🔸🔶به نام خدا🔶🔸
#رمان_عشق_فرمانده
پارت نود
#محمد
یه سری سوال دیگه هم داشتم که پرسیدم.😇 بقیه شونم گذاشتم برای دفعات بعدی ایشاالله.😎 تا الان که به نظرم🤭.. فکر کنم بتونیم با هم بسازیم.🙃 برای اولش خوب بود.😚 در مورد مسائل اولیه قانع شدم.😍 خدایا یعنی میشه😍.. یعنی ما واقعا در و تخته ایم؟🤭😍
رفتیم توی خونه.
عزیز. خب به سلامتی دخترم مبارکه ایشاالله؟☺️
عطیه خانم سرشو انداخت پایین و لبخند زد😊
وییییی یعنی راضیه.🤩😌 تپش قلبم کم شده بود چون استرس صحبتا و رو به رو شدن اولیه تموم شده بود😃 اما الان دوباره گرومپ گرومپ میزد.😟💔 خدایاااااا یعنی عطیه خانم نیمه گمشده منه💔😍
مینا خانم. پس باید دهنتونو شیرین کنید☺️ بفرمایید.😌
و بعد به همه شیرینی تعارف کرد...
(دو هفته بعد)
#حمید_توکلی
دو هفته بود دنبال اون پسره فرشید بودم. هنوزم نتونسته بودم درست و حسابی تعقیبش کنم.😢 بابا خیلی چغره.😫
ایندفعه ماشینش خراب شد.😏 زنگ زد امداد خودرو ماشینش رو بردن تعمیرگاه بقیه راه رو با تاکسی رفت😋، دلم خوش بود که تاکسیه دیگه ضد نمیزنه راحت میتونم تعقیبش کنم.😍 اما انگار به تاکسیه گفته بود از مسیرای کوچه پس کوچه ای بره.😐😩 چون دوباره گمش کردم.😑 همونجا صبر کردم تا نزدیکای غروب که شاید برگشتنی بتونم دنبالش کنم😒...
#محمد
امشب مراسم بله برون بود.😍 (نه اون بله معروفااا😅 مراسم بله برون؛ یه مراسمیه که میرن خونه عروس، اونجا یه تاییدیه کلی میکنن و بعدش یه عقد موقت میخونن تا دوطرف یه مدت به هم محرم باشن و به هم نزدیک تر بشن و ببینن میتونن با هم بسازن یا نه😙👌). تو دو هفته گذشته، دوبار رفتیم خونه شون و بقیه صحبتا رو کردیم😌. الحمدلله همه چی خوب پیش رفت😇. دیگه مطمئن شده بودم ما دوتا برای هم ساخته شده بودیم.💞😍
کارام تموم شده بود. ماشین فرشید خراب بود😟 مسیر هیچ کدوم از بچه ها بهش نمیخورد. تصمیم گرفتم خودم برسونمش تو ماشین کارش هم داشتم.😎
سوار ماشین شدیم🚗
فرشید. آقا با تاکسی میرفتم زحمت کشیدید😅
محمد. نه بابا این حرفا چیه. البته فقط قصد رسوندن تو نداشتم یه کاری تم داشتم🧐
فرشید. چی کار؟🤔
محمد. بریم تو راه میگم.😎
(چند دقیقه بعد)
محمد. فرشید امسال ماشینتو معاینه فنی کرده بودی؟🤨
فرشید. بله آقا چند ماه پیش بود.😟
محمد. آهان.. فکر میکنی خراب کاری باشه؟🤔😯
فرشید. فکر نکنم آقا😅 یه چند وقت بود اگزوزش صدا میداد🤭 ولی خب وقت نکردم درستش کنم😢 ماشینمم لجش دراومده خاموش کرده😑😒😂
محمد. باشه😄😄
با اینکه خودش گفت چیزی نیست ولی بازم نگران بودم.😣 فکر کنم از قیافه مم فهمید که هنوز خیالم راحت نشده.😅 رسوندمش در خونه شون. برای خود شیرینی و اینکه خیال منو راحت کنه،😶 از ماشین که پیاده شد یه احترام نظامی گذاشت.😎
فرشید. فرمانده خیالتون راحت. حواسم هست😎😏😙
محمد. ا فرشید زشته الان یکی ببینه..🤨
فرشید. چشم ببخشید🤭😦 فقط خواستم بگم نگران نباشید..😊
#حمید
همونجا که گمش کرده بودم منتظر بودم.😕 یه ماشینه رد شد. مثل بقیه ماشینا توشو نگا کردم.👀 ا پسره توش بود.🤩 راننده ش به نظرم خیلی آشنا اومد ولی سریع رد شد متوجه نشدم کیه.🤔
سریع ماشینو روشن کردم رفتم دنبالشون
رفت تا دم در خونه ی پسره🏠
فرشید پیاده شد یه کاری کرد که شاخ درآوردم!!😳
#محمد
برای امشب دوباره استرس اومده بود سراغم.😖 نکنه یهو بزنن زیر همه چیز😩! نکنه به خاطر مهریه مامان باباش رضایت ندن😢! آخه ما خودمون دوتا که صحبت کردیم روی 14 تا سکه توفق کردیم🤷🏻♂️ به نیت چهارده معصوم😍؛ خود عطیه خانم میگفت من راضیم ولی خانواده و فامیل رو نمیدونم چه واکنشی نشون میدن😞. امشب که اونا متوجه میشن نکنه یهو مخالفت کنن!!🥺😣
البته به همون اندازه که استرس دارم بیشتر از اون خوشحالم.😍💖 دیگه عشقم یه حس درونی نیست. تونستم بروزش بدم و بهش برسم.💞☺️
از چند تا کوچه پس کوچه رفتم تا رسیدم خونه مون. سریع رفتم تو. وااای یه ذره دیر شده بود.😢
موهامو قشنگ شونه زدم. کت و شلوارمو اتو کردم و بعدش پوشیدم.🤵 این لباسام یادگار آقاجون بود🥺. عزیز چند هفته پیش این کت و شلوارو بهم داد گفت آقاجون گرفته بوده برای دامادی پسرش.😌❣️ حیف که عمرش قد نداد.😕 دلم براش تنگ شده بود😔💔.. حالامن دارم اون کت و شلوارو میپوشم. خدایا شکرت😌
مهدیه یه پیراهن تا زانو به رنگ طوسی و یک شال صورتی پوشیده بود.😍 نمیدونم این لباسارو از کجا میاورد!! قبلا ندیده بودم بپوشه!🤨 عزیز دامن قهوه ای روشن و یه روسری کرمی پوشیده بود.😚
ادامه دارد..
