خودشو رفت.😄 رفتم نشستم پشت میزم.. به آقا داوود فکر کردم🤔.. آیا واقعا مرد زندگی هست... با معیار هام هم خونی داره؟😕 یا فقط به خاطر علاقه میخوام باهاش ازدواج کنم؟...🙈
#سعید
مشخصات عکسی که آقا محمد داده بود رو خیلی راحت پیداش کردم!🤷♂ حمید توکلی ۳۲ ساله بود و لیسانس مهندس کامپیوتری داشت.🖥 ولی طبق برگه انتخاب رشته ش میخواسته همکار ما بشه😯 ولی خب قبول نمیشه!! بعد از تحصیلش احتمالا از طریق دوستاش به یه فرد قاچاق کننده مواد مخدر وصل میشه😬 و میره ترکیه اونجا کارای قاچاقی انجام میده.😤 بعد بر میگرده ایران و دیگه شغل و فعالیتی براش ثبت نشده. تا فیهاخالدون طرفو در آوردم😄 و گزارش نوشتم بردم دادم به آقا محمد📑، اولش که اسمو دید چشماش درشت شده بود.😳 چند بار ازم پرسید مطمئنی درسته؟😟 و گفتم که آره🤷♂.. هرچقدر پرسیدم چطور،🧐 جواب نداد! خیلی کنجکاو شدم ببینم چرا این جوری عکس العمل نشون داد!!😟
#محمد
گزارشو که از سعید گرفتم مشتاقانه میخواستم ببینم اون آدمِ ........🤬 کی بوده که مزاحم مهدیه میشده.😤 اما وقتی اسمو دیدم... باورم نمیشد!🤭😳😳 اسم یکی از همکلاسی های دوران دبیرستانم بود!😬 که سعی میکرد باهام صمیمی باشه ولی ازش خیلی خوشم نمیومد.🙄 باباش معتاد بود و اخلاق درست و حسابی هم نداشت.😒 اما از اونجایی که سعی میکرد خودشو شبیه من کنه خیلی خوب یادمه..🤨
ولی واسه چی آخه باید مزاحم خواهرم بشه و دنبالش کنهههه😡😡
اصلا چجوری به خودش جرعت دادههههه😡😡
با چه هدفی این کارو کردهههههه😡😡
خیلیییی از دستش عصبانیه م.🤬😤 اگه یه بار دیگه ببینمش حتما حسابش میرسمممم🤬🤬
چشمشو که به ناموسم چشم دوخته در میارممممم🤬🤬
اینجوری بهم میگفت تو بهترین دوستمییییی🤬🤬
پس معلومه اون موقع هم همه رو بلوف میزنههههه🤬🤬
وجدان: محممممممد!😟 این کارا از تو بعیده!🤨 تو آدم منطقی و عاقلی هستی نباید اینجوری عکس العمل نشون بدی و قضاوت کنی!😔
محمد: اههههه دست خودم نیست.😞 پا روی بد جایی گذاشته نمیتونم خودمو کنترل کنم😩
وجدان: تو که ادعا داشتی نقطه ضعف نداری! حالا چیشد پس!🤨
محمد: بکش کنار ببینم الان من اعصابم خورده این دنبال نقطه ضعفه!😩🙄
وجدان: تو خودتی و خودت. خودت باید نقطه ضعفاتو کم رنگ کنی..😌
محمد: الان هیچی نگو..😡😡
ادامه دارد...
🌺🌱🌺🌱🌺🌱🌺🌱🌺🌱🌺🌱🌺🌱🌺🌱🌺
آنچه در پارت بعد خواهید خواند❗️
قرار ملاقات چیشد؟🤨
از پنجره😎
💠نویسنده : سرباز یار💠
نظراتتون رو حتما تو ناشناس به ما بگید🎁
https://harfeto.timefriend.net/16444030352092
کپی ممنوع🚫
_-_-_-_●●⸾💚 ⃟🌺⸾●●_-_-_-_
🌱@romangandoee🌱
_-_-_-_●●⸾💚 ⃟🌺⸾●●_-_-_-_
مَـذهَبیجٰآتبٰـآچٰآشـنيِگـٰآنـدو✨🌿
#رمان #گاندو🐊 ♥️نامیرا♥️ #داوود پارت 4 داشتم سر به سر فرشید میذاشتم که سعید و رسول باهم از پله
#رمان #گاندو🐊 ♥️نامیرا♥️
#سعید
پارت 5
با رسول و داوود و فرشید و چندتا از خانوما رفتیم به سمت اتاق آقا محمد؛توی راه تا نرسیده بودیم داشتیم رسول رو سوال پیچ میکردیم که بگه داوود بهش چی گفته کنجکاو شده بودیم😂
سعید:رسول قضیه داوود رو بگو من میخوام بدونم که چیه...😄
داوود:رسول به جون خودم حرفی بزنی از وسط یه قاچات میکنم🔪😐
رسول:نگران نباش داداش از شتر صدا در بیاد از من هیچ صدایی در نمیاد...😂
سعید:خودت بگو داوود...😊
فرشید:آره خودت بگو که رسول به زحمت نیفته که مثل مال من پیاز داغِش رو زیاد میکنه گفته باشم...😂
داوود:میگم بهتون به وقتش یکم صبر داشته باشین یکم فقط...🙃
همهمون خندههامون که تموم شد در زدیم و وارد اتاق آقا محمد شدیم پشت در رسول اولش یه نفس عمیق کشید معلوم بود یکم پَرهاش ریخته میترسید آقا تنبیهاش کنه ولی آقا محمد نمیکنه من میشناسم آقا رو ولی بهش نگفتم تا از این ترسِش یکم بخندم...😂
آقا محمد:بشینین بچهها...👀
کارتون دارم...🙂
همه:چشم آقا بفرمایین...😁
سعید:آقا اتفاقی افتاده که همهمون رو خبر کردین بیایم؟😶
محمد:یکم صبر کنین کارم با سیستم تموم بشه میگم قضیه رو...😊
آقا محمد داشت کارش رو انجام میداد ماهم از این ور پچ پچ میکردیم که البته رسول هم شروع کرد و گرنه ما ساکت بودیم کلا بدونین همه چی از رسول شروع میشه همه چیا...😑
رسول:یعنی قضیه چیه...؟🧐
همه یه نظر بدن زود تند سریع😁
داوود:شاید ماموریت تازه داریم که آقا میخواد باهامون حرف بزنه😉
فرشید:اینم حرفیه داوود من باهات موافقم احتمال این بیشتره...👍🏻
سعید:من میگم آقا محمد میخواد بهمون تَرفیع بده ببین کِی گفتم...😍
رسول:زِهی خیال باطل...😂
سعید:چیه مگه؟😐
رسول:از این بیشتر میخوای ترفیع بگیری برادر سعید اصلا فرض کنیم اینم باشه آخه مگه آقا دور از جونش سرش به سنگ خورده به تو ترفیع بده...😂
داوود و فرشید بعد از تایید حرف رسول زدن زیر خنده نگاه که کردم دیدم خانمها هم دارن میخندن یعنی اینقد حرفم مسخرخ بوده خب اینم فقط یه حدس بود نگفتم که حتما میخوان بدن...😕
سعید:بی مزهها...😑
کارتون دارم حالا😂
آقا محمد:خب بچهها شروع میکنیم پچ پچ کردن رو تموم کنید کار داریم😃
-----------💟------------
آنچه خواهید دید؟👀
🍄یه ماموریت هیجانانگیز دیگه😁
🍄تروریست آقا😶
🍄نمک ریختن بسه😠
🍄آقا محمد یعنی چی...!!!😳
••💚🌿💚🌿💚🌿💚🌿💚••
نویسنده:بانو میم.ت🖊❤️:)
کپی رمان نامیرا با ذکر نام نویسنده مشکلی ندارد اما در غیر این صورت حرام است🔍♥️=)
نظراتون راجب این پارت؟👇🏿🙂؛
https://harfeto.timefriend.net/16645531930562
مَـذهَبیجٰآتبٰـآچٰآشـنيِگـٰآنـدو✨🌿
#رمان #گاندو🐊 ♥️نامیرا♥️ پارت 26 #داوود داشتم منطقه رو چک میکردم هیچی نبود ولی بازم باید حواسمو
#رمان #گاندو🐊 ♥️نامیرا♥️
پارت 27
#سعید
داشتم توی موقعیتم گشت میزدم که یه پسر جوون دیدم قیافش برام آشنا بود رفتم جلوتر....
