eitaa logo
مَـذهَبیجٰآت‌بٰـآچٰآشـنيِ‌گـٰآنـدو✨🌿
201 دنبال‌کننده
5.8هزار عکس
2.2هزار ویدیو
207 فایل
༻﷽༺ . . . سـبـزبـآشـیـد؛💚🌱🍏! . . . 400🛫... هَمرآهي‌مون‌کُنىد! ...🛬500 . . . به گوشم جآنآ؛💚🛺! https://harfeto.timefriend.net/16624931961610
مشاهده در ایتا
دانلود
🔸🔶به نام خدا🔶🔸 پارت صد و چهارم صبح از خواب پا شدم. یه کم عذاب وجدان داشتم😣 آخه تا حالا نشده بود بدون اجازه از داوود برم سر گوشیش😕 این حس فضولیم منو به هر کاری وادار می کرد😩😥 اول رفتم یه لقمه واسه خودم گرفتم خوردم😋 بعد خواستم زنگ بزنم به اون دختره.. اسمش چی بود؟🧐 آها مهدیه😃 ولی آخه چی میگفتم!😅 میگفتم برادر من عاشق شما شده؟!😆 اگه اصن داوودو دوست نداشت چی!😕 اصن میتونم خودمو معرفی کنم بعد باهاش یه قرار ملاقات بزارم تا باهاش بیشتر آشنا بشم و با هم دوست بشیم🤝 ولی البته اون از من بزرگ تره☹️.. حالا زنگ میزنم اصن ببینم چی میشه😬 رفتم سراغ گوشیم. هر چقدر گشتم شماره شو پیدا نکردم😟 وااا خودم دیشب سیوش کردم!!😳 یعنی چی شده؟ نکنه پاک شده😨 البته خودش که پاک نمیشه😅.. نکنه اصن ذخیره نشده!😱 واااای احتمالا همینه😫 دیشب یادم رفته بود وقتی شماره و اسمو زدم بعدش ذخیره کنم!😓 اههههه بد جور خورد تو ذوقم😒 دیگه هم وجدانم اجازه نمی‌داد برم پای گوشیش😞... رفتم سر درسام. فردا امتحان داشتم باید خوب میخوندم🤓 من ت میم ماریا بودم😎 از ظهر که فهمیده بودیم ماریا ایرانه محمد منو فرستاد اینجا. از اون موقع تو ماشین بودم و خبری نبود😕 تا اینکه حدودا ۵ بعد از ظهر با ماشینش از پارکینگ اومد بیرون😯 مهدیه. 🎙{ساعت ۵ و ۸ دقیقه عصر؛ سوژه تنها با ماشینش از خونه خارج شد} دنبالش کردم. رانندگیش خیلی خوب بود😅 هی از لا به لای ماشینا با سرعت می رفت. اگه حواسمو جمع نمیکردم حتما ازش جا می موندم🤦‍♀. رسیدیم دم در سفارت انگلیس!🏛 با ماشینش وارد سفارت شد. مهدیه. 🎙{ساعت ۵ و ۵۰ دقیقه ماریا با ماشین وارد سفارت انگلیستان شد} من که دیگه دسترسی به اون تو نداشتم همون جا کنار خیابون پارک کردم و منتظر موندم🙁 ماریا یکی از موفق ترین آدما تو کارشه😍 نقشه کشی ها و برنامه ریزی هاش بی نظیره👍🏻 حالا هم که اومده ایران قطعا یه نقشه عالی داره😏 سعی میکنم برای اینکه به اهدافش برسه و نقشه هاش عملی بشه هرچی میگه گوش کنم🤝💪 صبح باهاش صحبت کردم قرار بود الانا دیگه بیاد سفارت. از پنجره اتاقم دیدم یه ماشین نقره ای وارد شد😯 هیچ کدوم از اعضای سفارت همچین ماشینی نداشتن!🤨 یا یه مهمون اومده بود سفارت یا... یا خود ماریاست!!🤩 دوباره از پنجره نگا کردم👀 ماشینو پارک کرد و پیاده شد‌. آره خود ماریاست🤩 رفتم برای استقبال اریا. 🤠Oh! Maria.🤝 Welcome ماریا. 😍😍Hi. Thank you سفیر. 👋🏻Hello Maria ماریا. 🖐Hi, Hi‌ واای خیلی خوشحالم که دوباره اومدم اینجا🤩 آریا. اینجا همه منتظر تو بودن😊 ماریا. 👍Good خب چه خبر.. به ماریا اتاق کارش رو نشون دادم. رفت پشت میزش تا یه دور همه چیزو چک کنه😎 و منم یه گزارش کلی از اوضاع سفارت دادم. ماریا. اون لیست تاجرای ایرانیی که گفتی جمع آوری کردی📄.. آریا. خب؟🧐 ماریا. همه شونو دعوت کن سفارت آریا. همه شونو باهم؟!😟 ماریا. آره🤷‍♀ آریا. خب این طوری که شک می کنن!😬 ماریا. از در ویزا!😏 آریا. آهان خب باشه😎 فقط چه روزی؟ ماریا. هر چه زود تر بهتر، تو هفته آینده. ببین چه روزی همه شون می تونن بیان هماهنگ کن🤝 آریا. Ok. فقط موضوع جلسه رو چی بگم؟🤔 ماریا. خرید و فروش کالا با تاجرای عربی👨🏾‍💼 آریا. اون وقت نمیپرسن به انگلیس چه ربطی داره؟!😅 ماریا. میگی ما میخوایم شما رو به یه سایت خرید و فروش به صرفه با تاجرای عربی معرفی کنیم🤷‍♀ جزئیات بیشترشم تو گفت و گوی حضوری توی سفارت به اطلاعتون میرسونیم😎 همین🙊 آریا. Ok👌 ماریا. فقط تاکید کن که از در ویزا وارد بشن❗️ الانم لیست کامل تاجرای ایرانی_عربی_انگلیسی رو بهم بده📋 آریا. باشه الان میارم‌ ادامه دارد... ‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌🌺🌱🌺🌱🌺🌱🌺🌱🌺🌱🌺🌱🌺🌱🌺🌱🌺 آنچه در پارت بعد خواهید خواند❗️ اسمش چیه؟😏 اعتماد کنم🤨 💠نویسنده : سرباز یار💠 🎁نظرات:@sarbazeiar313 کپی ممنوع🚫 _-_-_-_●●⸾💚 ⃟🌺⸾●●_-_-_-_ 🌱@romangandoee 🌱 _-_-_-_●●⸾💚 ⃟🌺⸾●●_-_-_
🔸🔶به نام خدا🔶🔸 پارت صد و پنجم سعی کردم تا جایی که میشه تو رستورانا و مکان های عمومی به محمد و زنش نزدیک بشم تا بفهمم چی میگن😎 محمد: جدا؟! یعنی اونم پسر عموته؟😃 عطیه: آره آقا چی فکردی😆 من.. بزار بشمرم.. ۷ تا پسر عمو دارم.. محمد: باریکالله یعنی عمو جمشیدت ۴ تا پسر داره؟!!😯 عطیه: آره. البته همه شون ازدواج کردن و تو شهرستانن محمد: آهان... عطیه چیزه میگم اون روز به خاطر کار مهدیه ناراحت نشیااا😔 عطیه: نه بابا، بالاخره خواهر شوهره دیگه باید یه جایی زهر شو بریزه!😒🤪 محمد: ا به تنها خواهر من توهین نکنااا🤨😅 عطیه: راست میگم دیگه😆🙄 اووو پس اسم زنش عطیه س😏 اون دختره هم که عکسشو دارم حتما خواهرش مهدیه س خوبه باید به محمود خبر بدم...🤑 مصطفی:(به صورت ایمیل📧) [اسم زنش عطیه و اسم خواهرش مهدیه س😎] اووو آفرین بهشون!🤩 همینقدر پیشرفت هم در مورد اطلاعات یه افسر امنیتی عالیه👍 حالا که فهمیدم اسم زنش چیه یه قدم به نقشه م نزدیک تر شدم😈 البته نباید به روشون بیارم چون پر رو میشن ماریا: [فقط همین!🤨 بیشتر.. بیشتر اطلاعات میخوام😡] الان یه هفته میشه که یه روز در میون شیفت ت. میم ماریا وایمیسم. دیگه شبا هم خواب ماریا رو میبینم اینقدر همه جا مراقبشم🙄😆 حالا امروز از صبح که ازخونه ش اومده سفارت تا الان خبری نیست😕 حوصله م حسابی سر رفته😫 البته چون این تجربه رو از قبل داشتم، با خودم کتاب بردم تو ماشین تا بخونم😁 ولی خب مثل همیشه نگاهم به در ورودی ویزا بود👀 چون داداش گفته بود ممکنه افراد با پوشش ویزا وارد سفارت بشن تا بهشون مشکوک نشیم. باید مراقب می بودم😎 یهو چشمم خورد به یه مرد چاق!😯 البته زیادی چاق😅 چقدر قیافه ش آشنا بود!