🌺🌱🌺🌱🌺🌱🌺🌱🌺🌱🌺🌱🌺🌱🌺🌱🌺
آنچه در پارت بعد خواهید خواند❗️
اِ اینکه محمد خودمونه
خیس عرق شده بودم
برای اولین بار
💠نویسنده : سرباز یار💠
https://harfeto.timefriend.net/16395221571514
پذیرای نظرات شما درباره ی رمان عشق فرمانده هستم.🎁
کپی ممنوع🚫
_-_-_-_●●⸾🧡 ⃟🍁⸾●●_-_-_-_
🍂@romangandoee🍂
_-_-_-_●●⸾🧡 ⃟🍁⸾●●_-_-_
🔸🔶به نام خدا🔶🔸
#رمان_عشق_فرمانده
پارت نود و یکم
#محمد
عزیز برای عطیه خانم یه چادر خوشگل خریده بود که هدیه بده. کادوش کرد.🎁 کم کم راه افتادیم سمت خونه شون🚗..
#حمید
فرشید پیاده شد از اون چیزی که میدیدم داشتم شاخ در می آوردم😳
داشت احترام نظامی میزاشت😮! یعنی کسی که تو ماشین بود درجه بالایی داره😯
ایول اگه اینو تعقیب کنم و ازش اطلاعات دربیارم حتما پول خوبی گیرم میاد.😏
اولین مرحله باید صورتشو میدیدم👤 ولی الان که از کوچه پشتی نگاه میکردم چیزی معلوم نبود🙁 دور زدم تا از کوچه جلویی خونه فرشید نگاه کنم👀 فقط خدا خدا میکردم که راه نیوفته😩 رفتم کوچه جلویی مشرف به خونه فرشید. دهنم باز مونده بود!!!😦 ا.. ا... ا اینکه محمد خودمونه!😲 یعنی فرمانده امنیتیه😳؟! اههههه بازم مثل قدیما. اون هی تو کارش پیشرفت میکنه من پس رفت😞😒... خیلی خوب یادمه.. حدودا ۱۶ سال پیش...
#محمد
رسیدیم دم در خونه شون🏠. جلوی خونه شون چند تا ماشین بود، ماشین عمه زهره اینا و دایی فریبرز رو شناختم. بقیه ماشینا هم احتمالا برای فامیلای عطیه خانم بودن.🙃
رفتیم تو. همه دور تا دور نشسته بود. سرمو انداختم پایین و سلام کردم.
همه: سلام آقا داماد😇
رفتیم نشستیم رو مبل و پذیرایی مون کردن☕️. یه میز و دیوار پشتش رو تزئین کرده بودن برای عروس و داماد.😍 عطیه خانم رو ندیدم احتمالا تو اتاق بود.🤭 یعنی داره تصمیم نهایی رو میگیره.😬 خدایااااا به دلش بنداز نه نَگه😖.. نه اصلا هرچی به صلاحه🤭.
رسولم حسابی خوش تیپ کرده بودا.😎 وایسا ببینم مگه امشب شیفت نبود🤨!؟ یا از زیر کار در رفته یا کارشو به کس دیگه ای داده🧐 حالا بعدا حتما ازش میپرسم
بعضی موقع ها میدیدم دارن پچ پچ میکنن.🗣 یعنی چی میگن؟😣 احتمالا دارن در مورد من صحبت میکنن. خداکنه به دلشون نشسته باشم.😇😚
مینا خانم: آقا محمد بفرمایید بشینید رو صندلی. الان عطیه جانم میان.😊
پشت میزه دوتا صندلی بود. رو صندلی سمت چپ نشستم. عطیه خانم اومدن.🧕 از جام بلند شدم. یه خاله داشتن که خیلی شلوغ کاری میکرد!😅 فکر کنم آرزوی عروسی عطیه خانمو داشتن!🤭 چون هر نوع کِل و و سوت و دست و جیغ بلد بودن داشتن استفاده میکردن!🤦♂️😆 بقیه هم با دست زدن همراهی میکردن.👏🏻 عطیه اومد کنارم نشست. همچنان سرم پایین بود. تشویقا که تموم شد.
پدر عطیه: خب حاج آقا (پسر عموی عطیه) بفرمایید شروع کنید😊
حاج آقا اومد کنار میز یه صندلی بود اونجا نشست که شروع کنه. زیر چشمی یه نگاهی به عزیز کردم.👀 یه برق خاصی تو چشماش بود.🤩 خیلی خوشحال بود. و همین طور مهدیه که انگار دلش لک میزد جای من باشه!😅😆
حاج آقا: بسم الله الرحمن الرحیم. عطیه خانم و محمد آقا یه سری صحبتای اولیه شونو کردن، مقدار مهریه رو هم ظاهرا مشخص کردن.💎 الان اگه عروس خانم و خانواده شون؛ همچنین آقا داماد و خانواده شون رضایت میدن🤔، یه صیغه محرمیت موقت میخونیم که ان شاالله یه مدت به هم محرم باشن و باهم بیشتر آشنا بشن.😌 مادر داماد شما راضی هستید؟
عزیز: بله به امید خدا☺️
حاج آقا: پدر و مادر عروس؟
پدر و مادر عطیه خانم یه نگاه به هم کردند، بعد یه نگاه به فامیلاشون.. قلبم داشت وایمیساد!💔 نکنه بگن نه. ویییی خدایا...😨
پدر و مادر عطیه: بله الحمدلله که خدا یه داماد به این خوبی نصیب ما کرد😍
قند تو دلم آب شد.😍💕 خدایا شکرت
حاج آقا: آقا داماد؟
محمد: بله😇
و عروس خانم؟..
عطیه: (با کمی مکث) بله😇
خاله شون دوباره شروع کرد!😅🤦♂️
خاله عطیه: لی لی لی لی لی مبارک باشه👏👏
اومد سمتم یه ۱۰ تومانی گذاشت تو جیبم😄
حاج آقا: بسم الله الرحمن الرحیم...😌
صیغه رو خوندن.. دیگه ما الان به هم محرم شده بودیم.😍 کم کم سرمو آوردم بالا. گردنم درد گرفته بود اینقدر سرمو پایین نگه داشته بودم!😩😅 یه نگاه ریز به صورت عطیه خانم کردم.👀 ا.. چقدر چهره شون متفاوت بود!🙊 فکر کنم آرایش کرده بودن💄... نکنه.. وااای!😥 اصلا به این قسمتش فکر نکرده بودم!😬
خاله عطیه: آقایون نامحرم لطفا برن تو اتاق پشتی عروس خانم میخواد روشو باز کنه😃😋
یهو استرس گرفتم!😖💔 اخه الان.. یعنی.. وااای من نمیتونم.🙈 ایشونو همیشه با روسری و چادر دیدم!🧕 الان برای اولین بار میخوام بدون روسری و با آرایش ببینمشون. نمیشهههه.😓 یعنی سخته. یه جوریه.😨
مردای نامحرم رفتن تو اتاق. عطیه خانمو، دختر عمو شون که فکر کنم همسن بودن و مادرشون بردن تو اتاق کناری تا چادر و روسری شونو بردارن.👰 خیس عرق شده بودم.😰 الان وقتی اومدن باید چه واکنشی نشون بدم؟😣...