نه بابا این نیست😐:/
نه دانیال بود اشتباه نکرده بودم دست کردم توی جیبم که بیسیم رو بردارم فهمیدم رسول ندادش بهم...😶:/
وای خدا از دست این رسول چه کنم😑
گوشیم رو برداشتم زنگ بزنم فرمانده که خودش زنگ خورد و داوود بود😃
داوود:سعید تو موقعیتی؟🤧
سعید:اولا که سلام😶
دوم بله آقا داوود آره چطور؟
داوود:وقت گیر آواردیا تو هم😐
دانیال رو دیدی حتما؟🧐
سعید:آره تو از کجا میدونی؟😶
داوود:رسول دیدش بهمون گفت🙃
آقا محمد گفت نامحسوس بری دنبالش فقط مواظب باشیا😁
سعید:من برم داوود؟😶
نشیم مثل فرشیدا که دیگه مثل من گیرتون نمیاد اینجا😂
داوود:نفوذ بد نزن😐
بعدش تا من هستم شماها که اصلا به چشم نمیاین پسرای گُل😌
سعید:تو به جز تیر خوردن مگه کاری هم میکنی تو سایت ها؟🤣
من رفتم آقا داره دور میشه😁
داوود:بزار برمیگردی سایت به حسابت میرسم برو تا یه چیزی بهت نگفتم😐
سعید:چشم به امید دیدار😁
داوود:به نفعته فعلا نبینمت چون میدونی ببینمت کارت تمومه😂
سعید:پس نه به امید دیدار😐:/
پسر جان زور تو به من نمیرسه من خیلی از شما قوی ترم و سریع تر😌
داوود:توی خوردن آره خیلی سریع هستی سعید جان🤣
سعید:تو اصلا آدم نمیشی داوود نه تو نه اون رسول که همش تناش میخاره برای شوخی کردن با من و بقیه برو من به کارم برسم میبینیم همو حالا😐
داوود:منم از رسول یاد گرفتم☺️
کلا هر اتفاقی میفته مطمئن باشین باعث و بانیش رسوله😂🖐🏿
سعید:خدایی اینو حق گفتی🤣😐
فعلا🖐🏿
از داوود خداحافظی کردم یعنی به روز نمیشد ما باهم دعوا نکنیم البته یه دعوای دوستانهی مامورانه با چاشنی شوخی که ته هم نداره اصلا😂
رفتم دنبال دانیال هیچکاری نمیکرد خیلی مشکوک بود نه طرف ساختمون مناظرهها میرفت نه جای دیگه😐
فقط همونجا قدم میزد منم پشت درخت وایساده بودم نگاش میکردم😕
گوشیاش رو از توی جیبش در آوارد تا زنگ بزنه نمیشنیدم چی میگفت☹️
داشتم نگاش میکردم که دیدم یه ماشین اومد دنبالش سوارش شد و رفت،ماشین باهام نبود برای همین همون جا موندم گوشیام رو برداشتم تا زنگ بزنم به داوود بهش بگم🙂
که یه دفعه یه موتوری گوشیام رو از دستم انداخت زمین و خودم رو هل داد سرم خورد به لَبه جوب و...😣
------💟------
آنچه خواهید دید؟🙄
🍄گوشیاش خاموشه😐
🍄پیداش کردی رسول
🍄نه آقا محمددددد😱
••💚🌿💚🌿💚🌿💚🌿💚••
نویسنده:بانو میم.ت🖊❤️:)
کپی رمان نامیرا با ذکر نام نویسنده مشکلی ندارد اما در غیر این صورت حرام است🔍♥️=)
نظراتون راجب این پارت؟👇🏿🙂؛
https://harfeto.timefriend.net/16645531930562
مَـذهَبیجٰآتبٰـآچٰآشـنيِگـٰآنـدو✨🌿
#رمان #گاندو🐊 ♥️نامیرا♥️ پارت 30 #داوود که دیدم یهو سعید دوباره با مغز اومد به زمین؛به زور خودم
#رمان #گاندو🐊 ♥️نامیرا♥️
پارت 31
#سعید
یه تیکه به رسول انداختم و سریع رفتم ببینم آقا محمد چیکارم داره😁
(شیوه فرار فقط😂😐)
میدونستم هرچی بگم باز رسول حرف خودش رو میزنه برای همین منتظر جوابش نشدم😐:/
جواد:سلام آقا سعید جان خوبی؟
یه چند ساعت پیش رسو نگرانت بود ماهم نگران شدیم ولی مثل اینکه حالت از ما بهترهها...😂🖐🏿
سعید:سلام...
حالا مفصله بعدا برات تعریف میکنم😂
من برم آقا کارم داره😁؛
جواد:خدا به همرات🙃:)
(جواد یکی از بچههای سایته که معمولا کارهای اداری رو انجام میده🙂)
بعد از صحبت با جواد به اتاق آقا محمد که رسیدم در زدم و وارد شدم☺️
سعید:سلام آقا کارم داشتین؟
محمد:آره بشین تا برات بگم🙃
بهتری الان؟
سعید:خوبم فرمانده😁
راحتم شما بگین😊
محمد:اون کسی که با موتور بهت زد رو چهرهاش رو دیدی؟
یکم هم یادت باشه بدرد مون میخوره🙂
سعید:خیلی سریع اتفاق افتاد آقا برای همین تشخیص ندادم☹️
خب میتونیم بگیم رسول دوربینها رو چک کنه تا ببینیم کیه🧐
محمد:عیبی نداره🙃
برای همین صدات کردم🗒
اینو بده به رسول بهش بگو چک کنه نتیجه رو بهم بگه😉
سعید:چشم آقا پس فعلا😁
محمد:چشمت بیبلا😊
بیا توی این فلشه فقط بهش بگو سریع انجام بده وقت نداریم😉
سعید:حتما آقا محمد بهش میگم☺️
محمد:تشکر😁؛
فلش رو از فرمانده گرفتم و رفتم پایین با اینکه دوست نداشتم با رسول حرف بزنم ولی چارهای نبود😐
رفتم پایین دیدم رسول داره با داوود پچ پچ میکنه و میخنده😶
داوود رفته بود روی مخم معلوم نبود طرف کیه😑
یه نقشه حسابی کشیدم🙃
دارم برات آقا رسول🤗
داوود برگشت منو دید یه هیس یواشکی بهش گفتم که منو لو نده☺️
نمیدونم چرا یه لحظه خم شد طرف رسول گوشیاش رو بهش نشون داد📱
آروم آروم رفتم سمت رسول😃
حالا حالاها کارش داشتم😂
رفتم طرف رسول دستام رو آماده کردم تا یه پس گردنی حسابی بهش بزنم🙃
دستم رو بردم بالا که یه دفعه...