🧐 آها یادم اومد. انگار یه بار توی اخبار دیده بودمش! که باهاش مصاحبه میکردن به عنوان یک تاجر موفق💪 خب حالا این آقای تاجر چاق دم در سفارت انگلیس چیکار میکنه😅🤔؟؟! یه تاجر معروف و موفق ایرانی.. دم در ویزای سفارت انگلیس😵...! مشکوک میزنه!!!🧐 سریع ازش عکس گرفتم📸 آفرین به خودم چه عکسی شد😆 صاف از گردی صورت مثل عکس ۳ در ۴😝 یه ذره ناراحت بودم😕 چون شاید من دیر متوجه این جلسه مشکوک شدم و خیلیا رفته باشن تو😟.. ولی خب باز همینم غنیمته. از این به بعد هر کی وارد سفارت شد ازش عکس گرفتم📸... مرد چاقه حدودا ۳ ساعت بعد اومد بیرون!🤨 سه ساعتتت!!!😳 چه خبره🤦‍♀ اونجا سندم میخواست ببنده اینقدر طول نمیکشید!😅 برای ویزا گرفتن که ۳ ساعت لازم نیست بمونه! حتما کاسه ای زیر نیم کاسه س😟🤭 تا شب که ساعت اداری سفارت، و شیفت من و تحملم تموم شه😫 حدود ۳۴ تا عکس گرفتم😅 ماریا چند ساعت بعد بالاخره اومد بیرون. مهدیه: 🎙{ساعت ۹ و ۴۸ دقیقه شب، ماریا از سفارت انگلیس با ماشینش خارج شد} تا رسید دم در خونه ش🏠 شیفتمو تحویل خانم کریمی دادم و خودم برگشتم سایت تا عکس ها رو تحویل سایت بدم. داوود: بفرمایید😇 مهدیه: نه شما بفرمایید😚 داوود: نه خواهش میکنم اول شما بفرمایید☺️ مهدیه: نه اصلا خودتون اول بفرمایید😊 داوود: نه اصلا بفرمایید😙 مهدیه: نمیشه شما بفرمایید دیگه🤗 داوود: ا نه دیگه خانما مقدم ترن😌 مهدیه: ا چه فرقی داره بفرمایید شما🙃 داوود: نه اصلا تا شما نرید من نمیرم😍 مهدیه: ا بفرمایید دیگه!!!😡😬 داوود: چشم!😐 وارد اتاق شدیم. دو تا صندلی روبه روی هم بود که وسطشون یه میز گذاشته بودن. هردو نشستیم روی صندلی😌 داوود: چیزه راستش.. چه جوری بگم.. من نمیدونم شما چه فکری نسبت به من دارین..🙈 مهدیه: فکرای خوووب😍 داوود: ا.. نه چیزه.. یعنی.. میتونین با شغل و اخلاقیات من کنار بیاین؟😕 مهدیه: بله😍 داوود: خب شما چه توقعاتی از همسرتون دارید؟🙃 مهدیه: دوست دارم مثل شما باشه😍 داوود: واقعا؟؟!🤩🤩💔 ادامه دارد... ‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌🌺🌱🌺🌱🌺🌱🌺🌱🌺🌱🌺🌱🌺🌱🌺🌱🌺 آنچه در پارت بعد خواهید خواند❗️ خیس عرق شده بودم😰 ناموسس😈 نهههههه مهدیه😫💔 💠نویسنده : سرباز یار💠 🎁نظرات:@sarbazeiar313 کپی ممنوع🚫 _-_-_-_●●⸾💚 ⃟🌺⸾●●_-_-_-_ 🌱@romangandoee 🌱 _-_-_-_●●⸾💚 ⃟🌺⸾●●_-_-_-_
🔸🔶به نام خدا🔶🔸 پارت صد و هفتم رسیدم سایت. حدودا ۱۰ و نیم شب بود.🌙 شیفتم تموم شده بود فقط اومده بودم عکاسا🖼 رو شخصا تحویل آقا رسول بدم و برگردم خونه🏠 مهدیه: سلام رسول: ا سلام ببخشید مگه شما امشب شیفتید؟!🤔 مهدیه: نه. میخواستم یه چيز مهم رو بهتون بدم.🙃 رسول: چی؟🧐 مهدیه: من جلوی سفارت انگلیس یه تاجر معروف رو دیدم.😯 خیلی تعجب کردم که اونجا چیکار میکنه!😳 از در ویزا وارد شد و بیشتر از مقدار معمول توی سفارت موند.😧 حالا من بعد از اون از هرکس که وارد سفارت شد عکس گرفتم شاید بتونیم سر نخی ازش بدست بیاریم. گفتم بدم شما بررسی کنید.🔍 همه عکسا رو ریخته بودم روی فلش.📲 دادم بهشون رسول: اها بله چشم شما بفرمایید. مهدیه: با اجازه خدانگهدار✋ رسول: خدانگهدار رفتم خونه. عزیز خواب بود محمدم که شیفت بود.😕 رفتم تو اتاقم یه ذره کارای عقب مونده مو کردم و گرفتم خوابیدم😴 هوففف چقدر عکسه!!!🤯 هنوز کار قبلیمم تموم نشده.😩 این مهدیه خانمم دقتش خوبه هاااا😃 به جزئیات اهمیت میده👌 ولی مثل آقا محمد کلی کار میریزه رو سرم.😐😫 خواهر برادرن دیگه!!🙄 با وجود این همه کار دیگه وقت دنیااااا هم گرفته میشه.☹️ وجدان: بسه دیگه آقا رسول داری درباره ی یک خانم متشخص صحبت میکنیاااا🤨😡 رسول: خانم متشخص چیه!😅 خواهر شوهر آبجیمه!😁 خواهر دامادمونه!😅 بعدشم از خودم کوچیک تره به دردم نمیخوره!😆😂 وجدان: توجیه الکی نیار ولی باش😒 از صبح پشت سیستم بودم الانم داشت خوابم می‌گرفت.😴 پاشدم رفتم یه قهوه با شکر فراوااااان ریختم برای خودم.😋 داشتم قهوه مو میخوردم که یکی محکم زد پشتم😬 سعید: به به آقا رسول گل گلاب!🤗 شما استراحت نداری؟🤨 همزمان هم قهوه ریخت روم هم پرید گلوم!!😨🤕 از جام پریدم رسول: ویییی سوخ😵.. اهم اهم😣.. اههههم اههههم😖😖 سوووختم😩😩 اوهوم اوهوم🤧 وییییی😦 اهم اهم اووخ!😓 داشتم خفه میشدم!😱 سعید یه قدم رفت عقب ترسید بلایی سرش بیارم.😅 یه ذره سرمو پایین نگه داشتم و چند تاسرفه محکم کردم.😷 کل بچه ها ریخته بودن سرم!🤦‍♂ هرچی دق و دلی داشتن تو کمرم خالی کردن😐🙄 بعد از چند دقیقه یه نفس عمیق کشیدم، حالم بهتر شده بود.😌 رفتم لباسمو عوض کردم و بعد رفتم سر میز سعید. حالا میتونستم به بهونه تنبیهش عکسایی که مهدیه خانم بهم داده بودو بهش بندازم😈🤩 رسول: خب خب آقا سعید نزدیک منو به کشتن بدیااا!🤨🤨 سعید: ببخشید خب از قصد نبود!🤭 رسول: خداییش آدم میتونه سهوی محکم بکوبه تو کمر یکی؟!😑🙄 سعید: ا خب..😶 رسول: حالا نظرت مثبتت درباره یه تنبیه درست و حسابی چیه؟😏😈 سعید: خب به نظر خودت الان میتونم بگم منفیه؟🙄 رسول: خب نه..😆 سعید: 😅😂 حالا چی هست؟😕 رسول: الان عین بچه آدم میشینی پشت سیستمت🖥 این عکسایی که واست میفرستمو شناسایی میکنی🔍 گزارش مینویسی تحویل من میدی. سعید: خب دنبال چی باید توشون بگردم؟🤔 رسول: یه تاجر وارد سفارت شده که رفتارش مشکوک بوده.🧐 حالا ببین فرد مشکوک و مرتبط باهاش پیدا میکنی؟ سعید: باشه🙁 ولی همون موقع باشد رفت سمت آبدار خونه که احتمالا قهوه بریزه.😅🙄 نگا نگا!😳 این سعید اصن اهل قهوه نیستا!🤨 برای اینکه کارشو به تعویق بندازه ببین چه کارا که نمیکنه😬😑 (چند ساعت بعد) آخیشششش بالاخره کارم تموم شد.🤩😃 برم ببینم سعید چه کرده؟ همه رو لیست کرده بود. ازش گرفتم تا یه دور بخونمشون.🧐 اکثرا آدمای معمولی بدون سوء پیشینه بودن.🤷‍♂ اما... یه سری تاجر!😯 تاجرای معروف و سرشناس و موفق هم بین اسما بودن!😟 یعنی چی؟!🤔🤔 ادامه دارد... ‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌🌺🌱🌺🌱🌺🌱🌺🌱🌺🌱🌺🌱🌺🌱🌺🌱🌺 آنچه در پارت بعد خواهید خواند❗️ خانم خانماااا😏 برو پی کارت😡 حالم خوب نبود😓 💠نویسنده : سرباز یار💠 🎁نظرات:@sarbazeiar313 کپی ممنوع🚫 _-_-_-_●●⸾💚 ⃟🌺⸾●●_-_-_-_ 🌱@romangandoee 🌱 _-_-_-_●●⸾💚 ⃟🌺⸾●●_-_-_-_