ادامه دارد..
🌺🌱🌺🌱🌺🌱🌺🌱🌺🌱🌺🌱🌺🌱🌺🌱🌺
آنچه در پارت بعد خواهید خواند❗️
نداریم😈
💠نویسنده : سرباز یار💠
https://harfeto.timefriend.net/16395221571514
پذیرای نظرات شما درباره ی رمان عشق فرمانده هستم.🎁
کپی ممنوع🚫
_-_-_-_●●⸾🧡 ⃟🍁⸾●●_-_-_-_
🍂@romangandoee🍂
_-_-_-_●●⸾🧡 ⃟🍁⸾●●_-_-_
🔸🔶به نام خدا🔶🔸
#رمان_عشق_فرمانده
پارت نود و دوم
#عطیه
صیغه محرمیت رو آقا جواد (پسر عموی عطیه، همون حاج آقای خودمون😁) خوندن😌 خاله طوبا هم که از هرچی داشت مایه گذاشت😅 خیلی منو دوست داره😇
تو پوست خودم نمی گنجیدم😍 آرزوی این روزا رو داشتم. تو این مدت آقا محمدو خیلی خوب شناخته بودم😌 و به نظرم مردی بهتر از ایشون نمیتونست جلوی راهم قرار بگیره.☺️ خدایا شکرت🤲🏻
مامان و مریم (دختر عموی عطیه) اومدن باهم رفتیم تو اتاق که چادر و روسری مو بردارن🧕 مریم که ۳ سال از من بزرگتره و دوساله ازدواج کرده🖇❤️، خیلی دختر خلاق و با هنریه😍 موهامو هم اون درست کرده بود.👱♀ یه گل خوشگل با موهام درست کرده بود🌸 تو اتاق چادرمو درآوردم. یه لباس بلند آبی روشن پوشیده بودم👗 که جلوش پر از نگین و مروارید بود مریم آروم برای اینکه موهام خراب نشه روسریمو برداشت. جلوی آینه خودمو نگاه کردم😌
مریم. خیلی خوشگل شدیااا😚 بدو بدو که آقا داماد منتظره ببینه عروسش چه شکلیه😉
عطیه. 😅😘😘
مینا. واای دخترم مثل ماه شده🤩
عطیه. 😍😍
یه نفس عمیق کشیدم و رفتیم سمت پذیرایی. تا از اتاق اومدم بیرون کِل و سوت خاله طوبی دوباره شروع شد😃 آروم و متین رفتم سمت میز😇
نشستم رو صندلی کنار آقا محمد. عطر و ادکلنمم زده بودم حسابی تو دلش نفوذ کنم😁 آقا محمد همچنان سرش پایین بود😕
خاله طوبی. آقا داماد عروس اومد!🤨
آقا محمد هنوز سرش پایین بود فقط لبخند زد.🙂
خاله طوبی. ببین دیگه چه دختر خوشگلی داریم!🙁
آقا محمد فقط سرشو یکم آورد بالا دوباره دوخت به زمین.😩 مهدیه اروم یه ذره اومد جلو.
مهدیه. (با صدای آروم) دادااش نگا کن دیگه😫 زشته😒
آقا محمد کم کم سرشو به سمتم چرخوند😊 ولی بازم با زاویه پایین!🤦♀ اینجوری فقط پاها و دستامو که گذاشته بودم رو پاهام میدید.😒 ای باباااا😩 چرا نمیبینه!!😟
نمیدونم این شعار از کجا سر چشمه گرفت!😳 یکی دو نفر که عقب بودن شروع کردن. فکر کنم دختر دایی های آقا محمد که از ظاهرشونم معلوم بود خیلی شر و شورن، شروع کردند😅
ناشناسان😅. داماد! حیا نکن! برو عروسو نگا کن!😁😋
خاله طوبی هم که تا شنید همراهی کرد😆 و پشت بندش بقیه کوچیک ترا (دیگه در این مورد از بعضیا سنی گذاشته بود نمیتونستن همراهی کنن😁😂) دیگه فکر کنم اقا محمد مجبور شد.😅 سرشو کم کم آورد بالا. یه لبخند ملیح زدم که چال گونه هامم معلوم باشه☺️ بالاخره چشم تو چشم شدیم.👀❣ اون لحظه اولش سخت بود💔 ولی بعدش دیگه خیلی طبیعی شد. اقا محمدم فکر کنم خوشش اومد چون دیگه سرشو پایین ننداخت😅😌
#محمد
اون اول که عطیه خانم اومدن یه بوی عطر دلنشینی اومد😍 سرمو پایین نگه داشتم😔 زبونم بند اومده بود. فقط میتونستم لبخند بزنم🙂 هی خاله شون و بقیه میگفتن به عطیه خانم نگاه کنم🤦♂ نمیییی تونستم😨 دست خودم نبود. مهدیه هم بهم گفت نگاه کنم.. فقط یه ذره سرمو رو به شون بردم😓 دامن لباسشون و دستاشونو میدیدم. وییییی چقدر خوشگل بود!😍 (وجدان. ببین چقدر راحت شدی عشقتو بروز دادی!🤗 الان راحت میتونی در موردش نظر بدی) هنوزم چشمام به سمت بالا نمیرفت🙃 هر چند خیلی دلم میخواست این حالتشون رو ببینم🙈
یهو یه صدای شعاری شروع شد!😯 ندیدم کیان ولی صداشون شبیه مطهره و طاهره، دختر کوچیکای دایی فریبرز بود!😬
مطهره و طاهره. داماد! حیا نکن! برو عروسو نگا کن!😁😋
با همراهی بقیه دیگه مجبور شدم. ولی از طرفی خوشحال بودم😍، چون این بهونه ای میشد که چِشمم به حرف دلم گوش کنه❤️
آروم آروم سرمو آوردم بالا.👀 رسیدم به صورتشون و نگاهامون به هم گره خورد🖇 یه لبخند ملیح و دلنشین زده بودند☺️ منم ناخودآگاه لبخند زدم😊
ویییییی چقدر خوشگل بودن!😍 موهای خرمایی روشن که خیلی زیبا بسته شده بود و مثل گل درست کرده بودن👱🏻♀🌸 با یه آرایش ملایم و جذاب💄👩🏻 لباسشونم خیلی بهشون میومد.👗 دیگه دلم نمیخواست نگاهمو ازشون بردارم👀💓 خیلییی قشنگ بودن...