-------💟--------
آنچه خواهید دید؟
🍄خیلی بَدی داوود😐
🍄اینو بگیر رسول
🍄بزار وصلش کنم سعید
••💚🌿💚🌿💚🌿💚🌿💚••
نویسنده:بانو میم.ت🖊❤️:)
کپی رمان نامیرا با ذکر نام نویسنده مشکلی ندارد اما در غیر این صورت حرام است🔍♥️=)
نظراتون راجب این پارت؟👇🏿🙂؛
https://harfeto.timefriend.net/16645531930562
مَـذهَبیجٰآتبٰـآچٰآشـنيِگـٰآنـدو✨🌿
#رمان #گاندو🐊 ♥️نامیرا♥️ پارت 34 #رسول خیلی خسته بودم و خوابم میومد😴 برای چند دقیقه که میشد یکم
#رمان #گاندو🐊 ♥️نامیرا♥️
#سعید
پارت 35
توی سایت داشتم قدم میزدم تا یکم فکرم آزاد بشه،به سرم زد برم آشپزخونه ببینم چیزی داریم یا نه؟😁
(بسه دیگه آقا سعید چقدر میخوری😐)
توی راه که داشتم میرفتم گوشیمزنگ خورد نگاه که کردم دیدم حسینِ،جواب دادم🙂:
سعید:سلام آقا حسین یادی از ما کردین در خدمتیم😁🖐🏿
حسین:.....
سعید:چی آها باشه باشه الان به آقا محمد میگم خداحافظ😳
رفتم دم اتاق آقا محمد اونجا نبودن رفتم پایین دیدم دارن با رسول و داوود حرف میزنن عکس دانیال هم روی صفحه بود یه کوچولو تعجب کردم🙃
چون از پلهها زیاد بالا و پایین رفته بودم نفسم گرفته بود😅
رسیدم به آقا محمد با هن و هن گفتم حسین زنگ زده و گفته دانیال توی فلان مکان دیده شده😕
(شوخیهای رسول رو دیگه نمیگم وقت دنیاتون رو بگیرم کلا بدونید این رسول چرت و پرت زیاد میگه)😐😂
محمد:خب...
موقعیت دانیال رو از سعید بگیر رسول و روش سوار باش شماهم آقا سعید حواست باشه ما با یه تیم حرفهای در طرفیم تعیقیبش کن🙃
سعید:چشم آقا فعلا😊
محمد و رسول و داوود:خدانگهدارت👋🏻
رسول:یه لحظه سعید وایسا😂🖐🏿
(رسول به طرف سعید میرود😂😐)
سعید:بگو زود میخوام برم🤨:/
رسول یه لحظه رفت طرف میزش و از توی کِشویِ میزش یه چیزی در آوارد و اومد سمت من و گفت😐:
رسول:بیا اینم یه کیک گفتم توی راه گُشنهات نشه بیا عزیزم🤣🖐🏿
سعید:بمیری رسول😐:/
نمیخوام برو سر کارت خداحافظ😶
کیک رو از دستش نگرفتم،متوجه شدم داره منو دست میندازه،پشت سر رسول رو که نگاه کردم دیدم داوود که پخش زمین شده از خنده،آقا محمد هم لبخند زده بود و تا نگاشون کردم اون لبخند رو از روی صورتشون جمع کرد😂🙂
حوصله این رسول رو نداشتم برای همین دیگه ادامه ندادم و با یه خداحافظی خودم رو خوشحال کردم😂😁؛
به موقعیت دانیال رسیدن🕙
به موقعیت دانیال رسیده بودم یکم که اطراف رو نگاه کردم دیدمش داشت سوار یه موتور میشد منم سوار یه ماشین تاکسی زرد بودم و رفتم دنبالش🛵
بعد از نیم ساعت🕒
نیم ساعت بود رفته بودم دنبالش تقریبا داشتیم از شهر دور میشدیم متوجه من نشده بود و گرنه ضد میزد☺️
به دوراهی که رسیدیم پیچید سمت راست یه مکان خیلی خلوت بود و فقط اون دور دستها یه جای زِبار در رفته میدیدم🙄
اونم دقیقا داشت میرفت سمت اونجا فکر کنم به مکانشون رسیده باشیم خیلی ذوقزده بودم😇
احتمال اینکه اونجا مکانشون بوده باشه خیلی زیاد بود برای همین دیگه نرفتم دنبالش ریسک هم داشت ممکن بود متوجهام میشد برای همین دور زدم🙃
گوشیام آنتن هم نداشت خیلی از شهر دور شده بودم با خودم گفتم رسیدم شهر حتما یه زنگ بزنم چون میدونستم وقتی از شهر دور میشیم آنتن هم میره هم رسول دیگه نمیتونه روم سوار باشه مگه اینکه بیسیمام باهام باشه که بازم مثل همیشه یادم رفته بود بیارمش😶
یه لحظه کنار جاده وایسادم تا آدرس مکان رو بنویسم خیلی پیچ در پیچ بود برای همین خیلی طول کشید بنویسمش ترسیدم اشتباه بنویسم برای همین به قول رسول مغز مبارکُ کار انداختم😁
نوشتنم که تموم شد راه افتادم تقریبا تا سایت نیم ساعت راه بود کم کم هم داشتم به شهر میرسیدم🙂
خیلی هم گشنهام شده بود از صبح تاحالا هیچی نخورده بودم حتی یک ساعت هم بیشتر نخوابیدم خیلی کار روی سرم ریخته بود😶
با خودم گفتم کاشی اون کیکِ رو از رسول میگرفتم😂😐
(حیف نگرفتش😂😔)
بعد از یه ربع🕔
به شهر رسیدم🛤
گوشیام آنتناش اومد کنار جاده ماشین رو نگه داشتم چک کردم موبایل رو دیدم رسول بیست بار زنگ زده😶
شمارهاش رو گرفتم اِشغال بود فکر کنم باز داشت بهم زنگ میزد یا زنگ زده بود به داوود داشت سرکارش میذاشت مثل همیشه...😐
(تو رو خدا ولمون کن رسول😂😐)
یه چند دقیقه وایسادم دوباره بهش زنگ زدم این دفعه بوق خورد😅
فقط وایساده بودم جواب بده یکم اذیتش کنم ولی گفتم پشت تلفن مزه نمیده بزار برم سایت تا حسابش رو قشنگ برسم😁
سعید:الو رسول سلام چه خبره اینقدر زنگ زدی برادر😅
رسول:سلام و....😡
••💚🌿💚🌿💚🌿💚🌿💚••
نویسنده:بانو میم.ت🖊❤️:)
کپی رمان نامیرا با ذکر نام نویسنده مشکلی ندارد اما در غیر این صورت حرام است🔍♥️=)
نظراتون راجب این پارت؟👇🏿🙂؛
https://harfeto.timefriend.net/16645531930562
مَـذهَبیجٰآتبٰـآچٰآشـنيِگـٰآنـدو✨🌿
#رمان #گاندو🐊 ♥️نامیرا♥️ پارت 38 #فرشید خسته شده بودم چند روزی بود هیچی نخورده بودم و حتی یه خو
#رمان #گاندو🐊 ♥️نامیرا♥️
پارت 39
#سعید
رسیدم سایت ماشین رو پارک کردم و رفتم بالا تا خبر خوب رو بدم به آقا...