🔸🔶به نام خدا🔶🔸 پارت صد و هشتم نزدیک ساعت ۳ صبح بود🕒 پشت میزم داشتم درمورد اطلاعات جدید پرونده و دلیل اومدن ماریا به ایران تحقیق و بررسی میکردم🔍 باید از طریق منبع مون تو سفارت انگلیس بهش نزدیک تر بشیم تا از کارش سر در بیاریم🧐 تق تق تق محمد. بفرمایید رسول. آقا یه نگا به این بندازید😎 محمد. چی هست؟🤔 یه چند تا کاغذ بهم داد📑 یه نگا بهشون انداختم. چند تا عکس و مشخصات آدما بود،👤 منتظر توضیحات رسول شدم. رسول. چند ساعت پیش خانم حسنی اومدن پیش من.. البته فقط اومده بودن عکسارو بدن😅 اینا کسانین که از بعد از ورود یک فرد مشکوک به سفارت وارد شدن😎 مهدیه خانم گفتن یه تاجر معروف از در ویزا وارد سفارت شده که بیشتر از زمان معمول داخل مونده🤔 برای همین بهش مشکوک شدن و از هر کس که بعدش وارد شده عکس گرفتن📸 همشو بررسی کردیم، تعدادی مردم عادی بودن بدون سوء پیشینه🤷‍♂ ولی چندین نفر جزو تاجرای سرشناس بودن😯 تقریبا زمان ورود و خروج این چند نفر همزمان هست!🤔 محمد. یعنی میگی یه سری تاجر موفق و معروف حدودا در یک زمان وارد سفارت شدن و احتمالا به جلسه محرمانه داشتن؟😯 رسول. بله اینجوری حدس میزنم.که از در ویزا وارد شدن تا بهشون شک نکنیم🤷‍♂ محمد. باشه ممنون. میتونی بری🧐 رسول. با اجازه این ماجرا خیلی ذهنمو درگیر کرد😟😓 یعنی چی تو فکر ماریاست؟ صبح با آلارم گوشیم بیدار شدم🎶 آماده شدم و رفتم سایت💪 آقا رسول اطالاعات افراد رو شناسایی کرده بود و حدس من درست بود. بین اون افراد یه سری تاجر مشکوک دیگه هم بودند🤭 به دستور محمد کل اون روز رو وقت گذاشتم برای پیدا کردن دلایل ممکن برای حضور اون افراد در سفارت🔍 عطیه صبح که من اومدم شیفتش تموم شده بود و رفته بود خونه🏠 محمدم قرار بود بعدازظهر بره دنبال عطیه و مامانش که با هم برن یه سری خریدای جهیزیه رو بکنن😌😍 منم همون موقع میخواستم برم خونه که محمد گفت میرسونم نتایجمو تحویل محمد دادم و رفتم پارکینگ منتظرش شدم🅿️ پیش به سوی اتاق نازنینم😁😍 یه چند دقیقه بعد اومد. با هم اینجوری قرار گذاشته بودیم که کسی شک نکنه😎😙 سوار ماشین شدیم زدیم بیرون مهدیه. داداش میگم راهت دور میشه ها😅 محمد. نه بابا این چه حرفیه☺️ مهدیه. خب منو برسونی بعد بری خونه عطیه اینا خب دیرت میشه منو دم مترو پیاده کن خودم میرم😌 محمد. نمیشه که.. باهم بریم بهتره🤨 مهدیه. چرا نمیشه؟!😩 داداش باور کن بزرگ شدمااا😒 محمد. باشه بابا تو بزرگ تو صاحب اختیار😄😄 مهدیه. ایشششش☹️😒 همینیجا نگهدار بقیه شو پیاده میرم🙄 محمد. وااااا خب چرا ناراحت میشی؟!!😶 حداقل افتخار بده تا دم مترو برسونمت😅☹️ مهدیه. نه برو اونوقت مجبور میشی دوباره دور بزنی😒 نمیخواد خودم میرم یه خیابونه دیگه🤷‍♀ محمد. باشه هر طور صلاح میدونی😕 منو سر خیابون پیاده کرد و رفت. خیابونه خیلی شلوغ نبود و همین باعث شد بالاخره بعد از مدت ها در آرامش کنار خیابون قدم بزنم😌 هنوز چند قدمی بیشتر نرفته بودم که از پشت سرم صدای بوق شنیدم🔈 بی توجه بهش به راهم ادامه دادم با خودم گفتم شاید با کس دیگه س🤷‍♀ دوباره بوق تکرار شد! حدس زدم محمده، که چیزی تو ماشین جا گذاشتم، برگشته بده بهم😃 برگشتم و به ماشینه نگاه کردم. داداش نبود!!😟 یه پسره جوون حدودا همسن محمد، البته از قیافه ش معلوم بود هرزه س😒 بدون توجه بهش به راهم ادامه دادم. هنوز منظور بوق هاشو نفهمیده بودم🧐 که با ماشینش اومدجلوم!😬 یه ذره ترسیدم😣💔 رفتم تو پیاده رو. که اونم از ماشینش پیاده شد😨 قدم هامو تند تر کردم و دیگه به پشت سرم نگا نكردم😖 فقط میخواستم زودتر برسم به مترو که شلوغ تره😓 دیگه صدای پا از پشت سرم نمیشنیدم. همین باعث شد برگردم و پشت سرمو نگا کنم👀 هوفففف دیگه کسی پشتم نبود😍 به نفس عمیق کشیدم تا نفسم جا بیاد😌 برگشتم رو به جلو تا ادامه راهمو برم، که دیدم پسره جلومه!!!😱💔 ناخودآگاه به جیغ ریز زدم حمید. چرا فرار میکنی خانم خانمااا؟😈نمیخوام بخورمت که!😏 آب دهنمو قورت دادم. حالم خوب نبود😥 سعی کردم آرامشمو حفظ کنم. اخم کردم😠 سرمو انداختم پایین و با صدای رسا گفتم مهدیه. حرمت خودتونو نگه دارید!😤 کنارش زدم و رد شدم به لحظه انگار جا خورد ازم عقب موند😏 ولی دوباره دوید سمتم😩 سرعتمو بیشتر کردم. اونم بیشتر دوید تا دوباره رسید بهم😓 حمید. اسمت چیه؟😈 اسم من آرشه. مهدیه. مزاحم نشید من کار دارم😡 حمید. ا کار دارید؟😏 شغلتون چیه؟ من بوتیک دارم. ویییى چرا ول نمی کرد!😰 دیگه تصمیم گرفتم احترامو بزارم کنار🤬 مهدیه. برو پی کارت دیگه! بی ادب!🤬 ادامه دارد... ‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌🌺🌱🌺🌱🌺🌱🌺🌱🌺🌱🌺🌱🌺🌱🌺🌱🌺 آنچه در پارت بعد خواهید خواند❗️ چرا این جوریه😧 💠نویسنده : سرباز یار💠 🎁نظرات:@sarbazeiar313 کپی ممنوع🚫 _-_-_-_●●⸾💚 ⃟🌺⸾●●_-_-_- _ 🌱@romangandoee🌱 _-_-_-_●●⸾💚 ⃟🌺⸾●●_-_-_-_
🔸🔶به نام خدا🔶🔸 پارت صد و نهم از دور تابلوی مترو رو دیدم😍 فکر کنم تا اونجا پرواز کردم.🤦‍♀😁 تا حالا اینقدر از دیدن مترو خوشحال نشده بودم!😅😃😃 وارد مترو که شدم دیدم دیگه دنبالم نمیاد.🤩 از پله ها رفتم پایین و از بوفه مترو یه آب معدنی خریدم.🥤 ولی دیگه من باشم تنها تو خیابون خلوت برم.😞 امروزم خدا رحم کرد😣 از دست این خانوما!🙄 دوساعته تو بازار داریم میچرخیم.😑 من که دیگه کم آوردم. اگه شب نشده بود حتما هنوز عطیه میگفت بریم اون یکی پاساژم بگردیم.😐😅 ماشالله پسندیدن شون چقدر سخته! باید خداروشکر کنم که منو پسندیدن!😬😌 مادر عطیه با خریدا رو گذاشتم دم خونه شون.🏠 خود عطیه رو هم بردم رسوندم سایت و خودم برگشتم خونه. ماشینو دم در پارک کردم.🚗 کلید انداختم و رفتم تو. عزیز تو اتاق داشت کتاب میخوند.📖 بهش سلام کردم. مهدیه رو ندیدم🤔 رفتم دم اتاقش دیدم رفته زیر پتو!!😳 آخه الان مگه وقت خوابیدنه!!🤨 رفتم پیش عزیز محمد. مهدیه چرا اینجوریه؟!😬 عزیز: نمیدونم والا از وقتی اومده همینطور تو خودشه.😕 به من که چیزی نمیگه ولی تو برو باهاش صحبت کن ببین میتونی بفهمی چیشده؟🧐 محمد: چشم رفتم تو اتاقش محمد: یا الله اجازه هست؟😅 یهو انگار تازه متوجه اومدن من شما باشه پرید خودشو صاف و صوف کرد😶 مهدیه: ا سلام داداش! کی اومدی؟