با نگاهامون و دست و سوت بقیه کم کم سَد بینمون شکست🤗 و دیگه احساس نا آشنایی نمیکردم🤝. دیگه واقعا فامیل شده بودیم و دلامون به هم نزدیک تر💞...
#حمید
(۱۶ سال پیش)
من و محمد باهم تو یه دبیرستان بودیم. خیلی پسر خوبی بود.😇 آروم و کم حرف ولی خیلی درس خون و باهوش👌🏻 همه خیلی دوسش داشتن، منم همین طور😍 میخواستم باهاش دوست صمیمی باشم🤝، میخواستم مثل اون باشم. زود با هر کسی رفیق نمیشد به قول خودش تو انتخاب دوست باید خیلی دقت کرد.🙄 در هر حال هرطور که شده خودمو تو دلش جا کردم و باهاش تقریبا دوست صمیمی شدم☺
اون سال باید انتخاب رشته میکردیم✔️ از بچه ها شنیدم که یواشکی متوجه شدن رشته امنیت و اطلاعات زده😎...
ادامه دارد..
🌺🌱🌺🌱🌺🌱🌺🌱🌺🌱🌺🌱🌺🌱🌺🌱🌺
آنچه در پارت بعد خواهید خواند❗️
نداریم😈😈
💠نویسنده : سرباز یار💠
کپی ممنوع🚫
_-_-_-_●●⸾🧡 ⃟🍁⸾●●_-_-_-_
🍂@romangandoee🍂
_-_-_-_●●⸾🧡 ⃟🍁⸾●●_-_-_
🔸🔶به نام خدا🔶🔸
#رمان_عشق_فرمانده
پارت نود و سوم
#حمید
خیلیا میخواستن مثل محمد برن اون رشته. محمد یه جورایی الگوی خیلی از بچه ها بود👌 اما اکثرا یا خانواده شون قبول نکردن، یا با دیدن شرایط سختش جا زدن..😯
پدر و مادر من ۵ سال بود که از هم جدا شده بودن😒 با یه پدر ورشکسته شده بیکار و یه برادر بزرگترم که معتاد شده بود زندگی میکردم😞 خب.. برای اونا مهم نبود من چیکار میکنم🤷♂
بابام که هر روز جلوی تلویزیون دراز کشیده بود و جدول حل میکرد🙄 و وقتایی که میرفتم بیرون فقط ازم میپرسید کجا میری؟ منم هر دفعه یه جواب سر بالا میدادم و میرفتم. اونم دوباره برمیگشت رو به تلویزیون، نه کاری میکرد نه دنبال شغلی بود..😔
برادرم که بدتر، بیکار و علاف با دوستاش میرفتن این پارک اون پارک سیگار میکشیدن😓 اونم با من کاری نداشت. فقط آخر هفته ها میومد سراغم ازم پول میگرفت🙁
من بدبخت باید بعد از مدرسه هرروز میرفتم شاگرد کفاشی وایمیسادم کفشای مردمو میدوختم و واکس میزدم👞 تا بلکه یه چندرقاز در بیارم💵 گرسنه نمونیم و همین طور خرج سیگار داداشمم در بیارم🚬 خیلی زندگی حال بهم زن و سختی داشتم🤮😞 فکر کنم تنها چیزی که بهم امید میداد محمد بود😍 سعی میکردم شبیهش باشم و به خاطرش حتی درسمم خوب شد!😇
بگذریم... تصمیم گرفتم مثل محمد رشته مو انتخاب کنم💪.. خانواده م که😒، اصلا بهم کاری نداشتن.. شرایطش هم، سخت تر از جون کندن توی کفاشی نبود که😧..
یه سال وقت گذاشتم و خوندم🤓.. البته نصف روز رو.. بقیه روز باید میرفتم کفاشی😕.. بالاخره روز کنکور فرا رسید🤩 خیلی استرس داشتم😖.. دوست داشتم با محمد برم سر جلسه کنکور که استرسم کم شه😌 ولی خب هفته آخر محمدو پیدا نکردم که باهاش هماهنگ کنم😟 اون هفته مدرسه اجباری نبود.. بعضیا نمیومدن و خونه میموندن درس بخونن🤓 محمدم نمیومد. گفتم احتمالا محمدم همین طوره🤷♂.. برای همین بعد از ظهرش بعد از کفاشی رفتم یه سر خونه شون.. مادرش اومد دم در گفت محمد رفته بسیج مسجد🕌، خونه نیست. ا یه هفته مونده به کنکور محمد رفته بسیج😳😐!! چه حالی داره این پسر.. معلومه خیلی به خودش مطمئنه!😅
در نهایت بدون حضور محمد رفتم سر جلسه کنکور. استرسم بی نهایت بود😩 هرچند خونده بودم.. رسیدم به حوزه کنکور. تو صف ورود وایساده بودم🧍♂️ احساس کردم محمدو دیدم! ا آره خودش بود!🤩 چقدر ریلکس بود🙄 وقتی دیدمش اصن استرسم کم شد!😅 خیلی مصمم و با اراده اومده بود😌 تا خواستم برم سمتش یکی بهم خورد افتادم زمین. بلند شدم.. ولی دیگه محمدو ندیدم😟
خلاصه.. کنکورو دادم.. با اینکه خیلی استرس داشتم ولی تونستم خودمو کنترل کنم و چیزایی که یادم بود رو زدم😌
روز اعلام نتایج رسید. رتبه م خیلی خوب نبود ولی خب.. قبول شده بودم😃 خیلی خوشحال بودم😍 احساس کردم اینجوری کم کم با بدبختیام خداحافظی میکنم👋 آمار محمدو در آورده بودم. رتبه ش خیلی خوب شده بود😮 رفتم برای مصاحبه و ورود به دانشگاه امام باقر.. البته این بار با محمد😚 به زور تونسته بودم راضیش کنم که باهم بریم.