دیدم رسول و داوود دارن باهم پچ پچ میکنن پریدم توی حرفشون و سلام و علیک و از این حرفا🙃؛
سعید:من برم بالا تا خبر رو بدم به آقا محمد و بیام😇:)
این رسول و داوود بازم باهم دست به یکی کرده بودن تا منو اذیت کنن رسول گفت خبر خیلی وقته داده شده و داوود هم همراهیاش میکرد آخرش گفتن نگران نباش چیزی نگفتیم برو افتخار رو نصیب خودت کن😐:/
(مرض دارن میدونم😂🙂)
رفتم بالا رسیدم دم اتاق فرمانده در زدم و وارد اتاق شدم☺️
سعید:سلام آقا خبر خوب دارم😍
محمد:سلام آقا سعید خوش خبر باشی بگو منتظرم از دانیال چه خبر؟🙂
سعید:دقیقا مربوط به دانیال میشه من همونطور که گفتین تعقیبش کردم و فکر کنم آقا به مکانشون رسیده باشیم😁
محمد:چقدر خوب پس😊،
این حد از جدیات فرمانده خیلی مشکوک بود،یه طوری جواب میداد که انگار از قبل میدونست🙁
سعید:آقا میدونستین؟😬
محمد:آره خودم یه بار تعقیبش کرده بودم این دفعه تو رو فرستاده بودم تا مطمئن بشیم که شدم🤗
سعید:آها فهمیدم من آدرسش رو هم براتون نوشته بودم😣🤦🏼♀،
(بنده خدا سعید🤣🙂)
محمد:عیبی نداره حالا😂
(محمد میخندد😂🙂)
(اسکل کرده برادر سعیدمون رو😂😔)
سعید:نخندین آقا جون من،میخواستم بیام یکم افتخار نصیب کنم جلوی این رسول و داوود پُز بدم نشد که نشد😕
محمد:ایشالا دفعه بعد😅
آدرس رو بده بدرد میخوره🙃؛
سعید:چشم بفرمایین☹️:)
آدرس رو دادم به آقا محمد یکم براندازش کرد و اونو گذاشت لای یک پرونده و بعد به من گفت😁:
محمد:سعید الان که آدرسشون رو داریم خیلی خوبه ولی فعلا نمیتونیم و نمیشه وارد عمل بشیم و به اونجا بریم🙂
سعید:چرا آقا...🙁؟
الان بهترین موقعیتی که داریم برای دستگیری اونا😕...
محمد:آره دقیقا خیلی موقعیت خوبیه اما فعلا چند روز از مناظرهها مونده شاید بتونیم به بالاییهاشون برسیم🙃
سعید:بله متوجه شدم🤗؛
حق با فرمانده بود شاید به بالاتریهاشون میرسیدم یه دفعه رسید ذهنم به آقامحمد گفتم آقا فرشید چی امکانش زیاده فرشید اونجا باشه🙁؟
محمد:آره ولی فعلا باید حواسمون به این چند روز باشه مراقب فرشید هم هستیم نگران نباش😊...
سعید:میگم آقا به این دوتا چیزی نگین الان باز یه بهونه پیدا میکنن منو مسخره میکنن😑...
محمد:چیو نگم😅؟
سعید:اینکه شما از قبل آدرس رو میدونستین☹️
محمد:نمیشه آقا سعید😁
رسولللل و داوودددد بیاین😂📣
(محمد بهشون پیوست😂🙂)
(به اکیپ خُلهای سایت😁)
داشتیم منو و آقامحمد میخندیدیم که یهو در باز شد و...😬
••💚🌿💚🌿💚🌿💚🌿💚••
نویسنده:بانو میم.ت🖊❤️:)
کپی رمان نامیرا با ذکر نام نویسنده مشکلی ندارد اما در غیر این صورت حرام است🔍♥️=)
نظراتون راجب این پارت؟👇🏿🙂؛
https://harfeto.timefriend.net/16645531930562
مَـذهَبیجٰآتبٰـآچٰآشـنيِگـٰآنـدو✨🌿
#رمان #گاندو🐊 ♥️نامیرا♥️ پارت 48 (در زمان گذشته هستیم) #رسول رسیدیم به مکانی که برامون تعیین ک
#رمان #گاندو🐊 ♥️نامیرا♥️
پارت 49
(در زمان گذشته هستیم)
#سعید
دیشب که یه چهار ساعت روی هم خوابیدیم که اونم خوب بود پاشدیم؛ داشتیم سر سریع یه چیزی میخوردیم تا سریع بریم سمت حرم🕌
آقا محمد داشت نماز میخوند رسول هم هنوز خواب بود منو و داوود و فرشید هم سرپا داشتیم یه چیزی میخوردیم که فقط ضعف نکنیم دیرمون شده بود🙃
آقا محمد نمازش که تموم شد رفت سمت رسول تا بیدارش کنه اونم باید باهامون میومد صداش کرد رسول جان رسول مگه بیدار میشد داوود از اینجا گفت آقا صداش کنین رسولی پا میشه🤣😍:/
(رسولی آخه😂😐)
داشتیم میخندیدیم که آقا محمد یه بار دیگه صداش زد، رسول با چشمهای بسته پاشد گفت چیه سعید گذاشتی من بخوابم دیشب با اون صدای ناهنجارت نذاشتی بخوابیم اصلا😐:/
محمد:پاشو رسول جان میفهمم چی میگی منم دیشب درست نخوابیدم😂
سعید:ببخشید آقا دست خودم نیست معذرت میخوام😬:/
داوود و فرشید گفتن فرمانده ما عادت کردیم به این خر و پف سعید اصلا نباشه خوابمون نمیبره😂
رسول:ولی من خوابم نمیبره😑
آقا محمد چیزی نخورد ولی رسول کل سفره رو درو کرد و لباساش رو پوشید باهامون اومد😂:/
توی حرم🕒
رسیدیم حرم همونطور که آقا محمد گفت ما توی بخشهای مختلف ورودی مردها مستقر شدیم و چند نفر هم توی بخشهای مختلف حرم مسقر بودن🙃
هنوز خبری نشده بود ماهم از این فرصت استفاده کردیم و یه زیارت کوچیک انجام دادیم خیلی وقت بود نیومده بودم😍
داشتم دعا میخوندم که بیسیمام صدا داد از طرف آقا محمد بود📱
محمد:سعید سعید بیا سمت شرق هدف خودش رو نشون داد وقت نداریم😬
با هر سرعتی که میتونستم خودم رو رسوندم دیدم یه پسر بیست و هفت هشت ساله رو گرفتن یه ساک هم همراهش بود که اون رو داوود با احتیاط از دستش گرفت و گذاشت روی میز😨
فرشید درش رو باز کرد منو و داوود هم داشتیم نگاه میکردیم آقا محمد گفت از اینجا دورش کنین سریع زود باشین وقتی که دور شدیم خداروشکر مردم متوجه نشده بودن و گرنه نمیشد اوضاع و مردم رو کنترل کرد🙃
رسول بمب رو از توی ساک آوارد بیرون دو دقیقه مونده بود تا متفجر بشه آقا محمد براندازش کرد فهمیدیم که دست سازه و خنثی کردنش رو فقط خدا میدونه چون اونا هرطوری که بخوان میتونن تنظیمش کنن😬
آقا محمد گفت شماها از اینجا برین سریع تا میتونین دور بشین🙂:)
ما همهمون بهم نگاه میکردیم... نمیتونستیم فرماندهمون رو تنها بذاریم برای همین گفتیم آقا ما جایی نمیریم تا تهش هستیم باهاتون نمیریم🙃👊🏻
محمد:گفتم برین معلوم نیست الان میخواد چه اتفاقی بیفته الان منفجر میشه زود باشین یه نفر بمیره از شش هفت نفر بهتره اینطوری کل سایت خالی میشه برین من باهاش ور میرم اگر شد خنثی میشه اگر نه...😢
داوود:آقا ما نمیریم الان نمیتونیم تنهاتون بذاریم بگین چیکار کنیم ماهم همونو انجام میدیم🙃
محمد:قول میدین؟
همه گفتیم:بله آقا به جون شما🙃
محمد:از اینجا برین جون من رو خوردین پس زود باشین برین🙂
چارهای نبود باید میرفتیم آخه این حرف بود که تو زدی داوود تا جایی که میشد دور شدیم همه مون نگران بودیم نگران آقا محمد که هنوز دو سه روز نشده بود شده بود فرماندهمون ما داشتیم از دستش میدادیم😔
نمیخواستیم تازه داشتیم به آقا محمد عادت میکردیم جدی بودناش شوخی های یه لحظهای و ضایع کردن رسول و ما نه خیلی زود بود فقط من اینجوری نبود همهمون بی قرار بودیم و فکر توی سرمون بود😢💔
رسول دور خودش چرخ میزد و بغض کرده بود داوود هم خودش رو مقصر میدونست فکر میکرد نباید اون حرف رو میزد فرشید هم آروم و قرار نداشت راه میرفت میزد توی سرش حال من هم تعریفی از بقیه نداشت☹️
لحظه آخر که داشتیم دور میشدیم فقط یه انبردست رو دست آقا محمد دیدم با یه لبخند دلنشین که مارو راهی کرد😢
••💚🌿💚🌿💚🌿💚🌿💚••
نویسنده:بانو میم.ت🖊❤️:)
کپی رمان نامیرا با ذکر نام نویسنده مشکلی ندارد اما در غیر این صورت حرام است🔍♥️=)
نظراتون راجب این پارت؟👇🏿🙂؛
https://harfeto.timefriend.net/16645531930562
مَـذهَبیجٰآتبٰـآچٰآشـنيِگـٰآنـدو✨🌿
#رمان #گاندو🐊 ♥️نامیرا♥️ پارت 59 #داوود همهمون سر موقعیتهایی که برامون تعیین کردن مستقر شده ب
#رمان #گاندو🐊 ♥️نامیرا♥️
پارت 60
#سعید
آقا محمد که اومد به موقعیت ما با داوود رفت یه گوشه و داوود براش توضیح داد که اینجا چه اتفاقی افتاده🙂!