😕 رفتم نشستم پیشش. محمد: تازه اومدم.خوبی؟!🤨 مهدیه: آره چطور؟!🤭 محمد: هیچی همینجوری. منم خوبم اصلانم خسته نیستم😒🤨🤨 مهدیه: ا ببخشید حواسم نبود.🙃 چیا خريدين؟ محمد: تا نگی چی شده بهت نمیگم😤 مهدیه: به خُــد...🤭 نه هیچی محمد: دیدی گفتم چون سرش نمیتونی قسم بخوری پس یعنی حتما یه چیزی شده😏 مهدیه: خب آره یه چیزی شده ولی...😔 محمد: ولی نداره بگو دیگه😩 یه لحظه تو چشمام نگاه کرد بعد چشماش پر از اشک شد.🥺 دلم لرزید😖 اصن دوست نداشتم گریه شو ببینم😥 محمد: داری نگرانم میکنیااا😰 مهدیه: راستش چیزه🙁.. امروز... بعد از اینکه... پیاده ام کردی🙈... یه پسره... مزاحمم.... شد!😥😭😣😣 محمد: چیییییییییی؟؟؟؟😡😡🤯🤯 مهدیه: هیسسس🤫🤫 نمیخوام عزیز بفهمه😢 محمد: خب.. مزاحمت اخلاقی بود یا کاری؟😦 مهدیه: چیزه خب یه جورایی اخلاقی بود😞 محمد: ای........🤬🤬 مگه دستم بهش نرسه با چه اجازه ای خواهر منو آزار داده!؟🤨😤 از قصد اینجوری گفتم تا یکم اعتماد به نفسش بره بالا و احساس امنیت کنه.😇 محمد: مهدیه از این به بعد بیشتر مراقب باش خیلی بیشتر👌 مهدیه: باشه چشم😕 محمد: حالا دیگه فراموشش کن☺️ بریم شام که من مردم😄 مهدیه: بریم😊 بلندش کردم با هم رفتیم سفره شامو انداختیم و با هم شام خوردیم (فردا صبح) سوار ماشین شدم مهدیه خواب بود و من باید زودتر میرفتم، نمیتونستم ببرمش.🙁 دلم نمیخواست تنهاش بزارم و نگرانش بودم😔 ولی خب باید زود میرفتم. یه آیه الکرسی براش خوندم😇❤️ و زدم بیرون. از خواب پاشدم که دیدم محمد نیست و این یعنی که خودم باید برم.😢 آماده شدم و از خونه زدم بیرون. قصدم این بود که تا سرکوچه پیاده برم از اونجا اتوبوس سوار شم.🚌 رفتم تا رسیدم به ایستگاه اتوبوس کنارش وایسادم که صدای بوق شنیدم. برگشتم که دیدم همون پسره س!!😨😱😱 دوباره تپش قلبم رفت رو دو هزار!!!😰💔💔 مخصوصا اینجا تو محل خودمون بود و اگه همسایه ها می دیدن آبروم میرفت.😞😨 ترجیح دادم اصلا باهاش رو به رو نشم. برای همین بیخیال اتوبوس شدم و همونجا کنار خیابون یه تاکسی دربستی گرفتم و رفتم.😬 از یه جای پیچ در پیچ آدرس دادم تا گممون کنه. دوباره به خیر گذشت.😓 ولی واقعا یارو کیه؟!😟 چرا به من گیر داده؟😩 اصن از کجا آدرس خونه مونو بلده؟😥 نکنه به قول محمد مزاحمتاش کاری باشه!!؟🤭 وییییی خدایا کمکم کن دردسر نشه😣💔 رسیدم سایت. تصمیم گرفتم به محمد بگم که اون پسره آدرس خونه مونو بلده. اون حتما بهتر میدونه چیکار کنم.👍 به دستور آقا محمد قرار بود این ملاقات رو و محتویات رد و بدل شده بینشون رو از منبع مون در سفارت استعلام بگیرم.😎 بهش پیام رمزی دادم. رسول: [سلام خرگوش ما(ماریا) در چه حاله؟🧐] منبع: [سلام خوبه اتفاقا با چند تا راسو (یعنی مهمون ناخونده) مهمونی داشتن😯] رسول: [ا چه خوب ما هم دعوت بودیم؟🤔(ما به ملاقاتشون اشراف داشتیم؟)] منبع: [نه متاسفانه ولی فکر کنم یه غذای جدید توی یه شهر دیگه (یعنی یه نقشه کاملا جدید توی یه بُعد دیگه) میخوان بپزن😧🤭] رسول: [باشه ممنون اگه تونستی از غذاشون برای ما بیار😙] منبع: [قول نمیدم😕] ادامه دارد... ‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌🌺🌱🌺🌱🌺🌱🌺🌱🌺🌱🌺🌱🌺🌱🌺🌱🌺 آنچه در پارت بعد خواهید خواند❗️ میشناسیش؟!😳 حواسم هست😏 چجوری بگم؟😣 💠نویسنده : سرباز یار💠 🎁نظرات:@sarbazeiar313 کپی ممنوع🚫 _-_-_-_●●⸾💚 ⃟🌺⸾●●_-_-_- _ 🌱@romangandoee🌱 _-_-_-_●●⸾💚 ⃟🌺⸾●●_-_-_-_
🔸🔶به نام خدا🔶🔸 پارت صد و دهم تق تق تق🚪 محمد: بفرمایید داخل مهدیه: سلام محمد: ا سلام کی اومدی؟☺️ مهدیه: تازه س😕 درو بستم. نشستم رو صندلی مهدیه: داداش راستش یه چیزی شده🤭... خب ببین.. اون مرده رو دوباره امروز سر کوچه دیدم😥🙈 محمد: سرکوچه؟!!😳 مگه دیروز دنبالت کرده بود!😧😨 مهدیه: نه مطمئنم دیروز کسی دنبالم نکرد! محمد: حالا چی بهت گفت؟😓 مهدیه: هیچی! یعنی خب.. اول میخواستم با اتوبوس بیام اما وقتی دیدم سر کوچه س سریع یه تاکسی گرفتم اومدم تا باهاش رو به رو نشم🙃 تازه تا وسطای راهم دنبالمون کردم تا به راننده یه آدرس پیچ در پیچ دادم و گممون کرد😟 محمد: کار خوبی کردی😒 محمد زیر لب یه چیزایی گفت که +18 بود😬 بعدم رو به من گفت محمد: ممکنه مزاحمت اخلاقی پوشش باشه😞 و در اصل میخواد شناساییت کنه. مهدیه: ای واای حالا باید چیکار کنم؟!😱 محمد: نگران نباش. باید حیله شو به خودش برگردونیم😎 باهم یه نقشه میکشیم اول چهرشو شناسایی کنیم مهدیه: مگه میشناسیش؟🤔 محمد: نه خب ولی بالاخره باید براش پرونده ساخته بشه دیگه مگه نه؟🤷‍♂ وقتی با تاکسی هم دنبالت کرده و خونه ما رو هم بلده خیلی مشکوکه🤭 پس باید کاملا حواسمون بهش باشه. تو هم خیلیییی بیشتر مراقب باش😓 مهدیه: حواسم هست خب حالا باید چیکار کنم؟😏 محمد: ............ (نمیگم روش فکر کنید😁) خیلی دو دلم☹️ به مامان بگم.. اخه اون که نمیشناسه😒 به دریا بگم.. اون که گند میزنه🤦‍♂ به بابا هم که اصلا فکرشم نکنم بهتره😑 آخه پس کیییی؟ تا کی تو دلم نگهش دارم؟😩 محمد: آقا داوود کجایی؟🤨 داوود: چی....ها.....عه...سلام آقا😬 محمد: امروز چند بار سلام می‌کنی!!😅 داوود: ببخشید آقا. خب سلام سلامتی میاره اشکال داره میخوام سالم باشید😅 محمد: هه هه مزه نریز😏 حالا چرا تو هپروتی؟! چرا تو ورقه ی گزارشت نوشتی "به کی بگم" !!🤔 یه نگاه به ورق کردم وااااای چه گندی زده بودم🤯 داوود: وایییی😖 محمد: چی رو میخوای به کی بگی؟😏 داوود: هیچی آقا.. چیزه... نه نه هیچی🤭🤭 محمد: در هر حال اگه خواستی میتونی رو من حساب کنی☺️ داوود: باشه ممنون آقا محمد رفت به میزای دیگه سر بزنه. رفتم تو فکر. آره بهترین گزینه برای گفتن قضیه، همین آقا محمده👌 هم خانم حسنی رو میشناسه هم منو. ولی حالا چه جوری بهش بگم!؟😟 الان یه ربع تا اذان مونده بزار همین الان بگم کلکشو بکنم یا میشه یا نمیشه😞 آقا محمد رفته بود تو اتاقش. رفتم بالا تق تق تق🚪 محمد: بیا تو داوود: اقا ببخشید میتونم وقت تونو بگیرم؟ صحبت کاری نیست🙃 محمد: آره بگو الانم میخواستم برم نماز. تو بگو بعدش باهم بریم🤝 داوود: ممنون. آقا راستش.. نیاز به کمک دارم🙃 محمد: اگه از دستم بر بیاد حتما انجام میدم داوود: آقا ببینین🙈.. نمیدونم چه جوری بگم.. من.. من.. اههه نه نه نمیتونم بگم😩💔 محمد: بگو راحت باش😅 داوود: آقا راستش نمیدونم از کی ولی من... به یه نفر علاقه مند شدم🙈.. یعنی خب.. عاشق شدم😶.. که فکر میکنم اونم منو دوس داره💞.. البته نمیدونم این حسم درسته یا نه.. الان تو این همه کار این بحثو بکشم وسط...😢🤭 محمد: خب ببین عشق بهترین نعمته که خدا میتونه به یه آدم بده.😇 ازدواج خیلی از طرف پیامبر توصیه شده و یه امر مهم و خداییه😌 پس از هر کاری مهم تره. کارت نباید تورو از این امر مهم دور کنه❌ حالا بگو راحت باش. کی هست؟😉 حرفای آقا محمد خیلی بهم اعتماد به نفس و آرامش داد😚😍 داوود: راستش.. راستش از خانمای سایته😋 محمد: اووو خب کی؟😃 داوود: خا.. ننم...حس..حس..نن..نی🙈 یهو چهره اش تغییر کرد انگار از تو گُر گرفت🤯 الله اکبر الله اکبر صدای اذان اومد محمد با صدایی که عصبانیت از توش معلوم بود محمد: بریم نمازه😒😤 داوود: چشم😬 دیگه اون حس خوب رو نداشتم🙁 وقتی گفت عاشق مهدیه شده، صورتم داشت داغ شد😡 چرا باید یه همکار عاشق خواهر من بشه😤 خیلی عصبی بودم به قولی غیرتم اینجوری اجازه نمیداد😑 از طرفی نباید نشون میدادم و این سخت بود😩 ترجیح دادم اتاقو ترک کنم تا بتونم درست تصمیم بگیرم😞 وجدان: خب واسه هر دختری تو این سن خواستگار میاد چرا اینجوری کردی؟🙄 محمد: اخه😞 وجدان: اگه بخوای نگرش داری خودخواهیه ها!🤨 محمد: نه خب نمیخوام نگرش دارم ولی خب داوود..😢 وجدان: اولا در مورد بقیه زود قضاوت نکن. حواست باشه خودتم عاشق بودیااا اگه رسول میخواست همین طور در موردت قضاوت کنه الان تو..😏 محمد: باشه باشه ببخشید🤭 وجدان: اصلا از خود مهدیه پرسیدی نظرش چیه؟ داوود میگفت حس میکنه اونم دوسش داره🤔 محمد: راست میگیا😯 ادامه دارد... ‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌🌺🌱🌺🌱🌺🌱🌺🌱🌺🌱🌺🌱🌺🌱🌺🌱🌺 آنچه در پارت بعد خواهید خواند❗️ خدایا کمکم کن😞 💠نویسنده : سرباز یار💠 🎁نظرات:@sarbazeiar313 کپی ممنوع🚫 _-_-_-_●●⸾💚 ⃟🌺⸾●●_-_-_- _ 🌱@romangandoee🌱 _-_-_-_●●⸾💚 ⃟🌺⸾●●_-_-_-_
🔸🔶به نام خدا🔶🔸 پارت صد و یازدهم خودکار دوربینی رو برداشتم جا سازی کردم جلوی کیفم👜 و جوری تنظیمش کردم که بتونم موقعیتش و زاویه اش رو تغییر بدم و خوب عکس بگیره.📸 محمد: برو یا علی خدا به همرات.✋🏻 مهدیه: ممنون به امید خدا☺️ با یه بسم الله رفتم به طرف خونه سر کوچه از اسنپ پیاده شدم که همون ماشینه رو دیدم.😬 خدایا خودت کمکم کن.😣 به خودم جرعت دادم رفتم جلوتر. هنوز عکس العملی ندیدم.🤭 نکنه تله باشه.😨 سرعتم کم شد ولی واینسادم.💪 باید این عکسو میگرفتم.👌 از سمت پشت ماشین رفتم که از آیینه بغل منو نبینه.😎 از طرفی هم حواسم بود از همسایه ها کسی منو نبینه.😥 دیگه تقریبا پشت ماشین بودم. ای بابا هنوزم نمیخواد کاری کنه؟😳 دیگه خیلی کنجکاو شدم. رفتم جلو و دیدم که... خخخخخ خوابه که!😆 فرصتو غنیمت شمردم و ازش عکس انداختم.📸 تا بیدار نشده دویدم سمت خونه.✌️ با صدای پای دویدن از خواب پریدم.😵 تا چشما مو باز کردم دیدم یه خانم چادری داره میدوه توی کوچه.🤔 رفت و دم در خونه محمد رفت تو. ا این که خواهرش بود!!😧 اههههه خوابم رفته بود.😩😩 نصف شب رفتم خونه. عزیز خوابیده بود.😴 هییی چند روزه زود میرم دیر میام خیلی عزیزو نمیبینم.😕😔 مهدیه تو آشپزخونه داشت ظرفا رو جمع و جور میکرد. محمد: ا سلام بیداری؟🧐 مهدیه: سلام آره منتظرت بودم☺️ محمد: که این طور. خب عکسارو گرفتی؟🤔 دست از کار کشید اومد نشست پیشم مهدیه: اره😎 میگم لبتابت به سیستم سایت وصل میشه؟ محمد: زمان میبره الان فکر نکنم بتونم.😕 چه طور؟ مهدیه: که عکسا رو نشونت بدم دیگه‌‌.🤷‍♀ محمد: اها حالا عجله ای نیست فردا تو خود سایت عکس ها رو از کد دوربین خودکاری به تصویر ظاهر کن🖼 مهدیه: باشه محمد: راستی ببینم... خواستگار میخوای؟😁 مهدیه: ا نهااا😒 محمد: پسر خوبیه هاا😄 مهدیه: نه دیگه فعلا شرایطشو ندارم🙈 محمد: معلومه دلت جایی گیره هااا😏 مهدیه: نه خیرم🙄 محمد: حالا می‌بینیم😈... راستی امروز داوود اومد پیشم برای یه بحث غیر کاری😯 یهو از جاش پرید مهدیه: چی بحثی؟!!🤩 محمد: تو که گفتی خواستگار نمیخوای!🤨🤨🤪 مهدیه: ا چه ربطی داره اصن!🤭 بعدشم چیزه خب.. بستگی داره کی باشه🙈 محمد: اهاان🤨 که بستگی داره کی باااااشه.. پس اگه داوود باشه اشکال نداره بیاد نههه!؟😈😏😏 مهدیه: ا من کی همچین چیزی گفتم؟🤭😬😬 محمد: دیگه فهمیدم😌.. منو سیاه نکن مهدیه من خودم زغال فروشم.😎 دوسش داری مگه نه؟😜 مهدیه: من خوابم میاد آقای زغال فروش😒😐 شب به خیر بعدم رفت سمت اتاقش. پس واقعا همدیگه رو دوست دارن...🧐 رفتم دراز کشیدم رو تختم. اه اه اه اینقدر بدم میاد اینجوری مچمو میگیره😕... یعنی فهمیده؟؟😬 نکنه مخالفت کنه؟😫 اصن آقا داوود چی گفته بهش؟🤭 وااای اصن مگه میدونه محمد داداشمه؟😨 محمد میزاره بیان خواستگاری؟😓 اگه واقعا آقا داوود در مورد من با محمد حرف زده باشه، داداش چه عکس العملی نشون داده؟🙊 زدتش؟!😦 غیرتی شده؟!😶 عصبانی شده؟!!🤐 واقعا نمیتونم تصور کنم.🤯 خدایا هرچی به صلاحمه همونو بکن.🤲🏻 و لطفا دل محمدم نرم شه😁 شب رفتم خونه با هزار تا جون کندن قضیه مهدیه خانوم رو به همه گفتم.😙 صحبت با آقا محمد بعم اعتماد به نفس داده بود.💪 البته بماند چقدر این دریا رفت رو اعصابم و همش مزه میریخت🙄 و به قول رسول وقت دنیااا رو میگرفت🤦‍♂🤦‍♂ ادامه دارد... ‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌🌺🌱🌺🌱🌺🌱🌺🌱🌺🌱🌺🌱🌺🌱🌺🌱🌺 آنچه در پارت بعد خواهید خواند❗️ ا اینکه..😳 با اجازه کییییی!!؟🤨 💠نویسنده : سرباز یار💠 🎁نظرات:@sarbazeiar313 کپی ممنوع🚫 _-_-_-_●●⸾💚 ⃟🌺⸾●●_-_-_- _ 🌱@romangandoee🌱 _-_-_-_●●⸾💚 ⃟🌺⸾●●_-_-_-_