توی گزینش خیلی سختگیر بودن😩 اونجا دلهره افتاد به جونم که ممکنه انتخاب نشم😰 ولی مثل همیشه محمد آروم بود و زیر لب یه چیزی میگفت
توی گزینش..😣 من...😖 انتخاب نشدمممم😭😭
ولی محمد شد..😟😒😒
آخه چراااااا😫😫
خیلی حرصم گرفته بود😡 آخه من چیم از اون محمدِ .......... کمتره!🤨 محمد رفت دانشگاه و دیگه سراغی ازم نگرفت😟.. من احساس میکردم یک سالم تباه شده💔.. زندگیمو باخته بودم😞.. باخته بودم به محمد😒... به رشته امنیت و اطلاعات😒.. دیگه حالم ازش بهم میخورد🤮 یه مدت محمد تمام زندگی من بود. تنها امید برای ادامه زندگیم بود.. اما الان که قبول شده.. پررو پررو رفت😧.. و منو فراموش کرد😓.. منو با غصه ها و درد های زندگیم تنها گذاشت..😥😭😭
از همون موقع کینه محمدو به دل گرفتم😡 باید ازش انتقام میگرفتم👊 اون عمر منو هدر داده بود😡 افسار منو دستش گرفته بود و هر کاری دلش میخواست با من کرد😕 من بعد از اون ماجرا دیگه حمید سابق نشدم.. دیگه درسو کنار گذاشتم😓 و مشغول کارای کامپیوتری تو یه کافی نت شدم.. اما هر روز که به بدبختیام اضافه میشد، حرصم از محمد بیشتر میشد😬 چون اون عامل بدبختیای منه🤬 دلم میخواست یه جا پیداش کنم و رنج تمام این سال های بیچارگی رو روش خالی کنم..😡😩😩
همه اینا رو مرور میکردم و حرصم در میومد☹ حالا محمد که تو کارش موفق شده و فرمانده امنیتی شده جلوی چشممه آماده برای انتقام😏.. اول سریع ازش یه عکس گرفتم که داشته باشم📸 و به محمود نشون بدم. بلافاصله سریع راه افتاد نتونستم دنبالش کنم اما... اگه خونه شونو عوض نکرده باشن😈..
ادامه دارد..
🌺🌱🌺🌱🌺🌱🌺🌱🌺🌱🌺🌱🌺🌱🌺🌱🌺
آنچه در پارت بعد خواهید خواند❗️
نمیگم نداریم😈😂
💠نویسنده : سرباز یار💠
کپی ممنوع🚫
_-_-_-_●●⸾🧡 ⃟🍁⸾●●_-_-_-_
🍂@romangandoee🍂
_-_-_-_●●⸾🧡 ⃟🍁⸾●●_-_-_
🔸🔶به نام خدا🔶🔸
#رمان_عشق_فرمانده
پارت نود و هشتم
#حمید
بعد از مدت ها رفتم محله خونه پدریم🏠 اه اه اه. هر کوچه ای رو که میدیدم حالم به هم میخورد😞🤮 همه شون پر از خاطره های روزهای پر از رنج و نفرت از محمد بودن😒😡 پیچیدم تو کوچه ای که یادم بود قبلا خونه محمد اینا بوده. خونه شون عین همون موقع بود😯 فقط درشو رنگ کرده بودن
البته هنوز مطمئن نبودم که خودشون توش زندگی میکنن یا نه🤔 ماشینو سر یه کوچه مشرف به در خونه شون پارک کردم و منتظر موندم تا ببینم محمد میاد اینجا؟🧐 با خودم گفتم تا ساعت ۱ نصفه شب صبر میکنم. اگه اومد که عالی میشه🤩 اگه نیومد ممکنه شیفت باشه.. فردا صبح دوباره میام😏
سه ساعت گذشته بود. هنوز کسی به اون خونه رفت و آمد نداشت😟 داشتم ناامید میشدم😞 که یهو یه ماشین مشکی اومد جلوی خونه پارک کرد🤩 مدلش تو تاریکی معلوم نبود و نورش دقیقا تو چشمم بود، نمیدیدم کیا توشن😟 تا اینکه ماشینو خاموش کرد. ا ا ا خود نامردش بود😒😡 همون محمده ......... که منو تو اوج بدبختیام رها کرد😫💔 دوباره همه خاطره ها و نفرت هایی که ازش داشتم اومد جلوی چشمم.
یه خانومی هم باهاش بود. یعنی زنشه؟🤨 یادمه اون موقع ها از بچه ها شنیده بودم یه خواهرم داره. شاید خواهرش باشه🧐 در هر حال هرکی هست باید شناساییش کنم😎 یه عکس از جفتشون گرفتم. اونا که رفتن تو بازم منتظر موندم. با خودم قرار گذاشته بودم که تا ۱ اونجا بمونم. تقریبا نیم ساعت بعد یه تاکسی جلوی خونه شون وایساد🚕 و یه خانم دیگه ازش پیاده شد. و رفت به سمت خونه محمد. ازش عکس گرفتم. این کی بود؟🤔 به نظرم یکی از این دوتا زنشه یکی شون خواهرش...🤷♂
تا چند ساعت بعدش خبری نشد.. فقط چند ساعت بعد محمد با همون خانم دومی که با تاکسی اومده بود سوار ماشینش شدن و رفتن.
منم دیگه خسته شده بودم😴 رفتم خونه
لوکیشن خونه شون، به همراه همه عکسایی که گرفته بودمو برای محمود ایمیل کردمو📧 خوابیدم
#محمد
شب خوابم نمیبرد😕 رفتم پشت میزم سراغ گزارش های نیمه کارم.. یه سریا شونو دقیق نخونده بودم آورده بودم خونه با دقت بررسی شون کنم🔍 اول رفتم سراغ گزارش بازجویی دونفری که تو عراق دستگیر شده بودیم.
وااااه! چقدر طولانی بود!😳 ماشالله عجب اطلاعاتی داشتن!😅
⚠️ بازجویی ابوذر
《 کار من در اصل جابه جایی مواد مخدره🤷♂ من با نصیر زیاد کار کرده بودم. اون مواد میساخت یا از یه سریا میخرید و خودش یه جورایی بازار یابی میکرد و مشتری جور میکرد🤝 مشتری ایندفعه شم یه آدم مصطفی نامی بود🤔 که قرار بود یه محموله سنگینو جا به جا کنیم بفرستیم ایران📦 چون پول خوبی توش بود، همه نیرو هامو جمع کردم که کار به نحو احسنت انجام بشه و پول قلمه ای نصیبم بشه😏 تا اینکه دو روز قبل از انتقال که توی یه خونه امن روستایی بودیم به یه ماشین مشکوک شدیم😯 و زیر دستام زیر و بم شو در آوردن فهمیدن مامورن😬 منم برای اینکه مزاحممون نشن فرستادم کارشونو تموم کنن🔪 که فکر کنم جفتشون مردن. آخرشم تو روز انتقال، شما تو مرز منو دستگیر کردید😩》
⚠️ بازجویی نصیر
《من کارم پیدا کردن مشتری برای مواد مخدر بود🤭 البته بعضی موقع ها هم خودم میسازم😓 ولی خدا شاهده خودم مصرف نمیکنما🙄. یه روز یه کسی به اسم مصطفی صمدی اومد سراغم و بهم قول همکاری داد🤝 من همیشه دوست داشتم برم انگلیس زندگی کنم😍 ولی به خاطر موقعیت اجتماعیم نمیشد😞.. مصطفی قول داد بعد از دوران همکاری مون باهم برای قاچاق مواد مخدر، بهم ویزای انگلیس بده🤩 البته گفت که باید یه زنی به اسم ماریا رو راضی کنی👩 منم از خدا خواسته قبول کردم و قرار شد هر دو ماه یک بار من یه محموله آماده کنم و بفرستم🚬 این ماه گفت یه محموله زیاد بفرست📦.. منم برای انتقالش از ابوذر کمک گرفتم و بقیه ش همون شد که خودتون میدونید...》
نظرات و تحلیلامو روی کاغذ نوشتم📝 تا تو جلسه فردا صبح ارائه بدم.