منم اینجا پیش اون خانومه بودم، یه دفعه پاشد و خواست بره منم مانع شدم و جلوشون وایسادم که نرن😁:/
خانومه:بزارین من برم خونه؟😕
منم یکم که فکر کردم دیدم چرا نباید بزارم، مرده که رفت و تموم شد، برای همین از جلوش اومدم کنار تا بره، با سرعت زیادی ازمون دور شد این سرعتش رو من بر مبنای ترس گذاشتم ولی نمیدونستم یه چیز دیگهاس😬!
آقا محمد گفت اینا همش یه نقشه بود و تَلَهاس، ازم خواست که خانومه رو بیاریم ولی من گذاشته بودم اون خانومه بره و فهمیدم که گند زدم، فرمانده هم یکم دعوام کرد و حق هم داشت نباید میذاشتم که خانومه بره😕:(
آقا محمد یه سری توضیحات رو بهمون داد و رفت تا سوار موتور بشه و بره به موقعیت خودش، منو و داوود در مورد گندمون حرف زدیم که صدای گلوله اومد صدا رو که دنبال کردم دیدم آقا محمد زمین افتاد بهش شلیک کردن😢!
میخواستم برم پیش آقا ولی داوود نذاشت و گفت برم دنبال مرده، منم با زحمت قبول کردم، میخواستم پیش آقا باشم ولی چارهای نبود و رفتم دنبال مرده، سرعتش خیلی زیاد بود منم به همون شدت دویدم، مردم از صدای گلوله وحشت کرده بودن و کوچهها یکم شلوغ بود اون مرد هم پشت سر هم می پیچید به اینور و اونور ترسیدم نتونم بگیرمش😕:(
ولی باید بگیرمش؛ اون مردِ خدانشناس به فرماندهام شلیک کرده باید انتقامش رو پس بده، نمیذارم فرار کنه، سرعتم رو بیشتر کردم، ولی بازم باهاش کمی فاصله داشتم، پاهام داشت تاقَتاش رو از دست میداد، ولی نباید وایمیسادم تازه داشتم بهش میرسیدم، خدا رو شکر با کمک چند تن از مردم تونستم بگیرمش😇!
به مرده دستبند زدم و تحویل بچهها دادم، توی این فاصله هم داوود اومد، ازش حال آقا محمد رو پرسیدم ولی همونطوری که حدس میزدم آقا نذاشته بود داوود بمونه پیشش؛ از کارهای فرمانده بعضی وقتا واقعا کُفری میشم؛ به داوود گفتم بریم طرف آقا محمد اونم قبول کرد🙂:)
داوود توی راه ازم در مورد دستگیری مرده پرسید و منم جواب دادم، ولی کاشی جواب نمیدادم انقد که این داوود سوالای مسخره میپرسه😐!
داوود:حالا واقعا خودت گرفتیش یا کسی کمکت کرد سعید؟🤣😁
سعید:تو فرض کن کمکم کردن چه فرقی به حال شما میکنه داوود جان؟🤨
داوود:حدس میزدم همین باشه تو با این شکم که نمیتونی بُدوئی🤣🙂
سعید:خیلی لوسی داوود😐
الان هم اگه تو جای من بودی همین یه تیکه گوشت هم دیگه نداشتی🤣:/
داوود:منم بودم اینطوری میگفتم😁
از یه در دیگه وارد میشه😬!
میخواستم بگیرم داوود رو از وسط نصف کنم که محسن اومد طرفمون؛ از ما در مورد اتفاقات و صدای گلوله پرسید ما هم بهش توضیح دادیم چی شده اونم نگران آقا شد و ازمون خواست هر چی شد رو بهش اطلاع بدیم🙂!
محسن:یادتون نره به منم اطلاع بدین حال محمد رو بچهها🙃!
منو داوود:باشه چشم فعلا👋🏻
پلیسا داشتن مردم رو آروم میکردن، همهشون از صدای گلوله ترسیده بودن حق هم داشتن، از یه نفر از پلیسا من یه سوال پرسیدم و اونم جواب داد🙃
سعید:خسته نباشید آقا لطفا مردم رو آروم کردین از اینجا دور کنید🙂!
پلیس:باشه حتما ولی من شما رو بجا نمیارم آقای...🧐:(
نگاه کردم دیدم داوود به زور خودش رو نگه داشته ولی توجهی نکردم و به مرده که منو نگاه میکرد جواب دادم😂:
سعید:همکاریم برادر فعلا😇
توی راه منو و داوود سرعتمون رو بیشتر کردیم تا به آقا برسیم، یکم هم از داوود انتقام گرفتم که به من اونجا جلوی اون مرده اونطوری نخنده😁!
سعید:داوود نکنه آقا محمد چیزیش بشه که من نمیتونم واقعا...😢:(
داوود:نگران نباش سعید، آقا خیلی قویه با یه گلوله که چیزیش نمیشه😇!
وقتی رسیدیم اونجا هنوز آمبولانس نیومده بود، میخواستم به رسول چندتا بگم که انقد دیر کرده، دور و بر رو نگاه کردیم دیدیم آقا گوشه یه دیوار نشسته دستش رو گذاشته روی زخمش دقت که کردیم دیدیم چشماش بستهاس😢!