🔸🔶به نام خدا🔶🔸 پارت صد و دوازدهم عکسا رو در آوردم رو سیستمم🖥 محمدو صدا کردم اومد محمد: خب چیشد؟🧐 مهدیه: این عکسان محمد: ببینم... ا اینکه.. چقدر قیافه ش آشناست😟 مهدیه: آشنا؟! نکنه مزاحم تو هم شده؟🤭 محمد: نه نه اگرم دیده باشمش تازگیا نیست🤔 مهدیه: خب یعنی چی؟ یعنی مجرم یه پرونده دیگه س؟🧐 محمد: نه ببین یه قیافه ای رو یادمه برای خیلی وقت پیشا. ولی یادم نمیاد طرف چیکاره بود، اسمش چی بود...!☹️🤔 الان که این عکسو دیدم حس کردم شبیه اونه😬 حالا میدم بچه ها مشخصاتشو دربیارن. شاید همونی که تو ذهن منه باشه😯 عکس شو برام بفرست مهدیه: باشه عکسو براش فرستادم. از قیافه ش معلوم بود ذهنش خیلی درگیره😕 یعنی کی تو ذهنشه!؟ آشناست؟🧐 آقا محمد یه عکس بهم داد محمد: ببین سعید هر چی از این آدم بتونیم بدست بیاریم نیازه👤 میخوام بشناسمش. خیلی مهمه هاا😤 اول اطلاعات هویتیش رو بدست بیار که بفهمیم کیه؟🤔 بعدم بهت میگم بری دنبال چی. احتمالا باید بری سراغ ارتباطاتش سعید: چشم😎 با دقت شروع کردم کارو انجام دادن عکسه خیلی ذهنمو مشغول کرده بود😕 آخه کی بود خدایاااا؟!😩 اصن رو کارم تمرکز نداشتم😞 فقط دنبال اون آدم بودم. مخصوصا که خونه مونو بلده و هر تحدیدی ممکنه اتفاق بیوفته😰 از طرفی هم ذهنم درگیر مهدیه بود😓 بالاخره باید سر و سامون بگیره.. اما داوود از پسش برمیاد؟😕 میتونه خوشبختش کنه؟ از طرفی جفتشون همو دوست دارن و این یه نقطه قوته🤝 با علاقه شون به هم، باهم بیشتر کنار میان و تو مشکلات بیشتر پشت هم هستن💞 خود مهدیه احتمالا راضیه🤷‍♀ داوود هم همین طور.. اما.. اگه بفهمه من برادر مهدیه ام نظرش عوض نمیشه؟🤔 فقط من میمونم. فکر کنم دخالت نکنم بهتره🙃 و تصمیمو به خود مهدیه بسپرم. دیگه دختر بزرگی شده و خودش عاقله😇 هیییی بزرگ شده..😕 باورم نمیشه اون خواهر کوچولوم، همون که وقتی ابتدایی بودم میومد کتابا مو پاره می‌کرد و من همیشه پیش آقاجون ازش شکایت میکردم..😫 و آقاجون همیشه طرف اونو می‌گرفت😢 و می‌گفت بچه س! حالا اون بچه بزرگ شده و داره برای آینده ش تصمیم میگیره. میخواد بره خونه بخت😍 آقاجون کجایی این روزا رو ببینی و بازم ناز دختر تو بکشی؟..😔💘 دیگه تصمیممو گرفتم💪 من راضی ام یعنی مخالفت نمیکنم🤷‍♂ بقیه چیزا رو به خودشون دوتا میسپرم. برای همين شماره خونه رو به داوود دادم و گفتم از پرونده ش برداشتم که شک نکنه🙈 فعلا نمی‌خواسته بفهمه من برادرشم شب تو خونه بودم داشتم تلویزیون میدیدم گوشیم تو اتاق بود📱 رفتم تو اتاقم یه چیزی بردارم که دیدم برام پیامک اومد📩 از طرف آقا محمد بود محمد: [سلام داوود جان شماره منزل خانم حسنی 787¤¤¤424078¤¤(شماره کاخ سعد آبادم اینقدر نیست🤦‍♀) باهاشون صحبت کردم دیدم راضیه ن☺️ شماره منزل شون رو از تو پرونده شون برداشتم بهت دادم. ان شاالله که موفق باشی] جواب دادم داوود: [ممنون لطف کردید] یه نفس نیم عمق(واژه دیگه ای به ذهنم نرسید😆) کشیدم. یعنی میشه؟😍 دریا تو اتاقش بود و بهترین فرصت بود که بدون اینکه بفهمه و اذیت کنه به مامان بگم زنگ بزنه😇 شماره رو نوشتم تو کاغذ و رفتم سمت آشپز خونه داوود: مامان...🙃 مادر داوود: جانم؟ داوود: ا چیزه...‌شام چی گذاشتی؟🙊 مادر داوود: مگه بوش نمیاد!؟ لوبیا پلو😅 داوود: آهان.. اههههه حالا چه جوری بگم..😣 مادر داوود: چرا اونجا وایسادی؟ چیزی میخوای بگی؟🧐 دریا از تو اتاق داد زد دریا: آقا عاشق شده دیگه حتما میخواد بگه زنگ بزنی بهشون!🤪 ا دریا از کجا میدونست!؟😬 ا نکنه دختره رفته پای گوشیم!!😐 با اجازه کییی😡 مادر داوود: آره پسرم؟😌 داوود: چیزه.. آره خب.. شماره شونو گرفتم🙈 مادر داوود: قربونت بشم😘 بزار دستمو بشورم... شماره رو بده ببینم😙 همون موقع مامان زنگ زد بهشون. کف دستام عرق کرده بود😖 تلفنش تموم شد. داوود: چی شد؟😥 دریا دوباره داد زد دریا: گفتن دختر دسته گل شونو بهت نمیدن!😁 یعنی دلم میخواست بزنمش🤨 داوود: میشه یه دقه هیچی نگی؟ اگرم ندن حتما به خاطر خواهر شوهرشه😜 دریا: بی ....🤬 یعنی من؟؟! داوود: بله دیگه میگن پسره خوبه ولی یه خواهر خل و چل داره که دختر مون نمیتونه باهاش کنار بیاد🤪😂 دریا: بی مزه😒 داوود: مامان حالا چی شد؟😟 مادر داوود: گفتن این هفته دختر شون شیفته، پنجشنبه هفته بعد میریم انشاالله برای خواستگاری☺️ داوود: جدا؟؟!!😍😍 مادر داوود: بله پسرم😊 وییی داشتم از خوش حالی میترکیدم خدایا شکرت😍🤲🤲 ادامه دارد... ‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌🌺🌱🌺🌱🌺🌱🌺🌱🌺🌱🌺🌱🌺🌱🌺🌱🌺 آنچه در پارت بعد خواهید خواند❗️ خود خودشه!😰 ای بابااا😡 💠نویسنده : سرباز یار💠 نظراتتون رو درباره ی رمان و پست ها حتما بگید🎁 https://harfeto.timefriend.net/16444030352092 کپی ممنوع🚫 _-_-_-_●●⸾💚 ⃟🌺⸾●●_-_-_-_ 🌱@romangandoee🌱 _-_-_-_●●⸾💚 ⃟🌺⸾●●_-_-_-_
🔸🔶به نام خدا🔶🔸 پارت صد و سیزدهم تو اتاق بودم که عزیز صدام کرد🗣 داشت با تلفن حرف میزد📞 ازم پرسید عزیز: پنج شنبه شب کار داری؟🤔 مهدیه: اره شیفتم🤷‍♀ عزیز: {نه دیگهه این پنج شنبه شیفته😕 ان شاءالله هفته بعد😊.... بله تشریف بیارید....شبتون بخیر✋🏻...خداحافظ} چشمام گرد شد!😳 ای بابااا عزیز با کی در مورد من حرف می‌زد!؟😣🤨 مهدیه: کی بود؟😟 عزیز: خواستگار..😌 مهدیه: چییییی!!؟😳😳😨 عزیز: تعجب داره!؟😅 دختر جوون الان باید براش خواستگار زنگ بزنه دیگه مادر!🤷‍♀ مهدیه: بله خب.. 🙈 یه چند دقیقه چیزی نگفتیم. ذهنم همش قلقلکم میداد که از عزیز بپرسم خواستگار کی بود🙈😩 ولی موقعیتش جور نمیشد😬 عزیز: خودش بهت چیزی گفته؟😎 مهدیه: چیییی!😳 خود کی؟ در مورد چی؟!🤭 عزیز: اصن پرسیدی خواستگار کی بود؟🙄 مهدیه: خب راستش نه.🙃 خیلی دوست دارم بدونم کی بود؟😅🙃 عزیز: والا من نمیشناسم ولی فکر کنم خودتو محمد خوب بشناسیدش.🤗 همکارتون.. آقا داوود. مهدیه: جدااااا؟َ؟!!😳🤯🤯🤩 عزیز: آره خودش چیزی بهت گفته؟😏 وییییی فکر کنم صورتم گل انداخته بود!😚😍 یعنی داداش بهش گفته بود که بیاد؟😃 یعنی داداشم راضیه؟!🤩 وااااای خداروشکر اصن.. اصن یه حس باحالی دارم😚.. ترکیب استرس و خوشحالی..😖😍 دقیقا مثل وقتی که میخواستم نتیجه آزمون نهایی مو ببینم...😅💔(خواستید دوره کنید میتونید برید پارت ۲۲😁) عزیز: الو.. کجایی مهدیه!👋🏻 مهدیه: بله بله عزیز!🙊 عزیز: میگم خودش بهت چیزی گفته؟😏 سر مو انداختم پایین مهدیه: نه. چیزی نگفته.🤭 البته فکر کنم با داداش صحبت کرده..🙃 عزیز: نچ.. اینجوریا نیست..😶 بهم علاقه دارین درسته؟😏😎 مهدیه: ا عزیز!🤭 آخه این چه حرفیه!🙊 عزیز: نه خیرم خود خودشه. فکر کردی من دخترمو نمیشناسم؟🤨😌 حالا بیا کمک کن کلی کار داریم. فرشا رو این هفته باید بدیم قالیشویی.. دیوارا رو هم باید دستمال بکشیم.😙 یادم باشه به محمد بگم وایتکس بخره...🧐 و در همین حال رفت به سمت آشپز خونه... ادامه دارد... ‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌🌺🌱🌺🌱🌺🌱🌺🌱🌺🌱🌺🌱🌺🌱🌺🌱🌺 آنچه در پارت بعد خواهید خواند❗️ معیار هام😌 پیداش کردم!🤩 💠نویسنده : سرباز یار💠 نظراتتون رو حتما تو ناشناس به ما بگید🎁 https://harfeto.timefriend.net/16444030352092 کپی ممنوع🚫 _-_-_-_●●⸾💚 ⃟🌺⸾●●_-_-_-_ 🌱@romangandoee🌱 _-_-_-_●●⸾💚 ⃟🌺⸾●●_-_-_-_