(فردا صبح در جلسه)
محمد: خب همه تون اعترافات ابوذر و نصیر رو خوندید. با این وجود میشه فهمید مقصر شهادت محسن🥺 (کمی بغض کرد) کیا هستن😒 با این وجود...
هر کس تحلیلش رو گفت و زمان تقسیم وظایف با توجه به شاخه جدید پرونده رسید😎
محمد: خب خانم حسنی و داوود و فرشید شما همه اطلاعاتی که تا الان به دست آوردیم و تحلیل ها رو مکتوب،📑 وارد سایت سازمان اسناد میکنید. رسول تو ایمیل ها و موبایل و خط های مصطفی و محمود و نصیر رو دوباره چک کن ببین ارتباط جدیدی با ماریا داشتن؟🤨 خانم مسعودی شما روی ماریا تمرکز میکنی و سعید شما هم ت میم محمودی هستی😎
همه: چشم
و رفتن دنبال کار هاشون منم رفتم تو اتاق
#ماریا
باید خودم میرفتم ایران😈
ادامه دارد...
🌺🌱🌺🌱🌺🌱🌺🌱🌺🌱🌺🌱🌺🌱🌺🌱🌺
آنچه در پارت بعد خواهید خواند❗️
این جا روو😳
این همه اطلاعات😧
💠نویسنده : سرباز یار💠
🎁نظرات:@sarbazeiar313
کپی ممنوع🚫
_-_-_-_●●⸾🧡 ⃟🍁⸾●●_-_-_-_
🍂@romangandoee🍂
_-_-_-_●●⸾🧡 ⃟🍁⸾●●_-_-_
🔸🔶به نام خدا🔶🔸
#رمان_عشق_فرمانده
پارت صد و پنجم
#حمید
سعی کردم تا جایی که میشه تو رستورانا و مکان های عمومی به محمد و زنش نزدیک بشم تا بفهمم چی میگن😎
محمد: جدا؟! یعنی اونم پسر عموته؟😃
عطیه: آره آقا چی فکردی😆 من.. بزار بشمرم.. ۷ تا پسر عمو دارم..
محمد: باریکالله یعنی عمو جمشیدت ۴ تا پسر داره؟!!😯
عطیه: آره. البته همه شون ازدواج کردن و تو شهرستانن
محمد: آهان... عطیه چیزه میگم اون روز به خاطر کار مهدیه ناراحت نشیااا😔
عطیه: نه بابا، بالاخره خواهر شوهره دیگه باید یه جایی زهر شو بریزه!😒🤪
محمد: ا به تنها خواهر من توهین نکنااا🤨😅
عطیه: راست میگم دیگه😆🙄
اووو پس اسم زنش عطیه س😏 اون دختره هم که عکسشو دارم حتما خواهرش مهدیه س خوبه باید به محمود خبر بدم...🤑
#ماریا
مصطفی:(به صورت ایمیل📧) [اسم زنش عطیه و اسم خواهرش مهدیه س😎]
اووو آفرین بهشون!🤩 همینقدر پیشرفت هم در مورد اطلاعات یه افسر امنیتی عالیه👍 حالا که فهمیدم اسم زنش چیه یه قدم به نقشه م نزدیک تر شدم😈 البته نباید به روشون بیارم چون پر رو میشن
ماریا: [فقط همین!🤨 بیشتر.. بیشتر اطلاعات میخوام😡]
#مهدیه
الان یه هفته میشه که یه روز در میون شیفت ت. میم ماریا وایمیسم. دیگه شبا هم خواب ماریا رو میبینم اینقدر همه جا مراقبشم🙄😆 حالا امروز از صبح که ازخونه ش اومده سفارت تا الان خبری نیست😕 حوصله م حسابی سر رفته😫 البته چون این تجربه رو از قبل داشتم، با خودم کتاب بردم تو ماشین تا بخونم😁
ولی خب مثل همیشه نگاهم به در ورودی ویزا بود👀 چون داداش گفته بود ممکنه افراد با پوشش ویزا وارد سفارت بشن تا بهشون مشکوک نشیم. باید مراقب می بودم😎 یهو چشمم خورد به یه مرد چاق!😯 البته زیادی چاق😅 چقدر قیافه ش آشنا بود!🧐 آها یادم اومد. انگار یه بار توی اخبار دیده بودمش! که باهاش مصاحبه میکردن به عنوان یک تاجر موفق💪
خب حالا این آقای تاجر چاق دم در سفارت انگلیس چیکار میکنه😅🤔؟؟! یه تاجر معروف و موفق ایرانی.. دم در ویزای سفارت انگلیس😵...! مشکوک میزنه!!!🧐
سریع ازش عکس گرفتم📸 آفرین به خودم چه عکسی شد😆 صاف از گردی صورت مثل عکس ۳ در ۴😝
یه ذره ناراحت بودم😕 چون شاید من دیر متوجه این جلسه مشکوک شدم و خیلیا رفته باشن تو😟.. ولی خب باز همینم غنیمته. از این به بعد هر کی وارد سفارت شد ازش عکس گرفتم📸... مرد چاقه حدودا ۳ ساعت بعد اومد بیرون!🤨 سه ساعتتت!!!😳 چه خبره🤦♀ اونجا سندم میخواست ببنده اینقدر طول نمیکشید!😅 برای ویزا گرفتن که ۳ ساعت لازم نیست بمونه! حتما کاسه ای زیر نیم کاسه س😟🤭
تا شب که ساعت اداری سفارت، و شیفت من و تحملم تموم شه😫 حدود ۳۴ تا عکس گرفتم😅 ماریا چند ساعت بعد بالاخره اومد بیرون.