هر دومون نگران شدیم خیلی نگران برای همین تند رفتیم سمت آقا محمد...😢
••💚🌿💚🌿💚🌿💚🌿💚••
نویسنده:بانو میم.ت🖊❤️:)
کپی رمان نامیرا با ذکر نام نویسنده مشکلی ندارد اما در غیر این صورت حرام است🔍♥️=)
نظراتون راجب این پارت؟👇🏿🙂؛
https://harfeto.timefriend.net/16645531930562
مَـذهَبیجٰآتبٰـآچٰآشـنيِگـٰآنـدو✨🌿
#رمان #گاندو🐊 ♥️نامیرا♥️ پارت 67 #داوود رفتیم طرف اتاق بازجویی تا متهم رو ببینیم فرمانده که رفت
#رمان #گاندو🐊 ♥️نامیرا♥
پارت 68
#سعید
منو و رسول باهم رفتیم طرف سیستم، بازجویی آقا محمد از سهراب رو گوش میدادیم و گزارش مینوشت،من هم یکم اونور تر نشسته بودم دوربین منطقه تیراندازی به آقا محمد رو بررسی میکردم،دوربین روی آقا محمد چیزی نداشت نه بالا نه پایین نه چپ نه راست،دوربین شماره هفت همون منطقه رو بررسی کردم،سهراب معلوم بود،از خدا بی خبر چجوری هم خودش رو اون پشت پنهان کرده بود؛اگه آقا محمد مانع نمیشد توی همون اتاق بازجویی با کمک بچههای سایت از وسط دو نصفاش میکردم😑
سعید:رسول نگاه این سهرابه چجوری خودش رو استتار کرده برای من،اگه توبیخ برامون نمیزدن الان میرفتم یه بلایی سرش میاواردم🤬
رسول:میفهمم چی میگی داداش،منم دقیقا همین حس رو دارم،داوود زنگ زد گفت آقا تیر خورده دنیا داشت روی سرم خراب میشد هیچی نمیفهمیدم😢
سعید:میدونم منم داشتم میرفتم دنبال سهراب تا بگیرمش همش استرس آقا محمد رو داشتم،ولی خدایی فرمانده جدیدا خیلی به قول تو بَلا شدهها با همه شوخی میکنه،این شوخی آخرش،داشت منو به کشتن میداد رسول😂
رسول:وای آره من چی بگم برات که یه لحظه فکر کنم ایست قلبی کردم،داوود میگفت ببین منم ناراحتم و فلان،تو هم چهره ناراحت گرفته بودی؛آقا محمد از من یاد گرفتهها،ولی به قول خود فرمانده به پای من نمیرسه توی این موضوع😂
سعید:آره توی شوخی و سر به سر گذاشتن هیچکی به پای شما نمیرسه استاد رسول،ولی ببین چیکار کردی که فرمانده،آقا محمدی که نمیشد جلوش اصلا شوخی کرد خودش شده شاگرد شما،واقعا خسته نباشی🤣
رسول:قربونت سعید جانم😂
راستی سعید حالا از شوخی گذشته خانواده فرشید چندبار زنگ زدن سایت سراغاش رو گرفتن،منم هربار پیچوندم،این دفعه واقعا نمیدونم چی بگم😕
سعید:آره منم از علی شنیدم که چندبار زنگ زدن این دفعه برو به آقا محمد بگو شاید یه راه حلی داشته باشن🙂
حرفامون که باهم تموم شد دوباره رفتم سراغ چک کردن دوربینها از دوربین اول تا دوربین نهم که سراسر اون منطقه تیراندازی داشتیم رو چک کردم،توی هیچکدوم هیچی نبود،به جز دوربین پنجم یه چند متر بالاتر از موقعیت سهراب یه مرد وایساده بود داشت تماشا میکرد،بررسی که کردم دیدم بعد از اینکه سهراب شلیک کرده اونم سریع از اونجا دور شده نظر خودم این بود شاید این مرد هم به این گروه مربوط باشه😁
چیزهایی که فهمیده بودم رو توی ذهنم طبقه بندی کردم تا برم به آقا محمد بگم از جام پاشدم تا برم،رسول بهم گفت یه لحظه وایسا تا باهم بریم چند دقیقه سرپا وایسادم ولی مثل اینکه آقا نمیخواستن حالا کارشون رو تموم کنن😑
سعید:ای بابا بجنب رسول،دیگه خسته شدم نمیای تا برم من؟😬
با رسول رفتیم بالا طرف اتاق آقا محمد، رسول گزارش کار رو دستش گرفته بود منم توی ذهن مُبارک گزارشها رو قرار داده بودم،فقط نمیدونم چرا داوود رو ندیدم هیچ جا نبود آخه😕
رسول:سلام آقا اینم گزارش که خواسته بودین کامل و دقیق خدمت شما😎
محمد:دستت درد نکنه خیلی هم عالی میتونی بری،سعید شما چی؟☺️
سعید:آقا محمد من همونطور که گفتین دوربین مناطق رو بررسی کردم چیز خاصی نداشت به جز یه مورد اونم این بود که موقع تیراندازی نزدیکهای موقعیت سهراب یه مرد صحنه رو نگاه میکرده،تا طرف شما شلیک شده اونم سریع از اونجا دور شد،من احتمال دادم شاید از همین گروه باشه دقیق نمیدونم🙃
محمد:احتمال فکری که کردی خیلی زیاده،رسول جان شما بعد از استراحتت همین دوربین رو چک کن اطلاعات این آقا رو در بیار تا یه بازجویی دیگه از سهراب داشته باشیم اگه بشناسه میتونیم مطمئن بشیم،دستت درد نکنه فردا میخوامش😇
رسول:چشم آقا فردا بهتون تحویل میدم فقط آقا محمد دوتا موضوع هست یک اینکه داوود کجاست هرچی گشتیم پیداش نکردیم،دوم هم اینکه خانواده فرشید چندبار تماس گرفتن و سراغاش رو گرفتن منم پیچوندم،اما اگر دوباره زنگ بزنن نمیدونم چی بگم دیگه😕
محمد:داوود که کاراش رو انجام داد رفت خوابید،درباره فرشید هم خودم امروز تماس میگیرم باهاشون تا از نگرانی در بیان با اینکه نمیخوام دروغ بگم ولی چاره نیست نمیشه کاریش کرد☹️
سعید:عه داوود رفت خوابید؟😬
آقا عیبی نداره برای اینکه از نگرانی در بیان مشکلی نیست همین یه دفعهاس، اگر میخواین تا من بگم؟😁
رسول:لازم نکرده آقای چاپلوس،آقا محمد خودش میدونه چیکار کنه بیا بریم تا داوود نخوابیده یکم سر به سرش بزاریم خیلی حال میده جون تو😂
میخواستم اعتراض کنم که رسول دستم رو کشید منو با خودش برد،آقا محمد هم با لبخند راهیمون کرد؛توی راه داشتم با رسول حرف میزدم که علی اومد سر راهمون با خودم گفتم ای وای الان باز این دوتا شروع میکنن خدا رحم کنه🤣
علی:سلام رسول و سعید جان میرین استراحت کنین آره؟🙃
رسول:اگر اجازه بفرمایین بله😐
ادامه پایین👇🏿👀:
نویسنده:بانو میم.ت🖊❤️:)
مَـذهَبیجٰآتبٰـآچٰآشـنيِگـٰآنـدو✨🌿
#رمان #گاندو🐊 ♥️نامیرا♥️ پارت 77 #محمد بعد از صحبتهای رسول و داوود و سعید، رسیدیم به سایت، یعن
#رمان #گاندو🐊 ♥️نامیرا♥️
پارت 78
#سعید
وقتی رسیدیم به سایت رسول رفت سراغ علی، باز میخواست حسابش رو برسه که آقا محمد اشاره کرد بیاد که رفت، منم رفتم طرف علی دم گوشش گفتم این دفعه شانس آواردی برو😂
دوبینهای جلوی دانشگاه رو که بررسی کردیم یه چهره آشنا دیدیم، آره عبدالله بود، حدس آقا محمد هم درست از آب در اومد، به داوود گفت که یه پرینت از عکس عبد و یه ویدیو از این اتفاقات رو براش بیاره، به من هم گفتن اتاق بازجویی رو آماده کنم و سهراب رو برم بیارم، منم رفتم سمت سِلول سهراب😶
سعید:سلام لطفا با من بیاین طرف اتاق بازجویی، آقا محمد کارتون داره قبلش هم این چشم بند رو بزنید🙂