🔸🔶به نام خدا🔶🔸 پارت صد و چهاردهم اون شبو با همون حس عجیب گذروندم💔(همون حس ترکیب خوشحالی و استرس😅) فردا صبح رفتم سایت. همش می‌ترسیدم تو سایت چه جوری باهاش برخورد کنم؟😖 که قبل از اینکه جوابشو تو ذهنم پیدا کنم رو به روم ظاهر شد و در عمل انجام شده قرار گرفتم!😅 خواستم سلام کنم.. گفتم شاید اون بخواد اول سلام کنه چیزی نگفتم.🙊 اونم چیزی نگفت.😅 فکر کنم اونم منتظر من بود اول سلام کنم!🤭 دیدم سلام نمیکنه خودم سلام کردم.🙃 که اونم همزمان سلام کرد!🤦‍♀😆 انگار همون تصوری که من تو ذهنم داشتمو داشت بهش فکر میکرده!!!😶 وقتی دیدم بیشتر بمونم بیشتر زایه میشم،🙄 ترجیح دادم رد بشم برم. فکر کنم آقا داوودم همینو ترجیح داده بود🤐😆 چون بدون اینکه ادامه بدیم هرکس راه خودشو رفت.😄 رفتم نشستم پشت میزم.. به آقا داوود فکر کردم🤔.. آیا واقعا مرد زندگی هست... با معیار هام هم خونی داره؟😕 یا فقط به خاطر علاقه میخوام باهاش ازدواج کنم؟...🙈 مشخصات عکسی که آقا محمد داده بود رو خیلی راحت پیداش کردم!🤷‍♂ حمید توکلی ۳۲ ساله بود و لیسانس مهندس کامپیوتری داشت.🖥 ولی طبق برگه انتخاب رشته ش میخواسته همکار ما بشه😯 ولی خب قبول نمیشه!! بعد از تحصیلش احتمالا از طریق دوستاش به یه فرد قاچاق کننده مواد مخدر وصل میشه😬 و میره ترکیه اونجا کارای قاچاقی انجام میده.😤 بعد بر میگرده ایران و دیگه شغل و فعالیتی براش ثبت نشده. تا فیهاخالدون طرفو در آوردم😄 و گزارش نوشتم بردم دادم به آقا محمد📑، اولش که اسمو دید چشماش درشت شده بود.😳 چند بار ازم پرسید مطمئنی درسته؟😟 و گفتم که آره🤷‍♂.. هرچقدر پرسیدم چطور،🧐 جواب نداد! خیلی کنجکاو شدم ببینم چرا این جوری عکس العمل نشون داد!!😟 گزارشو که از سعید گرفتم مشتاقانه میخواستم ببینم اون آدمِ ........🤬 کی بوده که مزاحم مهدیه می‌شده.😤 اما وقتی اسمو دیدم... باورم نمیشد!🤭😳😳 اسم یکی از همکلاسی های دوران دبیرستانم بود!😬 که سعی می‌کرد باهام صمیمی باشه ولی ازش خیلی خوشم نمیومد.🙄 باباش معتاد بود و اخلاق درست و حسابی هم نداشت.😒 اما از اونجایی که سعی می‌کرد خودشو شبیه من کنه خیلی خوب یادمه..🤨 ولی واسه چی آخه باید مزاحم خواهرم بشه و دنبالش کنهههه😡😡 اصلا چجوری به خودش جرعت دادههههه😡😡 با چه هدفی این کارو کردهههههه😡😡 خیلیییی از دستش عصبانیه م.🤬😤 اگه یه بار دیگه ببینمش حتما حسابش میرسمممم🤬🤬 چشمشو که به ناموسم چشم دوخته در میارممممم🤬🤬 اینجوری بهم میگفت تو بهترین دوستمییییی🤬🤬 پس معلومه اون موقع هم همه رو بلوف میزنههههه🤬🤬 وجدان: محممممممد!😟 این کارا از تو بعیده!🤨 تو آدم منطقی و عاقلی هستی نباید اینجوری عکس العمل نشون بدی و قضاوت کنی!😔 محمد: اههههه دست خودم نیست.😞 پا روی بد جایی گذاشته نمیتونم خودمو کنترل کنم😩 وجدان: تو که ادعا داشتی نقطه ضعف نداری! حالا چیشد پس!🤨 محمد: بکش کنار ببینم الان من اعصابم خورده این دنبال نقطه ضعفه!😩🙄 وجدان: تو خودتی و خودت. خودت باید نقطه ضعفاتو کم رنگ کنی..😌 محمد: الان هیچی نگو..😡😡 ادامه دارد... ‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌🌺🌱🌺🌱🌺🌱🌺🌱🌺🌱🌺🌱🌺🌱🌺🌱🌺 آنچه در پارت بعد خواهید خواند❗️ قرار ملاقات چیشد؟🤨 از پنجره😎 💠نویسنده : سرباز یار💠 نظراتتون رو حتما تو ناشناس به ما بگید🎁 https://harfeto.timefriend.net/16444030352092 کپی ممنوع🚫 _-_-_-_●●⸾💚 ⃟🌺⸾●●_-_-_-_ 🌱@romangandoee🌱 _-_-_-_●●⸾💚 ⃟🌺⸾●●_-_-_-_
🔸🔶به نام خدا🔶🔸 پارت صد و هفدهم زنگ خونه محمدینا رو زدم🎚 از داخل صدای: بدو بدو!😨 ، جمع کن اومد!😥 ، میومد.😅 مثل خونه خودمون بود هر موقع کسی در میزنه همه هول میکنن!😆 چند لحظه بعد محمد اومد جلوی در. محمد: سلام☺️ عطیه: سلام آقاااا😃 خوبی؟ ا چرا لباسات خیسه!😯 محمد: (با صدای آروم: وااای یادم رفت لباسامو عوض کنم🤦‍♂) آخخخ نه چیزی نیست بیا تو بهت میگم.🙊🙃 باهم رفتیم تو حیاط. محمد: از کار و بار چه خبر؟🤷‍♂ عطیه: والا همه خبرا که دست شماست!😅 امروز بهم ریخته بودی؟!🙁 نگران شدم گفتم امشب بیام هم بهتون سر بزنم هم ببینم چی شده بوده.🤔 محمد: نه چیزی نیست😇 خودت که میدونی بعضی موقع ها مسئله ها قاطی میشن به مغزم فشار میاد.😅 عطیه: آره خب مواظب خودت باش.😌 راستی نگفتی چرا لباست خیسه!؟🤔 محمد: خب خب..😜 اگه ناراحت نمیشی بگم.. عطیه: چرا ناراحت بشم؟😟 مهدیه از روی تراس داشت نگاه مون میکرد.👀 محمد برگشت به طرفش یه لبخند ریز زد😏 و با صدای بلند گفت. محمد: ناراحت نشی که بخوام برات بگم چقدر چوب خواهر شوهر تو میخورم.🤪😬 بعد که مهدیه براش چشم غره رفت و حالت قهر گرفت،😒 یه خنده ای کرد و برگشت به سمت خودم.😄 محمد: وایییی نمیدونی از وقتی برگشتم خونه چقدر کار کردم!😩 پرده شستم! دیوارا رو تمیز کردم! حیاطو شستم! آب حوضو عوض کردم..🤯🤯 عطیه: چقدر کاااار😅😳 مگه عید قراره زود تر بیاااد؟!!😅😆 محمد: نه بابا. یه پسری دل مهدیه خانمو برده،🙄 قراره بیان خواستگاری.😁 منم خواستم یه ذره با مهدیه که هنوز بالای تراس ایستاده بود شوخی کنم.😁🤭 بلند گفتم عطیه: او او مبارکه.😌 حالا کی هست این پسر بخت برگشته؟؟!🤪😂 محمدم برگشت رو به مهدیه. از شوخیم خوشش اومده بود احتمالا جدیدا مهدیه اذیتش کرده بود.