مهدیه: 🎙{ساعت ۹ و ۴۸ دقیقه شب، ماریا از سفارت انگلیس با ماشینش خارج شد}
تا رسید دم در خونه ش🏠 شیفتمو تحویل خانم کریمی دادم و خودم برگشتم سایت تا عکس ها رو تحویل سایت بدم.
#داوود
داوود: بفرمایید😇
مهدیه: نه شما بفرمایید😚
داوود: نه خواهش میکنم اول شما بفرمایید☺️
مهدیه: نه اصلا خودتون اول بفرمایید😊
داوود: نه اصلا بفرمایید😙
مهدیه: نمیشه شما بفرمایید دیگه🤗
داوود: ا نه دیگه خانما مقدم ترن😌
مهدیه: ا چه فرقی داره بفرمایید شما🙃
داوود: نه اصلا تا شما نرید من نمیرم😍
مهدیه: ا بفرمایید دیگه!!!😡😬
داوود: چشم!😐
وارد اتاق شدیم. دو تا صندلی روبه روی هم بود که وسطشون یه میز گذاشته بودن. هردو نشستیم روی صندلی😌
داوود: چیزه راستش.. چه جوری بگم.. من نمیدونم شما چه فکری نسبت به من دارین..🙈
مهدیه: فکرای خوووب😍
داوود: ا.. نه چیزه.. یعنی.. میتونین با شغل و اخلاقیات من کنار بیاین؟😕
مهدیه: بله😍
داوود: خب شما چه توقعاتی از همسرتون دارید؟🙃
مهدیه: دوست دارم مثل شما باشه😍
داوود: واقعا؟؟!🤩🤩💔
ادامه دارد...
🌺🌱🌺🌱🌺🌱🌺🌱🌺🌱🌺🌱🌺🌱🌺🌱🌺
آنچه در پارت بعد خواهید خواند❗️
خیس عرق شده بودم😰
ناموسس😈
نهههههه مهدیه😫💔
💠نویسنده : سرباز یار💠
🎁نظرات:@sarbazeiar313
کپی ممنوع🚫
_-_-_-_●●⸾💚 ⃟🌺⸾●●_-_-_-_
🌱@romangandoee 🌱
_-_-_-_●●⸾💚 ⃟🌺⸾●●_-_-_-_
🔸🔶به نام خدا🔶🔸
#رمان_عشق_فرمانده
پارت صد و ششم
#داوود
نمیدونم چه جوری اینقدر راحت حرف دل مو گفتم!😬 ولی هرچی بود دیگه راحت شدم و تو دلم چیزی نمونده❤️😍
از جوابش حسابی ذوق زده شدم. احساس کردم دارم بال درمیارم!🤩🦋 دلم میخواست جیغ بزنم و خوشحالی مو به همه نشون بدم🤩😍 ولی ترجیح دادم خوشحالی مو با فشار دادن دستام کنترل کنم🤭 و در مورد مسائل مهم تر باهاش صحبت کنم😚 ناخودآگاه چشمم چرخید به سمت چپ👀 یه دیوار آیینه ای بود!😯 خودمو میدیم که روی صندلی نشستم😄 ولی اِ !! صندلی روبه روم خالی بود!😧 یعنی چی؟ دوباره رو به رو مو نگاه کردم. کسی نبود😥 وااا یعنی چیشده؟!😳 آب شده رفته رو زمین؟!!😧 چند بار صداش کردم.
داوود: ا ببخشید.. مهدیه خانم؟... مهدیه؟..😟
صدام میپیچید تو اتاق و دوباره به خودم برمیگشت😞 چشمام رو چرخوندم تا بلکه جای دیگه ی اتاق ببینمش🤷♂ که یهو نگاهم افتاد به آیینه سمت راستم!😦 دو تا سایه یکی شبیه مهدیه و اون یکیش.. یه مرد چهارشونه و خوش هیکل بود!!💔😡
عصبانی خواستم پاشم برم سمتشون که دیدم تکون نمیخورم!😨 احساس کردم یکی پاهامو محکم گرفته! سرش پایین بود.. فقط دیدم موهاش فر بود.. مثل.. مثل آقا محمد!🤐😳
داوود: نههههههه مهدیه...😫😣
..............
دریا: داووووووود!😲 پاشو ببینم!🤨 اِ پاشو دیگه!😠 حتما باید پارچ آب یخ بیارم!!؟🙄
از خواب پریدم. خیس عرق شده بودم. چه کابوسی بود🤯😖... چند دقیقه منگ به دریا خیره شدم😞
دریا. به به آقااااا😏 بالاخره بیدار شدی
چیزی نگفتم
دریا: داداش خوبی؟!🤔 چه خوابی میدیدی؟😎
داوود. ها؟!🤯
دریا. میشنوی چی میگم!؟😫 الووووو؟ میگم کابوس دیدی؟🤔
داوود. چی؟.. آره..😞
دریا: اووو😎 خب تعریف کن ببینم
داوود. ولم کن الان حوصله ندارم😒
دریا. ا زرنگی🤨 اصن تا نگی بهت نمیگم ساعت چنده.😏
داوود. ساعت؟..
تازه یادم افتاد امروز قرار بود زود تر برم سایت🤦♂ چون دیشبم نموندم کارامو تموم کنم.. الانم یعنی دیر شده؟!😨
داوود. ویییی نه!😱 ساعت چنده؟
دریا. نمیگم😈 اول خوابتو بگو.
حرصم در اومد😩 خودم پا شدم گوشی مو از رو میز بردارم ببینم ساعت چنده😓 دریا جلومو گرفت.
دریا: ا داداش خیلی بدی!😩 من که هرچی کابوس میبینم میام برات تعریف میکنم تو هم تعریف کن دیگه😒
کنارش زدم.
داوود: واا خب تعریف نکن مگه من گفتم..😐
گوشی مو برداشتم و ساعتو دیدم. وااااای نه😱 ساعت ۸ و ۲۰ دقیقه بود!! قرار بود ساعت ۶ سایت باشم🤧 مثل جت حاضر شدم و پریدم پشت موتور🏍 با تمام سرعت حرکت کردم به سمت سایت. خداکنه آقا محمد گیر نده😕.. آقا محمد.. آقا محمد.. دوباره ذهنم رفت سمت خوابم.. آقا محمد تو خوابم چیکار میکرد؟😟
#حمید
تا الان که عروسک خیمه شب بازی محمود بودم و هرکاری اون میگفت میکردم، اصن وقت نکردم به انتقام خودم برسم👊😒 حالا که یه سری اطلاعات خوب از محمد براش در آوردم وقتم آزاد تره😏 باید یه نقشه درست و حسابی برای آزار محمد بکشم.😈
خب.. آقایون ایرانی معمولا روی ناموسشون حساسن😎😈 و البته یادمه که محمد اصلا تو دبیرستان در مورد خواهرش و مادرش صحبت نمیکرد. معلومه خیلی غیرتیه...🤨😏
پس میتونم خیلی راحت با ارتباط با زنش یا خواهرش حرصش بدم😎... البته خواهرش چون مجرده بهتره..😏
ادامه دارد...