سهراب:باشه چشم🤗
چشم بند رو برای سهراب بستم و اونو با خودم بردم، وارد اتاق بازجویی که شدیم بهش گفتم منتظر باشه اونم سری تکون داد، منم داشتم میرفتم به آقا محمد بگم که بیان دیدم با داوود سمت من اومدن منم باز همراهشون برگشتم، فرمانده که رفت تو من و داوود هم هِدسِت رو روی گوشمون گذاشتیم و گوش میدادیم، آقا محمد وقتی از ترور گفتن من به حرفی که توی ذهنم بود بیشتر اطمینان پیدا کردم، اینا یه گروه ترور بودن پس کاری بیشتر از اغتشاش باید انجام بدن، که درست هم مثل اینکه فکر کردم😬
محمد:برای عملیات فردا آماده باشین😎
این تبلت رو هم بگیر داوود📱
سعید:چیکار کنیم آقا؟🤒
محمد:اونا قصدشون تروره، به سهراب اینطوری گفتن، مسلماً بهش شک داشتن چون تازه اومده بوده، ماهم باید جلوی ترور اونا رو بگیریم، فردا صبح زود میریم مکانشون که آدرسش رو داریم از روی گوشی فرشید درش آواردیم؛ قبل از اینکه بخوان آماده بشن، وارد شهر بشن، ما باید اونجا باشیم برای دستگیری و نجات فرشید، یکم دیر کنیم همهچی خراب میشه، برین استراحت کنین تا فردا بچهها🙂
داوود:آقا من سوال دارم☺️
یک اینکه ساعت چند باید اونجا باشیم، دوم رسولم بیاد باهامون؟😶
محمد:ما باید شش اونجا باشیم🙃
رسول رو نه اینجا بیشتر بهش نیازه، ممکنه بخوایم مکان فرشید رو مشخص کنه یا کارای دیگه، خیلی وقته هم ماموریت نبردیمش میترسم اتفاقی براش بیفته، پس همینجا باشه بهتره😇
حق با آقا محمد بود، رسول باهامون نمیومد بهتر بود، منم با اینکه از دستش عصبانیم هنوز، ولی نمیخواستم چیزیش بشه، به فرمانده که خسته نباشید گفتیم رفتیم بالا بخوابیم، رسول هم اومد به خیال خودش فکر کرده بود میتونه فردا باهامون بیاد، ولی خب نمیشد😬
رسول:یعنی چی آخه؟😶
منم میخوام بیام، خسته شدم انقد توی سایت موندم، چشم درد گرفتم، این کار منو علی هم میتونه انجام بده، من خودم فردا با آقا محمد حرف میزنم😐
داوود:هرکاری میخوای بکن، ولی آقا محمد نمیذاره بیای، بخاطر خودت میگه خطرناکه ممکنه چیزیت بشه😑
رسول:من حواسم هست، قبل از تو من اینجا بودما، یکم تیر اندازی رو دیگه بلدم، اصلا شاید لازم نشه، ولی میتونم انجامش بدم😬
سعید:باشه بابا بزار بخوابیم، فردا خودت به آقا بگو، گذاشت گذاشت، نذاشت هم عب نداره، ایشالا بعدا، بخواب دیگه😓
هنوز خوابم نبرده بود که آقا محمد هم اومد خوابید، یکم اونور تر رفت، داشتم چشمام رو میبستم دیدم رسول پاشد رفت بالا سر فرمانده و شروع کرد😶
رسول:آقا میشه منم بیام فردا؟🙂
داشتم گوش میدادم که شانس من وسطاش خوابم برد، دیگه نفهمیدم چی گفتن و چی شد که فردا رسول میاد یا نه، ولی کاشی نمیومد😴
چند ساعت بعد🕟
صبح پاشدیم دیدیم رسول نیست، با داوود و علی کل سایت رو گشتیم ولی پیداش نکردیم، نمیدونیم کجا رفته بود، آخر سر آقا محمد گفت بعدا پیداش میکنیم شاید رفته خونه دیشب یکم ناراحت شد از دستم فکر کنم، ولی بخاطر خودش گفتم، شما آماده شین ماشین هم آمادس🤗
داوود:به نظرت رسول کجا رفته؟😕
سعید:نمیدونم والا، ولی همون خونشونه مثلا قهر کرده، میاد بعدا😂
این جلیقه منو ببند داوود از پشت🤕
محمد:بچهها بیاین ماشین و نیروها آمادهان بریم، داوود تو با موتورت از پشت سرمون بیا، سعید تو هم با من بیا بریم توی ماشین، زود باشین دیره😣
داوود:چشم آقا اومدم😁
سعید:داوود اینو ببند دیگه دیوونم کردی یه چندتا چسبه، بِکِشِشون😐
رفتیم پایین سوار ماشین شدیم، از ماشینهای سایت دوتا سوئیچ وجود داره، یکیش نبود، من و داوود فکر کردیم شاید رسول برش داشته، ولی رفتیم پایین ماشین سرجاش بود، مثل اینکه فقط سوئیچ نبوده؛ خلاصه با آقا و چند نیرو سوار شدیم راه افتادیم مکان مستقر شدن دانیال و تیمش،
تا بگیریمشون...😎
••💚🌿💚🌿💚🌿💚🌿💚••
نویسنده:بانو میم.ت🖊❤️:)
کپی رمان نامیرا با ذکر نام نویسنده مشکلی ندارد اما در غیر این صورت حرام است🔍♥️=)
نظراتون راجب این پارت؟👇🏿🙂؛
https://harfeto.timefriend.net/16645531930562
مَـذهَبیجٰآتبٰـآچٰآشـنيِگـٰآنـدو✨🌿
#رمان #گاندو🐊 ♥️نامیرا♥️ پارت 86 #رسول تعدادی از بچهها فرشید رو بردن به بیمارستان نزدیکِ سایت،
#رمان #گاندو🐊 ♥️نامیرا♥️
پارت 87
#سعید
داشتیم میرفتیم که فرمانده بهمون گفت یه لحظه وایسیم، نگاه به صفحه موبایل انداختن و گفتن: این موقعیتی که داریم الان، نشون میده که دانیال 220 متر با ما فاصله داره، چشم بچرخونین ببینین میتونین پیداش کنین، نباید بریم جلو چون ما رو میشناسه و میتونه فرار کنه یا سریعتر کارش رو انجام بده🙂!
منو و داوود اطراف رو نگاه میکردیم و چشم میچرخوندیم، هردومون بعضی از مردم رو با دانیال اشتباه میگرفتیم، بین گشتمون داوود یه سری سوال از آقا محمد پرسید و جوابش رو شنید😁!
داوود:آقا محمد اگه تغییر چهره داده باشه چی؟ چجوری پیداش کنیم🤔؟
محمد:ساده است داوود جان...
موقعیتش رو داریم، اگه نتونستیم پیداش کنیم اینجوری میریم دنبالش😁؛
داوود:عه راست میگینا، حواسم نبود😅
ولی فکر کنم بهتره اول با نگاه کردن پیداش کنیم تا رفتن به دنبالش درسته؟
محمد:دقیقا آفرین😃!
اگه بریم سمتش، ممکنه یه جایی، یه زمانی مارو ببینه بدون اینکه خودمون بفهمیم...
ما بین صحبتهای فرمانده و داوود به سرم زد الان که داریم دنبال دانیال میگردیم یه شوخی هم این وسط انجام بدم یکم فضا عوض بشه😁!
اولش یکم ترسیدم ولی شروع کردم:
سعید:میگم آقا محمد، شما نیم رختون شبیهِ دانیال شده الان که دقت میکنم، نکنه خودتون دانیالین🤣🙂؟
داوود:وای سعید🤣...
خدا لعنتت نکنه🤣!
محمد:آها پس اینجوریه😐!
الان یه نیم رخ و خدا لعنتت نکنه بهتون نشون میدم تا وسط ماموریت نمکتون نگیره😑:/
داوود:ای وای معذرت فرمانده😢!
سعید:ببخشید آقا از خودتون یاد گرفتیم، یادتونه اون دفعه وانمود کردین تیر خوردین ولی از کنارتون رد شده بود😂؟
(خدا بهت رحم کنه سعید😐)
فرمانده از اون نگاههای خطرناک بهم انداخت، اگه بهم حرفی میزد یا واکنش نشون میداد نمیترسیدم یا ناراحت نمیشدم، ولی از این نگاههای فرمانده بدجور میترسم، الانم که اینکار رو کرد به سکوت ابدی فرو رفتم😂🖐🏿!