😆🤦‍♀ ولی فکر کنم ایندفعه مهدیه واقعا ناراحت شده بود. چون رفت تو‌.😧 البته چون میشناسمش اینجوری باهاش شوخی کردم.😉 میدونم دلش بزرگه و الان احتمالا با سطل آب و کف ازم استقبال میکنه.😐😑😑 محمد با خنده برگشت طرفم محمد: (با صدای بلند) حالا تو هم هی خواهر منو اذیت نکن دیگه..🤓 مهدیه هم داد زد مهدیه: آقای براااادر و خانم عاااااشق.🙄 کنفرانسِ دوستت دارم و عاشقتمو ول کنید.😐 بیاید تو من یکم میخوام خواهرش شوهر بازی در بیارم.😈😏😏 عطیه: از دست توووو.🙄 محمد جان بریم تو. تو هم لباسات خیسه سرما میخوری.🙃 حالا کی میاد خواستگاری؟🧐 محمد: بزار ببینیم اگه جور شد بگم. چون آشناست یه وقت ممکنه بهم بخوره🙃 عطیه: باشه هر طور صلاح میدونی🤷‍♀ (فردا صبح در جلسه) محمد: امروز میخوایم روی یه پرونده ضمیمه پرونده میم کار کنیم.😎 در مورد یه نفر هست که خانم حسنی متوجه شدن تعقیبشون کرده و آدرس خونه و تا یه جاهایی از راه سایت رو هم بلده!😓 و بد تر ممکنه شناسایی شونم کرده باشن😨.. در هر حال یه تهدید بزرگی میتونه باشه و باید هرچه سریع تر دستگیرش کنیم😬 و متوجه بشیم زیر نظر کی داره کار انجام میده..🤨 رسول: و نقشه چیه؟🤔 محمد: باید.... قرار بود من طعمه باشم.😣 عملا هیچ کس موافق نبود.😢 مخصوصا محمد و... آقا.. داوود...🙈 ولی تب چاره ای نداشتیم.😞 عوضش چار چشمی حواسشون بود که شک نکنه و اتفاقی برام نیوفته💪😇 و همین خودش قوت قلب بود.😍💝 آقا حسین به عنوان تاکسی منو تا یه جایی رسوندن.🚕 قرار بود مثلا دارم پیاده روی میکنم به سمت خونه.😅 به نزدیک جاهای خلوت تر که رسیدم از دور ماشین حمید توکلی رو دیدم.🤭 ادامه دارد... ‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌🌺🌱🌺🌱🌺🌱🌺🌱🌺🌱🌺🌱🌺🌱🌺🌱🌺 آنچه در پارت بعد خواهید خواند❗️ این چه کاری بود!!😡😡 هر چی گفت😒 💠نویسنده : سرباز یار💠 نظراتتون رو حتما تو ناشناس به ما بگید🎁 https://harfeto.timefriend.net/16444030352092 کپی ممنوع🚫 _-_-_-_●●⸾💚 ⃟🌺⸾●●_-_-_-_ 🌱@romangandoee🌱 _-_-_-_●●⸾💚 ⃟🌺⸾●●_-_-_-_
🔸🔶به نام خدا🔶🔸 پارت صد و هجدهم یه ذره جلو تر از ماشین پیاده شد.🚗 سعی کردم آروم باشم.😌 نقش من و اینکه چیزی رو لو ندم خیلی مهم بود.😎 حمید: به به مهدیه خانوم از این ورا میای بریم بگردیم؟😏 نگفتی چیکاره ای؟😋 هنوز وقتش نبود که بیان بگیرنش باید بدون توجه بهش به راهم ادامه میدادم.🙄 که یهو آقا داوود زودتر از موعد دوید جلو😦 و اسلحه شو هم در آورده بود!!😨 اما قرار نبود اصلا اسلحه استفاده کنیم مگه اینکه طرف مسلح باشه و خطر جانی داشته باشه!!!🤭 حمید: نیرو واسه من میاری!؟🤨🤨 بد میبینی آره همه تون بد میبینید مخصوصا اون محمدِ..........😡😡 و دوید و فرار کرد!😧 آقا داوود یکم دنبالش دوید ولی اون سوار ماشین شد و رفت.😑 مهدیه: ا آقا داوود!!!😧 چرا اومدید جلو شک کرد خب.😩 الان که در رفته دیگه دستمون بهش نمیرسه!😒 سرش رو انداخت پایین. آخه چرا این کار رو کرده بود!☹️ همه نقشه ها مون به باد رفت.😞 دیگه معلوم نبود بتونیم دستگیرش کنیم.😟 یکمم دلم شور میزد.😣 اون محمدو از کجا می‌شناخت؟🤔 چرا بهش فحش داد؟🤭 مگه از دستش ناراحته؟!😯 مگه تا حالا باهم رو به رو شدن که این بخواد از محمد متنفر باشه....😦 و کلی چرای دیگه...🙁 حالا هم که فرار کرده بود و جواب چرا ها مو نمیتونستم بگیرم.😒 از دست آقا داوود عصبانی بودم.🤯 همه عصبانی بودن مخصوصا محمد.🤭 اومدن به سمت ما دو تا. محمد: داووووود😡 این چه کاری بود تو کردیییی!!؟؟؟؟😡😡😡 چرا قبل از دستور، عکس العمل نشون دادی؟!؟😡😡 چرا اسلحه در آوردییی؟؟؟😡😡 اگه اتفاق بدی میوفتاد!!!؟😡😡 اگه مسلح بود..؟!!!!!!😡💔😡 محمد خیلی عصبانی بود.😟 حقم داشت.🙈 الان دیگه دستمون بهش نمیرسید و نمیدونیم چه اطلاعاتی از ما داره🙁 و احتمالا از این به بعد بیشتر دقت میکنه و گیر انداختنش خیلی مشکله.😩 داوود: ب..ببخ...شی...ید.😣😖😖😖 محمد‌: الان دیگه ببخشید فایده نداره!!😡😤😤 دیگه از دستمون در رفته.😒 حالا تنبیهم برات داااااارم.🤨🤨 فعلا یه هفته پشت سر هم شیفت وایمیستی.🤨 یکم نگران بودم.💔 نکنه به خاطر این کار آقا داوود نظر محمد برگرده و اجازه نده بیان خواستگاری!؟🥺 قرار بود تا موقع دستور منتظر بمونیم.😕 من یه جایی وایسادم مشرف به خانم حسنی بودم و سعی میکردم حسابی حواسم بهشون باشه تا اتفاقی نیوفته‌.😎 تا اینکه دیدم یه پسره به قصد مزاحمت رفت جلو.🤭 میدونستم تا آقا محمد نگفته نباید برم اما..😓 دست خودم نبود.😥 یه جورایی خون اومد جلوی چشمام😣... و دیگه نفهمیدم... تا به خودم اومدم دیدم رفتم سمت اون پسره و اونم متوجه شده و فرار کرده و تمام نقشه رو به باد دادم.😱💔 آخه چراااااااا؟؟!😩😓😓 چرا من نتونستم خودمو کنترل کنم و نقشه مون خراب شد؟!😖😖😖 هر چی سرم میومد حقم بود...😞 هیچ جوابی برای سرزنش های بقیه نداشتم.😭 فقط تونستم بگم.. داوود: ببخشید آقا..😔 آخر هفته جایی دعوتم... باید حتما برم.. خیلی مهمه برام😣... میشه همون شب رو ببخشید؟😢 محمد: دستگیری حمیدم برای من خیلی مهم بود. تو توجه کردی؟!!🤨🤨😡 نهههههه یعنی نمیتونستم خواستگاری رو برم😩😩💔💔... یعنی به خاطر این اتفاق جواب خانم حسنی منفی میشه😞😞💔.... خیلی حالم بد شد.😓 محمد یه چند قدم دور شد. دوباره برگشت سمتم و گفت محمد: فقط همون یک شب.😒 بجاشم یه شب اضافه وایمیستی😤😤 داوود: چشم😃 این مدت یه جورایی دست راست ماریا بودم.😌 هرچی میگفت گوش میکردم.😎 تا الانم به نتایج خوبی رسیده بودیم.💪 پیش زمینه های سایت شرط بندی آماده بود.😈 هرچند این نقشه زمان بر بود اما نتیجه لذت بخش ورشکسته شدن تاجرای بزرگ ایران رو داشت.☠😏 پس با جون و دل انجام میدادم.😈 ماریا دوباره اومد تو اتاقم. احتمالا یه دستور جدید داشت...😎 ادامه دارد... ‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌🌺🌱🌺🌱🌺🌱🌺🌱🌺🌱🌺🌱🌺🌱🌺🌱🌺 آنچه در پارت بعد خواهید خواند❗️ امکان نداره😟 چی فکر کردی استاد😜 💠نویسنده : سرباز یار💠 نظراتتون رو حتما تو ناشناس به ما بگید🎁 https://harfeto.timefriend.net/16444030352092 کپی ممنوع🚫 _-_-_-_●●⸾💚 ⃟🌺⸾●●_-_-_-_ 🌱@romangandoee🌱 _-_-_-_●●⸾💚 ⃟🌺⸾●●_-_-_-_