🌺🌱🌺🌱🌺🌱🌺🌱🌺🌱🌺🌱🌺🌱🌺🌱🌺
آنچه در پارت بعد خواهید خواند❗️
دوباره میخوام بگم کههه(نداریممم😈😈)😂
💠نویسنده : سرباز یار💠
🎁نظرات:@sarbazeiar313
کپی ممنوع🚫
_-_-_-_●●⸾💚 ⃟🌺⸾●●_-_-_-_
🌱@romangandoee 🌱
_-_-_-_●●⸾💚 ⃟🌺⸾●●_-_-_-_
🔸🔶به نام خدا🔶🔸
#رمان_عشق_فرمانده
پارت صد و یازدهم
#مهدیه
خودکار دوربینی رو برداشتم جا سازی کردم جلوی کیفم👜 و جوری تنظیمش کردم که بتونم موقعیتش و زاویه اش رو تغییر بدم و خوب عکس بگیره.📸
محمد: برو یا علی خدا به همرات.✋🏻
مهدیه: ممنون به امید خدا☺️
با یه بسم الله رفتم به طرف خونه
سر کوچه از اسنپ پیاده شدم که همون ماشینه رو دیدم.😬 خدایا خودت کمکم کن.😣
به خودم جرعت دادم رفتم جلوتر. هنوز عکس العملی ندیدم.🤭 نکنه تله باشه.😨 سرعتم کم شد ولی واینسادم.💪 باید این عکسو میگرفتم.👌 از سمت پشت ماشین رفتم که از آیینه بغل منو نبینه.😎 از طرفی هم حواسم بود از همسایه ها کسی منو نبینه.😥
دیگه تقریبا پشت ماشین بودم. ای بابا هنوزم نمیخواد کاری کنه؟😳 دیگه خیلی کنجکاو شدم. رفتم جلو و دیدم که...
خخخخخ خوابه که!😆 فرصتو غنیمت شمردم و ازش عکس انداختم.📸 تا بیدار نشده دویدم سمت خونه.✌️
#حمید
با صدای پای دویدن از خواب پریدم.😵 تا چشما مو باز کردم دیدم یه خانم چادری داره میدوه توی کوچه.🤔 رفت و دم در خونه محمد رفت تو. ا این که خواهرش بود!!😧 اههههه خوابم رفته بود.😩😩
#محمد
نصف شب رفتم خونه. عزیز خوابیده بود.😴 هییی چند روزه زود میرم دیر میام خیلی عزیزو نمیبینم.😕😔 مهدیه تو آشپزخونه داشت ظرفا رو جمع و جور میکرد.
محمد: ا سلام بیداری؟🧐
مهدیه: سلام آره منتظرت بودم☺️
محمد: که این طور. خب عکسارو گرفتی؟🤔
دست از کار کشید اومد نشست پیشم
مهدیه: اره😎 میگم لبتابت به سیستم سایت وصل میشه؟
محمد: زمان میبره الان فکر نکنم بتونم.😕 چه طور؟
مهدیه: که عکسا رو نشونت بدم دیگه.🤷♀
محمد: اها حالا عجله ای نیست فردا تو خود سایت عکس ها رو از کد دوربین خودکاری به تصویر ظاهر کن🖼
مهدیه: باشه
محمد: راستی ببینم... خواستگار میخوای؟😁
مهدیه: ا نهااا😒
محمد: پسر خوبیه هاا😄
مهدیه: نه دیگه فعلا شرایطشو ندارم🙈
محمد: معلومه دلت جایی گیره هااا😏
مهدیه: نه خیرم🙄
محمد: حالا میبینیم😈... راستی امروز داوود اومد پیشم برای یه بحث غیر کاری😯
یهو از جاش پرید
مهدیه: چی بحثی؟!!🤩
محمد: تو که گفتی خواستگار نمیخوای!🤨🤨🤪
مهدیه: ا چه ربطی داره اصن!🤭 بعدشم چیزه خب.. بستگی داره کی باشه🙈
محمد: اهاان🤨 که بستگی داره کی باااااشه.. پس اگه داوود باشه اشکال نداره بیاد نههه!؟😈😏😏
مهدیه: ا من کی همچین چیزی گفتم؟🤭😬😬
محمد: دیگه فهمیدم😌.. منو سیاه نکن مهدیه من خودم زغال فروشم.😎 دوسش داری مگه نه؟😜
مهدیه: من خوابم میاد آقای زغال فروش😒😐 شب به خیر
بعدم رفت سمت اتاقش. پس واقعا همدیگه رو دوست دارن...🧐
#مهدیه
رفتم دراز کشیدم رو تختم. اه اه اه اینقدر بدم میاد اینجوری مچمو میگیره😕... یعنی فهمیده؟؟😬 نکنه مخالفت کنه؟😫 اصن آقا داوود چی گفته بهش؟🤭 وااای اصن مگه میدونه محمد داداشمه؟😨 محمد میزاره بیان خواستگاری؟😓 اگه واقعا آقا داوود در مورد من با محمد حرف زده باشه، داداش چه عکس العملی نشون داده؟🙊 زدتش؟!😦 غیرتی شده؟!😶 عصبانی شده؟!!🤐
واقعا نمیتونم تصور کنم.🤯 خدایا هرچی به صلاحمه همونو بکن.🤲🏻 و لطفا دل محمدم نرم شه😁
#داوود
شب رفتم خونه با هزار تا جون کندن قضیه مهدیه خانوم رو به همه گفتم.😙 صحبت با آقا محمد بعم اعتماد به نفس داده بود.💪 البته بماند چقدر این دریا رفت رو اعصابم و همش مزه میریخت🙄 و به قول رسول وقت دنیااا رو میگرفت🤦♂🤦♂
ادامه دارد...
🌺🌱🌺🌱🌺🌱🌺🌱🌺🌱🌺🌱🌺🌱🌺🌱🌺
آنچه در پارت بعد خواهید خواند❗️
ا اینکه..😳
با اجازه کییییی!!؟🤨
💠نویسنده : سرباز یار💠
🎁نظرات:@sarbazeiar313
کپی ممنوع🚫
_-_-_-_●●⸾💚 ⃟🌺⸾●●_-_-_- _
🌱@romangandoee🌱
_-_-_-_●●⸾💚 ⃟🌺⸾●●_-_-_-_