محمد:چارهای نیست، باید بریم جلوتر از اینجا نمیتونیم پیداش کنیم😢:(
داوود بهم اشاره کرد تا پشت سرش برم، آقا محمد موقعی که اون حرف رو زد به طرف جلو رفت، منم داشتم میرفتم دنبالشون، که چشمم افتاد به یه آقایی، حس میکردم دانیاله، میترسیدم اشتباه کنم ولی حسی بهم میگفت درست فکر کردم🙂!
سعید:آقا محمد اون نیست😨؟!
داوود:کدوم وَر رو میگی؟ کجا؟
سعید:انگشتم رو نگاه کن😐!
محمد:خودشه🤩!
زود باشین باید بگیریمش🤧!
رفتیم طرف اون مرد، چند متر که رفتیم جلوتر به حِسَم آفرین گفتم، چون واقعا دانیال بود؛ مردم رو کنار میزدیم تا برسیم بهش، توی یه لحظه دانیال چشمش افتاد بهمون، متوجه شد ما ماموریم، از قبل هم میشناخت مارو، دوید به سمتی😵:/
داوود:داره فرار میکنه😣!
چیکار کنیم آقا؟
محمد:سعید با داوود برو، داوود تو هم گوشیت رو بگیر و با سعید هرجا میره برین دنبالش، منم الان تا دورتر نشده پشت سرش میرم، اگه احیاناً گُمِش کردم بیسیم میزنم بهتون😉!
من رفتم زود باشین...
خیلی دور نشده...
سعید:بریم داوود🙃!
بیا از سمت میدان بریم خلوتتره سریعتر بهش میرسیم، از توی مردم بریم فقط خودمون رو دورتر میکنیم🙂!
داوود:باشه☺️!
میگم سعید، فرمانده تنهایی رفت...
سعید:چیزیش نمیشه🙂؛
••💚🌿💚🌿💚🌿💚🌿💚••
نویسنده:بانو میم.ت🖊❤️:)
کپی رمان نامیرا با ذکر نام نویسنده مشکلی ندارد اما در غیر این صورت حرام است🔍♥️=)
نظراتون راجب این پارت؟👇🏿🙂؛
https://harfeto.timefriend.net/16645531930562
مَـذهَبیجٰآتبٰـآچٰآشـنيِگـٰآنـدو✨🌿
#رمان #گاندو🐊 ♥️نامیرا♥️ پارت 93 #محمد صدای داوود و سعید که من رو مخاطب قرار دادن، توجه منو به
#رمان #گاندو🐊 ♥️نامیرا♥️
پارت 94
#سعید
داوود:یه لحظه سعید ساکت باش😐!
متوجه نمیشم چی میگن...
داوود بهم تَشَر زد و گفت که صحبت نکنم، یه صدایِ عجیبی از اطرافم شنیدم، وقتی که داوود گفت ساکت باشم، گوشهام رو تیز کردم تا شاید دوباره اون صدا رو بشنوم، ولی هیچی نشنیدم، با خودم گفتم حتما اشتباه متوجه شدم که دیگه نشنیدم اون صدارو، ولی با صدای شلیک گلوله، شکان به یقین تبدیل شد🙂:/
داوود:بسم الله چی شد یه دفعه😶؟
سعید:آقا محمد چیزیش نشده باشه😢!
باهم دیگه رفتیم سمت فرمانده، حالشون خوب بود خداروشکر، گلوله به سمت دانیال شلیک شده بود و جون خودش رو از دست داده بود؛ میشه گفت زیر نظرش داشتن و تا دیدن داره به ماها اطلاعات میده حذفش کردن😐!
عجب نامردایین...
فرمانده یه جا ازمون پرسید که صدایی نشنیدیم، یا کسی رو اطراف ندیدیم؛ با اینکه من صدایی شنیده بودم و داوود باعث شده بود که من خیلی بهش توجه نکنم، به آقا محمد چیزی نگفتم و طوری جلوه دادم انکار خودم چیزی نفهمیدم!
داوود هم با یه لبخند مهمونام کرد😂!
داوود:فرمانده الان چیکار کنیم؟
بریم سمت بیمارستان؟ پیش فرشید؟
داوود این درخواست رو از آقا محمد کرد، ولی طبق پیشبینی خودم ایشون رد کردن و بهش گفتن که بره سمت دانیالُ گوشیاش رو در بیاره و بِدِش به من، و بعد زنگ بزنه اورژانس برای بردن جنازه دانیال به سردخونه🙂!
داوود گوشیِ دانیال رو داد به من و رفت چند متر اونورتر و با سایت تماس گرفت، منم جواب یه سری از سوالای آقا محمد رو دادم؛ کل چیزی که متوجه شدیم این بود که تیر انداز اولا که سمت رو به رو شلیک کرده و دوم از روی بالکن اینکار رو کرده تا دوربینی اون رو نگیره، و ثالثاً باید بریم سایت تا مطمئن بشیم که واقعا اونجا دوربینی نباشه😁:/
داوود که برگشت، آقا به من گفتش که با رسول یا علی تماس بگیرم و بهشون بگم که یه ماشین برامون بفرستن تا بریم به سمت هدف، منم کمی اونورتر وایسادم و تماس گرفتم تا صحبتهام رو فرمانده نشنوه و متوجه نشه که رسول سایت نیست و گرنه کارمون تمومه😐!
سعید:الو علی جان سلام، سریعاً یه ماشین وَن برامون بفرست میخوایم بریم جایی، خیلی فوریِ لطفا سریع بفرست...
علی:به به آقا سعید، باشه حتما، اتفاقا الان هم داشتم هماهنگ میکردم که اوراژانسی که خواستین رو بفرستم، اون هم توی راهه، حسین هم تقریبا نزدیک شماست، باهاش تماس میگیرم و میگم که سریع بیاد پیشتون😁:)
برگشتم به فرمانده توضیح دادم مکالمه رو، ایشونم با سر حرفم رو تایید کردن؛ بعد از پنج شش دقیقه آقا اون سوالایی که نباید میپرسید رو پرسید، و منی که نمیتونم مثل آدم دروغ بگم همه چی رو لو دادم و فهمیدن که رسول رفته بیمارستان و علی جاش نشسته، و خلاصه بخوام بگم این بود که بعد از ماموریت سهتامون تعلیقی میخوریم😂!
سعید:عه ماشین اومد بریم☺️!
داوود:آقا ما رفتیم، شماهم بیاین...
من و داوود رفتیم سمت ماشین، حسین راننده بود، در رو باز نگه داشتیم تا آقا محمد صحبتاش تموم بشه و بیاد سوار بشه؛ به سرم زد یه سوال از حسین بپرسم که پرسیدم😁:
سعید:میگم حسین، چجوریه که هر دفعه ما ماشین میخوایم تو رو میفرستن؟
یا تو نزدیک همونجایی دقیقا😐؟!
داوود:آخ دقیقا...
این سوالِ منم هست😂:/
حسین:نکنه فکر میکنین جاسوسَم😐!
خب ببین من فعلا کارَم همینه، گشت زنی، شما رو رسوندن، مخفیانه جایی رفتن، خیلی چیزای کوچیک دیگه؛ اینایی هم که گفتین خب حتما قسمت بوده دیگه، توضیحی براش ندارم😂:/
سعید:قابل قبوله☺️!
داوود:منم میپذیرم...
محمد:خب حرکت کن دیره...
ماشین حرکت کرد و منم موقعیت رو برای حسین شرح دادم و اونم مارو با سرعتی که مد نظر فرمانده بود به اون سمت برد و رسوند...
سهتایی که پیاده شدیم، رفتیم به سمتی که فرمانده گفت، صحنهای که دیدم رو اصلا در باورم نمیگُنجید...
••💚🌿💚🌿💚🌿💚🌿💚••
نویسنده:بانو میم.ت🖊❤️:)
کپی رمان نامیرا با ذکر نام نویسنده مشکلی ندارد اما در غیر این صورت حرام است🔍♥️=)
نظراتون راجب این پارت؟👇🏿🙂؛
https://harfeto.timefriend.net/16645531930562